ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من❤️ #قسمت_پنجم اما من دنبال چیزی غیر از این میگردم: یعنی اجازه نمیده من یه بار خا
♡
#رمان_دلارامِ_من❤️
#قسمت_ششم
میایستم و کمر راست میکنم: اینجا کجاست؟ چه خبره اینجا؟
-نترس حوراء! بیا بریم، من میرسونمت!
شما اسم منو از کجا میدونید؟
چرا نمیگید اینجا کجاست و چه خبره؟ شما کی هستید؟
عمیق نگاهم میکند و با صدایی حزین میگوید: اینجا کربلاست باباجان!
-کربلا؟
-آره! مگه همین الان آب فرات رو نخوردی؟
-فرات؟
خود فرات کجاست؟
حرم کجاست؟
اینجا فقط یه شهر جنگ زده است!
لبخند میزند: نشنیدی کل ارض کربلا؟
-لااقل بگید کی هستید؟
بازهم با تبسم جوابم را میدهد؛
آرامش و مهربانی پدرانه اش از ترسم میکاهد وباعث میشود آرام پشت سرش راه بروم؛
به خیابانی میرسیم و پیرمرد
میایستد و من هم به دنبالش متوقف میشوم.
با دست به کمی جلوتر اشاره میکند: از اینجا به بعد رو باید با اونا بری، برو دخترم، نترس بابا.
رد انگشت اشاره اش را میگیرم و میرسم به دو رزمنده که پشت به ما درخیابان راه میروند؛ برای اینکه صدایم در صدای تیراندازی و انفجار گم نشود، بلند فریاد
میزنم:
اونا کی اند؟ من نمیشناسمشون!
-میشناسی باباجون، میشناسی؛ برو حوراء!
-من، من میترسم.
-نترس بابا، من همیشه هواتو دارم.
-شما کی هستید؟
-برو دخترم!
انگار کسی به سمت آن رزمنده ها هلم میدهد، پیرمرد عقب میرود و میگوید:
برو
دخترم، برو حوراء!
دست تکان میدهد و میخندد؛ دیگر صدایی از گلویم خارج نمیشود و با صدای بی صدایی، سوالاتم را فریاد میزنم وایسید!
شما کی هستین؟ منو از کجا میشناسین؟
با رفتنش همه جا دوباره تار میشود.
برمیگردم طرف آن دو رزمنده، دارند دور میشوند؛ انگار همه رمق و توانی که با دیدن پیرمرد گرفته بودم، با رفتنش جای خود را به ناتوانی میدهد،
تقلا میکنم برای کمک خواهی، صدای زوزه هواپیمایی جنگی و انفجارهای پیاپی قلب من را هم چون دیوار
صوتی میشکافد .
با آخرین فریاد، انگار کسی تکانم میدهد.
سکوت را صدای نرم اذان میشکند که از بلندگوهای پارک پخش میشود؛
مسجد نزدیکمان نیست و صدای بلندگوی پارک هم انقدر ضعیف است که سخت
شنیده میشود، این ساعت هم ساکت ساکت است؛ کم پیش می آید مهمانی های شبانه همسایه ها تا این موقع طول بکشد.
کمی طول میکشد تا به کمک صدای اذان خودم را پیدا کنم؛ خیس عرق
شده ام،
به سختی مینشینم، صدای غرش هواپیما دوباره درسرم میپیچد و باعث میشود کف دستم را روی گوشهایم فشار دهم.
ناخودآگاه میزنم زیرگریه.
نهیبی از جنس صدای پیرمرد مهربان زمزمه میکند: قوی باش حوراء!
اشکهایم را پاک میکنم و وضو میگیرم، باید بعد از نماز چمدانم را ببندم و به
فکر جایی برای اقامت باشم.
پدر همیشه بخاطر مادر سعی میکرد خود را دلسوز من نشان بدهد، اما من
هیچوقت مهربانی اش را حس نکردم، بلکه رفتارشان بیشتر با من شبیه یک
مزاحم بود، حالا هم پدر بهانه ای پیدا کرده برای اینکه به من بفهماند تا همینجا هم لطف کرده ام که نگهت داشته ام!
باید به قول پدر "حجره ای" برای خودم دست و پا کنم!
دوست ندارم به فامیل رو بزنم؛
از صبح تا الان به چندجا سرزده ام؛
اما هنوز گزینه مناسبی پیدا نکرده ام؛
خوابگاه ها هم قبول نمیکنند، چون ساکن اصفهانم...
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
حوراء دختری است در یک خانواده ے روشنفکر ڪہ ویژگی های خاصش او را از اطرافیانش متمایز کرده
او عاشق این تفاوت هاست .
در جست و جوی گمشده اش
به جوانے بہ نام حامد برمیخورد.
حورا در حامد جذابیت هایی میبیند که در هیچ کدام از مردهای اطرافش نیست.
و همین جذابیت ها او را در مسیری تازه رهنمون میکند و راز های سر به مهری بر او برملا میشود...
https://eitaa.com/koocheyEhsas/3205
♥️🍃لینک پارت اول رمان زیبا و جاری کانال:
#بی_قرارتو
https://eitaa.com/koocheyEhsas/3205
💜🍃لینک پارت اول رمان پرخاطره ، هیجانے و عاشقانہ
❤️#رؤیاے_وصــــال 💚👇
https://eitaa.com/koocheyEhsas/414
☆لینک پارت اول رمان مدافع عشق☆
👇👇👇👇
https://eitaa.com/koocheyEhsas/71
4_5949373146342622028.mp3
12.96M
#آهنگ_امام_رضایی🎶
میشه شاهی کنی
منو راهی کنی😭
چی میشه به منم
یه نگاهی کنی😞
#حامد_زمانی 🎤
#رضا_هلالی 🎧
🍃 پیشنهاد ویژه برای دانلود
🌼میلاد امام الرئوف مبارک❤️
☘ تا زمانے ڪہ رسیدن بہ تو امکان دارد
💔زندگے درد قشنگیسٺ ڪہ جریان دارد ...
💫 اللهمعجِّللِولیڪَالفَرج 💫
╭─┅═♥️═┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅═♥️═┅╯
ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من❤️ #قسمت_ششم میایستم و کمر راست میکنم: اینجا کجاست؟ چه خبره اینجا؟ -نترس حوراء!
♡
#رمان_دلارامِ_من❤️
#قسمت_هفتم
مینشینم روی نیمکت؛ عزا گرفته ام که امشب را کجا صبح کنم؛ ناخودآگاه یاد
خواب شب قبل می افتم، به ذهنم فشار می اورم بلکه چهره پیرمرد را بین شهدایی که میشناسم پیدا کنم اما بی نتیجه است؛
خیره میشوم به زاینده رود؛
آب را باز کرده اند
و انعکاس نور چراغهای پل فردوسی درآن پیداست.
گوشی ام زنگ میخورد؛ عمو رحیم است؛ عموی ناتنی ام که برعکس بقیه مرا
دوست دارد!
-سلام عمو! خوبی؟
-سلام، ممنون!
-زنگ زدم خونتون نبودی، کجایی؟ چکار میکنی؟
-زاینده رودم، شما خوبید؟راضی نشدن حوزه بخونی؟
-تقریبا چرا!
-نمیخواد ازم قایم کنی دخترم، از بابات شنیدم چی گفته!
بغض میکنم؛ عمو رحیم بیشتر از هرکسی شبیه است به یک پدر واقعی؛ گرچه
پدر نشده و با زن عمو تنها زندگی میکنند و از بچگی دوست داشتند به جای بچه
نداشته اشان مرا دخترم خطاب کنند.
نمیدانم چرا اینطور اظهار نیاز کردم!
کمی پشیمان میشوم ولی دلم گرم است.
میگید چکار کنم؟ نمیدونم کجا برم!
عمو با بقیه فرق دارد
.
-ناراحتی نداره که عمو!
بیا خونه ما، یه فکری میکنیم بالاخره! بیکس و کار که نیستی!
بین دو حس متضاد گیر کرده ام؛
اینکه دست نیاز دراز نکنم جلوی کسی، یا
محبت پدرانه عمو را بپذیرم؛
سکوتم که طولانی میشود عمو میگوید: بیام دنبالت؟
-نه، ممنون...
خودم میام.
منتظرتم، بیا که زنعموت منو کشت!
تماس را که قطع میکنم، خط اشک روی چهره ام کشیده میشود؛
پدر میخواهد؛ کسی مثل پیرمردی که در خواب دیدم، تصاویر زیادی از پدرم ساخته ام و همه ختم میشوند به تصویر پدر، لب حوض فیروزه و زیر درخت انگور که ریحانە ٔ یک و نیم ساله را روی پایش نشانده؛ اگر پدر بود، حتما حمایت میکرد از تصمیمم.
با همین فکرهاست که میرسم سرخیابان؛ شاسی بلندی جلوی پایم ترمز
میزند؛
بیشتر از اینکه بترسم، تعجب میکنم که کجای قیافه من به آنهایی میخورد
که...
بگذریم!
یادم نمی آید درطول عمرم از پسری ترسیده باشم؛
همیشه مقابلشان جسور و
بداخلاق بوده ام؛
حالا اما پسری که جلویم ترمز زده و دارد متلک بارم میکند،
موجبات خنده و شادی ام را فراهم کرده! بدبخت بیچاره چقدر از همه جا رانده
است که آمده یک دختر چادری را سوار کند!
حتما طمع چمدان را دارد و خلوت
بودن خیابان جسورش کرده، وگرنه یادم نیست تابحال متلک شنیده باشم؛
ولی خوب اینها اصلا دلم را به رحم نمی آورد؛
درحالی که با دستی چمدان را نگه داشته ام و با دستی چاقوی ضامن دار را از کیفم بیرون میکشم،
از ماشینش فاصله میگیرم؛ به نفعش است مثل یک پسر خوب بفهمد به کاهدان زده و برود پی کارش؛
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من❤️ #قسمت_هفتم مینشینم روی نیمکت؛ عزا گرفته ام که امشب را کجا صبح کنم؛ ناخودآگاه
♡
#رمان_دلارامِ_من❤️
#قسمت_هشتم
چندان پسر خوبی نیست که از ماشین پیاده میشود و با حالتی دلسوزانه
میگوید:
خانم بذارید کمکتون کنم! تا یه مسجدی، حسینیه ای جایی میرسونمتون!
خدایا این خودش تنش میخارد و میخواهد سربه سر دختر مذهبیها بگذارد،
من بی تقصیرم!
بیتفاوت میایستم تا به اندازه کافی جلو بیاید؛ تقریبا روبه رویم
میایستد و میگوید:
-برسونیمتون؟
شب و خلوت بودن خیابان نگرانم میکند. از لحن تمسخرآمیزش حالم بهم
میخورد،
اما با همان خونسردی چاقوی ضامن دار را روبه روی صورتش میگیرم. طوری
غافلگیر شده که نتواند تکان بخورد. با آرامش میگویم: درباره دخترایی که برای ماشین و پول بابات غش و ضعف میرن نظری ندارم، ولی خیلی دلم میخواد یه خراش کوچولو رو
صورتت بندازم که بفهمی یه خانم متشخص حتی این موقع شبم متشخصه!
به لکنت میافتد و دوستش را صدا میزند:فرید! بیا ببین این یارو دیوونه ست!
اگر ریگ بزرگتری به کفشش نبود میگذاشت میرفت ولی معلوم است جدا
قصدی دارد که نه تنها در نمیرود، بلکه رفیقش را به کمک میطلبد. نباید نشان بدهمدست و پایم را گم کرده ام.
فرید درحالی که در جیبش دنبال چیزی میگردد پیاده میشود. مطمئن میشوم
نه نیت خیر دارند، نه قصد عشق و حال با یک دختر محجبه!
آب دهانشان برای چمدانم راه افتاده. حالا دیگر اوضاع فرق میکند و باید از سلاح زنانه ای به نام جیغ
استفاده کنم. درحدی دوره رزمی را رفته ام که بتوانم گلیمم را از آب بیرون
بکشم، اما میدانم بعید است از پس دوتا پسر باشگاه رفته که کارشان خفت کردن است بربیایم.
میگویم: اشتباه کردید این موقع اومدید! چون اولا خیابونا هنوز خیلی خلوت
نشده،
دوما الان عموم داره میاد دنبالم.
و به پیاده رو میروم. زیرلب آیه حفظ میخوانم و از خدا میخواهم عمو یا یک
گشت نیروی انتظامی را برساند.
یکی از جوانها درحالی که سعی میکند چاقو را درمشتش پنهان کند به طرفم میاید. بلند میگویم:
-جلوتر بیای جیغ میزنم! دیدی که چقدر کله خرم!
-مشکلی پیش اومده خانم؟
در دل میگویم: اوه!خدایا نوکرتم که بجای گشت و عمو، سوپرمن فرستادی
برام!
به طرف صدا برمیگردم. چندقدمیام روی موتور نشسته؛ یک جوان ریشوی
حزب اللهی!
یک لحظه باخودم میگویم نکند فیلم است؟ دمت گرم خدا!
جوان از موتور پایین میاید و خیره به فرید و دوستش میپرسد:
-مزاحمتون شدن؟
من هم از خداخواسته جواب میدهم:
-بله... لازم نیست زحمت بکشید الان عموم میاد دنبالم حل میشه!
-زنگ بزنم 110؟
-نه گفتم که لازم نیست...
نه خب اجازه بدید مشخص بشه چکار داشتن با شما... شهر هرت که نیس!
من هم که جرأت پیدا کرده ام، همراهم را در میآورم و 110را میگیرم. متوجه
گفت و گو هایشان نیستم اما ناگاه میبینم باهم دست به یقه شده اند. هول برم میدارد.
نمیتوانم بپرم وسطشان! فقط میتوانم جیغ بزنم تا مردم جمع شوند و دعا کنم
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•