eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.3هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
‎‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ✨شبتون از رحمت الرَّحْمَنُ الرَّحِیم لبریز✨ ✨و عاقبت تون عِندَ مَلِڪَ الْمُقتَدِر ختم به خیر باد ‎ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌ خدایا اگربنده مطیعے نیستم🙏 دوستانے دارم ڪه به ذڪرت مشغولند به نعمت وجود و دل پاڪشان به ما نظرے ڪن... آمین یا رَبَّ العالمین شبتون بخیر 🌙 هزاران خوبۍبراۍ امشبتون🌙 وهزاران عشق نثار شما نازنین دوست 💜 💫 ✨ ─━━━━⊱🌟⊰━━━━─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽ ﺷﺎﻡ ﻣــﺎ ﺭﺍ ﺳﺤــﺮ ﮐﻦ ﻣﻬﺪﯾﺎ ﺳﻮﯼ ﺷﻬﺮ ﻣﺎ ﺳﻔﺮ ﮐﻦ ﻣﻬﺪﯾﺎ💔 ﺗــﻮﺑﯿﺎ ﻭ ﻧﺤﺴﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺑﺒﺮ😞 ﻣــﺎ ﺭﺍ ﺑـﺪﺭ ﮐﻦ ﻣﻬﺪﯾﺎ سلام روزتون مهدوی ─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─    @koocheyEhsas ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
💌 🌹شهـــید عبدالحمید دیالمه 💥و اما.. ما باید هرچه سریع تر رشدفرهنگی را در سطح عموم ملت بالا ببریم چرا که یک خطــ🚨ـر اساسی ما را تهدید می کند 👈وآن نسلی است ک باید در آینده تداوم انقلاب بدست او انجام گیرد و امروز خیلی از گروه های منحرف🚫 آن را بازیچه ی خودشان قرار داده اند و افکارشان مسموم می کنند و این نسل را آماده میکنند که برای دوره های بعد بتوانند انقلاب را به جهت خودشان برگردانند. 🕊🥀✨ •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
حاج قاسم سلیمانی می گفت: هر گاه که می خواستم حالم عوض شود و روحیه بگیرم، وارد سنگر اطلاعات و عملیات می‌شدم و پشت سر شهید محمدرضا کاظمی‌زاده نماز می‌خواندم. •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
زمخت نباشیم موضوع داستان : روابط خانوادگی 🔹ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشمو چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهی تابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه... برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند. 🔹پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم. بابام میگفت: نون خوب خیلی مهمه. من که بازنشسته ام، کاری ندارم، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در میزد و نون رو همون دم در میداد و میرفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد. هیچ وقت. 🔹دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله. پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند. صدای شوهرم از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت میکرد بالا. 🔹برای یک لحظه خشکم زد! آخه ما خانوادۀ سرد و نچسبی هستیم. همدیگه رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم. اما خانواده ی شوهرم اینجوری نبودن، در می زدند و میامدن، روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند. قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند. برای همین هم شوهرم نمی فهمید که کاری که داشت میکرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد. آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند. من اصلا خوشحال نشدم. 🔹خونه نا مرتب بود، خسته بودم. تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم. چیزهایی که الان وقتی فکرش را میکنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید. شوهرم توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید. پرسیدم: برای چی این قدر اصرار کردی؟ گفت: خب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم. گفتم: ولی من این کتلت ها رو برای فردامون هم درست کردم. گفت: حالا مگه چی شده؟ گفتم: چیزی نشده؟ در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم. 🔹پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت: دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نون ها رو برات ببرم؟ تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم. پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند. وقتی شام آماده شد، پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت. مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد. خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت. 🔹پدر و مادرم هردو فوت کردند. چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق از سرم گذشت: نکنه وقتی با شوهرم حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟ نکنه برای همین شام نخورد؟ از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند. راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟ آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند. واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟ حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد. حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخانه ی خالی، چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد، آه بکشم؟ 🔹 چقدر دلم تنگ شده براشون. فقط، فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه، میوه داشتیم یا نه. چرا همش میخواستم همه چی کامل باشه بعد مهمون بیاد! همه چیز کافی بود، من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک. پدرم راست میگفت که: نون خوب خیلی مهمه. من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد. اما دیگه چه اهمیتی دارد؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیتشو می فهمی. 👈🏻«زمخت نباشیم» زمختی یعنی: ندانستن قدر لحظه ها، یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها، یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها... •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آنها با تمام توان ما را تحریم می کنند مابا یک بند انگشت آنها را تحقیر 🌿✾ • • • • •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
پرسیدی چطور می‌گویی رهایش کن. مگر بازی منچ است که شروع کردی بعد بگویی رهایش کن. میگویم تا وقتی عقد یا ازدواج نکردی فرصت داری. با تو از دوران آشنایی حرف میزنم. برای دختر ۱۶، ۱۷ ساله ای می‌گویم که درگیر حس مبهمی به نام عشق شده. و هنوز تا ازدواج راه زیادی دارد. برای جوانی می‌گویم که هنوز موقعیت ازدواج ندارد اما وارد رابطه ای شده که میخواهد به ازدواج منتهی شود. همانی که وسط یک راه رفته ایستاده، نه راه پَس دارد و نه راه پیش. معلق است. بلاتکلیف! فکر می‌کند طرف مقابلش همان است که میخواهد اما وسط راه آشنایی می‌فهمد که نیست. می‌فهمد که هیچ شباهتی به او ندارد. می‌فهمد دنیایش با او صد و هشتاد درجه فرق دارد. می فهمد او تغییر نمی‌کند. می فهمد اگر با او زندگی کند اقناع نمی‌شود. سیر نمی شود. اما نمی‌تواند دست بردارد. وابسته است. درگیر ترحم است. درگیر تهدیدهایی به اسم عقوبت الهی است. اینجاست که می‌گویم ادامه نده. خدا قطعا با توست. ادامه نده و زندگی خودت و او را خراب تر نکن. می گویم با رنج و تعب هم که شده او را ویران تر از این نکن. تو آدم کنار آمدن با او نیستی، خودت را گول نزن. انتخاب تو اشتباه بود اما تو هنوز فرصت داری... مجردی پس فرصت هایش بی شمار است‌. می گویم به اینجا که رسیدی ترمز را فشار بده و پیاده شو. حتی اگر وسط بیابان باشی. حتی اگر آب و غذا نداشته باشی. حتی اگر دیگر کسی نباشد قربان صدقه ات برود. با توام! وابستگی با عشق فرق دارد. درگیر ترحم نشو! •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
💔شهیدی که سنگ مزارش همیشه معطر است 🔸او آر پی‌چی‌زن‌های گردان عمار در لشکر 27 حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم بود. در یکی از پایگاه های زمان جنگ، به عنوان یک سرباز👤 معمولی کار می‌کرد. 🔹 به رزمنده ها را دوست داشت. مثل همیشه برای سرکوبی و مبارزه با نفس داوطلبانه مشغول نظافت دستشویی ها بود🚽 برایش مهم نبود که بدنش همیشه توالتها را بدهد. 🔸او همیشه مشغول توالت های پایگاه بود و همیشه بوی بدی بدنش را فرا می گرفت. در یک حمله هوایی در حال نظافت بود که موشکی به آنجا برخورد می‌کند💥 و او و در زیر آوار مدفون می‌شود. 🔹بعد از بمب باران، هنگامی که امداد گران در حال جمع آوری زخمی ها و بودند، متوجه می‌شوند که بوی شدید "گلابی" از زیر آوار می آید❗️ وقتی آوار را کنار می‌زدند با پیکر پاک این شهید🕊 روبرو می‌شوند که غرق در بوی گلاب بود. 🔸هنگامی که پیکر آن شهید را در تهران، در قطعه 26 به خاک می‌سپارند، همیشه سنگ قبر این شهید نمناک می‌باشد به‌طوری که اگر سنگ قبر شهید پلارک را خشک کنید از آن طرف سنگ از مرطوب میشود🍃 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا