eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.4هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅─✵💝✵─┅┄ #بسم_الله_الرحمن_الرحیم برخیز و سلامی کن ولبخند بزن که این صبــح نشانی زغم وغصـه ندارد. لبخنـد خـدا در نفس صبح عیان است بگذار خـدادست به قلبـــ💗ـــت بگذارد. الهی به امید تو ســلام سه شنبه تون پراز لبخند الهی به امید تو💚 ╭─┅═💚═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═💚═┅╯
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 دوستان دو پارت آخر امروز تقدیمتون میشه 🌹🌹🌹🌹
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍃🍂🍃🍂🍂 🍃🍂🍃 ✍سخنی با خوانندگان گرامی سلام به همہ ے خوانندگان عزیز بہ پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی است دوماه با این رمان همراه هم بودیم. بعضی ها با بند بند جملات این داستان حس گرفتند خندیدند، گریہ ڪردند بعضی ها عصبی شدند و حرص خوردند، بعضی ها تشویق کردند و انگیزه دادند😊 و بعضی دیگر بد وبیراه گفتند.😢 غرض از نوشتن این رمان بیان شخصیت والای یک زن بود. کسی که برای دفاع از آرمانهای کشورش ، پیشرفت و ترقی حکومت اسلامی حاضر است از آبرو ، همسر و حتی فرزندش بگذرد. جانش را بدهد تا این پرچم بالا بماند. معمولا قہرمان ملی داستان ها یک مرد است. من اینجا خواستم بگویم همه ما زنان میتوانیم در چارچوب زندگیمان یڪ قہرمان باشیم.یک مجاهد ... قطعا این رمان بخاطر چارچوب آنلاین بودن ، اشکالات بسیار زیادی داشته . بعضی جاها قلمم ضعیف عمل کرده و نتونستم درست حق مطلب را ادا کنم.و اگر بعدها مجددا برگردم و ویرایش کنم قطعا باید تغییراتی در داستان ایجاد کنم. خلاصه حلالمون کنید اگر اذیت شدید.😊 ان شاء الله اندکی با تاخیر رمان جدیدم را شروع میکنم. رمان بعدی این کانال (که البتہ نویسنده اش من نیستم) . ترسیم فراز،و نشیب های یک خانواده ایرانی در سایه دفاع مقدس و حماسہ ی مدافعان حرم هست. حقیقتا خود من خیلی با این رمان حس گرفتم. اونهایی که دنبال حس معنوی خوب میگردن این رمانو بخونن. رمان زیبا و پر احساسی هست.حتما همراهمون باشید . 🍃🍃🍃🍃🍃 ✅نکته: بعضے دوستان از رمان بعدے حقیر میپرسند ؟ با یک وقفه کوتاه در اینده ان شاء الله بہ شرط حیات،رمان بعدی صرفا در این کانال گذاشته میشه یک عاشقانه معرفتی ، سیاسی و عرفانی است. و ان شاء الله که پاسخگوی نیاز خیلی از جوانها باشد. پس لطفا از کانال خارج نشید وهمچنان همراهمون بمونید و بهمون انرژی مضاعف بدید. درصورت هرگونه نقد و نظری پیرامون به این آی دی پیام بدهید. @royaye_vesal درپناه حق
ڪوچہ‌ احساس
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍃🍂🍃🍂🍂 🍃🍂🍃 ✍سخنی با خوانندگان گرامی #رمان_رؤیاےوصال سلام به همہ ے خوانندگان عزیز بہ پایا
🌱دوستانے ڪه قلم زیباے نویسنده ے عزیز ما رو دوست داشتن حتما همــراه ما باشن تا اثر بعدے ایشون رو هم همینجا مطالعه ڪنند😍🌹 رمان دلارامِ‌من امروز دو پارت تقدیمتون مےشه ڪه فوق‌العاده است پیشنهاد مےڪنم از دست ندید🌸
❤️ بین ماشینها دنبال مزدا 3مادر میگردم؛ بیشتر بچه ها رفته اند و حالا من و ده نفردیگر مانده ایم. دستم میرود به طرف گوشی ام تا شماره مادر را بگیرم؛ اما منصرف میشوم؛ وقتی بگوید "تو راهم" یعنی "تو راهم" و زنگهای پشت سرهم من سرعتش را بیشتر نمیکند. ساعت حدود یک ربع به یازده است. شاسی بلندی کنار خیابان میایستد و بوق میزند، همه مرا نگاه میکنند؛ اما اینکه ماشین مادر نیست! چشم می اندازم داخل خودرو نیما است، پس مادر کجاست؟ درحالی که در دل به نیما ناسزا میگویم از بچه ها خداحافظی میکنم و میروم به طرفش، در را باز میکنم وعقب مینشینم؛ طوری نگاهم میکند که معنای جمله "اصلا از سالم برگشتنت خوشحال نیستم" را برساند. -مگه راننده تاکسی ام شب و نصفه شب بیام دنبالت؟ میزنم به پررویی: مامان چرا نیومد که منت تو رو بکشم؟ مامان جونتون کار داشتن، طبق معمول من باید جور دختر خانومشونو بکشم! -مگه مجبور بودی؟ -من برعکس بعضیا حرف میشنوم از پدر و مادر! آره از شب نشینی های دوستانه و دور دور کردنت تو چهارباغ مشخصه! -مامان بابا مشکل ندارن یعنی تو دهنتو ببند! این طرز حرف زدنه با خواهر بزرگتر؟ بچه تو گواهینامه هم نداری که حاال برامن شاخ شدی! وقتی میرسیم هم تمام خشمم را به در ماشینش منتقل میکنم. میگوید: هوی جای تشکرته؟ مادر و پدر خوابند، من هم یک راست میروم به اتاقم و لباسهایم را گوشه ای میاندازم و رها میشوم روی تخت؛ چشمهایم را میبندم تا دوباره امروز را به یاد بیاورم؛ آن لحظه هایی که ذهنم از دغدغه خالی شد و چشم دوختم به گنبد فیروزهای، وقتی آرامش صحن و بوی خوشش تمام وجودم را پر کرد و اشکهایم جوشید و هرچه اندوه بود را برد و پاک کرد، وقتی احساس کردم دل آرامم در همین نزدیکیهاست، وقتی حس کردم از همیشه به او نزدیکترم و میتوانم سلام بدهم وجواب بگیرم، آن وقت است که آرام زمزمه کردم: السلام علیک یا بقیه الله فی ارضه... و همراه جواب به اندازه همه درد و دلهایم اشک ریختم، اما او استوارم کرد برای انتخاب مسیرش اینکه چشم ببندم بر رتبه دو رقمی کنکورم و بیخیال رشته های پول سازی بشوم که دوست ندارم با زندگی ام همراه شوند و مرا هم تبدیل کنند به کسی که زندگی میکند برای افزودن به صفرهای رقم حسابش؛ اینکه بپذیرم دیگران مرا دیوانه بخوانند و عاقل اندر سفیه نگاهم کنند که: "میخوای آخوند شی؟" و من با خنده بگویم: تقریبا. باید عادت کنم در جوابشان بخندم و به دل نگیرم، باید عادت کنم حتی بغض راه گلویم را نبندد و دلشاد باشم از نگاه خشنود دل آرامم ✍ :(فرات) ↩️ .... ❌ •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
❤️ بعضی به زندگی خوشرنگ و لعابم غبطه میخورند، و بعضی حسادت میورزند و من هم به زندگی یک رنگ آنها حسودی ام میشود! ناشکری گناه بزرگی است، ولی هر دختری یک "پدر" به تمام معنی پدر رابه یک پدرنمای ثروتمند ترجیح میدهد؛ درباره "پدر" زیاد خوانده ام ولی تا بحال معنایش را نچشیده ام؛ برای دختری مثل من، پدر مهربان و متدین و دلسوز مثل آنچه در کتاب " " آمده، درحد افسانه است؛ زیاد شنیده ام که اولین و " " قهرمان زندگی یک دختر پدر اوست؛ اما من پدری نداشته ام که قهرمان زندگی ام باشد و قهرمانم، پدرهایی هستند که قهرمان یک ملت اند، پدرهایی مثل همت و چمران و آوینی و تقوی... وقتی خیلی کوچک بودم، پدرم گویا بخاطر بیماری فوت کرد و مادرم هم کمی بعد با مردی ثروتمند ازدواج کرد، که بیشتر به سطح اجتماعی خانواده مادر میخورد و من از آن به بعد، با مادر و ناپدری و برادری ناتنی زندگی کرده ام؛ به ظاهر لای پر قو، البته اگر پر قو را صرفا پول تعریف کنید! مادرم انگار بعد از ازدواج مجددش، پدرم را از یاد برد و هیچگاه حتی اجازه نداد مزارش را ببینم؛ حتی تا همین سه چهارسال پیش اصلا نمیدانستم پدرم کس دیگری بوده و وقتی که فهمیدم هم، مادرم گفت قبر او در روستایی کیلومترها دورتر از اصفهان است و به این بهانه مرا از دیدن قبرش هم محروم کرد. هربار که از پدر میپرسیدم، به بیان خاطراتی کوتاه و ساده بسنده میکرد و بهم میریخت؛ طوری که من نگران حالش شوم و به سوالاتم خاتمه دهم. اما همیشه در حسرت دیدن پدر یا حتی زیارت مزارش و دانستن درباره او ماندم؛ تنها تصورم از پدر را عکسی قدیمی شکل میداد که به گفته مادر، تنها عکس من با او بود؛ مردی چهارشانه و قدبلند، با محاسن مرتب و کوتاه و چشمان درشت مشکی که دخترکی یک ساله را روی پایش نشانده و در حیاطی به سبک خانه های قدیمی، زیر درخت انگور نشسته؛ چشمان پدر عباس نامم در عکس، همیشه بی توجه به دغدغه های پوچ مردم دنیا میخندید. ✍ :(فرات) ↩️ .... ❌ •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
حوراء دختری است در یک خانواده ے روشنفکر ڪہ ویژگی های خاصش او را از اطرافیانش متمایز کرده او عاشق این تفاوت هاست . در جست و جوی گمشده اش به جوانے بہ نام حامد برمیخورد. حورا در حامد جذابیت هایی میبیند که در هیچ کدام از مردهای اطرافش نیست. و همین جذابیت ها او را در مسیری تازه رهنمون میکند و راز های سر به مهری بر او برملا میشود... https://eitaa.com/koocheyEhsas/3205
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🍃 🌸خوشا بہ حال خیــالے ڪہ در حرم ماندهـ 🌸و هــر چہ خــاطـــرهـ دارد از آن محــل داڔد... 🎈🎀🎊🎉 •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبح یعنی پرواز! "قد کشیدن در باد" چه کسی می گوید پشت این ثانیه ها تاریک است؟ گام اگر برداریم...! "روشنی" نزدیک است... #سهراب_سپهری •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•