eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.3هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
2هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
#خاطرات_‌شهید 🌷 ما سال ۹۴ تو اهواز تو پادگان حمید خادم بودیم برا راهیان نور جواد مسئول ما بود.👌 جواد همه را صدا ڪرد برا نماز صبح با چڪ و لگد 😕 به من میگفت : بلند شد ابله و رو شڪمم راه میرفت🚶😇 اقا بلند شدیم رفتیم وضو گرفتیم وایسادیم نماز تا همه خوندیم گفت : خب بخوابید ساعت دو عه ساعت ۲ نصف شب نماز صبح 😳 آقا خوابید ڪف ڪانڪس و میخندید ما هم اعصابا ...😬 هیچی دیگه پتو را برداشتیم و انداختیم روش و دِ بزن 😁 #شهید_جواد_محمدی #راوی_رفیق_شهید ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
ڪوچہ‌ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من❤️ #قسمت_شانزدهم موقع سینه زنی، کمی برمیگردم؛ مداح در تاریک روشن چندان پیدا نیس
❤️ ختم قرآن تمام میشود و با آمدن مداح، همه چیز از یادم میرود و دل میسپارم به زیارت آل یاسین که خانمی آن را میخواند؛ از همان اهل مجلس، بدون میکروفون میخواند و خواهش میکند درها را ببندند که صدایش بیرون نرود. بعد از دعا، کم کم همه بلند میشوند که بروند و من هم منتظر تماس عمو هستم که بیاید دنبالمان؛ عمو زنگ میزند و میگوید متاسفانه کمی کارش طول میکشد و یک ساعت دیرتر میآید؛ این موضوع، هانیه خانم را خوشحال میکند که بیشتر کنارش میمانیم و زنعمو را شرمنده. خانه خلوت تر شده است و هانیه خانم هم خسته از مهمانداری، با خیالی آسوده کنار ما مینشیند؛ چون میداند بقیه خرده کارها را دو دختر و دامادها و نوه هایش انجام میدهند؛ زن عمو با لبخندی شرمگین، سعی میکند سر صحبت را باز کند: دخترا خوبن؟ نوه ها چکار میکنن؟ هانیه خانم رضایتمندانه لبخند میزند: الحمدلله .. میبینیشون که! دست بوستونن. نگاه مهربان و حزین هانیه خانم را احساس میکنم و سرم را پایین میاندازم؛ زنعمومیگوید: خدا رحمت کنه برادر و حاج آقاتون رو... خدا خیرشون بده. -خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه... اصلا امسال که برادرم بینمون نیست خیلی جاش خالیه. -چه خبر از برادرزادتون؟ نگاه هاشان درهم گره میخورد و گویا چندکلمه ای را بی آنکه من بفهمم، با چشم منتقل میکنند؛ بعد هانیه خانم آه میکشد: همین دور و براست، نذریا رو که پخش کنن میاد خونه، چی بگم والا گویا حرفی دارد که نمیتواند بزند؛ زنعمو به من اشاره میکند و میگوید: حوراء عزیزم میخوای بری کمک؟ آنی متوجه میشوم باید بروم؛ کسی را نمیشناسم اما چشمی میگویم و بلندمیشوم؛ هانیه خانم تعارف میکند که منصرفم کند، اما خوب میدانم رفتنم بهتر است، چشمم میافتد به عکس روی طاقچه که تا الان زیرش نشسته بودیم، قلبم میریزد؛ همان چشمان مهربان و آشنا، همان پیرمرد! همان پیرمردی که در خواب دیده بودم و راه را نشانم داده بود؛ او، اینجا در خانه ای که حامد هم هست؛ راستی چقدر نگاه او و حامد و هانیه خانم شبیه هم است! نمیتوانم به نتیجه ای برسم، جز اینکه نسبتی باهم دارند؛ اما نمیفهمم چرا آن پیرمرد باید به خوابم بیاید، به ذهنم فشار میآورم تا نامش به خاطرم بیاید، مداح دیشب چه گفت؟ عباس، عباس قریشی! به طرف آشپزخانه میروم؛ چندان تجربه کار خانه ندارم، با خجالت و اکراه جلوی در آشپزخانه میایستم و به خانمی که فکر کنم دختر هانیه خانم باشد میگویم: ببخشید... کمک نمیخواین؟ خانم که سی ساله به نظر میرسد جلو میآید و دستش را برای مصافحه دراز میکند: سلام عزیزم، شما باید حوراء خانوم باشی، درسته؟ چقدر شبیه مادرش است؛ لبخندش، نگاهش، حتی اندوه چهره اش؛ دست میدهم، خودش را نرگس معرفی میکند، وقتی اصرارم را برای کمک میبیند، میگوید کمکش لیوانها را آب بکشم تا بتوانیم باهم صحبت کنیم؛ برای این که راحت تر باشم، توصیه میکند چادرم را دربیاورم و اطمینان میدهد که مردها داخل نمیآیند. مشغول میشویم و نرگس از درس و زندگی ام میپرسد؛ من که ذهنم درگیر عکس پیرمرد است، چندان تمرکز ندارم، مخصوصا که حس میکنم حالم هم خوب نیست و قلبم تند میزند، نرگس هم متوجه حالم میشود: حوراء جون! عزیزم! چرا رنگت برگشته؟ حالت خوبه؟ -خوبم... چیزی نیست! ✍ :(فرات) ↩️ .... ❌ •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
⚜ لا اله الا الله ملک الحق المبین ⚜ گر بر در ما عهد و وفا نیسٺ، خدا هسٺ گر هیچ کسے همره ما نیسٺ، خدا هسٺ 🌹پنج‌شنبمون‌ سرشار‌ از یاد‌ خدا 👌 ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
ڪوچہ‌ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من❤️ #قسمت_هفدهم ختم قرآن تمام میشود و با آمدن مداح، همه چیز از یادم میرود و دل می
❤️ با خودم کلنجار میروم که درباره آن شهید بپرسم یا نه، که صدای مردانه ای می آید: نرگس خانوم! این استکانام تو حیاط بود، زحمتشو بکشی. حامد است که با یک سینی پر از استکان خالی در آستانه در آشپزخانه ایستاده؛ دیگر برایم مهم نیست نگاههایمان تلاقی میکند، به سمت چادرم میروم و او هم دستپاچه تر از من برمیگردد و با معذرت خواهی کوتاهی، به حیاط میرود؛ نرگس هم رنگش پریده، اما خودش را جمع و جور میکند و با پر روسری اش، عرق از پیشانی میگیرد: تو که حجابت کامل بود دختر! چرا الکی هول شدی؟ -میدونم، ولی دوست ندارم کسی بدون چادر ببینه منو. چهره اش حالتی محزون به خود گرفت و گفت: آفرین عزیزم... آقاحامد پسردایی منن، پدرشون دایی عباس، جانباز شیمیایی بودن شهید شدن، با مادرم زندگی میکنن. حواسم چندان به حرفهایش نیست؛ میگویم: اون شهیدی که عکسش روی طاقچه است... اون آقای مسن... خیلی آشنان! -گفتم که! دایی عباس من. حرفی نمیزنم از خوابی که دیده ام؛ کارمان تمام میشود، نرگس نگاهی به حیاط میاندازد و میگوید: فک کنم حامد رفته باشه بیرون. نگاهم به حیاط برمیگردد، چرا متوجه حوض فیروزه ای و درخت انگورشان نشدم؟ چقدر این منظره آشناست، گویا قبال اینجا بوده ام. چیزهایی که تا الان دیده ام، باعث شده همه جای خانه را با دقت از نظر بگذرانم؛ روی میزی که با نرگس کنارش نشستهایم، چند قاب عکس کوچک گذاشته اند، نمیدانم چرا نرگس مضطرب است؛ قبل از این که به قابها نگاه کنم، همراهم زنگ میخورد، عموست که میگوید تا پنج دقیقه دیگر میرسد، به زنعمو میگویم آماده باشد و درحالی که چادر سرم میکنم، به عکسها خیره میشوم؛ یکی از عکسها به چشمم آشنا می آید: مردی چهارشانه و قدبلند، با محاسن مرتب و کوتاه و چشمان درشت مشکی که دخترکی یکساله را روی پایش نشانده و در حیاطی به سبک خانه های قدیمی، زیر درخت انگور نشسته! دخترک یکساله... دخترکی که مطمئنم حوراء نام دارد. نرگس، هانیه خانم و زنعمو که متوجه دقتم به عکس شده اند، با اضطرابی بیسابقه صدایم میزنند: حوراء... عزیزم... چیزی شده؟ بدون اینکه چشم از عکس بگیرم میگویم: این آقا... این آقا کیه؟ این دختره منم.... ✍ :(فرات) ↩️ .... ❌ •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• یڪْ دلِ دیوانہ دارمْ با هزارانْ آرزو آرزو هیچْ ... قلبِ بیمارمْ مالِ ٺو ❣ #الّلهُم‌َّصَلِّ‌عَلےٰمُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍ •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @KoocheyEhsas •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌💌💌 🍃گه گاهی که دلم 🍃میگیرید می‌گویم 🔻به کجا باید رفت؟ 🔻به که باید پیوست؟ 🔻به که باید دل بست؟ 🔷حس تنهایی درونم گوید: 🔷چه سوالی داری؟ 🔷تو  خـ❤️ـدا  را داری... سلاااااام روزتون پر از یاد خدا ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
ڪوچہ‌ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_هجدهم با خودم کلنجار میروم که درباره آن شهید بپرسم یا نه، که صدای مرد
❤️ عکس بعدی را میبینم که یک خانواده چهارنفره را نشان میدهد؛ زن و مردی جوان و دخترکی یک ساله و حوراء نام، و پسرکی پنج شش ساله، زن جوان که پسرش را بر زانو نشانده هم. صدای اطرافیان را گنگ میشنوم و فقط میگویم: مامان... عکس مامان من اینجا چکار میکنه؟ حالم به غریقی میماند که حتی نمیداند کجا را میتواند چنگ بزند؛ ذهنم قدرت تحلیلش را از دست داده، دست به دامان زنعمو میشوم. -عکس من و بابام اینجا چکار میکنه؟ توروخدا بگید چی شده؟ هانیه خانم مینشاندم روی زمین و میگوید: آروم باش دخترم... چرا هول میکنی؟ شاید یه شباهت کوچیکه! خودش هم میداند این حرف توجیهی بی معناست؛ صدای یاالله گفتن عمو میآید؛ نجمه، دختر کوچکتر هانیه خانم، به عمو تعارف میکند که وارد شود، عمو و نجمه بیخبر از همه جا وارد میشوند، عمو با دیدن حال من، سر جایش خشک میشود؛ زنعمو با صدای خش داری به عمو میگوید: فهمید! بالاخره فهمید رحیم. با این حرف، میزند زیر گریه و صدای گریه هانیه خانم هم بلند میشود، عمو متحیر و شوکه، فقط میتواند به سختی بگوید: حوراء! هانیه خانم درآغوشم میگیرد و من بازهم سوالم را تکرار میکنم: چیو فهمیدم؟ چی شده اینجا؟ زنعمو خطاب به عمو گله میکند: چرا گذاشتی انقدر دیر بفهمه؟ هانیه خانم به نرگس نهیب میزند: برو به حامد زنگ بزن ببین کجاس؟ بگو آب دستشه بذاره زمین بیاد! با ناباوری به قاب عکس خیره شده ام و اشک میریزم؛ دست خودم نیست، دست خودم نیست که از بعد شنیدن ماجرا، کلمه ای حرف نزده و هیچ نخورده ام. مگرمیشود؟ با حرفهای هانیه خانم، که حالا فهمیده ام عمه من است؛ قطعات پازل در ذهنم کنار هم چیده میشوند ،اما دل نگاه کردن به تصویری که ساخته خواهد شد را ندارم. -بابات دلش نمیخواست مامانت اذیت بشه، مامانتم خب تو ناز و نعمت بزرگ شده بود، عادت به زندگی سخت نداشت؛ توافقی طلاق گرفتن، بابات با اصرار حامدو نگه داشت، مادرتم تونست با یکی از فامیلاشون که بیشتر بهش میخورد ازدواج کنه؛ بابات همیشه میگفت خیالش راحته که تو آرامش داری، برای همینم نمیخواست کسی آرامشتو بهم بزنه؛ میگفت بابای مریض به چه دردش میخوره؟ اما این آخرا... خیلی دلش برات تنگ شده بود... ازت خبر میگرفت، عکساتو میدید... حتی چندبار به سختی با ویلچر اومد از دور تماشات کرد... خیلی دلش دختر میخواست.... ✍ :(فرات) ↩️ .... ❌ •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
ڪوچہ‌ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_نوزدهم عکس بعدی را میبینم که یک خانواده چهارنفره را نشان میدهد؛ زن و م
❤️ گریه مان شدت میگیرد؛ کاش پدر میدانست من هم این سالها چقدر دلم پدر میخواسته... کاش اجازه میداد ببینمش... قبل از اینکه برای همیشه برود. عمو با صدای گرفته میگوید: مامانتم نمیخواست تو خبردار بشی، حتی بعد شهادت عباس، میگفت : آرامشت بهم میخوره و هروقت لازم بشه بهت میگه؛ نمیذاشت فامیلای پدری دور و برت بیان، حتی به حامدم خیلی توجه نمیکرد و اجازه نداد تو رو ببینه، من همرزم عباس بودم... خیلی دلم میخواست یه کمکی بهش بکنم... ولی نشد. انگار زندگی با دشواریهایش، محکم مرا در پنجه میفشارد؛ درخودم جمع میشوم و زانوانم را بغل میگیرم؛ صدای هق هقم خفه میشود، هانیه خانم میپرسد: پس حامد کجاست؟ الان که باید باشه، نیست! نرگس من من میکند: جواب نمیده، خاموشه! -یعنی چی که خاموشه؟ نجمه با ترس و تردید میگوید: مگه امروز پرواز نداشت؟ هانیه خانم با کف دست به گونه اش میکوبد: یا ابالفضل العباس! عمو طول و عرض اتاق را میپیماید، و هانیه خانم در آشپزخانه باخود چیزی زمزمه میکند؛ دامادهای هانیه خانم هم خسته از کارهای نذری پزان گوشه ای افتاده اند و از ماجرای من شگفت زده اند. زن عمو سعی دارد از پشت تلفن ماجرا را برای مادر توضیح دهد و نرگس تلاش میکند به من که مثل مرده ها شده ام، چیزی بخوراند؛ من هم گوشه ای کز کرده ام، بی هیچ حرکتی؛ نه حرفی، نه اشکی، نه صدایی، خیره ام به عکس پدر و در دل از هجده سال زندگی بدون پدر و آرزوهایم میگویم؛ این وسط تنها کسانی که بیخیالند، نوه های هانیه خانم اند که خستگی ناپذیر بازی میکنند. نجمه از آشپزخانه بیرون میآید و میگوید: ناهار آماده ست، بمونین درخدمت باشیم. عمو انگار که چیزی نشنیده باشد، میگوید: چرا حامد بیخبر رفت؟ نجمه که متوجه حال عمو شده، با نگاهی پاسخ دادن را به همسرش واگذار میکند؛ محمد چندبار آب گلویش را فرو میدهد و صدایش را صاف میکند: والا حاج آقا خیلی ام بیخبر نبود؛ میدونستیم باید بره، ولی این قضایا که پیش اومد، یادمون رفت، اونم بنده خدا لابد دیرش شده بود دیگه. عمو تکیه میدهد به دیوار: منظورم اینه که چرا خداحافظی نکرد؟ محمد با درماندگی میگوید: اینو باید از خودش بپرسین! حامد همیشه همینطوره. هانیه خانم درحالی که بشقابها را داخل سفره میگذارد، غر میزند: عین بابای خدابیامرزشه، یهو بیخبر یه کاری میکنه. عمو از پاسخ گرفتن ناامید میشود: حالا کجا رفته؟ یعنی رفته اونجا چکار؟ محمد، دختر کوچک و شیرینش را روی پایش مینشاند و پاسخ میدهد: ما فکر کردیم شما در جریان ماموریتش هستید! رفته برای امنیت زوار، سامرا؛ گفت اگه کربلا شلوغ شد شاید کربلام بره. هانیه خانم کنار سفره رها میشود و میزند زیر گریه: این بچه آخرش خودشو به کشتن میده. ✍ :(فرات) ↩️ .... ❌ •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
🌼قابل توجه دوستانی که پارتها براشون ناقص امده.🌼 📢📣📢📣📢📣📢📣📢 لطفا اگر پارتها براتون ناقص میاد. یکبار در صفحه اصلی کانال روی اسم کانال کلیک کنید و نگه دارید. سپس از پنجره ای که پایین صفحه باز می‌شود،‌ روی گزینه حذف از حافظه موقت کلیک کنید سپس دوباره وارد کانال شوید. درست میشه. توی عکس مشخصه☝️☝️☝️
•┈┈••✾•🌿❤️🌿•✾••┈┈• بیمارےِ عجیبے اسٺ فراموشےِ ٺو روزهاے هفتہ آلزایمر مےگیرم و جمعہ ڪہ از راه مےرسد دوریٺ بےقرارم مےکند فقط نمیدانم چرا بقیہ روزهاے هفتہ ٺو را نمےشناسم ؟؟؟ 💔دردنوشت:مولاےِغریب‌شِفایم ده ... #امام‌ِغریب #اللَّهم‌َّعجِّل‌لِولیڪ‌ِالفَرج •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @KoocheyEhsas •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا