ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_شصت_وسومم حامد آه میکشد: اینهمه باهم حرف زدیم، چی شد؟ سرم را تکان مید
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_شصت_وچهارم
آینده مبهمی که پیش روست آزارم میدهد؛
میدانم زندگی من از اول مثل
دخترهای معمولی نبوده و نخواهد بود؛ راستش خودم هم دوست ندارم مثل همه یک زندگی عادی داشته باشم؛
سرم در لاک خودم باشد و بعد از مرگم در تاریخ گم شوم،
اینکه یادت نکنند یک چیز است و اینکه در تاریخ گم شوی چیز دیگر.
اگر تاریخ را بسازی هرچند خودت نباشی، در جریده عالم ثبت میشوی؛
مثل پدر، حامد، شهید حججی و خورشید خراسان.
اینها حرفهایی ست که با امام نجوا کردم و حالت گوشه ای از رواق، به عکس
شهید حججی چشم دوخته ام؛
اختیار اشکهایم را ندارم، خودشان میدانند کی باید بریزند؛
یک جمله از زیارت عاشورا را تکرار میکنم با دیدن آن کربلای مصور:
السلام علی الحسین، و علی اصحاب الحسین، الذین بذلو مهجهم دون
الحسین...
بعد از نماز که درها را باز میکنند، کفشهایم را از کفشداری میگیرم و به
محض ورود به صحن، حامد را میبینم؛ آنقدر فکر اینکه بعد از اعزام دوباره، دیگر نبینمش در ذهنم دور زده که ناخودآگاه میروم به طرفش و درآغوشش میگیرم؛ انگار تمام هجده سال دلتنگی ام را بخواهم یکجا تخلیه کنم؛
حامد متحیر و خجالت زده، سرم
را نوازش میکند و میگوید:
زشته آبجی! بسه!
مردم بد نگاه میکنن؛ عه عه...
علی ام اومد... زشته.
تا اسم علی میآید، سریع خودم را جمع میکنم و روبروی حامد میایستم.
حامد نگاهم میکند، با محبتی برادرانه که باعث میشود از ترس از دست دادنش
بیشتر آشوب شوم؛
حرفی نمیزنیم، اجازه میدهم چشمان به خون نشسته ام سخن بگوید و نگاه مهربان او پاسخ دهد.
علی چند قدمی ما ایستاده و پشتش به ماست؛ در دل حرص میخورم که در
این بین الطلوعین زیبای حرم که میخواهم با حامد تنها باشم، وبال گردنمان شده.
برمیگردد و به طرف حامد میآید؛ انگار اصلا مرا نمیبیند؛
من هم همینطور؛
دو چفیه زرد لبنانی میدهد به حامد، حامد یکی را به من میدهد. تازه متوجه
میشوم دور گردن علی هم یکی از همانهاست. حامد توضیح میدهد:
یه هیئت از بچه های حزب الله تو صحن قدس سینه زنی و دعا داشتن، رفتیم
پیششون؛ باهم دوست شدیم،
اونام چندتا چفیه بهمون دادن که یکی ام برای تو گرفتم، متبرکه به ضریح سیده زینب علیها السلام،
ما بردیم به ضریح آقا هم متبرکش کردیم.
چفیه را روی صورتم میگذارم، بوی حرم میدهد، بوی بانوی دمشق را؛ انگار
چنگ در ضریح خود خانم انداخته ام؛ راستی زینبیه خلوتتر از اینجاست؛ مثل مشهد شلوغ نیست؛
میتوان به راحتی سرت را به ضریح تکیه بدهی و در خم گیسویش امید دراز
ببندی.
حامد چفیه را دور گردن میاندازد: شمام هم بنداز که گمت نکنم!
لبخند کوچکی میزنم و چفیه را از زیر چادر میبندم؛
مینشینیم روی فرشهای صحن؛ علی هم که توسط حامد کاملتتوجیه شده، با فاصله از ما مینشیند و کتاب کوچکی را جلوی صورتش باز میکند؛ به گمانم قرآن یا مفاتیح باشد.
چشمان حامد به گنبد دوخته شده و زمزمه میکند، دوست دارم برایم قرآن
بخواند؛
بی آنکه به زبان بیاورم خواسته ام را میفهمد و قرآن جیبی اش را درمیآورد.
طوری میخواند که فقط خودمان بشنویم؛ چشم از پنجره فولاد برمیدارم و به حامد نگاه میکنم. در دل میگویم:
بعد عمری که اومدی جای مامان و بابا رو پر کردی، تا اومددلم خوش بشه اگه کسی رو ندارم داداش دارم، میخوای بری؟
چشمانش غرق در اشک و آسمان است و دورتا دور صحن را میپیماید؛
از سقاخانه تا پنجره فولاد، پنجره فولاد تا گنبد؛ میخواهم آخرین روزهای بودنم در کنار حامد را، لحظه لحظه در وجودم بریزم و بنوشم.
یعنی میداند چقدر وابسته اش
شده ام؟
او برای من فقط برادر نیست، پدر است و مادر.
کاش میشد بفهمم در دلش چه میگذرد؛ حتما سفارش مرا به آقا میکند؛ من
هم سفارش خودم را.
قربانی کردن اسماعیل، جگر میخواهد که فقط ابراهیم علیه السلام دارد و
فرزندانش؛
و مگر شاه خراسان از نسل ابراهیم نیست؟
تنها اوست که میتواند استوارم کند برای عزیمت به قربانگاه.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_شصت_وچهارم آینده مبهمی که پیش روست آزارم میدهد؛ میدانم زندگی من از ا
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_شصت_پنجم
نزدیک طلوع است؛ حامد زیرلب میخواند:
نشون به این نشونه... صدای نقاره
خونه... منو به تو میرسونه...
آه میکشم: ببین دلم خونه...
صدای نقاره همه را میخکوب میکند؛ بعضی فیلم میگیرند و بعضی فقط اشک
میریزند؛
چندروز پیش بود که از یکی از خادمان پرسیدم معنای صدای نقاره چیست و گفت زمزمه یا امام غریب و یا رضاست. اما من میدانم؛ خیل ملائکند،
رضا یا رضا کنند.
نقاره خانه که آرام میگیرد، اشکهایمان را پاک میکنیم. حامد میایستد: بریم
صحن رضوی، ندبه التن شروع میشه.
دستم را دراز میکنم که بگیردش؛ میخواهم خوب حضورش را لمس کنم،
میخواهم یاد بگیرم قدر لحظه ها را بدانم؛
دستم را میگیرد و کمک میدهد بلند شوم؛ همزمان طبق عادتش میگوید:
"علی علی
این اصطلاحش را دوست دارم که
بجای یا علی علیه السلام بکار میبرد.
ورق برای علی برگشته، دوباره برد با من است و او پشت سرمان میآید.
احساس پیروزی میکنم؛
گرچه با دیدن دست قلم شده اش خجالت میکشم.
هوای حرم مخصوصا صحن رضوی، بی نهایت دلچسب است؛ اگر کسی صبح
جمعه آنجا باشد، دلش فقط مهدی فاطمه روحی فداه را میخواهد.
حامد پیشنهاد میدهد روی زمین بنشینیم، بدون زیرانداز؛
چفیه را روی سرم میاندازم تا بوی بانوی دمشق را بگیرم؛
دعا شروع میشود و وقتی میرسیم به
فراز
"این ابناء الحسین علیه السلام" ناخودآگاه چشمانم در صحن دنبال
"والشمس میگردد...
جلوی یکی از مغازه ها میایستد و بین انگشترها چشم میچرخاند؛ هم من و هم
علی که حالا به ما رسیده، مبهوت نگاهش میکنیم؛
انگشتری با نگین مستطیلی سبز نشانم میدهد: اونو دوست داری حوراء؟ عقیق هنده! مثل مال خودم.
لبهایم را جمع میکنم، غیر منتظره است ولی انگشتر چشمم را میگیرد:
قشنگه!
-همینو میپسندی؟
چقدر دست و دلباز شدی!
میخوام یه یادگاری از مشهد داشته باشی؛
حالا میخوای خودت انتخاب کنی یا
همینو دوست داری؟
مردمک چشمهایم بین انگشتر سبز، بقیه انگشترها و چهره حامد در رفت و
آمد است. میگوید:
دوست دارم مثل هم باشیم، مثل خواهر برادرای دوقلو!
-ولی روی انگشتر تو ذکر نوشته، مال من نه!
به فروشنده چیزی میگوید و منتظر میماند تا فروشنده برود و با یک جعبه
انگشتر برگردد؛ انگشتری سبز با نگین مستطیلی را از جعبه درمیآورد و مقابلمان میگذارد:
اون شکلی که شما میخواید فقط همینو دارم، ببینید میپسندید؟
انگشتر را برمیدارم و ذکر روی نگین را میخوانم: یا فاطمه الزهرا س.
بین انگشترها قشنگتر از آن انگشتر سبز پیدا نمیکنم؛
مثل دختر بچه ها با ذوق خاصی میگویم: همینو میخوام!
سریع کارتش را درمیآورد و میدهد به فروشنده؛ مغازه دار انگشتر را در
جعبه قشنگی میگذارد و به حامد میدهد؛ حامد جعبه را تقدیمم میکند:
مبارک باشه!
بعدا میریم حرم متبرکش میکنیم.
علی پابرهنه میدود وسط جمع خواهر و برادریمان: بریم آقاحامد؟
اگر جانباز نبود حتما نفرینی چیزی نثارش میکردم!
دوباره از خودم و دست به گردن
آویخته اش خجالت میکشم؛
راه میافتیم به سمت هتل؛ حالادیگر علی هم همپای حامد میآید؛
طاقت نمیآورم، ابروهایم را درهم میکشم و گله مندانه به حامد نگاه میکنم؛
حامد که ماجرا را میفهمد ابرو بالا میاندازد و لب میگزد. یعنی: من
شرمندم، شما طاقت بیار زشته!
اول میل چندانی به آمدن نداشتم، ولی حالا که با اصرار حامد آمدم خیلی
پشیمان نیستم؛
شام فلافل خورده ایم و حالا مردها مشغول بازی شجاعت-حقیقتاند.
البته قبلش قرار بود "یه قل دوقل" بازی کنند که سنگ گرد پیدا نکردند؛
عمه و راضیه خانم مشغول تماشای شاخ شمشادهایشان هستند و من که طبق معمول تک مانده ام، دفترم را درمیآورم و نقد آخرین کتابی که خوانده ام را مینویسم.
وقتی بازی شجاعت-حقیقت تصویب میشود، دنبال وسیله ای برای قرعه
میگردند؛
حامد چشمش به خودکار من میافتد: آبجی یه لحظه خودکارتو میدی؟
نگاه عاقل اندرسفیهی به جمع خندانشان میاندازم و خودکار را تسلیم میکنم؛
عمه میزند سر شانه ام: چقدر مغرور!
و میخندد؛ حامد خودکار را میگذارد وسط و میچرخاند؛ خودکار بعد از چند
دور چرخیدن، میخورد به پای علی.
حامد پیروزمندانه میخندد و آستینهایش را بالا میکشد:
خوب علی آقا! شجاعت یا حقیقت؟
-حقیقت!
-خوب... حالا چی بپرسم حاج آقا؟ شما بگین؟
حاج مرتضی با شیطنت میخندد و دهانش را به گوش حامد نزدیک میکند؛ در نگاه حامد بدجنسی موج میزند و علی با گردن کج و مظلومیت نگاهشان میکند.
-خوب علی آقا!
یه سوال سادست!
تاحاال عاشق شدی؟
علی از جا میجهد و به سرفه میافتد، بیچاره تا بناگوش سرخ شده؛ عجب ضربه سنگینی!
همه از خنده منفجر میشوند بجز من که مثلا به دفترم خیره شده ام اما هیچ از نوشته هایش نمیفهمم!
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_شصت_پنجم نزدیک طلوع است؛ حامد زیرلب میخواند: نشون به این نشونه... صدا
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_شصت_وششم
-آره آقاحامد!... باشه داداش نوبت شمام میرسه!
-طفره نرو برادرمن!
جواب بده وگرنه سبیل آتشین میکشم!
علی سر تکان میدهد: عاشقم برهمه عالم که همه عالم از اوست!
-نه دیگه نشد! یعنی میگی نفهمیدی منظورم جماعت مونثه!
علی آب دهانش را فرو میدهد: عه... چیزه...
-د آخه اگه نشدی عین بچه آدم بگو !معلومه علی آقا...
علی چشم غره میرود و شاخ و شانه میکشد: بعدا بهت میگم! آدم به آدم
میرسه برادر من!
حامد شاد و خندان به حاج مرتضی میگوید:
حاج آقا بکشم سبیل آتشین رو؟
حاج مرتضی میخندد و سر تکان میدهد؛ حامد بیرحمانه سبیل آتشین میکشد؛
اما کاش نمیکشید که اینبار قرعه به نام خودش افتاد و شجاعت را انتخاب
کرد؛
علی نگاهی به دور و بر می اندازد و با بدجنسی چشم تنگ میکند برای حامد!
لبخند حاصل از پیروزی بر لبان حامد میخشکد!
حاج مرتضی لبخندی ملیح تحویلش میدهد: چنین است رسم سرای درشت...
حامد دست میبرد بین موهایش: گهی پشت به زین، گهی زین به پشت!
و با مظلومیت علی را نگاه میکند: علی جون... داداش!...
خوب آقا حامد! باید منو کول کنی ببری تا اون نیمکت که اونجاس
زود باش آقاحامد! نگفتم آدم به آدم میرسه؟
حامد میایستد و کفشهایش را میپوشد: وخی بلندشو تا کولت کنم!
بذار بعداشهید شدم میگی چرا اذیت کردم بچه به این خوبی رو!
علی قهقهه میزند:
بادمجون بم آفت نداره!
و با ذوق کنار حامد میایستد، لاغرتر از حامد است؛ حامد با آمادگی حیرت
انگیزی علی را از روی زمین برمیدارد و شروع میکند به دویدن! همه هاج و واج
مانده ایم بجز راضیه خانم: وای مواظب دستش باش!
حتی خود علی هم حواسش نبود که دستش هنوز در آتل است، قاه قاه
میخندد و گاهی از درد دستش ناله میکند: آخ دستو بپا برادر!
همه میخندند به کل کلهای پسرانهاشان؛ به دو برادر دوقلو شبیه اند، اما من
خوشم
نیامده؛ اخمهایم را درهم میکشم؛ عمه ماجرا را میفهمد: بذار جوونیشونو
بکنن!
مدافع حرم هام دل دارن!
سرم را پایین میاندازم، عمه رو به راضیه خانم میکند:
از قدیم گفتن خواهر دلش به برادر خوشه، همیشه بند برادره! ولی برعکسش خیلی درست نیست!
چرا درباره این دوتا برعکسشم هست!
حامد میرسد به ما، نفس نفس زنان علی را بر زمین میگذارد؛ علی به سختی
تعادلش را حفظ میکند، بازویش درد گرفته و حالا بخود میپیچد؛ کمی دلم
خنک میشود؛
مینشیند روی زمین؛ نمیدانم از درد صورتش منقبض شده یا خنده؟!
بلندبلند میخندد و مینالد و بریده بریده میگوید: دادا شما تو سوریه فقط
مجروح جابه جا نکن بدون آمبولانس! بنده خدا اگرم امیدی بهش باشه با این طرز حمل شهید میشه!
خوبه مجروح شی اینطوری بیارنت عقب؟
حامد حسابی عرق کرده و نفس نفس میزند، درحالی که روی کمرش خم
شده وکتفهایش را ماساژ میدهد میگوید: نترس دادا ما زحمت نمیدیم به غیورمردان مقاومت!
نفسش بریده و قهقهه میزند، برای اینکه بیشتر دلم خنک شود دست حامد را
میگیرم و مینشانمش، از کیفم لیوانی درمیآورم و از بطری آب میریزم؛ آب را
به طرف حامد میدهم.
حامد با نگاه تشکر میکند و آب را مینوشد، اما از خنده آب از بینی اش بیرون میپاشد!
دیگر تلاش نمیکنم نخندم!
صدای پچ پچاشان نمیگذارد بخوابم؛ دیشب نخوابیده ام و حالا هم به قول عمه دارم خواب مرگ میشوم از صدایشان.
عمه و راضیه خانم هم طبق معمول دوتایی و مجردی(!) تشریف برده اند خرید و بعد حرم!
سعی دارند آرام حرف بزنند؛ از خیر خواب میگذرم و گوش تیز میکنم که
بفهمم چه میگویند؛
صدای آرام حاج مرتضی میآید:
شما به هرحال بزرگترشون هستید، البته حاج خانم احترامشون واجب ولی
خواستم اول قضیه مردونه مطرح بشه، الانم انتظاری نداریم از شما؛ حق میدم
عصبانی بشید، دلخور بشید... علیام نمیخواست مطرح بشه ولی من گفتم بهتون بگیم بهتره.
خواب به طور کلی از سرم میپرد؛ از شدت کنجکاوی درحد انفجارم! این چه
مسئلهایست که حامد را عصبانی میکند؟
صدای حامد میآید: باید همه جوانب رو سنجید؛ عقاید و انتظارات و حال روحی
دوطرف رو؛ من نمیتونم بهتون جوابی بدم، باید باخودشون صحبت کنید، اما
انتظار
هرچیزی رو داشته باشید چون خیلی دل نازکند؛ من بهجای کسی تصمیم
نمیگیرم
ولی... باید فکر کنم دربارش.
و لحن شرمگین یا شاید ترسیده علی: آقاحامد داداش من شرمندتم؛ بخدا
نمیخواستم چیزی بگم، االنم فقط میتونم بگم شرمندم؛ هیچ توقعیام ندارم؛
خواهش میکنم مالحظه نکن؛ رفاقت ما به اندازه خوشبختی و آینده همشیره
شما
ارزش نداره!
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_شصت_وششم -آره آقاحامد!... باشه داداش نوبت شمام میرسه! -طفره نرو برادر
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_شصت_وهفتم
این جمله در ذهنم اکو میشود، این بحث رفاقت علی و حامد به آینده من
چکار دارد؟
خوشبختی من وسط بحث مردانه اینها چکاره است؟!
حرفهایشان را کنار هم میچینم و حدسهایی میزنم، اما نمیخواهم ذهنم
درگیرش شود؛
هرچند این روزهای آخر، حامد سنگینتر با علی برخورد میکند. سعی دارم
بی تفاوت باشم؛
این رفتار عجیب پسرها، مادرها را هم مشکوک کرده است!
وقتی میرسیم به هتل متوجه میشویم همه خوابند بجز علی که گوشه سالن
نشسته و با گوشی اش مداحی پخش میکند و به محض رسیدن ما آثار گریه را از بین میبرد؛
حامد میرود به اتاق؛ چمدانش را بیرون میآورد و مینشیند به بستن ساک. درچهارچوب در میایستم و میپرسم:
مگه قرار نیست چهارشنبه برگردیم؟
چرا الان ساک میبندی؟
طوری نگاهم میکند که گویی قبلا همه چیز را گفته، اما سریع نگاهش را
میدزدد:
خوب... من باید فردا صبح تهران باشم...
تهران؟ چرا تهران؟
-برای اعزام دیگه!
خشکم میزند؛ همه چیز خیلی دورتر از این به نظر میرسید!
علی ناگهان سرش را بلند میکند و بعد میفهمد نباید اینجا باشد، میرود به اتاقشان.
-چرا زودتر نگفتی؟
مینشینم روی مبل، بالای سرش؛ بغضم را فرو میدهم: به همین زودی؟
نخواستم زیارت بهت بد بگذره.
حداقل میذاشتی برگردیم!
-الان باید برم، نمیشه عقبش انداخت.
-اما... قرار نبود بری...
-چرا، خیلی وقته قراره برم.
-عمه میدونه؟
-نه دیگه قراره تو بهش بگی!
یک لحظه از دلم میگذرد چرا همه کارهای سخت را من باید انجام بدهم؟
لبهایم جمع میشود؛
بغضم آماده شکستن است اما جلویش را میگیرم؛
حالم را میفهمد و مینشیند کنارم، به صورتش نگاه نمیکنم.
-یادته عمه همیشه میگفت خواهر دلش به برادر خوشه اما برعکسش خیلی
درست نیست؟
دست میگذارد زیر چانه ام و صورتم را به طرف خودش میکشد؛ اما باز هم نگاهش
نمیکنم؛
آه میکشد:
شاید برای بقیه همینطور باشه که گفتی! اما برای من و تو اینطور نیست؛ باور کن برای خودمم سخته...
ولی باید گذشت کرد...
-میدونم، منم نمیخوام خودخواه باشم؛ ولی...
دیگه ولی نداره که... من تو رو میشناسم... میدونم ایمان داری؛ ولی وقت عمله
الان، ببین! توی زندگیت تا الان شرایط خوب و عادی نداشتی که دست خودت
نبود؛
هردوی ما نتونستیم زندگی تو یه خونواده خوب و منسجم رو تجربه کنیم؛
بهمون میگفتن بچه طلاق، دست ماهم نبود؛ هردومون تو شرایطی قرار گرفتیم که رشد کنیم؛ آبدیده بشیم.
خدا یه فرصت داد به ما که اینطوری امتحانمون کنه؛
میدونی گاهی با خودم میگم
اگه تو این سختیا به خدا تکیه نداشتم منم مثل خیلی از بچه های طلاق آسیب
دیده بودم؛
ما تونستیم با تکیه به خدا از مشکلاتی که دست ما نبوده بیرون بیایم،
بزرگ بشیم، مستقل بشیم، ولی مرحله بعدی زندگی دست خودمونه؛ اینکه بلد بشیم از گذشته درس بگیریم، اینکه یاد بگیریم صبر کنیم، اینکه ایمان داشته باشیم به آیه إن مَ َع العسر یسرا،
قبول داری حرفامو؟
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_شصت_وهفتم این جمله در ذهنم اکو میشود، این بحث رفاقت علی و حامد به آیند
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_شصت_وهشتم
لب پایینم را میگزم؛ چقدر وابسته اش شده ام،
نباید انقدر ضعیف باشم.
ادامه میدهد: مطمئن باش نمیذارم کسی بین ما فاصله بندازه، مهم نزدیکی
فیزیکی نیست؛ مهم دلهاست که نزدیک باشه، که هست؛ تو ازخودگذشتگی
بزرگی کردی حوراء، اجرتو ضایع نکن؛ مطمئن باش خدا یه جای دیگه برات جبران میکنه،
صبر داشته باش فقط... قبول؟
مثل بچه ها سرم را خم میکنم؛ باید بحث را عوض کنم که فکر نکند عقب
کشیده ام:
راستی مگه لباسا و وسایلت پیشته؟
-آره آوردمشون، تو ساک مشکیه ست!
مثل بچه ها میپرم سر ساکش و دل و روده اش را میکشم بیرون! حامد هم
حرفی نمیزند و فقط سری به تاسف تکان میدهد!
لباس نظامی اش را که میبینم، دست و دلم میلرزد، اما ادای ذوق کردن
درمیآورم:
وای! بپوشش ببینم بهت میاد؟
کاملا تسلیم است، لباس را میپوشد روی همان پیراهن و شلوار معمولی اش!
وقتی او را درحال بستن آخرین دکمه های پیراهنش میبینم، دوباره دلم میلرزد. انگارکم کم باورم میشود که رفتنی شده، مثل بچه مدرسه ایها با ذوق نگاهم میکند؛ چرخ میزند و میپرسد:
چطور شدم؟ بهم میاد؟
به سختی میگویم: خیلی... خیلی بهت میاد... اصلا بذار عکس بگیرم چندتا
ازت!
سربندش را میبندم و چفیه را دور گردنش میاندازم؛ دلم آشوب شده ولی
نمیخواهم سستش کنم؛ یک دل سیر نگاهش میکنم؛ چه تیپی! مثل عکس
روی پوسترها شده؛
زیباتر از آنها...
گوشیام را درمیآورم:
برو اونجا وایسا که چیزی پشتت نباشه... حالا دستتو بذار رو سینه ات...
شیرین میخندد، خیلی خواستنی شده؛ چند عکس قشنگ میگیرم و اجازه
صادر میکنم لباسش را عوض کند.
اینبار خودم با دستهای لرزان وسایلش را میگذارم داخل ساک؛ دست گرمش
را میگذارد روی دست یخ کرده من:
توکل به خدا، حالا همه اینا که میرن شهید نمیشن که!
دیشب دوباره همان خواب معروف را دیده ام؛ این را روی فرشهای صحن
جامع به حامد میگویم.
بعیده دل ارامت من باشم!
شما که تو این مدت از من بجز دردسر و نگرانی و چیزی ندیدی!
برادر نیمه کاره!
چرا انقدر بدجنس شده است؟ میداند چقدر زندگی ام را تغییر داده و پرشم
داده است؟
میخواهد خودش را لوس کند که آتشم میزند؟
-یعنی نمیدونی چقدر زندگیم عوض شده تو این مدت؟
نمیخواهم صریح بگویم دلارام من است؛ دوست دارم همینطور منتم را بکشد؛
من هم بدجنس شده ام!
اما ذهنم را میخواند: دنبال دلارامی بگرد که برات بمونه،
همیشه باشه؛ نه من نه هیچ آدم دیگه ای موندنی نیستیم، پشتت رو به کسی
گرم کن که یهو نذاره بره وسط راه؛ اینطوری هرچی بشه، هر اتفاقی بیفته آب تو دلت تکون نمیخوره.
حرفهایش بوی رفتن میدهد؛ هرچند من نخواهم باور کنم؛ خودم را اینطور
آرام میکنم که هربار میخواهد برود همینطور است و بار اولش نیست.
آخرین باری ست که باهم به زیارت میآییم. گریه امان بند نمیآید؛ مخصوصا
حامد که حال و هوای غریبی دارد.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_شصت_وهشتم لب پایینم را میگزم؛ چقدر وابسته اش شده ام، نباید انقدر ضعی
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_شصت_ونهم
دل سپرده ام به دلآرامم ؛
از خودش خواسته ام هوایم را داشته باشد؛
زیارتمان که تمام میشود، حامد سنگینتر قدم برمیدارد؛
دوست ندارد برود؛
به در هرصحن که میرسیم، چند دقیقه ای سرش را روی در میگذارد و گریه میکند، به گنبد خیره میشود و حرف میزند با نگاهش؛ دست بر سینه میگذارد و خم میشود،
دست تکان میدهد و سخت از گنبد چشم برمیدارد؛
هوای صحن را تا میتواند در ریه اش
میکشد و میخواند:
ای سلطان کرم... سایه ات روی سرم... باز آقا بطلب که بیام به حرم...
همین حالات غریبش می ترساندم؛ میدانم او از امام شهادت میخواهد و من، او را!
باید همه چیز را به صاحب این حرم سپرد که میداند حاجت کدام یک از ما به
قضای الهی نزدیکتر است؟
دقیقا دم رفتن به همه گفت میخواهد برود و حالا عمه حسابی دلخور است، در
راه فرودگاه همه ساکت بودند؛ عمه گرفته تر از همه و من در فکر خواب دیشب!
انقدر این خواب برایم تکرار شده که در صادقه بودنش شک ندارم، اما هربار که
میبینمش برایم تازه است؛
هنوز هم نمیدانم تعبیرش چیست؟
حامد از همه سرحالتر است؛
همپای ما سالنها را طی میکند و حرف میزند برایمان؛
علی گرفته است و پدر و مادرش هنوز مبهوتند.
اما من میدانم باید لحظه لحظه را با تمام وجودم درک کنم وقدرشان را بدانم؛ به سالن پرواز که میرسیم، حامد
خداحافظی را از حاج مرتضی شروع میکند، مثل پدر و پسر یکدیگر را در
آغوش میگیرند، نمیدانم حاج مرتضی علی را چطور بدرقه کرده ولی با حامد مثل پسر خودش رفتار میکند.
میرود سراغ علی، علی نگاهش را بالا نمی آورد، هردو از دست هم شرمنده اند
و دلخور!
حامد پیش دستی میکند و علی را در آغوش میکشد؛ درگوشش
چیزهایی میگوید که ما نمیشنویم؛ هرچه باشد حرفهای مردانه ایست که برادرها برای هم نجوا میکنند؛ هردو چندبار با دست میزنند پشت هم.
حامد از علی جدا میشود و به طرف عمه میرود، عمه را چندقدم آن طرفتر
میبرد، هم را بغل میگیرند و عمه ثمره زندگی و یادگار برادرش را سیر نگاه میکند، میبوسد و میبوید.
حرفهایی باهم میزنند، بعد هم حامد دست میاندازد دور گردن عمه
و میآوردش بین ما؛
اشکهای عمه را هم پاک میکند.
وقتی به طرف من که با فاصله ایستاده ام برمیگردد، قلبم تکان میخورد؛
خجالت میکشم مثل عمه بغلش کنم، تبسم او هم با دیدن من میخشکد؛ جلو میآید بدون اینکه نگاهم کند؛
زیرچشمی تماشایش میکنم تا تمام حالاتش را به خاطر بسپارم؛
کاش زمان کش بیاید یا اصلا بایستد،
بین دو حس متضاد گیر افتاده ام:
خدا و خودخواهی هایم؛
میدانم باید کدام را برگزینم اما غلبه بر احساسات کار سختیست؛
همیشه کارهای سخت پاداش بزرگ دارند.
دستم را کمی بالا میآورم و به انگشتری که خریده نگاه میکنم؛ دوست دارم
جو عوض شود؛
گرچه حال من هم مثل آسمان ابریست ولی جلوی باریدن را میگیرم:
-خیلی خوش سلیقه ای! انگشترمو دوست دارم!
-اگه هوا سرد بود یادت نره کلاه سرت کنی! سوز بخوره به شقیقه هات حتما
سینوزیت میگیری،
نرفته برت میگردونن!
-چشم.
-خوراکی خوردی یادم کن!
-مگه دارم میرم اردو؟!
صدایم خش دار میشود:
زود به زود زنگ بزنیا، باشه؟
-چشم خواهر من! حواسم هست!
هرچه میخواهم بگویم خیلی نامردی که تنها میروی، چرا انقدر زود میروی،
دلم برایت تنگ میشود و...
زبانم نمیچرخد؛
دوست ندارم گریه کنم، آرام و با
بغض میگوید: حلالم کن!
جواب نمیدهم؛ مثل همیشه، مغرور میشوم تا کمی منت بکشد.
میدونم خیلی برات کم گذاشتم، وقتی نیاز داری دارم میرم، حق برادری رو ادا
نکردم،
ولی وظیفه ست؛ غیر از ما خیلی آدمای دیگه تو دنیا هستن که کمک میخوان، نباید فقط خودمونو ببینیم،
بیدرد بودن صفت آدم نیست... نترس
حوراء!
تو راهتو پیدا میکنی! آینده خیلی میتونه بهتر باشه اگه تو بخوای؛
تو راهتو، آینده تو، دلارامتو پیدا میکنی؛ به شرطی که ناامید نشی،
میدونم ایمانت انقدر قوی هست که نیاز به این حرفا نیست!
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_شصت_ونهم دل سپرده ام به دلآرامم ؛ از خودش خواسته ام هوایم را داشته ب
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_هفتادم
حرفهایش مثل آبیست که هرچند آتش افتاده به جانم را خاموش نمیکند، ولی
از شدتش میکاهد؛
دست می اندازم دور گردنش،
سرش را پایین میآورم و پیشانیش را
میبوسم؛
سرم را بر سینه میفشارد؛ به اندازه تمام هجده سال دلم برایش تنگ میشود، دوست ندارم سرم را بردارم؛ شانه هایش تکان میخورند.
جایی خواندم که گریه مردان، نماز باران است.
وقتی سرم را برمیدارم، لکه آبی روی پیراهنش مانده؛ میخندد، از همان
خنده های شیرین.
دست میگذارد سر شانه ام و دستمالی میدهد که اشکهایم را پاک کنم؛
بلندگوهای فرودگاه پروازش را اعلام میکنند، قرآن کوچکی از کیفم
درمیآورم و بالا میگیرم که از زیرش رد شود؛
اصلت برایم مهم نیست دیگران چطور نگاهم میکنند،
با اینکه دستم را بالا نگه داشته ام، گردنش را برای رد شدن از زیر قرآن کمی خم میکند؛
آنقدر نگاهش میکنم تا در سالن پرواز گم شود؛
هوا ابریست و الان است که ببارد.
آری؛ گریه مردان، نماز باران است.
#در_رفتن_جان_از_بدن_گویند_هرنوعی_سخن
#من_خود_به_چشم_خویشتن_دیدم_که_جانم_میرود...
پیشانی ام را به در میچسبانم و اشک میریزم، انگار به "در" پناه آورده باشم؛
این بار هوای حرم غریب است با من! تصور اینکه نه روز به همین زودی تمام شد برایم سخت است،
باورم نمیشود به همین زودی باید بروم، چرا قدر لحظات را ندانستم؟
نگاهی به ساعت میاندازم، پنج دقیقه وقت دارم؛ برای سومین بار برمیگردم
داخل حرم،
وداع چقدر سخت است...
آیینه ها، چلچراغها، معرقها و سنگهای قشنگ مرمر، همه میخواهند بدرقه ام کنند اما من خداحافظی را دوست ندارم.
حیران و آواره، خودم را روبه روی ضریح میرسانم و کنار دیوار می ایستم؛
گله مندانه نگاهش میکنم و شعر میخوانم:
آینه کاری اندر حرمت چشم ترم خواهد بود
عشق مدیون تو ای شاه کرم خواهد بود...
فقط من هستم و او، روبرویم ایستاده و با لبخند نگاهم میکند، میخواهد یاری ام
کند؛
به هقهق میافتم:
من تازه آروم گرفتم آقا، کجا میخواین آوارم کنین؟
کجا برم آواره بشم؟ خونه ام اینجاست...
دلم را دخیل میبندم به ضریح، این دخیل امیدوارم هیچوقت باز نشود؛
تمام حاجات و دغدغه ها و غصه هایم را همراه اشکهایم در حرم میاندازم.
سبک میشوم و بوی گلاب را تا میتوانم در ریه هایم میکشم؛ برای پدر و مادر بیشتر از همه دعا میکنم،
مخصوصا مادر که مدتیست جواب تلفنم را نمیدهد و دلم برایش تنگ شده است؛
به جای حامد هم زیارت کرده ام؛
احساس میکنم استوار شده ام برای آینده، برای عسر و یسر زندگی ام.
به سختی چشم از ضریح برمیدارم، ولی هرچندقدم برمیگردم که ببینمش؛
تاجایی که بین دستها و آیینه ها گم شود
بسته ام در خم گیسوی تو امید دراز، آن مبادا که کند دست طلب کوتاهم.
#وقت_رفتن_که_حرم_ماند_و_کبوترهایش
#بی_پر_و_بال_نشستیم_و_حسادت_کردیم
#و_سری_از_سر_افسوس_به_دیوار_زدیم
#و_نگاهی_غضب_آلود_به_ساعت_کردیم...
چشمانم با کبوترها تا گنبد میرود و اشکهایم میغلتند تا پنجره فولاد؛ رو به
حرم میایستم و برای صدمین بار، دست بر سینه خم میشوم:
زود برمیگردم آقا.
پیشانی ام را به در تکیه میدهم و روی در دست میکشم:
خدا مرا از دراین خانه جدانکند؛
جدایی در این خانه مرا خاتمه نیست.
تا برسم به صحن جامع و محل قرار، پنج دقیقه تاخیر داشته ام؛ حاج مرتضی
دست تکان میدهد که پیدایشان کنم، دور هم روی فرش نشسته اند و قصد رفتن
ندارند؛
کفشهایم را داخل پلاستیک میگذارم و آرام و سنگین کنار عمه مینشینم و
سلام میکنم.
-زیارت قبول!
-سلامت باشید.
سکوت برقرار میشود؛ چرا نمیرویم؟ با نگاههایشان باهم حرف میزنند و فقط
من سردرگم مانده ام؛
سر میچرخانم به طرف گنبد که کبوترها دورش طواف میکنند.
بالاخره راضیه خانم صدایش را صاف میکند:
حوراء! شما واسه آینده ات چه برنامه ای داری؟
چقدر آینده من برای بقیه مهم شده!
گیج نگاهش میکنم:
چی؟ آیندم؟
شاید حوزه رو ادامه بدم... شایدم دانشگاه...
لبخند گوشه لبهای حاج مرتضی سبز میشود؛
شاید به گیجی من میخندد!
چه جای مطرح کردن این بحثهاست؟! آنهم جلوی علی و حاج مرتضی!
نه منظورم ازدواجه! بهش فکر کردی؟
سرم راپایین میاندازم:
نه... اصلا...
✍ #نویسنده:فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_هفتادم حرفهایش مثل آبیست که هرچند آتش افتاده به جانم را خاموش نمیکند،
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_هفتاد_ویکم
کمی تجزیه تحلیل میکنم و دوزاریم می افتد چه خبر است!
راضیه خانم با عمه درباره خواستگاری و اینها حرف میزند ولی من درست نمیفهمم.
شوکه شده ام؛
انگار در مرکز خورشیدم، داغ داغ داغ! فشار خون را در شقیقه هایم حس
میکنم،
حتما سرخ شده ام! سرم را بیشتر خم میکنم، ابروهایم را بهم گره میزنم و
چیزی نمیگویم.
باید برخودم مسلط شوم؛ "یا امام غریب! این چه بساطیه برامون تو حرم جور کردی؟"
متوجه میشوم همه به من نگاه میکنند، بجز علی که حالش دست کمی از من
ندارد؛
گویا منتظرند جواب بدهم. اصلا نمیدانم چه عکس العملی باید نشان دهم و چه بگویم.
از دست این مادرها که اینطور آدم را گیر میاندازند!
خدای موقعیت شناسی اند اینها!
حاج مرتضی ذهنم را میخواند:
دوست داشتیم تو حرم آقا مطرح بشه.
آب گلویم را به سختی فرومیدهم و با صدایی که فقط عمه میشنود میگویم:
اخه الان اصال به این چیزا فکر نمیکنم!
ببین دخترم، علی من شرایط خاصی داره، باید با یه دست زندگی کنه؛ برای همین
خواستیم اینجا درحضور امام رضا مطرح کنیم که آقا خودشون کمک کنن.
اصلا دوست ندارم علی را حتی زیرچشمی نگاه کنم.
این نه روز حتی سلام و علیک درست و حسابی باهم نداشتیم، چه رسد به حرف زدن!
اما حالا همه چیز عوض شده.
آرام میگویم: هرچی داداشم بگه، صبرکنین بیاد.
خودم هم خسته ام از اینهمه گوشه گیری. با رفتن حامد، مثل لاک پشت شده ام؛
کافیست دور و بریها رهایم کنند تا بروم به اتاق و یا بنویسم یا کتاب بخوانم.
رمان خارجی یا ایرانی، فیلمنامه یا نمایشنامه، شهید مطهری یا دفاع مقدس...
فرقی نمیکند.
حامد هرهفته زنگ میزند و اخبار اینجا را کامل دریافت میکند ولی از آن طرف و کارهایش حرفی نمیزند.
عمه هم با نزدیک شدن بازگشایی مدارس، بیشترمیرود مدرسه شان؛ وقت من آزاد است و سعی دارم خودم را دوباره پیدا کنم وبسازم.
شاید برای همین انزوای من است که حامد این هفته، دو سه روز مرخصی گرفته و آمده اصفهان.
گلستان وسط هفته خلوت است؛ من و عمه حامد را محاصره کرده ایم؛
صورتش آفتاب سوخته شده و کمی لاغر. عمه شکایت میکند که چرا به رزمندگان
اسلام غذای درست و حسابی نمیدهند که پسر من انقدر لاغر شده؟ بازهم خدارا
شکرنمیتواند به آفتاب بابت تابیدن ایراد بگیرد!
نزدیک مزار پدر که میشویم، عمه پا تند میکند و من و حامد را تنها میگذارد؛
فرصت خوبیست برای صحبت کردن؛ حامد شروع میکند:
پس باالاخره قضیه رو مطرح کردن حاج مرتضی؟!
داغ میشوم و سرم را پایین میاندازم: ولی من بهش فکر نکردم، فعلا درگیر
خودمم.
میدونم؛ میخوای خودتو پیدا کنی، ولی مطمئن باش به این نتیجه میرسی که
آدم نصفه ای الان و یه همراه میخوای برای ادامه دادن؛
همه یه موقعی به این حالت
میرسن که زندگیشون بی هدف و پوچ شده؛
چرا؟ چون همراه میخوان، نیمه
دیگه اشونو میخوان، وقتی باهم میرسن به یگانگی، تازه معنی زندگی رو میفهمن،
دیریا زود به این نتیجه میرسی.
-یعنی خودت رسیدی؟
میخندد و به روبرو خیره میشود:
از ما گذشته این حرفا!
-جنابعالی که انقدر خوب مشاوره میدین یکم از این روضه ها واسه خودتون
بخونین!
-من با تو فرق دارم حوراء!
زنده و مرده بودنم معلوم نیست!
اخم میکنم: نمیخواد خودتو لوس کنی!
-بحث رو عوض نکن! نظرت درباره علی چیه؟
به من من میرافتم:
چه نظری اخه؟ من که نمیشناسمش!
-گفته بودی هرچی من بگم، نه؟
سر تکان میدهم. ادامه میدهد:
من میگم بچه خوبیه؛ خیلی وقته باهم دوستیم،
ولی بازم راه افتادم تو محلشون تحقیق؛ از نظر اخلاق و ایمان موجهه، بهتر از
علی پیدا نمیکنی، ولی بخاطر دستش، باید فکر کنی.
تجربه ناموفق مامان رو یادت نیست؟ مامان نتونست سختی زندگی با جانباز
رو تحمل کنه.
اولت شدت جانبازی بابا با علی خیلی فرق داره، دوما بابا بعد ازدواج با مامان
جانباز شد؛
مامان خودش انتخاب نکرده بود؛ تو الان میتونی شرایط رو بسنجی و برنامه
ریزی کنی؛
آدما هم باهم فرق دارن، بستگی به خودت داره، مهم اینه که عاقلانه فکر
کنی نه احساسی؛
من نمیگم به علی بله بگی یا ردش کنی، میگم از ترس عقب نکش؛
علی شاید تنها نقصش همین دستش باشه، حیفه بخاطر نقص ظاهر از
باطن پاکش غافل بشی؛
اول ببین باخودت چندچندی؟ علی رو بسنج، انقدر زود ردش نکن؛
میخوام قبل از رفتن خیالم از بابت تو راحت بشه، شاید باورت نشه ولی
مهمترین دغدغه ام تویی...
خیلی کم گذاشتم برات...
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_هفتاد_ویکم کمی تجزیه تحلیل میکنم و دوزاریم می افتد چه خبر است! راضیه
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_هفتادودوم
دستم را میگیرد و مینشاند روی نیمکت، روبروی مزار پدر؛ اصلا نمیتوانم سرم
را بالا بیاورم. با انگشتهایش بازی میکند: بشین فکر کن از زندگیت چی میخوای؟
میخوای چی بشی؟ به کجا باید برسی؟ خدا ازت چی میخواد؟ اون حد اعالی
خودتو
درنظر بگیر و بیا عقب؛ اونوقت میبینی برای رسیدن به درجات بالاتر به یه
همراه نیاز داری؛
کی بهتر از علی؟ من با شناختی که از هردوی شما دارم فکر میکنم
بتونیدباهم خوشبخت بشید.
کلماتش یکی یکی در ذهنم تحلیل میشود تا میرسم به کلمه "باهم."
مزمزه اش
میکنم و لب میگزم؛ صدایم در نمیآید که جواب بدهم.
هر سوالی درباره اخلاق و عقیده و کار و شغل و وضعیت خونوادگی علی داری از
من و عمه بپرس؛
خیلی وقته باهم رفت و آمد داریم، اگه هرکی دیگه بجز علی بود یه
هفته میموندم اصفهان برای تحقیق، فکر نکن ما تو این قضیه خیلی سهل
انگاریم،
شاید ندونی ولی خواستگارات رو دقیق میسنجیدیم و اگه نامناسب بود مطرح
هم نمیکردیم باهات.
تازه میفهمم در این مدت چقدر گیج و غافل بوده ام که چیزی از نگاهها و
صحبتهای رمزآلود عمه و حامد نفهمیده ام!
باید بیشتر فکر کنم؛ در این مدت خیلی معطلشان کرده ام ولی هنوز گیجم.
شاید اگر حامد بود و کمکم میکرد زودتر به نتیجه میرسیدیم؛ اما نبود حامد مرا
میترسان َد؛
آنقدر به او و راهنماییهایش وابسته شده ام که حس میکنم بدون او نمیتوانم
تصمیم بگیرم؛ آرام میگویم: باید بیشتر فکر کنم!
ببین! تو الان یه ماهه داری فکر میکنی! عمه میگه خیلی منزوی شدی؛ برای
به نتیجه رسیدن باید با علی باهم فکر کنید، حرف بزنید، سوالاتونو ازهم
بپرسید،
اینطور بخوای فکر کنی تا قیامت به جایی نمیرسی؛ از روی ترس فرار نکن،
بذار یه شب بیان خونمون،
حرفامونو بزنیم؛ آخه فکر علی بیچاره باش که چند وقت دیگه سر
به بیابون میذاره!
دستم را روی صورت داغم میگذارم: ن... نمیدونم... هنوز گیجم... میترسم...
آینده خیلی مبهمه!
تو خیلی با من فرق داری؛ من از بچگی خیلی با آدما مواجه نبودم، از همون اول بلاتکلیف بودم.
دستش را روی زانویم میگذارد و فشار میدهد:
پس توکلت کجا رفته خانوم
طلبه؟
این چیزا رو شما باید به من یاد بدی؛ انقدر مشکلات رو واسه خودت غول
نکن؛ این یه مسئله سادست که با یکم فکر حل میشه! ترس که نداره خانوم کوچولو!
آرنجم را میگیرد و آرام پایین میآورد: من به عمو رحیمم سفارش میکنم تو
همه جلسات باشه، اصلا بره تحقیق... قبول؟
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_هفتادودوم دستم را میگیرد و مینشاند روی نیمکت، روبروی مزار پدر؛ اصلا ن
♡
#رمان_دلارامِ_من❤️
#قسمت_هفتادوسوم
درگیرم با خودم؛ حامد راست میگوید، احساس پوچی میکنم؛ شاید به قول او
به یک همراه نیاز دارم؛ به یک نیروی محرک به نام عشق.
دست میاندازد سر شانه ام و تا مزار پدر همراهی ام میکند؛
برایم مهم نیست که چادرم را تازه شسته ام، آوار میشوم کنار پدر و سنگ مزار را بوسه باران میکنم؛
دلخورم از دستش، او الان باید باشد، باید! باید پدری باشد که تصمیم بگیرد
برای دخترش؛
پدری که قهرمان دوم زندگی دخترش را انتخاب کند.
میدانم پدری میکند برایم...
سر راه میوه و شیرینی میخرد؛ عمه واکنشی نشان نمیدهد، اما من تعجب
میکنم:
خبریه؟
لبخندش را پنهان میکند: مهمون داریم!
اجازه نمیدهد من کاری کنم؛ خودش خانه را جارو میزند و مرتب میکند و میوه ها را میشوید؛
عمه هم دارد کمد من را زیر و رو میکند، مانتوی کرمی و روسری لیمویی ام
را همراه چادر رنگی ام در میآورد و میگوید: همینا رو بپوش!
نگاه ها و لبخندهایی که بین عمه و حامد رد و بدل میشود، اعصابم را خرد
میکند؛
هرچه میپرسم مهمانمان کیست، جواب سربالا میگیرم:
-هیئت دیپلماتیک !1+5
-کمیته حقیقت یاب سازمان ملل!
-بازرسان آژانس بین المللی انرژی اتمی!
آنها میخندند و من حرص میخورم. بالاخره وقتی در میزنند،
حامد میزندزیرخنده و میگوید: حاج مرتضی و خونوادشن!
مغزم قفل میشود؛ یعنی من انقدر گیجم که نفهمیده ام تا الان؟ فرار میکنم به
اتاقم، انگار رودههایم دارند دور معده و کبدم میپیچند. قلبم تند میزند و عرق
کرده ام؛
صدای خوش و بش کردنشان میآید، کارد بزنند خونم درنمیآید؛ تندتند طول
و عرض اتاق را طی میکنم و با عکس پدر حرف میزنم:
آخه این چه پسریه شماتربیت کردین باباجون؟
همیشه اینطوری آدمو تو عمل انجام شده قرار میده؟
اون از مشهد بردنش، سوریه رفتنش، اینم الان! بابایی من الان آمادگی ندارم! اصلا
الان شما باید باشید و نیستید، چرا آخه؟
وقتی حامد در اتاق را باز میکند و با تعجب میپرسد: باکی حرف میزدی؟
تازه میفهمم بلند فکر میکردم!
سرجایم میایستم و مثل بچه کلای اولیها میزنم زیرگریه!
حامد داخل میآید و در را پشت سرش میبندد؛ اشکهایم را پاک میکند و با
دستپاچگی میگوید:
وای آبجی چرا انقدر هول شدی؟ من غلط کردم! حالا این دفعه تو فقط بیا سلام علیک بکن!
من قول میدم دفعه بعد واقعا موگرینی رو بیارم!
میخندم؛ درحالی که چادرم را مرتب میکند میگوید:
تازه این جلسه اوله!
دستم را میفشارد، مثل همیشه دست او گرم است و دست من سرد؛ میرویم به
سالن و با مادر و خواهر علی روبوسی میکنم؛ حواسم به حرفهایشان نیست؛ اما
انگار باید با علی برویم به حیاط و صحبت کنیم! برق میگیردم!
من چه دارم که بگویم به او؟
او با آمادگی آمده و من...
به خودم که میآیم، علی را میبینم که در ایوان ایستاده و منتظر است بیرون
بروم،
پشت سرم هم حامد است؛ کلا نه راه پس دارم، نه پیش!
دمپایی هایم را میپوشم و قدم به حیاط میگذارم؛
هوای آزاد کمی حالم را بهتر میکند،
روی تخت مینشینیم. حامد چشمکی میزند و در را میبندد. هوای
شهریور چندان گرم نیست ولی خیس عرق شده ام؛
سر هردومان پایین است و چنددقیقه ای
در سکوت میگذرد،
علی بالاخره صدایش را صاف میکند: قراره حرف بزنیم!
به حنجره ام فشار میآورم:
من امشب آماده نبودم... شما بفرمایید...
نمیدانم اصلا صدایم را شنیده یا نه؟! نفس عمیقی میکشد و میگوید:
خوب اولین چیزی که مهمه، همین مشکل دست منه! ببینید دست من کارایی قبلشو از دست داده؛ مثل اینه که ندارمش؛
الان حدود یک ماه و نیمه که سعی کردم با این شرایط کنار بیام؛
دست برتریم نیست که خیلی اذیت بشم...
از پس بیشتر کارام برمیام ولی بازم به خودتون بستگی داره، هرجوابی بدین موجهه برام.
مکث میکند و ادامه میدهد:
البته فقط مشکل دست نیست... یکی دوتا ترکش توی کتف و کمرم هست که نتونستن درشون بیارن... گاهی اذیت میکنن ولی باهم کنار اومدیم؛
اما اگه بحث شغل مطرح باشه، فعلا توی سپاه شاغلم؛
بیشتر حقوقم که خیلی هم نیست صرف پدر و مادرم میشه و پس انداز زیادی ندارم،
نمیتونم به این زودیا خونه تهیه کنم؛ میخوام بگم چیز زیادی ندارم، همینم که هستم!
هرچی بگید حق دارید!
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من❤️ #قسمت_هفتادوسوم درگیرم با خودم؛ حامد راست میگوید، احساس پوچی میکنم؛ شاید به
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_هفتادوچهارم
زیر لب غر میزنم:
اینکه همش شد مادیات!
دستپاچه میخندد:
آخه من تجربه اینجوری نداشتم تاحالت، درست نمیدونم چی باید بگم!
شما هرچی میخواید از مادیات و معنویات بپرسید!
خون به مغزم هجوم میآورد.
نه که من تاحالا از این تجربه ها داشتم؟ در دل این را میگویم؛
نمیدانم باید چه بپرسم، سردرگمم.
احتمالاعلم غیب میداند چون خودم هم به زور میشنوم چه میگویم و لب خوانی هم نمیتواند کرده باشد چون سر هردومان پایین است.
-خوب... من... فقط انتظار همراهی دارم ازتون... نیاز به کسی که مثل من فکر
کنه، دغدغه ها و ارزشهاش مثل خودم باشه تا بتونیم باهم سریعتر برسیم به هدف،سریعتر رشد کنیم.
سکوت میکند، جواب نمیدهم؛ نمیشود با همین چند کلمه جواب داد،
مخصوصا وقتی در عمل انجام شده قرار گرفته ام و مغزم فقط حروف اضافه(از، به، با، که و....)را تشخیص میدهد!
حالم تازه کمی جا آمده است،
خواب به چشمم نمیآید، باید با حامد حرف بزنم؛
درباره هر موضوعی جز رفتن.
به اتاقش میروم، بعید است خواب باشد؛ آرام در را باز میکنم، در اتاق نیست؛
روی تختش ساک و لباسهای نظامی اش را گذاشته که جمعشان کند.
در اتاق را میبندم تا دنبالش بگردم؛
لب حوض نشسته و با دست در آب
موج می اندازد؛
چشمهای آسمانی اش بین ستاره ها میچرخد.
پا به ایوان میگذارم؛ متوجه میشوم روی تخت، چند عکس و کاغذ افتاده؛ بدون
اینکه حرفی بزنم روی تخت مینشینم و کاغذها را برمیدارم؛ وصیتنامه دوستان
شهیدش است؛
اولی را میخوانم که بدخط و با عجله نوشته شده:
بسم رب الشهدا
من المؤمنین رجال َصدقوا ما عاهَدوالله عَلَیه فَمنهم مَن قضی نحبَه وَ
منهم مَن یَنتَظر وَما بَدلوا ت َبدیلا
السلام علیک یا زینب کبری...
خانم جان گذشت دوران غربت اهل بیت علیهم السلام و حالا شیعیان شما در سراسر دنیا نمیگذارند دوباره جسارتی به حرم صورت بگیرد. دیگر اجازه نخواهیم داد شمرها و حرمله های زمانه خود را با خون بیگناهان سیراب کنند، حتی اگر از سرهایمان کوه بسازند یا زنده زنده در شعله های آتشمان بسوزانند، باز به فریاد هل من ناصر لبیک خواهیم گفت.
توصیه اکید بنده به اطرافیان اول انجام واجبات و مستحبات و ترک محرمات و
مکروهات است و از اهم واجبات، حفظ انقلاب و خون شهدا و اطاعت از امام
خامنهای حفظه اهلل تعالیست. همانا کسی که به هنگام یاری رهبرش خواب
باشد، با لگد دشمنان بیدار خواهد شد.
علی مصدق خواه
12- اردیبهشت 95
دستم را روی دهانم میگذارم که جیغ نکشم؛ مصدق خواه مگر فامیل حاج
مرتضی نبود؟!
وصیتنامه ها را از نظر میگذارنم و میگذارم کنارم.
صدای حامد است؛ آرام با دست در گلدان اطلسی آب میریزد ومثل بچه ها نوازشش میکند نگاهشبه من نیست،
تاحالا وصیتنامه یه شهید زنده رو نخونده بودی؟
ادامه میدهد: آخرین باری که رفت
سوریه اینو نوشته؛
بجز علی، صاحب تموم این وصیتنامه ها شهید شدن؛ وقتشه اینا رو
برسونم دست خونواده هاشون، فردا میای باهم بریم؟
بجای جواب، یکبار دیگر تاریخ وصیتنامه ها را مرور میکنم؛
وصیتنامه علی قدیمیتر است؛ میگوید: حالا که علی اومد خیالم از بابت شما راحت شد.
واقعا قابل اعتماده، ولی بازم هرچی تو بگی؛
منکه نمیتونم مجبورت کنم.
آرنجم را لبه تخت میگذارم و دستم را میزنم زیر چانه ام؛
کاش بازهم حرف بزند، از سوریه بگوید، از گذشته، از پدر، از امید، صبر، دلارامم... هرچه دوست دارد بگوید
اصلا فقط میخواهم حرف بزند.
لبخند کوچکی روی لبهایش مینشیند:
این علی کلاسر نترسی داره!
میدونی چی شد که به این روز افتاد؟
منتظر جواب نمیماند و ادامه میدهد:
یه ترکش کوچولوی ساده خورده بودا،
ولی چون حاضر نشد بیاد عقب، ترکشه با موج انفجار حرکت کرده و زده اعصاب
دست رو ترکونده!
بعدشم چندتا ترکش دیگه نوش جون میکنه، بازم قبول نمیکرده بیاد عقب، به زور میارنش با کلی گریه و زاری و ضجه و ناله!
چشمم به یکی از عکسها میافتد؛ حامد و علی دست در گردن هم، با لباس نظامی.
✍ #نویسنده:فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_هفتادوچهارم زیر لب غر میزنم: اینکه همش شد مادیات! دستپاچه میخندد: آ
♡
#رمان_دلارامِ_من❤️
#قسمت_هفتادوپنجم
چشم از تصویر لرزان ماه در حوض برمیدارد و مستقیم نگاهم میکند:
خواهر داشتن خیلی خوبه، دلت گرم میشه به حضورش؛ لوست میکنه ازبس محبت میکنه!
نمیدونم همه خواهربرادرا همینطورن یا فقط ما اینطوری هستیم؟!
چشمانش پر از محبت است و میدرخشد، دوست دارم تا قیام قیامت نگاهش
کنم.
نمیدونی تو سوریه، بغل گوشمون چه خبره؛ چیزی که تو تلوزیون و اخبار میبینی یه صدم اون چیزی که واقعیت داره نیست؛ انقدر این داعشیا وحشی اند که حد نداره؛
میدونی، خیلیام حس میکنن مسلمونن! معتقدن برای خدا و پیامبر آدم میکشن! یه جونورای عجیبی هستن اینا...
وظیفه شما طلبه ها اینه که فرق اسلام
رو با عقیده اینا مشخص کنین تو دنیا.
دستم را از زیر چانه ام برمیدارم، به پشت تکیه میدهم و دستانم را ستون
میکنم.
-میترسم حامد! خیلی از آینده میترسم!
-توکل رو گذاشتن واسه همین وقتا دیگه آبجی جان!
گلدان را لب حوض میگذارد و روی تخت، کنار من مینشیند.
بابا خیلی دوست داشت شبا بیاد تو حیاط، نماز بخونه یا ستاره ها رو نگاه کنه.
دلم برای پدر نداشته ام تنگ میشود؛ اصلاشاید حامد را بخاطر شباهتش به
دوست دارم.
قبول دارم، حق داری نگران باشی، ولی خدایی که تا الان هواتو داشته، بعدشم
تنهات نمیذاره.
عکسها را برمیدارد و یکی یکی از نظر میگذراند؛ درهمان حال میپرسد:
حالامیخوای علی رو جدی بگیری یا کلا بیخیالش بشی؟
قلبم میایستد؛ خیره میشوم به ماه و نفس عمیق میکشم؛ نمیدانم چه بگویم؛
سعی میکنم نخندم ولی گوشه لبم کمی کج میشود و نگاه حامد دور نمیماند.
آستین هایش را بالا میزند و لب حوض وضو میگیرد؛
بدون هیچ حرفی به اتاق میرود؛
در حیاط به تماشای ماه مینشینم، مثل پدر؛ فقط کاش صدای مناجات
حامد را از اینجا هم بشنوم...
با اینکه از صبح تا حالا کلی کار کرده و باید خسته باشد، سرحالتر از همیشه
است؛
از صبح تا ظهر اصفهان را ز یر پا گذاشته ایم تا وصیتنامه ها را به دست
خانواده ها برسانیم، اما حامد سریع خداحافظی میکرد که خیلی مزاحمشان نشویم؛ بعد هم برگشتیم خانه واستراحتی کوتاه کردیم،
از عمه خداحافظی کرد و باهم آمدیم
گلستان.
این بار نه فقط با عمه، با خانه و حیاط و گلهایش هم خداحافظی کرد؛ خوبی اش
این بود که امروز درخانه خودمان بودیم و عمه راحت توانست هرچه میخواهد
حامد را درآغوش بگیرد و صورتش را بوسه باران کند؛
و وقتی حامد دستش را به زور میبوسد، مادرانه دست برسر حامد بکشد و بگوید: نکن پسرم... نکن عزیزم...
عمه آن لحظه گریه نکرد، اما شاید بعد از اینکه گفت سپردمت به خدا و آب
پاشید پشت سرمان، دلش مثل کاسه آب ریخت و باران شد.
نباید با هر اتفاق کوچیکی خودتو ببازی؛ دنیام زیر و رو بشه تو تکیه ات به همون
خداییه که دنیا رو زیرو رو میکنه!
آیندتو میتونی خیلی قشنگتر بسازی، به
شرطی که به جای افسوس خوردن برای گذشته، از تجربه هات استفاده کنی؛
اما مطمئنم با علی قشنگتر میشه.
حامد است که با حرفهایش باعث میشود سرم را از روی شیشه بردارم و مستقیم
نگاهش کنم؛
این دو روز با هر دوجمله، یک علی از دهانش درمیآید!
میداند قانع شده ام، اما میخواهد محکم کاری کند.
با اینکه همین دیروز شهدا بودیم، همه جا برایم تازه است؛ گلستان شهدا یکی
از معدود جاهاییست که تکراری نمیشود برایم، و همیشه حس میکنم باید از نو
کشفش کنم؛
از دیوار کوتاهش که میگذری و از خیابان به گلستان پا میگذاری، دنیاعوض میشود؛ انگار از سرزمین مردگان به بهشت برین آمده باشی!
اصلاهمین دیوار حدودا نیم متری که رویش نخل کاشته اند، مرز عالم ملکوت با دنیای ماست و حتی این دیوار، آلودگی هوای شهر و هیاهویش را به داخل راه نمیدهد؛
این را باید به آنها گفت که تمام تلاششان را میکنند دیوارهای بتنی و ضدصدا بسازند!
مشکل صدا نیست، مشکل ماییم که دائم گوش میسپاریم به صدای نخراشیده دنیا!
دوست دارم به تک تک شهدایی که میشناسم سربزنیم؛ حامد هم ساعت
باکسی که نمیدانم کیست قرار دارد، موافقت میکند؛ حالات و رفتارهایش مرا میترساند،
طوری با حسرت به شهدا نگاه میکند که انگار دوست دارد همین حالا پربکشد
تنهایم بگذارد، بیتابی اش من را هم بی تاب کرده.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•