روزهایی که برادرم می رفت کلاس کنکور، من هم به کانون قرآن محله مون می رفتم. بابا گفته بود اگه نصفی از جزء سی ام قرآن رو از حفظ بخونم، جایزه خوبی می گیرم.
داداشم پنج جزء آخر قرآن رو حفظ کرده و من همیشه دعا می کنم وقتی بزرگ شدم ، مثل اون باشم. هروقت این حرف رو به مامان می گم ، دستی به سرم می کشه و می گه: حسین جان . تو خودت پسر خوبی هستی . ما همون اندازه که حسن رو دوست داریم تورو هم دوست داریم.
اون روزا هوا خیلی گرم تر بود. جلوی در کانون قرآن منتظر حسن بودم . از خیابان که رد شد به من رسید ، خندید و سلام کرد. گفت: چطوری داداش کوچولو؟
از این که به من می گفت " کوچولو "ناراحت نمی شدم . کوچولو گفتن حسن مثل بقیه نبود. گفتم: خیلی تشنه ام، بریم تا آبمیوه فروشی علی آقا؟
حسن دستم را گرفت و گفت : یادت نرفته که ماه رمضونه؟
دستم را از توی دستش بیرون کشیدم و با تعجب گفتم: تو روزه گرفتی؟ چرا منو بیدار نکردی؟