eitaa logo
کودک یار مهدوی مُحکمات
2.2هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
414 ویدیو
5 فایل
🔹آشنا کردن کودکان با مفهوم مهدویت، و هرگونه پشتیبانی محتوایی تربیتی مهدوی این کانال زیر مجموعه موسسه مهدوی محکمات فعالیت می کند. 🌐پایگاه اینترنتی: www.mohkamatmahd.ir ☎دفتر مرکزی: +98 21 2842 6318 روابط عمومی: @admin313_canal
مشاهده در ایتا
دانلود
کودک یار مهدوی مُحکمات
📖#رمان_مهدوی 👱‍♂#محمد_مهدی 📌#قسمت_یازدهم 💠قال الصادق (عليه السلام): لو ادرکته، لخدمته ایام حیاتی ا
📖 👱‍♂ 📌 🔰طبق توصیه دیشب همسرش رفت برای درخواست وام که یک مرتبه دید صدای داد و بیداد یه پیرمرد کل بانک رو برداشته دقت کرد دید یکی از اعضای مسجد محل خودشون هست که اتفاقا پدر شهید هم هست و در ماه مبارک رمضان، ادعیه ماه رو با صدای قشنگ و محزون خودش می خونه 🌀پیرمرد داد میزد و می گفت: مگه نگفته بودین آخر این ماه درست میشه؟ پس کو؟ چرا الان بازی در آوردین؟ میگین اعتبار ندارین؟ پس این همه پول چیه؟ چطور برای خودتون اعتبار و بودجه دارین؟ به ما بدبخت بیچاره ها که میرسه میگین پول ندارین... خدا نگذره ازتون، خدا... یهو قلبش گرفت، همونجا کف بانک افتاد پایین، چند نفر از مشتری ها گرفتنش و روی صندلی نشوندنش، یه لیوان آب دادن دستش و کمی به صورتش پاشیدن، حالش کمی بهتر شد، چشم هاش رو که باز کرد، حاج هادی رو دید که داره با لبخند بهش نگاه میکنه ❇️گفت چی شده پدرجان؟ چرا عصبانی میشی؟ ناسلامتی من اینجا کار می کنم، هم مسجدی، هم محله ای...بگو مشکلت رو برطرف میکنم ان شاءالله ✳️پیرمرد و هادی کنار رئیس بانک بودن، پیرمرد گفت خوبی پسرم؟ اصلا حواسم نبود شما اینجا کار می کنی. آقای رئیس بانک این چه وضعیه؟ شما بمن قول داده بودین که تا آخر این ماه وام من جور میشه، پس چرا الان میگین اعتبار نیست؟ چرا میگین نمیشه؟ رئیس بانک گفت: دست ما نیست حاج آقا، از مرکز به ما دستور دادن، من شرمنده روی گل شمام پیرمرد گریه کرد، با اون سن و سالش، جلوی چندتا کوچیک تر از خودش داشت گریه می کرد. 💠هادی گفت پدر جان، وامت خیلی ضروری بود؟ برای چی می خواستی؟ گفت از ضروری هم ضروری تر ! برای جهزیه دخترم می خواستم، اگه الان وام نگیرم معلوم نیست چندماه دیگه قیمت ها چقدر بره بالاتر، خودتون که می بینین قمیتها چطور هر روز دارن سر به فلک می کشن. ✳️تا گفت جهزیه، هادی دلش ریخت...خودش این درد رو قبلا برای خواهرش کشیده بود، وقتی دقیقا خودش می خواست برای خواهرش وام جور کنه، اما نشد و خواهرش شرمنده خانواده شوهر شد و با چشم گریان عروسی گرفت. تو این فکرها بود که صدای پیامک موبایلش اونو سر جا آورد...پیامک رو که خوند، دید دیگه اصلا ذره ای مکث جایز نیست سریع به پیرمرد اشاره کرد و گفت وام شما جور میشه تا آخر هفته، غصه نخور شماره کارتت رو بده، خودم وام رو به کارتتون می ریزم، اقساط وام و... هم خودم بهتون خبر می دم...به هر حال شما پدر شهید هستید، بالای سر ما جا دارین، من وام شما رو درست می کنم. پیرمرد که همینطوری هاج و واج مونده بود گفت: چطور؟ همین الان همکار شما گفت نمیشه که هادی گفت، نه حاجی جان، اتفاقا تازه پیامک اومد از مرکز که میشه! درست شد، ضامن هم نمیخواد! من تا آخر هفته وام رو می ریزم، شما هم اقساطش رو پرداخت کنین 🌀انگار دنیا رو به پیرمرد داده بودن...پیرمرد با کلی دعا و تشکر رفت. هادی به رئیس بانک گفت: همین الان پیامک اومد که... ✨کودکیار مهدوی محکمات:👇 🆔@koodakyaremahdavi
کودک یار مهدوی مُحکمات
📖#رمان_مهدوی 👱‍♂#محمد_مهدی 📌#قسمت_دوازدهم 🔰طبق توصیه دیشب همسرش رفت برای درخواست وام که یک مرتبه دی
📖 👱‍♂ 📌 💠هادی به رئیس بانک گفت: همین الان پیامک اومد که... رئیس پرید توی حرفش و گفت این چه کاری بود که کردی آقا هادی؟ من تا حالا ازت دروغ نشنیدم پشت سرت نماز می خوندم برای چی به این پیرمرد بنده خدا دروغ گفتی؟ از کی تا حالا ابلاغیه های شعبه مرکزی با پیامک ابلاغ میشه و از کِی به جای رئیس، به دست کارمند میرسه؟ جریان اون پیامک چیه؟ ✳️هادی گفت چشم رئیس جان، امان بده! دیشب با خانمم راجع به این وام صحبت کرده بودم و راضی بود که بگیریم...بهش گفتم امروز اقدام می کنم...اومدم پیش شما برای پرکردن فرمِ درخواست که این قضیه پدر شهید پیش اومد مشغول حرف زدن بودیم که خودتون مشاهده کردین پیامک اومد...از طرف خانمم بود پیام داد که چی شد؟ وام رو ثبت نام کردی؟ منم دیدم الان وقتشه، الان بهترین فرصت هست، این شد که اون حرفها رو به پیرمرد گفتم. رئیس گفت درست حرف بزن ببینم چی میگی، یعنی چی؟ هادی: خب معلومه دیگه آقای رئیس، با پیامک خانمم یاد این افتادم که قرار بود درخواست وام بدم برای خودم، اما با دیدن نیاز این پدرشهید، منصرف شدم و میخوام وامم رو که گرفتم بدم به ایشون، چون نیازش بیشتره اشکالی داره؟ رئیس: خب...خب...نه، اصلا، چه اشکالی، صلاح کار خویش، خسروان دانند اما می گفتی خودت به این وام نیاز داری هادی: من آره، نیاز دارم اما برای خرید وسایل پسرم که داره انشاءلله به دنیا میاد می خواستم...ولی کار این پدر شهید فوری تر هست...این بابا، پسرش رو برای حفظ اسلام و این کشور داده، بی انصافی هست من نخوام برای تشکر ازش، یک وام ۵۰ میلیون تومنی رو بهش ندم، وسایل پسر منم جور میشه و خدا بزرگه به قول سعدی : همان کس که دندان دهد، نان دهد. همون خدایی که ما رو داره صاحب بچه میکنه، همون خدا هم پول سیسمونی پسر منم جور میکنه 💠هادی: فقط آقای رئیس از بچه ها و کارمندها کسی نفهمه...همه چی طبق روال عادی، من وامم رو می گیرم، با اسم و مشخصات خودم، فقط بعدش اون رو انتقال میدم به حساب این بابا...اقساطش هم ماهانه محترمانه ازش می گیرم رئیس: خدا خیرت بده، چندتا کارمند مثل تو داشتیم، الان مشکلات کشور حل شده بود ✳️هادی بعدازظهر رفت سمت خونه...تو دل خودش خوشحال بود که امروز دل یک نفر رو خوشحال کرد و نگذاشت پیرمردی شرمنده دخترش بشه وقتی وارد خونه شد، همسرش بعد سلام و احوال پرسی فورا سوال کرد... ✍️ احسان عبادی ✨کودکیار مهدوی محکمات:👇 🆔@koodakyaremahdavi
📖حالا که فقیر شده ام 📌 اَسود خجالت می کشید😥 پیش✨امام باقر علیه السلام برود و بگوید: «من فقیر و محتاجم. آیا به کسی که شیعه ی شماست، کمک نمی کنید؟»😞 او چکمه هایش👞 را پوشید. خورجین کوچکش را برداشت. دستاری سیاه دور سر خود بست و از این کوچه به آن کوچه ی مدینه رفت تا به در🚪 خانه ی امام پنجم شیعیان رسید. اَسود با خودش فکر کرد: «من که فقیر نبودم! وضع زندگی ام خوب بود و به خاطر سفارش امامان عزیزم، خیلی هم دست بخشش داشتم؛ اما حالا... اَسود آرام آرام گریه کرد😢 دل او پر از غم و غصه بود: «اما حالا آن دوستان و آشنایان، آن مردمی که زمانی از من کمک می گرفتند، به من توجهی ندارند!» در همان لحظه، سه مرد اسب سوار🐎 به اسود رسیدند. هر سه به او سلام کردند✋ و فوری از کنارش رد شدند. آن سه نفر وقتی می رفتند، حرف هایی به هم زدند که اسود نشنيد. بیچاره اَسود... هنوز پیر نشده به گدایی افتاده. خب پول و ثروت💰به آدم وفا نمی کند. زمانی با زندگی ما دوست است و یک وقتی هم ما را بیچاره می کند. کاش سکه ای توی دستش می انداختیم، تا برای شامِ شب خانواده اش چندتا نان🥖🍞 تهیه کند. اَسود در زد، خدمت کار امام باقر علیه السلام در را باز کرد: «سلام من آمده ام تا با امام پنجم شیعیان دیدار کنم.» مرد خدمت کار، اَسود را به اتاقی برد که امام باقر عليه السلام در آنجا بود. انگار امام می دانست که قرار است اَسود به دیدنش برود؛ چون با خوشحالی☺️ جلو رفت، با او دیده بوسی کرد 😚و حالش را پرسید... 🏴کودکیارمهدوی محکمات 🆔@koodakyaremahdavi
📖آقای خورشید مهربان اسم من فاطمه است، اسم شهرمان هم مَرو است، اسم پیراهنم👚گل گلی است، اسم پتوی پارچه ای کوچکم خوابالو، اسم مرغ قرمزمان🐓حناخانم و اسم تنور خانه مان هم آتش پاره🔥 اسم درخت🌴 توی کوچه را هم گذاشته ام کلاغ دونی. من دوست دارم برای هر چیزی اسم انتخاب کنم☺️ دوست دارم اسم همه چیز را بلد باشم، اسم همه غذاهایی🍵🥗 که مادرم می پزد می دانم. اسم تمام دانه هایی که پدرم توی زمین می کارد بلدم. وقتی با بابا به مزرعه می روم روی ملخ ها و کفشدوزک ها🦗 هم اسم می گذارم. دوست دارم هر چیزی را یه جور صدا کنم. برای خودم هم چندتا اسم گذاشته ام😃 مثلا نجمه و سمانه و مرضیه‌‌ اما فاطمه را از همه بیشتر دوست دارم😍 شش تا خواهر و برادر دارم که همه از من بزرگتر هستند. دوتا از خواهرهایم پارسال عروسی کردند و رفتند خانه خودشان. حالا من و مادرم، تنها خانم های🧕 خانه هستیم، البته اگر خاطر کوچولوی ریزه میزه ام را هم حساب کنیم، می شویم سه تا. یک هفته پیش به دنیا آمد 👼بابا هنوز برایش اسمی انتخاب نکرده است، اما من انتخاب کرده ام. تا همین دیروز نمیدانستم باید به چه اسمی صدایش بزنم که به چشم های آبی و صورت تپلی اش بیاید، اما دیروز که آن اتفاق عجیب افتاد، اسمش هم انگار از آسمان روی زمین افتاد!😄 💜کودکیارمهدوی محکمات 🆔@koodakyaremahdavi
سوهانی با طعم غدیر😋 📌 بابا میخواست به مسافرت🚌 برود کلافه ام میکرد، ده بار صدایم میکرد و سفارش هایش را تکرار میکرد، همه را حفظ شده بودم😞 حواست باشد برای مادرت 🧕داروهایش را بگیری❗️ یک سر به باشگاه داداش کوچکت بزن، نزار تنها برود خیابان خطرناک است❗️ حتما به مغازه سر بزن به کارگرها سپرده ام اما خب تو پسرمی و فرق میکند😌 سفارش ها را چک کن کار را خراب نکنند، داری میایی بسته های سوهان یادت نرود‼️ این قدر میگفت و سفارش میکرد که بعضی وقتها با خودم میگفتم: ای بابا! کاش نرفته بود اینقدر سفارش میکند که ادم استرس میگیرد😒 ولی ته دلم خوش حال میشدم 😉وقتی بابا نبود احساس میکردم بزرگ تر شدم و بقیه به حرفهایم بیشتر گوش میدهند، به کارهایم بهتر می رسیدم حتی صبح ها زودتر بیدار میشدم👏 از بچگی یادم مانده که بابا یک هفته مانده به سرش شلوغ میشد، مغازه سوهانی داشت و به مناسبت عید غدیر سفارش ها زیاد میشد☺️ ولی هیچ چیز نمیتوانست مانع رفتن به خانه پدری اش شود، بابا بزرگ توی مسجد محله جشن میگرفت 🎊🎉🎁 🌸کودکیارمهدوی محکمات(تخصصی ترین کانال مهدی باوری درکودکان) 🆔https://eitaa.com/joinchat/1945305120C076ae4f3ce
کودک یار مهدوی مُحکمات
📖#رمان_مهدوی 👱‍♂#محمد_مهدی 📌#قسمت_سیزدهم 💠هادی به رئیس بانک گفت: همین الان پیامک اومد که... رئیس پ
📖 👱‍♂ 📌 🔰وقتی وارد خونه شد، همسرش بعد سلام و احوال پرسی فورا سوال کرد چی شد هادی جان؟ ثبت نام کردی برای وام؟ 💠هادی: آره، اسم نوشتم، قراره تا آخر هفته هم پولش جور بشه و بره حساب یه نفر دیگه 🔰نرگس خانم از تعجب چشم هاش گرد شده بود و گفت یعنی چی؟ حساب یه نفر دیگه چیه؟حساب کدوم نفر؟ 💠هادی خندید و گفت: ای بابا، خانم جان شما که در بند مال دنیا نبودی، مگه ما ندار هستیم؟ خداروشکر استخدام هستم و درآمد خودمون رو هم داریم، این وام نشد یه وام دیگه، خدا بزرگه، تو کار دیگران رو راه بنداز خدا خودش جبران میکنه به قول معروف: تو نیکی می کن و در دجله انداز / که ایزد در بیابانت دهد باز 🔰نرگس خانم: نه، منظورم مال دنیا و این حرفها نیست، خب وام رو به کی دادی و به چه نیتی؟ اون هم تو این شرایط که برای بچه مون باید وسیله می گرفتیم و... 💠هادی: اتفاقا منم دادم به کسی که میخواد برای بچه خودش وسیله بگیره، اما بچه اون با بچه ما فرق داره، بچه اون کسی رو جز پدرش نداره و این پدر باید جهزیه دخترش رو تامین کنه اما بچه ما، دو تا پدربزرگ و دوتا مادربزرگ داره، اونها قطعا برای خرید وسایل نوه خودشون دست بکار میشن...نترس...دادم به یه پدر شهیدی که دنبال وام بود برای جهزیه دخترش...مطمئن باش خدا جبران میکنه 👈اون شب نشنیدی که حاج آقا عسکری روایتی رو می خوند که امام معصوم فرمودند: شیعیان ما را هنگام مراقبت از نماز اول وقت و کمک به برادران دینی خود، آزمایش کنید. حالا منم به یه برادر دینی کمک کردم، مگه بعد شنیدن اون حدیث امام صادق(علیه السّلام) قول ندادیم هردومون، که اول خودمون خادم مولا بشیم و بعدش رو با تربیت مهدوی بزرگ کنیم؟ خب خادم و سرباز امام زمان بودن که فقط به دعای عهد و ندبه خوندن نیست، دست دیگران رو هم باید گرفت، تو اجتماع هم باید به داد مردم رسید 🔰نرگس خانم که اولش کمی ناراحت بود، با حرفهای هادی آروم شد، خودش زن بود و عروسی کرده بود و می دونست تهیه جهزیه یک دختر، چقدر مهم تر از سیسمونی نوزاد هست یه لبخند مهربانانه به آقا هادی زد و گفت پاشو دست و صورتت رو بشور و بیا نهار بخوریم قهرمان من!!! انشالله این عملت هم قبول باشه که صد در صد هست 💠اون شب تو مسجد، پدر شهید اومد پیش آقا هادی، تا خواست حرفی بزنه هادی اشاره کرد یواش پدرجان، یواش...کسی نباید متوجه این موضوع بشه، اینجوری همه میان بانک و از من انتظار وام دارن، منم دستم بسته هست و نمی تونم برای همه وام جور کنم دوست هم ندارم کسی بدونه برای شما کاری کردم، انشالله تا آخر هفته وام شما جور میشه، فقط تو نمازها و دعاهات به پسر شهیدت بگو برای ما هم دعا کنه... ✍️احسان عبادی ✨کودکیار مهدوی محکمات:👇 🆔@koodakyaremahdavi
کودک یار مهدوی مُحکمات
#داستان #چهارشنبه_های_امام_رضایی 📖آقای خورشید مهربان #قسمت_اول اسم من فاطمه است، اسم شهرمان هم مَ
📖آقای خورشید مهربان چند روز پیش که خواهرم👼 تازه به دنیا آمده بود، خیلی گرسنه بودیم آخر ابرها☁️ با شهر ما قهر کرده بودند و دیگر برایمان باران💧 نمی آوردند. سبزه ها و گلها 🥀یکی یکی می مردند و خشکسالی همه جا را گرفته بود. خواهرم توی گهواره گریه😢 می کرد. برادر بزرگترم رفته بود برایمان غذا🍎پیدا کند. بابا هم تازه از سرِ زمین برگشته بود و با هیچ کس حرف نمیرد. دلم خالی خالی بود. عروسکم را بغل کرده بودم و به شکمم فشار میدادم. اسم عروسکم حليمه است. حليمه میگفت: تحمل کن فاطمه جان بابا الان برایت غذا می آورد اما حليمه الکی میگفت، بابا فقط سر سجاده نشسته بود و گریه می کرد😞 تا حالا گریه اش را ندیده بودم صورتش خیس خیس بود. توی دلم اسمش را گذاشتم بابااشکی😢 مامان با دستمال، صورتِ بابااشکی را پاک کرد. مامان هم داشت گریه می کرد. توی دلم صدایش زدم مامان اشکی. مامان اشکی آرام به بابا اشکی گفت: بچه ها خیلی گرسنه اند. یک روز است که غذا نخورده اند، می ترسم مریض بشوند. خودم هم ديگر شير ندارم که به این بچه بدهم.😔 بابااشکی سرش را پایین انداخت و گفت: چند ماه است باران🌧 نیامده، زمین ها خشک خشک شده! گندم ها🌾 سبز نمی شوند و حتی یک مشت گندم هم نداریم تا نان بپزیم. خدا کند قحطی تمام شود! خدا کند باران بیاید!🤲 💜کودکیارمهدوی محکمات 🆔@koodakyaremahdavi
📌قسمت اول زمانی که که دوازده هزار نامه✉️ از طرف کوفیان به دست امام حسین رسید، ایشون تصمیم گرفت به نامه‌های اون‌ها پاسخ بده. به خاطر همین، نماینده‌ای از طرف خودش برای بررسی اوضاع به کوفه فرستاد. مسلم‌بن‌عقیل، عموزاده و شوهرخواهر خودش کسی بودکه به عنوان نماینده به کوفه فرستاده شد. اون موقع حاکم یزید بود! یزید به همه گفته بود باید باهاش بیعت کنن و دست دوستی بدن🤝 توی شهر کوفه آدم‌هایی زندگی می‌کردن که اصلا دوست نداشتن هر چی یزید👿 می‌گه گوش کنن؛ آخه یزید اصلا انسان درست و خوبی نبود. اونا دوست داشتن با امام حسین بیعت کنن🤝 چون می‌دونستن ایشون انسان پاک و شریفه😇 پس، آدمای شهر کوفه دور هم جمع شدن و تصمیم گرفتن برای امام حسین نامه✉️ بنویسن و ازش بخوان که بیان و با ایشون بیعت کنن.🤝 این خبر به گوش بزرگان شهر رسید و اون‌ها هم اومدن و نامه✉️ رو امضا کردن. این‌طور شد که مردم کوفه نامه نوشتن✉️ و برای امام حسین فرستادن تا ایشون بیاد و اونا رو از دست یزید نجات بده و خودش حاکم بشه.😊 وقتی اون همه نامه✉️ به دست امام حسین رسید، امام تصمیم گرفتند اول کسی رو برای بررسی اوضاع بفرستن. امام حسین هم برای این کار، نیاز به یک فرد مطمئن و هم شجاع داشت، و اون کسی نبود جز مسلم‌بن‌عقیل!😌 مسلم جوونی قوی، شجاع، مؤمن و البته پسرعموی امام حسین بود.💚 امام حسین برای مردم کوفه نامه✉️ نوشت و توی اون نامه گفته بود: من برادر، پسرعمو و مطمئن‌ترین فرد خانواده‌ام رو، به سوی شما می‌فرستم. او برای من خواهد نوشت که نظر شما چیه. اگر می‌خواین با من دوستی کنین، با مسلم بیعت کنین🤝 نامه✉️ رو به دست مسلم سپرد و او را روانه کوفه کرد. خلاصه…چند روز و چند شب مسلم توی راه بود تا اینکه به کوفه رسید. تو کوفه مسلم همون کاری رو کرد که امام حسین گفته بود. رفت به خونه‌ی یکی از آدم‌های مهمِ کوفه که با خانواده پیامبر دوست بود😊 مردم به اون خونه می‌اومدن تا مسلم رو ببینن و نامه‌ی✉️ امام حسین رو بشنون. مسلم براشون نامه رو می‌خوند و می‌گفت که اگر امام حسین بیاد، چه کار می‌کنه. مردم هم گوش می‌دادن و خیلی‌هاشون با مسلم دست می‌دادن 🤝و می‌گفتن ما می‌خوایم امام حسین، حاکم و راهنمای ما باشه. هر روز تعداد بیعت‌کنندگان بیشتر و بیشتر می‌شد، تا حدی که تعدادشون به چند هزار نفر رسیده بود😇 مسلم هم که دید این همه آدم با امام حسین بیعت کردند، نامه‌ای نوشت✉️ که حقیقت داره که کوفیان دلشون با ایشونه و آماده حمایت و بیعت از ایشون هستند.😊 ☑️کودکیار مهدوی محکمات:👇 🆔@koodakyaremahdavi
کودک یار مهدوی مُحکمات
#محرم_مهدوی #داستان_زندگی_مسلم_ابن_عقیل 📌قسمت اول زمانی که که دوازده هزار نامه✉️ از طرف کوفیان به
📌قسمت دوم همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت، ولی یزید حاکم کوفه 👑 حاضر نبود به جای خودش امام حسین بیاد و حاکم بشه😏 برای همین ابن‌زیاد رو فرستاد بره کوفه. ابن‌زیاد👿 از طرف یزید مأمور شد که بره کوفه و نذاره امام حسین پاش به کوفه برسه.😔 ابن‌زیاد و پدرش کسانی بودن که هرجا شورش می‌شد و مردم اعتراضی داشتن، ماموران رو می‌فرستادن تا معترضین رو ساکت‌شون کنه🤫 برای همین بود که خیلی‌ها حتی از اسمش هم می‌ترسیدن🤭 ابن‌زیاد به کوفه رسید و اولین کاری که می‌خواست بکنه این بود که مسلم رو پیدا کنه و سرش رو از بدنش جدا کنه.😨 مسلم که می‌دونست دیگه اون خونه امن نیست و همین الانه که ماموران ابن‌زیاد بیان سراغش😣 سریع از اون خونه بیرون رفت و توی خونه‌ی یه نفر دیگه از دوستانِ امام حسین علیه السلام پنهان شد. اسم اون دوستِ امام حسین "هانی" بود؛ پیرمرد مهربونی که عاشق پیامبر و خانواده‌ش بود.😍 ابن‌زیاد👿 هر چی دنبال مسلم گشت، پیداش نکرد، ولی دست رو دست نذاشت و مامورهاشو فرستاد توی شهر تا یکی‌یکی بزرگان شهر رو پیدا کنن و بهشون بگن اگر با مسلم بیعت کنن🤝 و بخوان با امام حسین علیه السلام دوست بشن و به یزید😈 اعتراض کنن، هم اونا رو می‌کشه، هم خانواده‌هاشونو!😦 با این تهدیدها، بزرگان کوفه حسابی ترسیدن و این طوری بود که مردم کوفه موندن وسط یه دوراهی. از یه طرف به مسلم قولِ بیعت داده بودن🤝 و از طرف دیگه از ابن‌زیاد 👿می‌ترسیدند.😦 ابن‌زیاد شروع کرد به تهدید و ترسوندن مردم. 😲به اون‌ها گفت یزید یه سپاه بزرگ فرستاده و به زودی می‌رسه به شهر شما و هرکدوم‌تون رو که طرفدار امام حسین💚 باشین رو می‌کشه.😬 ابن‌زیاد حتی هانی رو هم دستگیر کرد و برد.😦 مسلم وقتی دید اوضاع کوفه بهم ریخته و احتمال هم می‌داد که الان حتما امام حسین نامه✉️ را دیده و همراه زن و بچه و یارانش به سمت کوفه می‌آد😔 تصمیم گرفت همراه مردم کوفه، قیام کنه✊ و ابن‌زیاد👿 رو فراری بده. مسلم به مردم خبر داد که توی مسجد🕌 جمع بشن، تا از اون‌جا برن کاخ ابن‌زیاد 😈و از شهر بندازنش بیرون😊 چهار هزار نفر اومدن به سمت مسجد🕌 و اون‌جا جمع شدن. مسلم براشون حرف زد و گفت حالا که شما برای امام حسین نامه✉️ نوشتین که بیاد، بیاین کمک کنین از شر این ابن‌زیاد ملعون👿 راحت شیم تا وقتی امام می‌یاد، مشکلی نداشته باشه😊 مسلم، رو به قبله ایستاد و شروع کرد به نماز خوندن. اون چهار هزار نفر هم پشت سرش ایستادن که نماز بخون، اما… . ☑️کودکیار مهدوی محکمات:👇 🆔@koodakyaremahdavi
کودک یار مهدوی مُحکمات
📖#رمان_مهدوی 👱‍♂#محمد_مهدی 📌#قسمت_چهاردهم 🔰وقتی وارد خونه شد، همسرش بعد سلام و احوال پرسی فورا سوال
📖 👱‍♂ 📌 🔰چندماه بعد... 🌀روز نیمه شعبان اون سال فرا رسید. همه غرق در شادی و جشن گرفتن و...آقا هادی هم از دو جهت خوشحال بود. هم بخاطر روز تولد حضرت، هم بخاطر اینکه قراره پسرش در چنین روزی به دنیا بیاد، دل تو دلش نبود ✳️دلش می خواست تو مراسمات جشن کمک کار اهل مسجد باشه، چون خانوادش همه تو بیمارستان بودن و خیالش از اونجا راحت بود، اما حاج آقا عسکری بهش اجازه نداد و به هر زحمتی که بود هادی رو راهی بیمارستان کرد 🔰تو راه بود که بهش خبر دادن بچه به دنیا اومده...یک مرتبه تمام اون سختی ها و توسلاتی که محضر امام زمان (عج) کرده بود به یادش اومد...تمام گریه...تمام نمازها...تمام زیارت عاشورا ها و...یقین کرد که هرکس در این خونه بره، دست خالی بر نمی گرده ❇️بچه رو که بغل گرفت، آرامش عجیبی بهش دست داد، هرچند پدرش دم گوش بچه اذان و اقامه گفته بود، اما هادی دوست داشت خودش هم بگه...رفت یه گوشه خلوت نشست و با گریه و زاری بعد از اذان و اقامه، چند تا سلام به امام زمان هم در گوش بچه گفت و همونجا به حضرت گفت: آقاجان، این بچه را نذر تو کردم، کمکم کن جوری تربیتش کنم تا یکی بشه مثل مالک اشتر برای تو...یکی مثل عمار برای تو اشک از چهره اش جاری شد، با دستهاش اشک خودشو پاک کرد و خیلی یواش و آروم روی لب های بچه گذاشت تا کام بچه با اشکی که برای امام زمان (عج) ریخته شده باز بشه، بعد از جیبش تربت اصل کربلا رو که تو سفر سال قبل از یک خادم گرفته بود درآورد و مقدار بسیار کم رو در دهن بچه قرار داد مستحب هست وقتی بچه به دنیا میاد، کامش با تربت کربلا باز بشه 🌀رفت سراغ خانمش، ازش تشکر کرد، از صبرش، از تحمل سختی ها، از اینکه این همه سختی رو تو این مدت تحمل کرد تا این بچه صحیح و سالم به دنیا بیاد از جیب کتش، یه گردنبند طلا در آورد و هدیه داد به خانمش...روی پلاک گردنبند، اسم هر سه نفر نوشته بود...هادی، نرگس، ✳️بعد خوب شدن خانم و انجام مراحل بیمارستان، اومدن خونه که یک مرتبه دیدن... ✍️احسان عبادی ☑️کودکیار مهدوی محکمات:👇 🆔@koodakyaremahdavi
مردبچه‌ها را صدا زد. رقیه و دوستانش جلو دویدند. مرد گفت: بچه‌ها کم کم می‌خواهیم حرکت کنیم. بزرگ‌ترها مواظب کوچک‌ترها باشند. از بزرگترهایتان دور نشوید😊 رقیه از دوستانش جدا شد. به طرف عمه زینب دوید. کنار عمه ایستاد. عمه با مهربانی لباس خاکی رقیه را تکاند و گفت: زیاد دور نشو می‌خواهیم حرکت کنیم. رقیه سری تکان داد و گفت: چشم می‌روم پیش عموعباس👌 عمه زینب لبخند زد. رقیه خودش را به عموعباس رساند. عموعباس رقیه را بغل کرد و بوسید😚رقیه خندید. دست روی ریش عموعباس کشید و گفت: عموجان می‌شود پشتتان سوار شوم؟ عموعباس رقیه را به سینه فشرد و گفت: چرا نمی‌شود دردانه‌ی عمو رقیه را روی دوش گذاشت. رقیه به اطراف نگاه کرد و گفت: از این‌جا همه چیز را می‌بینم👀 به اسب سفیدی که جلوتر از همه‌ی اسب‌ها ایستاده بود اشاره کرد و گفت: ذوالجناح🐎 آن‌جاست، اسب خوشگل بابا عموعباس به ذوالجناح نگاه کرد و پرسید: دیگر چه می‌بینی؟ رقیه سرچرخاند و گفت: باباحسین جانم، او کمی آن‌طرف‌تر ایستاده، دارد با عموعبدالله صحبت می‌کند عموعباس رقیه را از روی دوشش پایین آورد و روی شتری گذاشت و گفت: شتر سواری دوست داری رقیه جان؟☺️ رقیه ریز خندید: بله خیلی، فقط باید خودتان هم باشید من تنهایی سوار شتر شدن را دوست ندارم عموعباس لبخند زد و جواب داد: نور چشمم من‌که تورا تنها رها نمی‌کنم رقیه به آسمان نگاه کرد. نورخورشید چشمش را اذیت می‌کرد. دستش را جلوی پیشانی‌اش گذاشت. لب‌های کوچکش خشک شده بود. رو به عموعباس کرد و گفت: عموجان من تشنه‌ام، آب می‌خواهم💦... ... 🆔@koodakyaremahdavi
کودک یار مهدوی مُحکمات
#داستان #چهارشنبه_های_امام_رضایی 📖آقای خورشید مهربان #قسمت_دوم چند روز پیش که خواهرم👼 تازه به دنی
📖آقای خورشید مهربان مامان اشکی یواش گفت: این مرغ🐓 یک هفته است که تخم🥚 نگذاشته. فعلا مجبوریم این مرغ را بخوریم. دویدم توی حیاط و حناخانم را بغل کردم. پرهای قرمزش را باز کردم. دوست نداشتم حناخانم بخاطر من بمیرد😐 با صدای بلند گفتم: من گرسنه نیستم بابا! من گرسنه نيستم مامان! بعد توی اتاق دویدم و سرم را زیر خوابالو، يعني پتويم فرو کردم. نفهميدم کی خوابم برد.😴 صبح که از خواب بیدار شدم بابااشکی دیگر گریه نمی کرد و داشت با خوشحالی🤗می گفت: خبر خوب، خبر خوب. جارچی گفته قرار است نماز باران💦 بخوانند! مردم دارند توی صحرا جمع می شوند. مطمئنم خشکسالی تمام ميشود. مامان اشکی با تعجب گفت: از کجا این قدر مطمئنی آقا؟ اگر نماز باران را مأمون بخواند، هیچ اتفاقی نمی افتد.😏 به دعای گربه سیاه که باران نمی آید. بابا گیوه هایش را پوشید و گفت: نه نه مأمون هیچ وقت نمی تواند این کار را بکند. نماز باران را✨علي بن موسی الرضا(سلام الله عليه) می خواند. جانم فدای امام رضا❤️ مگر نمی دانی دعای او🤲 همیشه برآورده می شود؟ ☑️کودکیارمهدوی محکمات 🆔@koodakyaremahdavi
✨این ستاره ها من یکی از دوستان🌟امام حسن مجتبی علیه السلام هستم. من به پیامبر صلی الله عليه و آله و اهل بیت علیهم السلام خیلی علاقه دارم❤️همیشه هر کاری دارم، به سراغ آن ها می روم. اگر مشکلی دارم، اولین کسانی که مشکلم را حل می کنند، این ستاره های💫⭐️ آل محمد صلی الله علیه و آله هستند؛ مخصوصا حسن علیه السلام و حسین علیه السلام که دوتا مرد مهربان و فداکار شهر مدينه هستند و ما آدم های بی بضاعت را هیچ وقت از یاد نمی برند😍اما... اما امروز مشکلم را...اصلا چگونه برای تان بگویم😥 مشکل من یک جوری است که نمی توانم، یعنی خجالت می کشم😓آن را به کسی بگویم. هان؟ می پرسید: چه مشکلی داری؟می دانید، من به مقداری پول💰احتیاج دارم؛ البته از یک مقدار بیشتر، من گرفتار چندتا اتفاق سخت در زندگی ام شده ام. هم دخترم را باید شوهر💍بدهم، هم بدهکاری ام را باید بدهم و هم چیزهای دیگر. برای همین، مانده ام از کجا این پول زیاد را به دست بیاورم! فامیل هایم هم مثل خودم دستشان خالی است. پولدارها هم به ما فقرا محل نمی گذارند😔 آنها هم که دلشان به رحم می آید، می گویند: «باید سود پول مان را بدهی!» یعنی مثلا ده درهم قرض می دهند، در عوض چند ماه بعد پنجاه دینار می گیرند.☀️پیامبر خداصلى الله عليه واله فرمودند: اسم این کار، ربا است و رباخواری حرام است. من که اهل کار حرام نیستم❌ راستش...راستش امروز همسرم به من گفت بروم پیش✨امام حسن مجتبی علیه السلام و قصه ی تنگ دستی ام را به او بگویم؛ اما من خجالت می کشم... ... ☑️کودکیار مهدوی محکمات:👇 🆔@koodakyaremahdavi
کودک یار مهدوی مُحکمات
📖#رمان_مهدوی 👱‍♂#محمد_مهدی 📌#قسمت_پانزدهم 🔰چندماه بعد... 🌀روز نیمه شعبان اون سال فرا رسید. همه غرق
📖 👱‍♂ 📌 🔰بعد خوب شدن خانم و انجام مراحل بیمارستان، اومدن خونه که یک مرتبه دیدن آقا و خانم رحمتی، دم درب منتظر اونها هستند و حتی یه گوسفند چاق و چله هم آماده کردن برای قربانی به سلامتی آقا 💠آقا هادی داشت از شرمندگی آب میشد! آقای رحمتی هم که احوال هادی رو فهمید رفت جلو و باهاش روبوسی کرد و گفت عزیز من، پسرم، من و حاج خانم از دار دنیا یه پسر داشتیم که اونم رفت پیش خدا، آرزوی نوه داشتن به دل ما موند...حالا اگه شما اجازه بدین، این آقا رو هم مثل نوه خودمون می دونیم و هرکاری از دستمون بر میاد براش انجام میدیم این قربانی کردن هم تنها کاری بود که گفتیم همین اوایل به دنیا اومدن براش انجام بدیم تا صحیح و سالم باشه انشاءالله 👈اما شما عقیقه کردن رو فراموش نکنین...هم مستحبه، هم ضامن سلامتی بچه...فقط یادتون باشه مستحب هست در روز هفتم به دنیا اومدن بچه این کار صورت بگیره 💠اون شب تو مسجد که هنوز حال و هوای جشن های نیمه شعبان رو داشت، آقا هادی هم به نیت فرزندش و هم به نیت تولد حضرت، شیرینی داد حاج آقا عسکری بعد دو نماز که عادت داشت کمی حرف بزنه، باز هم داستان شیخ صدوق رو تکرار کرد...احتمالا هدفش آقا هادی بود که ایشون هم فرزندش رو در راه امام زمان (عجل‌الله تعالی فرجه الشریف) تربیت کنه و بدونه این فرزند اگر متولد شده، قطعا با دعا و توسل به محضر امام عصر ارواحنافداه بوده 🌀از اونجا به بعد دیگه زندگی آقا هادی و نرگس خانم شیرین تر شده بود...احساس مسئولیت بیشتری می کردن...تمام توانشون رو می ذاشتن تا این بچه به خوبی تربیت بشه...تمام محیط خونه رو جوری آماده کرده بودن که خدای نکرده در تربیت فرزند، اثر بدی نگذاره مثلا نرگس خانم همیشه با وضو بچه رو شیر میداد و تا جایی که می تونست، رو به قبله تو خونه گاهی اوقات مخصوصا موقع خواب بچه، با صدای آروم میزدن شبکه قرآن تا بچه هنگام خواب با صدای قرآن بخوابه و تو ذهنش بمونه تا وقتی بزرگ تر شد انس بیشتری با قرآن بگیره ✳️آقا هادی هم سعی می کرد تمام حساب و کتاب مالی خودش رو سر وقت انجام بده تا هیچ مال بدون خمس داده شده ای در منزلش نمونه تا در معنویت خودش و خانمش و روحیات فرزند تاثیر بد بگذاره 👈طبق همون نذری که کرده بود داشت عمل می کرد...تربیت مهدوی فرزند جهت آماده سازی یک سرباز برای حضرت مهدی(عجل‌الله تعالی فرجه الشریف) 🌸پایان فصل اول🌸 ✍️احسان عبادی ✅کودکیار مهدوی محکمات:👇 🆔@koodakyaremahdavi
کودک یار مهدوی مُحکمات
📖#رمان_مهدوی 👱‍♂#محمد_مهدی 📌#قسمت_شانزدهم 🔰بعد خوب شدن خانم و انجام مراحل بیمارستان، اومدن خونه که
📖 👱‍♂ 📌 🔰هرکس رو میدید، فکرش رو هم نمی کرد که بچه ۷ ساله و اینقدر سواد و ادب! آخه اگه با بچه های هم سن و سال خودش که هیچ، با چندین سال بزرگتر از خودش هم مقایسه می کردن، اصلا با حساب و کتاب جور در نمی اومد ✳️تربیت آقا هادی اثر کرده بود، حتی نگذاشت یک لقمه حروم وارد زندگیش بشه، گاهی به مناسبت ایام مختلف که می شد، مخصوصا در ماه مبارک رمضان و ماه محرم، همسایه ها نذری که می آوردن، با دقت مراقبت می کرد که آیا این همسایه اهل مراقبت و حساب کتاب مالی و سال خمسی و این چیزها هست یا نه یه همسایه داشتن که مطمئن مطمئن بود اهل رشوه و نزول خواری هست، چون خود هادی بانکی بود و این ها رو می دونست، هروقت این خانواده نذری می آوردن، هادی با احترام دریافت می کرد، اما مصرف نمی کرد و می ریخت دور. چون اطمینان نداشت از مال حلال اون همسایه هست یا حرام 💠حتی اجازه نمی داد سرسفره راجع به کسی صحبت بشه مگر اینکه مطمئن بود دارن راجع به خوبی اون فرد میگن...می گفت اگر سر سفره گناهی انجام بشه، چه دروغ باشه چه غیبت، اثر گناه روی غذای سفره تاثیر میگذاره و اون غذا از حلال بودن تغییر پیدا می کنه...راست هم می گفت...بارها اساتید اخلاق این رو گفته بودن حرام خواری فقط به مال دزدی نیست. 🔰هادی خوشحال بود که تو این هفت سال، به اون نذر و عهدی که انجام داده بود، وفا کرده بود. حالا دیگه روزهای اول مهر نزدیک می شد، و باید به مدرسه می رفت تو یک مدرسه دولتی ثبت نام شده بود، هادی حتی درباره معلم ها هم تحقیق کرده بود تا معلمی بی دین و ایمان نصیب فرزندش نشه، نه اینکه بخواد خیلی سخت گیری کنه اما حداقل ها هم باید حفظ می شد گاهی اوقات، اثر پذیری بچه از معلم مدرسه، به مراتب بیشتر از والدینش هست ✍️احسان عبادی ✅کودکیار مهدوی محکمات:👇 🆔@koodakyaremahdavi
کودک یار مهدوی مُحکمات
#داستان #چهارشنبه_های_امام_رضایی 📖آقای خورشید مهربان #قسمت_سوم مامان اشکی یواش گفت: این مرغ🐓 یک
📖آقای خورشید مهربان پیراهن گل گلی ام👚را پوشیدم. روسری ام را روی سرم گره زدم، حليمه را بغل کردم و دنبال بابا🧔دویدم. مردم گروه گروه توی کوچه جمع می شدند و به سمت صحرا🏜 می رفتند. تا آن روز✨امام رضا (سلام الله عليه) را از نزدیک ندیده بودم، اما همیشه از بابا شنیده بودم که آقای خیلی خوب و مهربانی است😍 وسط صحرا نشستیم و منتظر آمدن امام ماندیم. هوا خیلی گرم😥بود. آفتاب🌞 تند و تیز می تایید. روی سکویی بلند چند نفر با لباس های برق برقی و رنگارنگ نشسته بودند. نگهبان ها با بادبزن آنها را باد می زدند. بابا گفت: یکی از آنها سلطان است. من اسم همه شان را گذاشتم بادخور💨 چون به نظرم شبيه پادشاه ها نبودند. فقط آنجا نشسته بودند و باد می خوردند.😅 شکمم از گرسنگی قاروقور می کرد. حليمه گفت: تحمل کن فاطمه! الان باران🌧 می آید. اگر باران بباید مردم خوشحال😊 می شوند و توی کوچه خیرات پخش می کنند. شاید نان و خرمایی هم به تو بدهند... 🌸کودکیارمهدوی محکمات:👇 🆔@koodakyaremahdavi
کودک یار مهدوی مُحکمات
#داستان #چهارشنبه_های_امام_رضایی 📖آقای خورشید مهربان #قسمت_چهارم پیراهن گل گلی ام👚را پوشیدم. روسر
📖آقای خورشید مهربان داشتم به حرفهای حلیمه فکر میکردم که صدای صلوات بلند🗣شد. مردم آرام آرام راه را باز کردند و آقایی قدبلند از بین جمعیت جلو آمد. صورتش خیلی روش بود مثل خورشید🌞 اسمش را گذاشتم آقای خورشید، دست بابا🧔را کشیدم و گفتم: این آقای نورانی پادشاه🤴است؟ بابا خندید☺️ و گفت: از پادشاه هم بزرگ تر است. این آقا همان✨امام رضایی است که همیشه از خوبی هایش برایت میگفتم. خیلی از او خوشم آمد❤️ بابا راست می گفت، از صورتش هم معلوم بود چقدر مهربان است. وقتی از جلویمان رد می شد، نگاهی به من انداخت و لبخند زد اسمش را گذاشتم آقای خورشید مهربان😃 آقای خورشید مهربان جلوی جمعیت ایستاد و مردم پشت سرش ايستادند. وقتی با آن لباس سفید نماز می خواند، انگار خورشید 🌞روی زمین🌎 ایستاده بود و سجده می کرد...بعد از نماز هم دستهایش را به سمت آسمان بلند کرد مردم «الله اكبر» گفتند... 🌸کودکیارمهدوی محکمات:👇 🆔@koodakyaremahdavi
کودک یار مهدوی مُحکمات
#داستان #چهارشنبه_های_امام_رضایی 📖آقای خورشید مهربان #قسمت_پنجم داشتم به حرفهای حلیمه فکر میکردم
📖آقای خورشید مهربان آقای خورشید مهربان🌞 با خدا حرف زد و از او برای همه نعمتهایش تشکر کرد🙏 بعد با صدای بلند گفت: ✨خدایا، همان طور که خودت دستور داده ای مردم موقع مشکلات به ما اهل بیت متوسل می شوند. آنها به محبت و بخشندگی💛 تو امیدوارند...خدایا برایشان بارانی🌧 بفرست که فراوان و مفید و بی خطر باشد! کاری کن باران زمانی ببارد که آنها به خانه هایشان رسیده باشند!🤲 قند توی دلم آب شد‌😃 امام رضا(سلام الله عليه) خیلی مهربان💖 بود. شاید وقتی می خواست دعا کند باران بیاید، نگران بود که نکند ما توی راه خانه خيس شویم و سرما بخوریم🤧 چون از خدا خواست باران زمانی شروع شود که ما نزدیکی خانه هایمان باشیم. حليمه گفته: نگاه کن فاطمه! آسمان تاریک شده! چند بار دیگر هم ابرها☁️ آمده بودند و رفته بودند، اما هربار آقای خورشید مهربان🌞گفته بود که آن ابرها در شهر ما نمی بارند. سرم را بالا گرفتم. ابرهای سیاه صورت خورشید را در آسمان پوشانده بودند⛅️ به صورت آقای خورشید مهربان نگاه کردم که هیچ ابری نتوانسته بود جلوی نورانی بودنش را بگیرد🌟 آقای خورشید مهربان با صدای بلند گفت: باران به زودی شروع می شود☔️ به خانه هایتان برگردید بابا دستم را محکم گرفت و زیر سایه ابرها به سمت خانه 🏡دویدیم. وقتی به خانه نزدیک شديم، قطره های درشت باران 💦روی صورتم افتاد... 🌸کودکیارمهدوی محکمات:👇 🆔@koodakyaremahdavi
کودک یار مهدوی مُحکمات
📖#رمان_مهدوی 👱‍♂#محمد_مهدی 📌#قسمت_هفدهم 🔰هرکس #محمد_مهدی رو میدید، فکرش رو هم نمی کرد که بچه ۷ ساله
📖 👱‍♂ 📌 🔰روز اول مدرسه بود و شور و حال و هوای همیشگی این روز...اکثرا در حال گریه کردن بودن، خب براشون سخت بود که باید چندین ساعت از خانواده دور باشن، عادت هم نداشتن اما بدون گریه، تو صف ایستاده بود و خلی ذوق داشت کلاسها شروع بشه...سنش کم بود، اما اینقدر خوب تربیت شده بود که عاشق یادگیری علم بود 💠پدرش بهش یاد داده بود که هرچقدر مردم به علم اهمیت ندن، آدم عالم راه خودش رو پیدا میکنه و علم آموزی درست در راه خدا، رزق و روزی خودش رو هم همراهش میاره تنها نبود، همراه پسر دائی خودش می رفت مدرسه، سعید...دایی ، آقا منصور بود، آدم مذهبی ای بود، اما از اون مذهبی هایی که...از اون هایی که فقط از اسلام، نماز و روزه رو یاد گرفته بودن، اما اخلاق، هیچی، اما عمل صالح، هیچی، کمک به دیگران، هیچی بسیار هم سخت گیر بود و خشک! فقط حرف خودش رو قبول داشت، فکرش رو بکنین! رفت مکه اما همسرش رو نبرد! گفتن بهش تو که پول داشتی، چرا زنت رو نبردی؟‌میگفت زنها به استطاعت فکری نرسیدن برن حج! 👈یعنی در این حد خشک و بی روح و البته متعصب بی سواد!!! همون آفت همیشگی دین، خشک مذهبهای بی سواد بی فکر! ✳️آقا هادی همیشه باهاش بحث می کرد، اما گوش این آقا منصور به این حرفها بدهکار نبود میگفت من قرائت خودم از دین رو دارم و به تفسیر کسی نیاز ندارم 🌀روز اول مدرسه با معرفی خانم معلم حمیدی به بچه ها و آشنایی ابتدایی بچه ها با همدیگه تمام شد اما اون روز تمام حواسش به یکی از همکلاسی هاش بود... ✍️احسان عبادی ✅کودکیار مهدوی محکمات:👇 🆔@koodakyaremahdavi
کودک یار مهدوی مُحکمات
#داستان #چهارشنبه_های_امام_رضایی 📖آقای خورشید مهربان #قسمت_ششم آقای خورشید مهربان🌞 با خدا حرف زد
📖آقای خورشید مهربان بابا🧔 از ته دل میخندید😃و فریاد می زد: «خدایا، شکرت! خدایا شکرت!» آنقدر بلند بلند خدا را شکر می کرد که اسمش را گذاشتم «بابا شکرالله»، چند تا از همسایه ها مثل بابا شکرالله کشاورز بودند. آن ها هم با صدای بلند می گفتند: «خدایا شکرت!»🙏همه آنها بابا شکرالله شده بودند. مردم توی کوچه می دویدند و با خنده به هم تبریک می گفتند👏 بعضی ها نان و خرما🍞 پخش می کردند. من هم یک خرما گرفتم و توی دهانم گذاشتم خیلی شیرین بود😋دلم آرام شد. دویدم توی حیاط و حناخانم 🐓را محکم بغل کردم و بوسیدم. او را با خودم داخل خانه بردم تا زیر باران💦 خیس نشود. مامان🧕 کنار من و حناخانم و حلیمه ایستاده بود و از پنجره حیاط را تماشا می کرد. باران☔️تندتند می بارید و همه درها و دیوارها را خیس می کرد. خواهر کوچولویم توی گهواره سروصدا کرد. بالای سرش رفتم و به چشـم هـای آبی اش نگاه کردم. چشم هایش👁 مثل باران قشنگ بود. آرام در گوشش گفتم: «بگذار بابا و مامان هر طوری دوسـت دارند صدایت بزنند. مـن اسمت را می گذارم باران»☺️ 🌸کودکیارمهدوی محکمات:👇 🆔@koodakyaremahdavi
📖مثل امام رضا باش دانا کبوتر پیری🕊 است که ما خیلی به او احترام میگذاریم. این اسم را هم خودمان برایش انتخاب کرده ایم. دلیلش هم این است که لانه او سالها نزدیک مکتب خانه بوده و هر روز درسهایی📚 را که معلمِ مکتب به بچه ها می داده شنیده و یاد گرفته است. همه کبوترها، دانا را خیلی دوست❤️ دارند و معمولاً در کارها با او مشورت میکنند. راستش را بخواهید، تمام این عزت و احترامها به خاطر علم و دانشِ اوست؛ آخر ما می دانیم که علم و دانش در اسلام خیلی اهمیت دارد👌 حتی میدانیم خداوند در آیه های بسیاری از قرآن به این موضوع پرداخته است؛ برای نمونه در سوره طه آیه ۱۱۴ خداوند به✨پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) و مسلمانان دستور داده است که دعا کنند و بگویند: خدایا، علم من را بیشتر بفرما!🤲 یادم می‌آید یک روز دانا در این باره سخنی را از ✨پیامبر عزیزمان نقل کرد که فرموده اند: یادگیری علم و دانش به هر مرد و زن مسلمان واجب است. بعد هم خاطره ای را از پدربزرگش این طور نقل کرد: در یکی از جنگها⚔ که مسلمانان پیروز شده و تعدادی از دشمنان👹 را اسیر کرده بودند، ✨پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم فرمودند: هر اسیری که بتواند به ده نفر از مسلمانان خواندن و نوشتن یاد بدهد آزاد خواهد شد.☺️ من بالم👆 را بلند کردم و از دانا برای صحبت کردن اجازه گرفتم؛ بعد هم بغ بغویی کردم و گفتم: من هم با همین گوش هایم از✨امام رضا علیه السلام شنیدم که به یارانشان فرمودند: یکی از نشانه های عاقل این است که در تمام مدت عمرش از تلاش برای یافتن علم و دانش خسته نمی شود.😍 دانا سرش را به نشانه تأیید تکان داد و گفت:آفرین بغ بغو👏 من هم این سخن امام را شنیده بودم. راستش را بخواهید خاطرات زیادی در این باره دارم، این را هم بگویم که ایشان همان طور که دیگران را به علم و دانش سفارش می کنند، خودشان هم، علم فراوانی دارند.👌 من بارها دیده و شنیده ام که هرکس هر سؤالی داشته، از ایشان پرسیده و پاسخش را کامل گرفته است. در عمرم هرگز ندیده ام که امام رضا علیه السلام جواب سؤالی را بلد نباشند؛ به همین دلیل هم معروف شده اند به عالم آل محمد🌸 🌸کودکیارمهدوی محکمات:👇 🆔@koodakyaremahdavi
کودک یار مهدوی مُحکمات
📖#رمان_مهدوی 👱‍♂#محمد_مهدی 📌#قسمت_هجدهم 🔰روز اول مدرسه بود و شور و حال و هوای همیشگی این روز...اکثر
📖 👱‍♂ 📌 💠اما اون روز تمام حواسش به یکی از همکلاسی هاش بود، ظاهر خیلی شیک و تمیزی داشت، مشخص بود از خانواده های پول دار بود و شاید کمی هم بالاتر از پول دار! یه گوشه کلاس نشسته بود و حتی موقع معرفی که بچه ها باید خودشون رو تک تک به خانم معلم معرفی می کردن، خیلی بی حال و کمی هم خجالتی خودش رو معرفی کرد...تو زنگ تفریح هم خیلی خودمونی نبود و یه کنج حیاط نشسته بود متوجه حرکات ساسان شده بود و آخر زنگ مدرسه که دیگه همه با خوشحالی داشتن می رفتن خونه، دید مادر ساسان با یه ماشین بسیار شیک و مدل بالا اومد دنبالش. 🔰آقا هادی هم اومد دنبال پسرش و تو ماشین کلی ذوق کرده بود که پسرش نه تنها روز اول مدرسه، گریه نکرد و دلتنگی نکرد، بلکه با دقت تمام به سوالات خانم معلم جواب می داد و حتی توضیحات بیشتر هم میداد تا جایی که خانم حمیدی کلی ازش خوشش اومد و به آقا هادی گفت که پسر شما آینده درخشانی داره اون روز ثابت کرد که اگه پدر و مادر دوست دارن بچه شون در آینده سرافرازشون کنه و موفق بشه، باید از دوران کودکی بهش آموزش بدن، چیزی که متاسفانه امروز کمرنگ شده و از بچگی چیزهای دیگه یاد میدن و تازه موقع مدرسه یادشون میوفته که باید روی علم آموزی بچه هاشون کار کنن ✳️ وقتی وارد خونه شد، بعد خوردن نهار و کمی استراحت، کمی بازی کرد و تلویزیون تماشا کرد و بعدش رفت سر مطالعه کردن کتابهای علمی در حد سن و سال خودش...چون از سال قبل، قبل از اینکه وارد مدرسه بشه، مادرش باهاش کار کرده بود و سواد خوندن و نوشتن یاد گرفته بود. مرتب براش کتاب می خریدن تا هم خوندنش تقویت بشه و هم املای درست کلمات رو یاد بگیره (چیزی که امروز حتی بزرگ ترها هم بلد نیستن) و هم سوادش بالاتر بره و در موضوعات مختلف اطلاعات کسب کنه. 💠 تو همون روز اول مدرسه احساس کرده بود که اگه میخواد دانش آموزِ قوی ای بشه، باید سواد و علم بالاتری هم داشته باشه، مخصوصا وقتی دید هرچی بیشتر مطالب رو توضیح میده، خانم معلم بیشتر تشویقش می کنه..‌‌.بیخود نبود که آقا هادی کلی تحقیق کرده بود و به این مدرسه رسیده بود. 🍃 ساعت 10 شب بعد از مسواک زدن رفت خوابید تا صبح روز بعد با نشاط و سر حال بره مدرسه...چون از فردا قرار بود درس ها شروع بشه و باید با جدیت بیشتری حواسش به درسها بود... ✍️احسان عبادی ✅کودکیار مهدوی محکمات:👇 🆔@koodakyaremahdavi
کودک یار مهدوی مُحکمات
📖#رمان_مهدوی 👱‍♂#محمد_مهدی 📌#قسمت_نوزدهم 💠اما #محمد_مهدی اون روز تمام حواسش به یکی از همکلاسی هاش ب
📖 👱‍♂ 📌 🔰دیگه داشت ماه مهر، اولین سال تحصیلی تمام میشد و بچه های سال اول، هم با مدرسه آشنا شده بودن، هم با معلم ها و نظام تعلیم و تربیت 💠 روز به روز خودش رو بیشتر نشون میداد، هم از نظر مذهبی و هم از نظر رفتاری و اعتقادی، یک سر و گردن از بقیه بالاتر بود. سعید، پسردائی هم مونده بود تو دو گانگی...یا باید رفتار خشک و متعصبانه پدرش رو به پای اسلام می نوشت، یا باید رفتار متعادلانه آقا هادی رو به عنوان رفتار اسلامی می پذیرفت. 👈 اما ساسان! هنوز حواس به اون بود و به راحتی ازش دل نمی کند، از طرفی میدید گاهی عاشق مطالب دینی و قصه های قرآنی هست، اما از طرفی میدید از درون ناراحت هست و گاهی یه گوشه ای گریه می کنه و معلومه گریه به دلیل دوری از خانواده و دلتنگی نیست. ✳️حالا این بود که تونسته بود نظر همه حتی مسئولین مدرسه رو جلب کنه، مخصوصا مدیر مدرسه که بسیار راضی بود و تو همین کمتر از یک ماه که مدرسه ها باز شده بود، به استعدادش پی برد و اجازه میداد زنگ های تفریح، برای بچه ها حرف بزنه و داستان های دینی و مذهبی برای بچه ها بگه 👈واقعا اگر همه معلم ها و مدیران مدارس این طور می شدن، چه بهشتی می شد 💠 گاهی اوقات تو مدرسه وسط حرفهاش، سعید میگفت نه، اینجوری نیست چون بابام یه جور دیگه گفته! اما با استدلال بهش یاد میداد که حرف درست این هست، سعید مدام توی فکر می رفت که واقعا حرف کدوم رو قبول کنه، ازکدوم نوع تفکر و رفتار، الگو بگیره؟ 🌀اما باز هم تمام فکر و دهن ، روی ساسان متمرکز شده بود. تصمیم گرفت موضوع را با پدرش در میون بگذاره...آقا هادی بعد اینکه با دقت تمام حرفهای پسرش رو گوش کرد بهش گفت... ✍️احسان عبادی ✅کودکیار مهدوی محکمات:👇 🆔@koodakyaremahdavi
کودک یار مهدوی مُحکمات
📖#رمان_مهدوی 👱‍♂#محمد_مهدی 📌#قسمت_بیستم 🔰دیگه داشت ماه مهر، اولین سال تحصیلی تمام میشد و بچه های سا
📖 👱‍♂ 📌 🔰آقا هادی بعد اینکه با دقت تمام حرفهای پسرش رو گوش کرد بهش گفت حتما برو جلو و ترس و خجالت رو بذار کنار و باهاش صحبت کن، دلیل رو ازش بپرس. باهاش رفیق بشو، سعی کن با رفاقت، مهربانی و دوستی از مشکلاتش خبر دار بشی و بعدش سعی کن حل کنی..منم کمکت می کنم. خداروشکر با این توصیفهایی که کردی، مشکل مالی ندارن، اما خب همه مشکلات که فقط مالی نیست، اما حتما تلاش کن مشکلاتش رو حل کنی، روایت از امیرالمومنین (علیه‌السلام) داریم که شیعیان ما را در هنگام اوقات نماز و کمک به برادران دینی خود بشناسید. بدون پسرم که شیعه بودن فقط به اسم نیست، باید همراه با عمل هم باشه، عمل ما هست که ما رو نجات میده، اگه مشکلش رو حل کنی با آسوده خاطرِ بیشتری درس میخونه و موفق میشه و تو هم در همه موفقیت هاش شریک هستی 💠 اون شب رو با آرامش خوابید، می دونست که موفق میشه، صبح وقتی برای نماز از خواب بلند شده بود، پدرش گفت بعد از نماز با امام زمان (عجل‌الله ‌تعالی فرجه الشـریف) صحبت کن و ازش کمک بخواه که تو این مسیر کمکت کنه...انشالله کمکت می کنه و موفق میشی بعد از یه سلام به حضرت، شروع به صحبت کردن با آقا کرد.‌آقا جان، می دونم که صدای منو می شنوی، می دونم که دردها و مشکلات همه ما رو میدونی، می دونم که خبر داری ساسان چه مشکلی داره که اینقدر گرفته و غمگین هست، می دونی که اگه اینجوری ادامه بده، هم به درسهاش لطمه میخوره و هم به زندگیش...من مطمئن هستم که میتونه شیعه خوبی برات بشه، اما این مشکلاتش...کمکم کن آقا تا کمکش کنم، تا مشکلاتش حل بشه و بتونه برای شما سربازی کنه...قول هم میدم خودم در حد توانم کمکش کنم، هرجا کمک خواست کمک کارش باشم...شما فقط کمکم کن 🌀بعد خوردن صبحانه، آماده شد تا با ماشین پدرش بره مدرسه، دوباره تو ماشین با پدرش در این باره حرف زد و به کار خودش ایمان و اعتماد بیشتری پیدا کرد...با خوشحالی از ماشین پیاده شد و رفت مدرسه...امروز یک ماموریت مهم داشت ✍️احسان عبادی ✅کودکیار مهدوی محکمات:👇 🆔@koodakyaremahdavi
کودک یار مهدوی مُحکمات
📖#رمان_مهدوی 👱‍♂#محمد_مهدی 📌#قسمت_بیست_و_یکم 🔰آقا هادی بعد اینکه با دقت تمام حرفهای پسرش رو گوش کرد
📖 👱‍♂ 📌 🔰بذارین از این جای قصه به بعد رو از زبان خود بشنویم 💠من وارد مدرسه شدم و بعد مراسم صف که اکثر اوقات، خودم قاری قرآنش بودم، وارد کلاس شدیم. رفتم کنار ساسان نشستم، یعنی با اجازه خانم معلم جای خودم رو تو کلاس تغییر دادم و رفتم دقیقا کنار ساسان تا بیشتر حواسم بهش باشه 🍃سعید کمی ناراحت به نظر می رسید، فکر کنم انتظار داشت برم پیش اون بشینم که فامیل هم هستیم و خلاصه هم تو درس ها کمکش کنم هم اینکه بیشتر احساس راحتی کنه، اما خب نمی دونست که من یه دلیل محکم برای این کار خودم دارم...دوست داشتم بدونم خود ساسان چه احساسی داره از اینکه اومدم پیشش، اما راستش هرکاری نکردم نفهمیدم، گذاشتم موقع زنگ تفریح، آخه خوراکی های خوشمزه ای همراهم آورده بودم که بعید می دونستم بخواد دست من رو رد کنه!!! ✳️اون روز خانم معلم علاوه بر درس های مدرسه، داستان حضرت نوح رو برای ما تعریف کرد که با وجود این همه سختی و زحماتی که در طی سالهای مختلف کشید، فقط چند نفر بهش ایمان آوردن، اما هیچوقت از مسیر حقی که داشت عقب ننشست‌...خیلی برام جالب بود، با اینکه این داستان رو می دونستم اما با بیان شیرین خانم معلم طور دیگه ای به دلم نشست تصمیم قطعی خودم رو گرفتم که زنگ تفریح با ساسان حرف بزنم. 🌀از یه اخلاق خانم معلم خیلی خوشم می اومد، همیشه وسط کلاس وقتی احساس می کرد ما خسته شدیم، یه قصه دینی تعریف می کرد، البته بیشتر قصه های دینی از کتاب داستان راستان شهید مطهری بود، چون سبک و ساده هست به محض اینکه خوندن یاد گرفتم، پدرم پیشنهاد کرده بود بخونمش و واقعا هم عالی بود...تازه گفته بود هرکس آیت الکرسی رو حفظ کنه، تو ارزشیابی پایان کار تاثیر می گذاره و اینجوری تقریبا همه ما حفظ شدیم و وقتی خانم معلم سر کلاس می اومد، بلند می شدیم و از حفظ می خوندیم و بعدش کلاس رو شروع می کردیم. 💠زنگ که خورد رفتم یه سوال از خانم معلم بپرسم که دیدم ساسان نیست...کل حیاط رو دنبالش گشتم اما انگار نه انگار...همیشه جلوی چشم بود، حالا امروز که کار مهمی باهاش دارم غیبش زده رفته‌...چند دقیقه بیشتر نمونده بود که زنگ کلاس بخوره که دیدم کنار درب نمازخونه، یک جفت کفش هست...کنجکاو شدم، رفتم جلوتر دیدم یه نفر تو نمازخونه هست و قرآن رو بغل کرده و داره زار زار گریه می کنه...دیدم ساسانه ✍️احسان عبادی ✅کودکیار مهدوی محکمات:👇 🆔@koodakyaremahdavi