کودک یار مهدوی مُحکمات
#داستان #عید_غدیر #بسته_ازغدیر_تا_قربان 🦋فرمان مهم (شماره ۱) چرا باید برگردیم❓ چه کسی حال دارد ای
#ادامه_داستان
🦋فرمان مهم (شماره ۲)
هر کس از دیگری پرسید: چه خبر مهمی است که پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) همه را در این جا نگه داشته است ❓🤔
پیامبر بعد از نمازظهر بالای بلندی🏜 رفت به طوری که تمام جمعیت ایشان را می دید بعد به علی(علیه السلام)فرمود که بالای بلندی بیاید حضرت علی علیه السلام هم یک پله از پیامبر پایین تر ایستاد. پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) سخنرانی خود را با نام خدا ❤️ شروع کرد .
من با تمام وجد به سخنان زیبای او گوش می دادم تا متوجه شدم آن امر مهم که به خاطرش در این بیابان گرم توقف کرده ایم چیست ❓😇
که ناگهان فرمود :
باید فرمان مهمی را درباره ولایت علی علیه السلام به شما برسانم و گرنه پیام خدا را نرسانده ام و ترس از عذاب خدا 😔 دارم . در این هنگام پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) دست ✋ علی علیه السلام را گرفت و بلند کرد تا همگی ببینند و فرمود: هر کس من مولای او هستم از این پس علی مولای اوست 🤝
بعد هم پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: این سخن را حاضران به غائبان برسانند😍 پایان
☘بچه های عزیز الان در زمان ما، امام مهدی (علیه السلام) امام و مولای ما هستند و ما باید به حرف ها و سخنان شون گوش بدیم و کارهایی انجام بدیم که ان شاءالله ایشون رو خوشحال کنیم 😍☺️
#غدیر_امروز_را_دریابیم
#امام_مهدی_علیه_السلام_وارث_غدیر
┅┅═•❥◎•🌺•◎❥•═┅┅
☑️کودکیار مهدوی محکمات (تخصصی ترین کانال مهدی باوری درکودکان):👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1945305120C076ae4f3ce
#داستان
#مباهله_کودکانه
داستان حضرت جبرئیل(علیه السلام)✨ در مورد مباهله💚
من فرشته زیبای خدا جبرئيل✨ هستم.
روزی از روزهای قشنگ، پیامبر رحمت☀️، مسیحیان(عده ای از کسانی که مسلمان نبودند) را به اسلام و کارهای نيک دعوت کرد. آنها نمایندگان خود را به مدینه فرستادند. برای اینکه تحقیق کنند که پیامبر خدا☀️راست می گویند یا نه.
آنها با پیامبر رحمت دیدار کردند. دیدند که چهره ایشان مانند خورشید☀️ می درخشد. پیامبر رحمت با آنها صحبت کردند.
مسیحیان دیدند که هر چه پیامبر رحمت می فرمايند، درست است. اما باز دین اسلام را قبول نمی کردند و ایمان نمی آوردند😒
تا اینکه من✨ به امر خدا پيغامي را به پیامبر رحمت رساندم. 💌پیغام این بود:
باید بین شما و آنها مباهله💚 شود.
مباهله یعنی اینکه تعدادی از مسلمانان و تعدادی از مسیحیان همدیگر را نفرین کنند. هرکسی که حرفش حق نباشد، خداوند او را عذاب کند👌 همه قبول کردند. قرار شد هر کسی با عزیزترین افرادش❤️ بیاید.
پیامبر مهربان ما فرمودند من با خانواده ی عزیزم و «جان و نفس خودم» میآیم. فردای آن روز حضرت محمد با امام علی و حضرت زهرا و امام حسن و امام حسین(علیهم السلام) برای مباهله آمدند 😍 و همه فهمیدند که جان پیامبر، امام علی (علیهالسلام) است.💚
مسیحیان که منتظر بودند، از دور دیدند این پنج نفر با چهره های نورانی و دوست داشتنی دارند می آیند🤗😇
همه فرشته های آسمان با کنجکاوی تماشا میکردند. آنها از دیدن این چهره های نورانی لذت می بردند. تا اینکه نزدیک شدند☺️
#ادامه_داستان...👇
کودک یار مهدوی مُحکمات
#داستان #شهادت_امام_حسن_عسکری_علیه_السلام ✨سلام بچه ها جون ▪️شهادت بابای امام زمان مهربون مون، اما
#ادامه_داستان
پس امام عسکری علیه السلام را به دستور معتمد، مسموم کردن و به شهادت رسوندن.😢💔
وقتی مردم شهر خبر شهادت ایشون را شنیدن ، بسیار ناراحت و غمگین شدن😔 . بازارها تعطیل شد و همه نزد امام اومدن و عزاداری کردن.🏴
پیکر ایشون را آماده کردن که بر اون نماز بخونن.🥀
عموی امام زمان علیه السلام که مرد خوبی نبود، جلو اومد تا بر پیکر امام نماز بخونه، اما ناگهان امام زمان علیه السلام در حالی که کودکی پنج ساله بودن، جلو اومدن و لباس عموشون را گرفتن و گفتن: ⭐️✨ای عمو! کنار برو که من شایسته ترم تا بر جنازه پدرم نماز بخونم.✨⭐️
به خواست خدا حضرت مهدی علیه السلام جانشین امام عسکری علیه السلام شدن و از همون روز از نظرها پنهان گشتن ...😔💚
خدایا به حق امام حسن عسکری علیه السلام ظهور امام مهدی مهربون❤️ ما رو هر چه زودتر برسون 🤲
☑️کودکیار مهدوی محکمات (تخصصی ترین کانال مهدی باوری درکودکان):👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1945305120C076ae4f3ce
کودک یار مهدوی مُحکمات
#میلاد_امام_حسین_علیه_السلام داستان پروانهی آبیرنگ و میلاد امام حسین(علیهالسلام) 🎊سلاااااام گلد
#ادامه_داستان
👆...حتما دوست دارید بدونید که چجوری اسم امام حسین(علیه السلام) انتخاب شد🤔😃 من براتون میگم...
بعد از اینکه امام مهربونمون به دنیا اومدن، ایشون رو در پارچهی سفیدی قرار دادن. رسول خدا(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) او را در آغوش گرفتن و بوسیدن😚
در گوش راست او اذان و در گوش چپشون اقامه گفتن. بچهها جونم وقتی میخواستن برای نوزاد نامی انتخاب کنن، امام علی(علیهالسلام)☀️ فرمودن تا پیامبر مهربون هستن، من نامی را انتخاب نمیکنم✨پیامبر مهربون فرمودن: خداوند اسم او را 🌟حسین🌟 گذاشته است. پیامبر همیشه کودک را در آغوش میگرفتن و میفرمودن: ✨حسین(علیهالسلام) از من است و من از حسین هستم. هر کسی که او را دوست بدارد، من را دوست داشته و هر کسی که من را دوست داشته باشد، خدا را دوست دارد و بهشت و زیباییهای آن برای اوست.
دخترا خانوما و آقا پسرای گل🌸 امام مهدی مهربونمون هم ، امام حسین علیه السلام رو خیلییی دوست دارن☺️ بیاین از خدا جون بخوایم که بحق امام حسین علیه السلام ظهور امام زمانمون رو هر چه زودتر برسونن🙏
🤲اللهم عجل لولیک الفرج🤲
🎈کودکیار مهدوی محکمات(تخصصی ترین کانال مهدی باوری درکودکان):👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1945305120C076ae4f3ce
کودک یار مهدوی مُحکمات
#داستان #میلاد_امام_سجاد_علیه_السلام ✨صدقه_۱✨ کنار کوچه، زیر یک درخت🌴 بساطش را پهن کرد. النگوها
#ادامه_داستان
✨صدقه_۲✨
👆...امام هر روز صبح زود🌤 از آن جا می گذشت و با مهربانی حالش را می پرسید. چند دفعه خواسته بود به او بگوید: «تو دیگر چرا صبح به این زودی از خانه بیرون می آیی؟ من یک کاسب فقیر هستم؛ اما تو...» ولی خجالت می کشید😥امام سجاد علیه السلام نزدیک و نزدیک تر شد، پیرمرد از جا بلند شد و سلام کرد✋امام لبخند زد و جواب سلامش را داد☺️پیرمرد این بار به خودش جرئت داد و پرسید: «ای فرزند رسول خدا! صبح به این زودی به کجا می روی؟ » امام سجاد ایستاد و گفت: «بیرون آمده ام تا به خانواده ام صدقه بدهم.
پیرمرد با تعجب😳 پرسید: «صدقه بدهی❓ مگر آدم به خانواده اش هم صدقه می دهد❓✨ امام سجاد علیه السلام فرمود: «هر کس دنبال مال و روزی حلال برود، نزد خداوند برای او و خانواده اش صدقه به حساب می آید. پیرمرد خندید😄 و گفت: «خیلی ممنون آقا!🙏 خیلی خوشحالم که امروز چیز تازه ای از شما یاد گرفتم.
دوباره روی چهار پایه نشست. با خودش گفت: «درست است که زندگی فقیرانه ای دارم، ولی پول و درآمدم از راه حلال است😍به قول✨امام سجاد عليه السلام، دارم به خانواده ام صدقه می دهم.#پایان
🤲بحق امام سجاد علیه السلام اللهم عجل لولیک الفرج🤲
کودکیار مهدوی محکمات:👇
🆔@koodakyaremahdavi
کودک یار مهدوی مُحکمات
#داستان #شهادت_امام_باقر_علیه_السلام 📖حالا که فقیر شده ام 📌#قسمت_اول اَسود خجالت می کشید😥 پیش✨اما
#ادامه_داستان
📖حالا که فقیر شده ام
📌#قسمت_دوم
اَسود با ناراحتی و غصه روبه روی امام علیه السلام نشست😞 گنجشک ها در حیاط خانه جیک جیک می کردند🐦 گاهی هم مرغ و خروس🐔 خانه، برای خوردن دانه ای، دنبال هم می دویدند.
اَسود گفت: «ای مولای عزیزم!❤️ شما می دانید که من آدم ثروتمندی💎 بودم. هر کس محتاج بود و کمک می خواست، کمکش می کردم. دوستان زیادی داشتم که به کمک من احتياج داشتند؛ اما یک دفعه زندگی ام از این رو به آن رو شد. من تنگ دست شدم و حالا که در خدمت شما هستم، فقیر شده ام😓 البته ناراحتی ام از تنگ دستی نیست؛ از دوستان و برادرانی است که تا وقتی پول دار بودم، حالم را می پرسیدند؛ ولی حالا که فقیرم از من دوری می کنند!☹️ دست های اَسود می لرزید و دلش از غصه پر بود.
✨امام باقر علیه السلام که به خاطر حرف های او اندوهگین شده بود، گفت: «دوست بد کسی است که به هنگام ثروت و توانمندی، حال تو را بپرسد و با تو مهربان باشد؛ اما وقتی فقیر و نیازمند شدی، از تو دوری کند!»
✨امام علیه السلام به خدمت کارش گفت هفت صد درهم بیاورد. او کیسه ای پر از پول💰 آورد. امام آن را به اَسود داد و گفت: «ای اسود پسر کثیرا این مقدار پول را خرج کن. هرگاه تمام شد و نیاز داشتی، باز هم مرا از حال خودت باخبر ساز!» اسود گفت: «خدا شما را سلامت بدارد! اگر شما نبودی، من در هیچ خانه ای را نمی زدم؛ چرا که از شما بزرگوارتر، کسی را نمی شناسم.»😊
#پایان
🏴کودکیارمهدوی محکمات(تخصصی ترین کانال مهدی باوری درکودکان)
🆔https://eitaa.com/joinchat/1945305120C076ae4f3ce
کودک یار مهدوی مُحکمات
#داستان #شهادت_حضرت_رقیه مردبچهها را صدا زد. رقیه و دوستانش جلو دویدند. مرد گفت: بچهها کم کم میخ
#شهادت_حضرت_رقیه_سلام_الله_علیها
#ادامه_داستان
عموعباس، رقیه را از روی شتر 🐪پایین آورد و گفت: «همینجا بمان تا برایت آب💦 بیاورم عزیزدلم» او را به پسرعمو سپرد و گفت: «حواست به رقیه جانم باشد زود برمیگردم»
عمو که رفت رقیه علیاکبر را دید. به طرفش دوید. علیاکبر بلند گفت: «ندو نازنینم زمین میخوری، اینجا بیابان است، زمین پر از تیغ است»
رقیه قدمهایش را کند کرد. به داداش علیاکبر که رسید لبهایش را غنچه کرد و پیشانی او را بوسید😚 علیاکبر موهای رقیه را از روی پیشانیاش کنار زد. او را روی پایش نشاند و گفت: «رقیه جانم چشمان قشنگت را ببند دستانت را جلو بیاور»
رقیه این بازی داداش علیاکبر را خیلی دوست داشت. چشمانش را بست دستان کوچکش را جلو آورد. علیاکبر سه تا گردو توی دستان رقیه گذاشت. رقیه با چشمانی که برق میزد به گردوها نگاه کرد.😊 علیاکبر لبخند زد و گفت: «هروقت حوصلهات سر رفت با دوستانت گردو بازی کن»
رقیه از روی پای علیاکبر بلند شد و گفت: «دستتان درد نکند داداش علیاکبر جانم»❤️
صدای گریهی علیاصغر😢 بلند شده بود. رقیه تا صدای او را شنید گفت: «داداش علیاصغر جانم بیدار شد» دوید. علیاکبر صدا زد: «آرام برو جان برادر زمین میخوری اینجا بیابان است، زمین پر از تیغ است»
رقیه آرامتر رفت. کنار گهوارهی علیاصغر نشست. آرام صدایش زد: «داداشی داداشی گریه نکن، نازی نازی» علیاصغر با صدای رقیه آرام شد. رقیه دستان کوچکش را روی صورت گذاشت. دستانش را برداشت و گفت: «سلام» علیاصغر خندید😄 رقیه صورت علیاصغر را بوسید. او بازی با علیاصغر را خیلی دوست داشت.
عموعباس با ظرف آب💦 برگشت. رقیه را ندید. از پسرعمو سوال کرد:«رقیه جانم کجاست؟»
پسرعمو، علیاکبر را نشان داد و گفت: «رفت پیش برادرش»
عموعباس به طرف علیاکبر دوید. رقیه را ندید پرسید:«رقیه جانم کجاست؟»
علیاکبر به احترام عمو بلند شد جلو رفت: «نگران نباشید پیش علیاصغر است»
عموعباس دست تکان داد و به طرف گهوارهی علیاصغر دوید. رقیه آنجا هم نبود!
همبازی رقیه داشت با چند دانه گردو بازی میکرد. عموعباس جلو رفت پرسید: «تو رقیه را ندیدی؟» دخترک جواب داد :«رقیه آنجاست» و با دست ذوالجناح🐴 را نشان داد. کمی دورتر رقیه توی بغل بابا حسین✨ خوابیده بود. بعد از واقعه عاشورا، دشمن👹 تمام کسایی رو که زنده مونده بودن، اسیر کرد.😞
دشمنان😈 خانواده امام حسین علیه السلام و همه اُسرا رو در خرابه ها جا دادن. یه وقت شنیدن که از توی خرابه های شام، صدای یه کودک به گوش می رسه. همه اونایی که در میون اسرا بودن، می دونستن که این صدای رقیه ست اون حالا از خواب بیدار شده بود و سراغ پدرش رو می گرفت. او انگار خواب پدرش رو دیده بود.😔
☑️کودکیار مهدوی محکمات(تخصصی ترین کانال مهدی باوری درکودکان):👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1945305120C076ae4f3ce