هدایت شده از [ هُرنو ]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خطاب به خودم، خودم، خودم و شاید شما.
آقای #امبرتو_اکو میگوید.
@hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
#کتاب جاذبه و دافعه علی(ع)
مدتهاست جلوی چشمم توی کتابخانه نشسته و نگاهم میکند. عنوانش برایم جاذبه داشت و همیشه دلم میخواست وقتی بخوانمش که جرعه جرعهاش را با لذت بنوشم.
کلاسهای دکتر غلامی بهانه و فرصت خوبی شدند.
استاد مطهری در این کتاب از جاذبه بین انسانها میگوید. از ویژگیها و علتهایی که جذب یک انسان میشویم. از بهترین جاذبهها و دافعهها. از اینکه چهطوری جذب و دفع داشته باشیم. همه این موارد را با محوریت انسان کاملی چون علی(ع) بررسی میکند.
اما مباحث دافعه بیشتر به خوارج و اعتقادات غیرعقلانیشان و رفتار امیرالمومنین(ع) با آنها میپردازد.
اگر خواستید کتابهای شهید مطهری را اصولی و با استاد بخوانید، کلاسهای طلیعه حکمت دکتر غلامی را پیشنهاد میکنم.
#چند_از_چند
[نوزده از بیست]
کتاب صوتی را متوقف میکنم. چند دقیقهای در سکوت، بهتزده میمانم. تاریخهایی که نویسنده توی کتاب نوشته را توی تقویم بادصبا پیدا میکنم. تمام روزهایی که با ترس از مرگ و فهمیدن بدی شرایط بیماریاش گذرانده، روزهایی است که ما و هیئتیها یک سال را به امید زنده بودن و زندگی کردن همان روزها دوام میآوریم.
محرم!
همان ماوا و پناه دلمردگیهای روزمرگی! همان زمانهایی که ما خودمان را با هر گرفتاریای که داشته باشیم، خوشبختترین و ثروتمندترین آدمهای دنیا میدانیم.
ما توی خانهمان میزتحریر عتیقه ۱۰۰ ساله نداریم. ما برای مهمانیهایمان در بالاترین طبقه یک مجتمع تجاری در اقدسیه میز بلندبالایی با انواع اطعمه و اشربه را برای فقط ۶نفر! رزرو نمیکنیم.
ما برای درمان بیماریهای لاعلاج و مزمنمان کسی را در آمریکا یا انگلیس یا هلند نداریم.
ما فقط یک چیز داریم: حسین(ع)
اما نویسنده با تمام داراییها، حتی یکبار هم توجهش به پرچمهای سیاه سطح شهر تهران جلب نمیشود و هیچ رابطهای با آنها ندارد. حیرت زدهام.
سرچ میکنم: بذار بگم با زبون ساده...
توی پیشنهادهای گوگل کاملش پیدا میشود. کلیک میکنم. اولین سایت را باز میکنم و صدای مداحی توی خانه میپیچد و اشک، امانم را میبُرد.
میخواهم خودم را به مامان برسانم و خودم را روی پایش بیندازم و تشکر کنم که دلم را به اینجا گره زده.
واقعا از سرم هم زیاد است همین حسین حسین گفتن!
گوشه دنج این روزهای من پشت میزناهارخوری گوشه پذیرایی است. دکور خانه را هم عوض کردم که بتوانم روی صندلیای بنشینم که پشت به دیوار و رو به پنجره و گلهای کنار پنجره است. دارم تلاش میکنم همان کوثری را بسازم که دوست دارم باشم!
شاید بعد از ۲۲ سال دیدن و زیستن و تجربههای مختلف، حالا وقتش رسیده که جایی به پایم زنجیر بزنم و با هر سختی که شده بمانم.
#من_از_من
من دلم جایی بین مسجد و خانه گیر کرده
همان فاصلهای که زیاد نبود اما برای پدر طی نمیشد...
نمیدانم دلم برای کدام جمله پاره میشود...
آنجا که پدر خواهش میکند که کَلِّمینی...
یا آنجا که اشکش روی صورت مادر میریزد و میگوید: اَنا علی....
انگار یعنی... باشد نمیخواهی با کسی حرف بزنی حرف نزن اما این منم...علی... فقط تو جواب سلامم را میدادی... حالا تو هم...؟!
بغض فروخوردهام میشکند...
نمیمانم که ببینم مادر اشک چشمهای پدر را به تبرک برمیدارد...
نمیمانم که ببینم مادر به کفنش اشاره میکند...
فقط پیامش سالها بعد به گوشم میرسد...
سلام مرا به فرزندانم تا روز قیامت برسان...
یعنی من هم دخترتان هستم؟
اَحَسِبَ النّاسُ اَن یُترَکوا اَن یَقولوا امَنّا وَ هُم لایُفتَنون؟!
باید به خودمان یادآوری کنیم که ما در آخرالزمان زیست میکنیم.
آخرالزمانی که به ما وعده دادهاند چنان غربال میشویم که چیزی از ناخالصی در ما نماند!
خلوص ۱۰۰ درصد نتیجه سرعتی زیاد است. سرعتی که حتی لحظهای فرصت فکرکردن هم نداشته باشی.
ناخودآگاهمان باید به اطاعت از ولایت عادت کرده باشد. ناخودآگاهمان باید برای خدا باشد.
شاید باید به جای تحلیلهای شتابزده از شرایط منطقه، باید تک به تک به ریسمان الهی چنگ بزنیم و یادمان نرود که بزرگترین گناه، ناامیدی است!!!
فهم درست منطق تاریخ مقدس از زمان آدم(ع) تا به امروز، بزرگترین و محکمترین ریسمان الهی است. سنت الهی برپایه پیروزی نهایی مومنان استوار است و بر جاری شدن احکام الهی برزمین. و هرکس هر تحرکی دارد، طبق سنتهای الهی با او برخورد میشود و این مسیر حتی درجهای منحرف نخواهد شد انشاءالله
https://eitaa.com/kosarism
هدایت شده از محسن عباسی ولدی
14030918 سوریه.mp3
10.68M
و اما #سوریه...
⭕️خیلی فوری⭕️
سخنان حاج آقا #محسن_عباسی_ولدی دربارۀ تحولات اخیر سوریه
حتما گوش کنید و منتشر کنید.
@abbasivaladi
هدایت شده از کاوان
زمان جنگ احد گروهی که باید از تنگه مراقبت میکردند نکردند. جنگی که میرفت پیروزی نصیب اسلام شود دو دستی تقدیم دشمن شد.
جناب حمزه سیدالشهدا به خاطر این قصور شهید و مثله شدند. دندان مبارک پیامبر اسلام (ص) شکست و ابوسفیان مسرور از پیروزی میخواست کل مدینه را بگیرد و پیامبر اسلام (ص) را شهید کند.
یک ترفند دوباره ورق را برگرداند. به گوش ابوسفیان رساندند که هر کسی که به یاری لشکر مدینه نیامده بود حالا پشیمان شده و مسلح و آماده در راه کوه احد هستند. تا نیامدند فرار کن و برگرد. جبرائیل بر پیامبر اکرم (ص) نازل شد و عرض کرد به تعقیب ابوسفیان بروند. با هر کسی که از جنگ فرار نکردهاند. با امیرالمؤمنین علیه السلام و شصت هفتاد نفر زخمی ابوسفیان را تا منطقه حمراء الاسد تعقیب کردند. بعد هم ابوسفیان به مکه فرار کرد و این به غزوه حمراء الاسد معروف شد.
بعد از آن جنگ چه شد؟ چه اتفاقی افتاد که فتح بزرگ مکه رقم خورد؟ این میتواند درس امروز ما باشد.
برای مرور غزوه احد میتوانید در اینترنت جستجو کنید.
@kavann | کاوان
یادداشتی که خانم ملانی فرانکلین ( مرضیه هاشمی) خبرنگار و مستند ساز آمریکایی ـ ایرانی در اینستاگرام شون منتشر کردند:
دوست دارم به مردم سوریه تبریک بگم. حتی به اونهایی که از سقوط دولتشون خوشحال شدن. آخه دوران خیلی سختی داشتن این مردم از آشوب، ترور، و تحریم های فلج کننده آمریکا ...میخوام تبریک بگم حرکت بخشی از ملت سوریه رو با امید داشتن دمکراسی. ولی خب سنم زیاده و یادمه چطور آمریکا به بهانه نجات افغانستان از کمونیسم، طالبان رو تجهیز کرد و بعد از طالبان هم بیست سال افغانستان رو اشغال کرد، به مرکز کشت هرویین دنیا تبدیل کرد، شکنجه گاه بگرام رو ساخت و کلی جنایت جنگی دیگه که دیوان بین المللی اجازه تحقیق درباره اش رو نداره... میخوام تبریک بگم آزادی سوریه رو از "دیکتاتوری". اما دقیق اخبار رو دنبال کرده ام اون زمان که بعد از "آزادسازی" عراق و پایین کشیدن مجسمه صدام، آمریکایی ها عراق رو بمباران شیمیایی کردن، مرکز شکنجه ابوغریب رو ساختن، و نظامیانی مثل بلک واتر آوردن که کلی قتل و تجاوز دسته جمعی انجام داددوست دارم کنار سوری های مخالف اسد شادی کنم. اما یاد مخالفین قذافی میفتم که به چشم دیدن بمبارون کشورشون توسط نیروهای ناتو رو بعد از خلع سلاح شدن دیکتاتور. و حالا جلوی چشمشون تو روز روشن برده فروشی میشه و آمریکا با خیال راحت از نبود یک قدرت مستقل بهترین نفت سبک دنیا در لیبی رو غارت میکنهو البته شاید قشری از سوری ها که مستقیم قربانی نمیشن ازین ببعد کمتر اخبار تاسف بار مملکت رو بشنون. چون وقتی آمریکایی ها و مزدورانشون صاحب جایی باشن، رسانه ها به ندرت بدبختی های مردم و جنایتهای حاکمانشون رو پوشش میدندر هر صورت فقط میتونم به همه ملت سوریه تسلیت بگم. چه اونهایی که میدونن چه بلایی سرشون اومده، و چه اونها که خواهند فهمید. تنها شیر مردهایی امروز شایسته تبریکن که بزرگترین فداکاری ها رو انجام دادن، نه برای حفظ اسد که برای رضای خدا و نجات خلق خدا از همه بازوهای تروریستی غرب از صهیونیسم گرفته تا داعش. و تبریک بزرگتر به شیرزنانی که پسران و همسران عزیزشون رو راهی این مسیر مقدس کردن. امروز که مردم منطقه طعم تلخ معامله با آمریکا و اس-را-ئیل رو میچشن، برنده فقط کسانی هستن که با خدا معامله کردن. مثقال ذره ای از اعمالشون تلف نخواهد شدو پاداش این معامله قطعا بهشتیست هزاران تبریک به قهرمانان مقاومت!
@hariradeli
هدایت شده از بی نام
دارم به حال مردی فکر میکنم که معلوم نیست کجاست. به آن لحظهای که شاید توی دفتر کارش بعد از یک جلسه سخت و پرفشار با مشاورهایش، ولو شده روی کاناپهی چرمی. گره کراوات را شل کرده. پا انداخته روی میز و رفته توی فکر. قهوهی تلخ توی دستش سرد شده اما مرد از فکر بیرون نیامده.
یا شاید زیر دوش آب، وقتی کل حمام را بخار برداشته خودش را نگاه کرده توی آینهی روبرویش. زل زده به دو تا دایرهی آبی غبارگرفتهی زیر ابروهایش و ترس را توی آنها دیده و رفته توی فکر.
فکر کرده به سالهایی که پشت سر گذاشته. به سختیها، اضطرابها، نگرانیها. به آنهایی که پشتش را خالی کرده بودند. آنهایی که گُر و گُر اسلحه میدادند دست دشمنهایش. به شبهایی که خواب دیده مردهایی با لباسهای سیاه و ریشهای بلند او را نشاندهاند جلوی دوربین و سر تفنگهایشان را فشار دادهاند روی پیشانی و سینه و گردنش. به روزهایی که مردهایی با لباسهای سبز و لبخندهای گرم دستش را فشردهاند و بهش اطمینان دادهاند که کمکش میکنند و فقط او باید جا نزند!
همین هم شد. جا نزد و کمکش کردند. مرد برایش مهم نبود که آنها نه بخاطر خودش، که بخاطر مردم و آزادگی کمکش کردند. تا آنجا که از لبهی پرتگاه رسید به زمینی امن و پهناور و دوباره باد به غبغب انداخت و گره کراواتش را سفت کرد و شاید یادش رفت برگردد و از آن مردهای سبزپوش که خیلیهایشان دیگر نبودند، قدردانی کند.
مرد روی کاناپه یا زیر دوش یا هر جای دیگری پشت کرده به گذشته و به آینده فکر کرده. ترسی که از کشته شدن هنیه و نصرالله و سنوار توی دلش افتاده بود، بال و پر گرفته. وعدههایی که این مدت اخیر توی گوشش خواندهاند و در باغ سبزی که نشانش دادهاند، لبخند ابلهانهای روی صورتش نشانده. اما شاید تصویر پیرمردی با ریش سفید و عمامهی سیاه راحتش نمیگذاشته. پیرمردی که نشسته روی یک مبل ساده، توی اتاقی که کفپوشش موکت است و جز یک پرچمِ سرخ و سفید و سبز و یک قاب عکس روی دیوار، هیچ زینتی ندارد. پیرمرد یک دستش را روی پا گذاشته و دست دیگرش را حین حرف زدن تکان میداده.
مرد فکر کرده به آخرين باری که پیرمرد را دیده. به اینکه چیزی توی چشمهای پیرمرد تغییر کرده بوده. مثل همیشه آرامش و امید و صلابت بوده، اما چیزی مثل هشدار هم بوده.
مرد به همهی اینها فکر کرده و رسیده به لحظهی تصمیم، به آنِ انتخاب. به دوراهی بزرگی که دو تا جادهاش تا آخر دنیا از هم جدا هستند و هیچ کجا به هم نمیرسند.
مرد، که نه مرد است و نه بشار است و نه اسد، عاقبت انتخابش را کرده. حالا دیگر موشصفتیاش را به یک دنیا نشان داده و به طمع گندم ری فلنگ را بسته. رفته که لابد به خیال خودش یک گوشه از دنیا، بدون ترس از بمب و موشک بخورد و بخوابد و تَن پروار کند، و خبرهای سرزمین و مردمش را توی خبرگزاریها دنبال کند.
اصلا این مرد را بیخیال! خود من، آنِ انتخابم کجاست؟ کی میرسد؟ وقتی برسد، چکار میکنم؟ پشت پا میزنم به شعارهای دهنپرکنی که یک عمر دادهام؟ گربهی بیچشم و رویی میشوم و پا میگذارم روی آن همه خونی که ریخته شده تا من بمانم و یک گوشه از پرچمِ انسانِ آزاده بودن را دست بگیرم؟ رو میکنم به راحتی و امنیت خیالی و گند میزنم به همهی آن چه که تا حالا گذراندهام؟ حالا لابد به همهی این سوالها میگویم نه، اما وقتِ وقتش چکار میکنم؟
چه دلهرهآور است فکر کردن به آنِ انتخاب!
دوشنبه ۱۹ آذر ۱۴۰۳
@biiiiinam
بعد از آن پزشک نامهربانی که شوخی بچهگانهام درباره همزمان مریض شدن خودم و همسرم را با لحنی خشک و سرد جواب داد که: مریض شدن افتخار نداره باید مواظب بودید و یک دکتر دیگر که در زمان کرونا فقط با یک تیرکشیدن قفسه سینه میخواست روز اول عید مرا بخواباند سینه قبرستان...
دکتر دیروزی سومین مورد از دکترهای بیرحم زندگیام بود!
استرس و ترسی به جانمان ریخت که اگرچه از دیروز است که لحنش را مسخره میکنیم اما بیرحمیاش و جملات نیشدارش تنم را لرزانده. خب یعنی چی که شما تا آخرهفته بعد مریضی و یعنی چی که خانومتم ازت میگیره و منتظر مریضی باش؟!
اصلا چرا گوش نمیدادی که میلاد چه دردی دارد؟ چرا گوش نکردی که چه داروهایی خورده و الان حالش چهطوری شده؟ چرا تحمل نکردی که بگوید آلودگی هوای مرگبار تهران چه برسر جفتمان آورده و تند تند نسخه نوشتی و غر زدی که منم ۶۳ سالمه و اومدم سرکار؟!
تو کی هستی؟ چقدر زخم خوردی و زخم داری که نزدیک ۲۰ ساعت است نحوه رفتارت دارد مغزم را میجود؟ دور از جانمان سرطان که نبود...یک ویروس کوچک اینهمه شلوغکاری داشت؟ دلت از کجا پر بود که سر ذهن مشغول و خسته من خالی کردی؟
#دردِدلِبیموقع :)
حقیقتا لذت بردم.
تبریک به همرویای عزیزمون 😍
خانم دهدشتی نازنین😇
انشاءالله موفقیتهای بیشتر
#چند_از_چند
[بیست و دو از بیست]
استاد خیلی جدی و محکم، تایمر را روی ۱۵ دقیقه تنظیم کردند و گفتند همه بنویسید!
توی بیبرقی، تنها جایی که واضح دیده میشد، همان صفحه روشن گوشیهای دستمان بود. من بیهوا نوشتم. ۶۰۴ کلمه!
استاد حرفش را ثابت کرد. قبل از این یک ربع، گفته بودند باید هفتهای ۲۰۰۰ کلمه بنویسید. اعتراض و آخ و اوخمان را که شنیدند، همه را نشاندند پای نوشتن. به همهمان ثابت شد روزی همین یک ربع را زمان بگذاریم و میانگین ۳۰۰ کلمه هم بنویسیم، توی گوش همان هفتهای ۲۰۰۰ کلمه زدیم. استاد گفتند اگر کمتر از این مقدار بنویسید، اصلا نویسنده نیستید. یک علاقهمند به ادبیات محسوب میشوید.
👇🏻
دورهمی مبناییهای تهران با سوال خانم چوپان از چاق سلامتی و برنامهریزیهای آینده، ناگهان تبدیل شد به یک کارگاه فشرده نویسندگی.
مجموعه کارستان بالاتر از میدان بهارستان، روز ۲۷ آذر ۴۰۳، از ساعت ۱۵ الی ۱۷ طبق برنامهریزی کاملا دقیقِ! هیات دولت، در تاریکی مطلق به سر میبرد. دقیقا همان ساعت برنامهریزی شده دورهمی! حتی درب کشویی برقی را باید با دست باز میکردیم.
توی تاریکی خودمان را معرفی کردیم و از آیدیها و عکسهای پروفایل بیرون آمدیم و واقعی شدیم.
کورمال کورمال، چای ریختیم و شیرینی برداشتیم و حرف زدیم.
نصف جمعیتمان که کم شدند، تازه همهجا روشن شد و توانستیم یک عکس دستهجمعی داشته باشیم.
حالا من هم تایمر گذاشتم و دارم مینویسم.
مینویسم که دو سال دیگر که به این روزها برمیگردم، یادم بیاید که با حال خراب مریضی خودم را به این دورهمی رساندم که توی فضای سالم و صمیمی مبنا نفسی تازه کنم. دلی گرم کنم و انگیزهام را بیشتر کنم.
مینویسم که یادم بماند اولین دورهمی مبناییهای تهران، دقیقا روزی بود که صبحش دیدار رهبری با زنان فعال برگزار شده بود و چندنفری هم از این جمع بوی بیت رهبری میدادند.
مینویسم که این روزهایی را که برای خودم و آینده نوشتنم رویاپردازی میکنم، فراموش نکنم.
ما همان همرویاهایی هستیم که در عین مجازی بودنمان، واقعیترین بودیم.
ثبت شود و بماند از ۴۰۳ی که سخت و گاها تاریک میگذرد!
برای خودم بادکنک باد کردم. ریسه چراغهای رنگی را میان گلدانها جا دادم و روشن کردم. کیک کاکائویی پختم و لذت روز عیدی را بردم.
البته...
این کارها برای دیروز بود.
امروز از صبح، خوردم به دیوار سفت بیحوصگلی.
با مامان و آبجیها تلفنی حرف زدم و تبریک گفتم. هزار مدل سناریو برای نوشتن یک روایت زنانه توی ذهنم مرور کردم. ورزش کردم. اما جای یک چیز توی روزم خالی بود. حوصله!
امروز همه از رنگهای دنیای زنانگی و مادری مینویسند.
من هم از این مینویسم که بعضی روزها برای ما زنها همین که زنده بمانیم، میشود یک دستاورد بزرگ!
روزهایی که بدنمان توی دور باطل بیحوصگلی و کلافگی، ما را زمین میزند.
میخزی زیرپتو و هرچقدر بیشتر میخوابی، بیشتر خوابت میگیرد. تمام تسکهایی که قول دادی طبق زمانبندی انجام دهی، استرس و عذاب وجدانت را بیشتر میکنند اما کاری از دستت برنمیآید. حتی برای خوردن یک لیوان آب هم باید کلی تلاش کنی تا از جایت بلند شوی.
هر روزی که میخواهد باشد. عید بزرگی مثل امروز یا وسط روزهای عزا...
زن بودن بعضی وقتها سخت و بعضی وقتها شیرینترین اتفاق دنیاست!
با تمام بالا و پایینهایش دوستش دارم :)
۲دی ۴۰۳
هول کردهام.
داستان را همین امشب بازنویسی کردم. تا همین ساعت ۵ بعدازظهر قیدش را زده بودم اما بعد نخواستم که ایدهم را بسوزانم.
نوشتم. پاک کردم. نوشتم. اصلاح کردم. نوشتم و باز نوشتم تا شد ۱۱۰۰ وخوردهای کلمه!
من باز کاری کردم که به خودم ثابت شد میتوانم.
نتیجه مهم نیست.
مهم این است که من توی دهن شیطانی زدم که نمیخواست اسم من هم توی جشنواره عین باشد :)
۷ دی ۱۴۰۳
دیشب ساعت ۹ زدیم شبکه آیفیلم. میخواستیم زیرخاکی ببینیم اما پخش نکرد. چرا؟ شب شهادت حاج قاسم بود!
دلم رفت صاف وسط تاریکی قبرستان بقیع... جایی که حتی روز شهادت هم کسی اجازه ندارد اشک بریزد چه برسد به روشن کردن شمع و چراغی...
امروز ولادتِ کسی بود که اگر نبود، چیزی به اسم شیعه وجود نداشت که حتی بخواهیم منطقی داشته باشیم به اسم منطق مقاومت و بعد کسی مثل حاج قاسم را تکریم کنیم.
او که امروز ولادتش بود و از هیچ کدام از استوریهای بچهمذهبیهایی که دنبالشان میکردم، یک استوری تبریک ولادت هم ندیدم، یادگار کربلاست. کربلای امام حسین(ع) که به قول حاج قاسم ما ملتش هستیم.
قربان تک تکشان اما...
من با مرثیهخوانیهای پرتکرار مخالفم. من با تبدیل حاج قاسم به یک روضهای که هروقت اسمش را شنیدیم، تنها عکسالعملمان گریه و لعنت به ترامپ باشد مخالفم.
من با هرچیزی که حاج قاسم را تقلیل دهد به یک پرچم سیاه گوشه قاب تلویزیون مخالفم.
دیروز از دم مترو برای مامان گل خریدم و توی مسجد بغلش کردم و با افتخار گل را تقدیمش کردم.
رفتم خانه مادرجون و با صدای بلند عید مادرجون و آقا(بابابزرگم) را تبریک گفتم. با دایی و زندایی روبوسی کردم و هرکه را دیدم، بعد از سلام گفتم عیدتان مبارک!
از دیشب، بهترین اوقات سال من شروع شد. شب و روز اول ماه رجب، تحویل سال زندگی من است.
دنیا دورهایش را میزند و شب اول رجب که میرسد، بار همه غمها و اضطرابها از روی دوشم برداشته میشود و انگار که زندگی تازه از نو شروع میشود.
حتما حکمتی بوده که مبارکْ قدم باقرالعلوم(ع)، شده اولین روز اولین ماه از ماههای زیبای خدا :)
عیدتان مبارک❤️🌸
🔹 اَمّا حاج قاسم.....
تقارن آغاز ماه رجب با سالگرد حاجی ما، عجب تقارن عجیبی است.
بیایید کمی فراتَر از ظاهر به این تقارن نگاه کنیم.
ماه رجب به تعبیر بزرگان ما، ماه یگانه شدن با خداست، آن هم بیواسطه.
حاج قاسم عزیز ما هرچه بود، جلوهای از شدت اتحاد وجودیاش با حضرت حق بود.
این را من نمیگویم؛ رهبری عزیز ما در دیدار با خانواده حاج قاسم فرمودند: «اخلاص این مرد بزرگ بود، خداوند شهادت او را شهادت بزرگی قرار داد.»
دقت کردهاید!
اخلاص یعنی چه؟ یعنی به صحنه آمدن خدا به جای به صحنه آمدن خود.
وقتی خدا به صحنه بیاید در شخصیتی، آنگاه دیگر همه به صحنه میآیند.
حاج قاسم با خدا به صحنه آمد و شد آنچه که دیدید.
حاجی ما در رجب یگانه شد.
نکته دوم:
ماه رجب به تعبیر بزرگان، ماه تغییر است.
آن هم تغییر شخصیت.
اینقدر عظمت دارد که وقتی تغییر میکنی، صدایت میکنند: اَینَ الرجبیون
چنین نامی در هیچ ماه دیگری نیست، مثلاً نمیگویند رمضانیون!
رجب قدرت دارد تغییر دهد و اگر در ماه رجب تغییر رخ ندهد، در زمانهای بعدی بسیار بعید است.
هرچه هست به حسب تغییر، ماه رجب است.
فرمودند حاج قاسم مکتب است؛ مکتب یعنی محل تعلیم و تربیت همه انسانها، یعنی مدرسه.
ماه رجب آغاز میشود در سالگرد حاج قاسم که او خود یک مکتب است.
بیایید تغییر در ماه رجب را در مکتب حاج قاسم شروع کنیم…
با حاج قاسم تغییر کنیم.
با مکتب او… با حقیقت او، با عظمت او.
مگر غیر این است؟!
عصر ما، عصر خمینی است.
حاج قاسم شاگرد مکتب خمینی است و خود شده است مکتب.
زمان، زمان حاج قاسم است.
زمان، زمان سید حسن نصرالله است.
بسم الله، ماه رجب است.
ماه رجب و مکتب حاج قاسم.
این را عادی نبینید….
#مکتب_حاج_قاسم
#ماه_رجب
@faratar_az_zaher
امام هادی علیه السلام فرمودند: دُعـائی را که خواهم گُفت، من آن را بسیار می خوانم و از خُـدا تقاضا کرده ام هرکس بعد از من نزد قبرم بخواند، او را نا اُمید نفرمـاید.
و آن دُعـا این است:
« یـا عُدَّتیِ عِندَ ألعُدَد، وَ یا رَجـائیِ وَ ألمُعتَمَدِ، وَ یـا کَهفیِ وَ ألسَّنَدِ، وَ یـا واحِـدُ یـا أَحَدُ وَ یا قُل هُوَ أللهُ أَحَدٌ، أسألُکَ أللّهُمَّ بِحَقِّ مَن خَلَقتَهُ مِن خَلقِکَ، وَ لَم تَجعَل فِی خَلقِکَ مِثلَهُم أَحَـداً، أن تُصَلّیَ عَلَیهِم وَ تَفعَل بیِ کَیتَ وَ کَیتَ.
ای سرمـایه و ذخیره ی من نزد ذخیره ها، و ای اُمید و تکیّه گاه من، و ای پناهگاه و پُشتوانه ی من، و ای یگانه و ای یکتـا، ای کسی که به پیامبرت فرموده ای: بگو او خُـدای یگانه است. خُـداوندا، از تو درخواست می کُنم به حقّ کسانی که آنها را آفریدی و در میان آفریدگانت هیچ کس مـانند آنها نیست، که بر ایشان درود فرستی و با من چنین و چنان کُنی(طلب حاجات بنما).
میشه لطفا نفری یه دونه صلوات برای فردای من بفرستید؟ :)
ارائه دارم اونم با موضوع قرون وسطی
و نیازمند دعا
۱۹ دی ۴۰۳