eitaa logo
کتابخانه کوثر دانشگاه قم
1.5هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
199 ویدیو
662 فایل
تلفن تماس: ۳۲۱۰۳۷۲۹ ایمیل : lib-kosar@qom.ac.ir جهت سفارش مقاله به qom.ac.ir/paper مراجعه نمایید جهت سفارش خرید کتاب به qom.ac.ir/book مراجعه نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴اطلاعیه برگزاری دوره اموزشی مجازی🔴 به اطلاع اساتید ارجمند می رساند کتابخانه مرکزی با همکاری جهاد دانشگاهی استان قم و همراهی کتابخانه مرکزی و مرکز اسناد دانشگاه علامه طباطبایی(ره) کارگاه اموزشی"پژوهش در محیط وب" را با تدریس دکتر سید مهدی طاهری عضو هیات علمی و رییس کتابخانه و مرکز اسناد دانشگاه علامه طباطبایی(ره) برگزار می کند. علاقمندان می توانند از طریق اینک زیر اقدام به ثبت نام نمایند. 🔰برای شرکت کنندگان گواهینامه شرکت صادر خواهد شد. 🔰شرکت در این دوره رایگان می باشد. 🔰میزان ساعات دوره ۱۰ ساعت خواهدبود. 🔰https://formaloo.com/qDT0s
🔴اطلاعیه🔴 به اطلاع اساتید و محققان ارجمند می رساند اولین جلسه دوره اموزشی "پژوهش در محیط وب " شنبه شب(۲۰ اردیبهشت) از ساعت ۲۲ الی ۲۳/۳۰ با تدریس اقای دکتر سید مهدی طاهری عضو هیات علمی و رییس کتابخانه مرکزی دانشگاه علامه طباطبایی(ره) برگزار خواهد شد. 🔰نظر به استقبال اساتید محترم و پژوهشگران ارجمند زمان ثبت نام تا روز جمعه ۱۹ اردیبهشت ماه ساعت ۱۹ تمدید شد. 🔰لینک ورود به سامانه و پسورد روز شنبه ۲۰ اردیبهشت به شماره همراه اعلامی شرکت کنندگان هنگام ثبت نام ارسال خواهد شد. 🔰لطفا فایل راهنمای پیوست را مطالعه فرمایید.👇💐👇💐
اگر بتوانی همواره در اکنون بمانی، آدم شادی هستی. آن وقت می‌فهمی که در صحرا، زندگی هست؛ آسمان ستاره دارد؛ جنگجویان می‌جنگند. چون این بخشی از زندگی بشر است. زندگی یک جشن است؛ جشنی عظیم؛ چون همواره در همان لحظه‌ای است که در آن می‌ زی‌ایم و فقط در همان لحظه ... 📗 کیمیاگر ✍🏻
سعدی و حقیقت روزه‌داری در بیان حقیقت روزه شعری شریف‌تر و درخشان‌تر از این بیت‌های سعدی، نمی‌شناسم: مسلّم کسی را بود روزه‌داشت که درمانده‌ای را دهد نانِ چاشت وگرنه چه لازم که سعیی بری ز خود بازگیری و هم خود خوری؟! می‌گوید ثمرۀ صیام باید ایثار و کرَم باشد. کسی روزه‌دار است که دست‌کم آن مقدار خوراکی را که وقت روزه امساک کرده؛ نانِ چاشتِ خود را، به درماندگان می‌دهد. روزه‌ای که با دستگیری از مستمندان همراه نباشد عملی لغو و بی‌فایده است و از آنجا که ممکن است موجب خودخواهی و خودپسندی روزه‌دار شود، شاید مضر هم باشد: به تلبیس ابلیس در چاه رفت که نتوان ازین خوب‌تر راه رفت و این بیت‌های بلند جاودانه... به احسانی آسوده‌کردن دلی به از الْف رکعت به هر منزلی خورنده که خیرش برآید ز دست به از صائم‌الدهر دنیاپرست به بانگ بلند می‌گوید روزه‌خواری که خیرش به مردم می‌رسد بر عابد زاهد روزه‌داری که بی‌خیر و بخیل است، ترجیح دارد... سعدی که این سخنان را گفته مردی دین‌دار بود. شیخی عارف و صاحب خانقاه بود. ولی او شریعت و طریقت را برای انسان و در خدمت انسان می‌خواست و آن را راهی و وسیله‌ای برای آسایش انسان و زدودن رنج مردم می‌دید. می‌گفت طریقت به جز خدمت خلق نیست و خودش هم اهل خدمت به خلق بود. دلسوز مردم بود. سقا بود. جوانمرد بود. خانقاه ساخت تا به فقرا طعام دهد و به مسافران خدمت کند. سپرده بود در خانقاهش برای پرندگان دانه بپاشند: خورش ده به گنجشک و کبک و حَمام که یک روزت افتد همایی به دام نگویید چرا سعدی مشکلات جامعه را تا حدّ نانِ‌چاشت‌به‌درماندگان‌دادن فروکاسته است. نگویید خانه از پای‌بست ویران است و با یک گل بهار نمی‌شود. شیخ اجل گوش استماع برای این سخنان ندارد. او در روزگاری سخت و سیاه می‌زیست. مردم و حکومت را خوب می‌شناخت و با آنان در ارتباط بود. در برج عاج ننشسته بود. واقع‌بین بود و مقدورات و موانع را درست می‌دید و همچنین می‌کوشید چراغ آرمان‌های اخلاقی را در حدّ وسع روشن نگاه بدارد. هدفش این بود زندگی قدری اخلاقی‌تر و انسانی‌تر و زیستنی‌تر و خوشایندتر باشد. به هر دستاویزی می‌آویخت تا حلم و رحم و رحمت‌ را در جهان حاکمان و برخورداران رواج دهد تا شاید چرخ زندگی ذرّه‌ای بیشتر به مراد مردم درمانده و فرودست بگردد. سعدی فقر و رنج و ستم و مصیبت را می‌فهمید. آن‌قدر عقل و تجربه و شفقت داشت که سیرشدن یک کودک گرسنه را هم مغتنم بداند؛ قدرشناس کسی باشد که یک قطره اشک را می‌سترد؛ بر یک لب لبخندکی می‌نشاند و یک دل را، ولو برای لحظه‌ای، شاد و آسوده می‌کند. شاعر روشن‌بین با خود می‌گفت روزه‌داران اگر در حدّ یک وعده غذا هم به فکر درماندگان باشند، خود گامی به پیش است. وقتی سخن از آسایش آدمی به میان بود برای سعدی با یک گل هم بهار می‌شد.🌸
IMG_20170628_122549-400x600.jpg
20K
آشنایی با فرشتگان📚👆💐
📌ویژه نامه روز اسناد ملی و میراث مکتوب فصلنامه آرشيو بهار ۱۳۹۹ 🍁موضوع اين شماره: " آرشیوها در فضای مجازی _ فرصت ها " 📚این شماره از فصلنامه به صورت الکترونیکی منتشر شده است👆💐👆 روز اسناد ملی و میراث مکتوب مبارک🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
معرفی یک کانال درباره کودکان در کانال" آینده ی کودکان" تلاش می گردد تا اطلاعات مفید برای والدین، مربیان و علاقمندان به حوزه ی کودکان، این آینده سازان ارائه گردد،چرا که "پرورش یک کودک قوی،بسیار ساده تر از باز گرداندن یک بزرگسال شکست خورده به زندگی است." https://t.me/thefuturechildren/26
با سلام خدمت اعضای کانال.✋ کتابخانه کوثر قصد دارد در جهت آشنایی بیشتر با ادبیات غنی فارسی از سلسه داستان های دنباله دار و جذاب استفاده نماید. لطفا نظرات خود را با ما در میان گذارید. و دوستان خود را با این کانال دعوت نمایید. 🌸🙏🌸 👇💐👇💐👇💐👇💐👇
‍ 🌹🌹🕊 داستان لیلی و مجنون قسمت اول در روزگارانی دور در قبیله ای از دیار عرب به نام قبیله عامریان رییس قبیله که مردی کریم و بخشنده و بزرگوار بود و به دستگیری بینوایان و مستمندان مشهور، به همراه همسر زیبا و مهربانش زندگی شاد و آرام و راحتی داشتند. اما چیزی مثل یک تندباد حادثه آرامش زندگی آنها را تهدید می کرد. چیزی که سبب طعنه حسودان و ریشخند نامردمان شده بود. رییس قبیله فرزندی نداشت. و برای عرب نداشتن فرزند پسر، حکم مرگ است و سرشکستگی... رییس قبیله همیشه دست طلب به درگاه خدا بر می داشت و پس از حمد و سپاس نعمت های او، عاجزانه درخواست فرزندی می کرد... دعاها و درخواستهای این زوج بدانجا رسید که خداوند آنها را صاحب فرزندی پسر کردید. در سحرگاه یک روز زیبای بهاری صدای گریه نوزادی، اشک شوق را بر چشمان رییس قبیله که دیگر گرد میانسالی بر چهره اش نشسته بود جاری کرد: ایزد به تضرعی که شاید دادش پسری چنانکه باید سید عامری رییس قبیله به میمنت چنین میلادی در خزانه بخشش را باز کرد و جشنی مفصل ترتیب داد. نهایت دقت و وسواس در نگهداری کودک بعمل آمد، بهترین دایگان، مناسب ترین لباسها و خوراکها برای کودک دردانه فراهم گردید،زیبایی صورت کودک هر بیننده ای را مسحور خویش می کرد. نام کودک را؛ قیس؛ نهادند، قیس ابن عامری روزها و ماهها گذشت و قیس در پناه تعلیمات و توجهات پدر بزرگتر و رشیدتر می شد. در سن ۱۰ سالگی به چنان کمال و جمالی رسید که یگانه قبایل اعراب لقب گرفت: هر کس که رخش ز دور دیدی بادی دعا بر او دمیدی شد چشم پدر به روی او شاد از خانه به مکتبش فرستاد در مکتبخانه گروهی از پسران و دختران، همدرس و همکلاس قیس بودند. در این میان دختری از قبیله مجاور هم در کلاس مشغول تحصیل بود. نورسیده دختری که تا انتهای داستان همراه او خواهیم بود: آفت نرسیده دختری خوب چون عقل به نام نیک منسوب محجوبه بیت زندگانی شه بیت قصیده جوانی دختری که هوش و حواس از سر هر پسری می ربود. دختری که؛ قیس؛ نیز گه گداری از زیر چشمان پرنفوذش نگاهی از هواخواهی به او می انداخت و در همان سن کم شیفته زیبایی و مهربانیش شده بود. دختری به نام لیلی در هر دلی از هواش میلی گیسوش چو لیل و نام لیلی از دلداریی که قیس دیدش دل داد و به مهر دل خریدش او نیز هوای قیس می جست در سینه هر دو مهر می رست زان پس درس و مکتب بهانه ای بود برای دیدار، برای حضور و برای همنفسی. نو باوگان دیگر به نام درس و مدرسه فریاد سر می دادند و خروش قیس و لیلی برای همدیگر بود. ادامه دارد ...
‍ 🌹🌹🕊 داستان لیلی و مجنون قسمت دوم هر روز لیلی با چهره ای آمیخته به رنگ عشق و طنازی و قیس با قدمهایی مردانه و نیازمندانه فقط به آرزوی دیدار هم قدم به راه مکتب می گذاشتند. تا جایی که علیرغم مراقبتهای این دو، احوالات آنها بگونه ای نبود که مانع افشای سر نهانیشان شود: عشق آمد و کرد خانه خالی برداشته تیغ لاابالی غم داد و دل از کنارشان برد وز دلشدگی قرارشان برد این پرده دریده شد ز هر سوی وان راز شنیده شد به هر کوی کردند شکیب تا بکوشند وان عشق برهنه را بپوشند در عشق شکیب کی کند سود خورشید به گل نشاید اندود تصمیم گرفتند زمانی با عدم توجه ظاهری به هم آتش این عشق را که در زبان مردم افتاده بود خاموش کنند اما هر دو پس از مدتی کوتاه صبر و قرار از کف می دادند، نگاههای آندو که به هم می افتاد هر چه راز بود از پرده برون می افتاد. بقول سعدی سخن عشق تو بی آنکه بر آید بزبانم رنگ رخساره خبر می دهد از سر نهانم این ابراز عشق و علاقه اگر چه از طرف لیلی به سبب دختر بودنش با وسواس و مراقبت بیشتری اعلام می شد اما قیس کسی نبود که قادر به پرده پوشی باشد، کار بدانجا رسید که قیس را؛ مجنون نامیدند یکباره دلش ز پا در افتاد هم خیک درید و هم خر افتاد و آنان که نیوفتاده بودند مجنون لقبش نهاده بودند این آوای عاشقی چنان گسترده شد که تصمیم گرفتند این دو را که جوانانی بالغ شده بودند 0از هم جدا کنند.افتراقی که آتش عشق را در دل آنان شعله ورتر ساخت. لیلی در گوشه تنهایی خود اشک می ریخت و مجنون آواره کوچه ها شده بود و اشکریزان سرود عاشقی می خواند. کودکان به دنبال او راه می افتادند؛ مجنون مجنون؛ می کردند و گروهی سنگش می زدند او می شد و می زدند هر کس مجنون مجنون ز پیش و از پس ... در این مدت مجنون به همراه چند تن از دوستانش که آنها هم غم عشق کشیده بودند هر شب به اطراف منزل لیلی می رفت و در وصف او ناله ها می کرد. روزها هم با این دوستان در اطراف کوه نجد که نزدیک شهر لیلی بود رفت و آمد می کرد و از اینکه نزدیک دلبند خویش است آرامش می گرفت. در یکی از این رفت و آمدها، دو دلداده پس از مدتی طولانی همدیگر را دیدند دیداری که آتش عشق را در جان هر دو شعله ورتر ساخت، اشاره های چشم و ابروی لیلی، شانه کشیدنش به زلفان سیاه و بیقراری و بی تابی مجنون و در رقص و سجود آمدنش زیباترین صحنه های عاشقانه را رقم زد لیلی سر زلف شانه می کرد مجنون در اشک دانه می کرد لیلی می مشکبوی در دست لیلی نه ز می ز بوی می مست قانع شده این از آن به بویی وآن راضی از این به جستجویی ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 🌹🌹🕊 داستان لیلی و مجنون قسمت سوم در ادامه... شرح این عاشقی و دلدادگی برای هر دو دردسر آفرین شد. لیلی را به کنج خانه نشاندند و جان مجنون را به تیغ نصیحت آزردند. پدر قیس در پی چاره کار, بزرگان و ریش سپیدان قبیله را جمع کرد و به آنها گفت: "در چاره کار فرزند بیچاره گشته ام. مرا یاری رسانید که دردانه فرزندم آواره کوه و بیابان گشته بحدی که می ترسم هدیه نفیس خداوندی در بلای عشق دختری عرب از کفم برود." پس از بحث و بررسی همه متفق القول اعلام کردند که تاخیر بیش از این فقط سبب بدنامی است بهتر است به خواستگاری لیلی برویم آنچه می تواند آتش این دلدادگی را فرو نهد یا مرگ است یا وصال. سید عامری – پدر قیس – شهد نصیحت نوشید, ساز و برگ سفر فراهم کرد و با گروهی از بزرگان به دیدار پدر لیلی شتافت. پدر لیلی که خود از بزرگان شهر مجاور بود هنگامی که خبر ورود سید عامری را شنید با رویی گشاده به استقبال آنان رفت: رفتند برون به میزبانی * از راه وفا و مهربانی با سید عامری به یکبار *گفتند "چه حاجت است، پیش آر" پدر قیس گفت: "از بهر امر خیری مزاحم شده ایم. فرزند دلبندت را برای تنها پسرم – نور چشمم – خواستارم. نوباوگان ما دلباخته همند. شرم و آزرم و خجالت محلی ندارد. من به امیدی به خانه ات آمدم باشد که نا امید برنگردم" خواهم به طریق مهر و پیوند * فرزند تو را برای فرزند کاین تشنه جگر که ریگ زاده است * بر چشمه تو نظر نهاده است من دُر خرم و تو دُر فروشی * بفروش متاع اگر بهوشی پدر لیلی تاملی کرد. افسانه جنون "قیس" در تمامی قبایل اطراف پیچیده بود. برای پدر لیلی بعنوان یکی از بزرگان شهر, سپردن دختر به پسری مجنون و دیوانه, هر چند پسر رییس قبیله عامری, خفت و خواری و سرشکستگی بحساب می آمد. آنچه او را بر این عقیده استوارتر می کرد خلق و خوی عیبجوی اعراب بود که زبان تند و تیز و کنایه آمیزشان شهره تاریخ است. به آرامی جواب داد: "فرزند تو گرچه هست پدرام * فرخ نبود چو هست خودکام دیوانگیی همی نماید * دیوانه, حریف ما نشاید دانی که عرب چه عیبجویند * اینکار کنم مرا چه گویند؟! با من بکن این سخن فراموش *** ختم است برین و گشت خاموش پدر قیس از شدت خجالت سرخ شده بود. تمام خستگی راه با همین چند جمله به تنشان ماند. علیرغم درخواست پدر لیلی برای شب ماندن, دستور بازگشت داد. در طول راه همه ساکت بودند و پدر مجنون بی نهایت مغموم. وقتی رسیدند همه به نصیحت قیس در آمدند که "هر دختری از شهر ها و قبایل اطراف بخواهی به عقدت در می آوریم, بسیار دختران سیمتن زیباروی همینجا هست که آرزویشان پیوستن با خاندان بزرگ عامری است. از این قصه نام و ننگ بگذر و صلاح کار خویش و قبیله را گیر ..." … طعم تلخ این نصیحت چنان در کام مجنون نشست که زانوانش را سست کرد. پیراهنش را درید و از خانه بیرون رفت. چین و چروکی که به چهره پدرش افتاده بود این روزها عمیق تر و چهره خسته و درمانده مادرش تکیده تر از همیشه شده بود ... مجنون همچنان آواره کوه و دشت و بیابان بود و نجوای "لیلی لیل " ورد زبانش. آنچنان که گاه این درد فراق بر جانش آتش می افکند که تاب دوری نیاورده و آرزوی مرگ کند و راستی! مگر مرگ چیست؟ دوری از محبوب بالاترین عذاب است و مرگ از این زندگی شیرین تر! ادامه دارد...
داستان لیلی و مجنون قسمت چهارم یک روز یکی از دوستان مجنون از سر دلسوزی و ترحم او را به کناری کشید و گفت: ای قیس!آخر این چه بلائیست که بر خود آورده ای؟نه از حال و روز خودت خبرت هست نه از حال و روز دوستان و خانواده ات.تو در بند عاشقی هستی و ما در بند نام و ننگ تو.همیشه از این میترسیم که به جرم دیوانگی از شهر برانندت.هرشب با این اضطراب به خواب میرویم که فردا جنازه ات را برایمان بیاورند. و اما مجنون انگار گوشی برای شنیدن این سخنان نداشت: آنی را که شما به نام قیس میشناختید مدتهاست که مرده است.مدتهاست که شیشه عمر مرا به جور شکسته اند.نیازی به راندنم از شهر نیست که من خود راندۀکوی یار هستم.شما هم مرا رها کنید که نه من حرفهای شما را میفهمم نه شما سوز و آه مرا ای بیخبران ز درد و آهم خیزید و رها کنید راهم من گمشده ام مرا مجوئید با گمشدگان سخن مگوئید بیرون مکنید از این دیارم من خود به گریختن سوارم و شروع کرد به شرح دلدادگی.چنان گفت و چنان خواند که از هوش رفت.عده ای که نظاره گر این ماجرا بودند،غمزده و افسرده او را به خانه اش رساندند. آری!عشق اگر عشق باشد هر روز بر آتشش افزوده می شود و خلاص عاشق از عشق ناممکن! مجنون هر روز ضعیف تر و خمیده تر میگشت و در عشق استوارتر و بی تاب تر.تمامی مساجد و خانه ها و اماکن مقدس توسط پدر و خانواده اش زیارت شدند و همه جا دخیل بسته شد. بس نذرها که برای سلامتش ساختند و بس صدقه ها که پرداختند. اما داستان همان بود و حکایت همان.در نهایت یکی از نزدیکان پیشنهاد داد که او را به سفر حج ببرند.تنها خانۀمقدسی که باقی مانده است مقدس ترین آنها کعبه است .آنجا که حاجتگاه و محراب زمین و آسمان است و تمام جهانیان.پدر قیس کمی به فکر فرو رفت.میبرمش مکه.شاید دیدار خالق،هوس مخلوق را از سرش بدر کند!موسم حج هم نزدیکه و امید سلامت قیس رنج دوری و سختی سفر رو آسون میکنه! مجنون اما حاضر به دور شدن از کوی لیلی نبود.هر چند دیدار لیلی نصیبش نمیشد اما همین که میتوانست از دور خرگاه و خیمۀاو را تماشا کند،همین که هر چند روز یکبار میتوانست خبری از او بگیرد برایش دنیایی ارزش داشت.دوری از لیلی برایش حکم از دست دادن او را داشت.بعضی وقتها فکر میکرد اصرار عجیب و غریب این آدمها برای کشاندن او به سفری دور شاید نوعی فریب باشد برای جدایی همیشگیش از لیلی.اما یک چیز به او قوت قلب می داد:این که پدرش هم از جمله اصرار کنندگان است و او اعتمادی بی پایان به پدر داشت.با هزار زحمت و خواهش راضیش کردند برای سفر حج.کاروانی عظیم راه انداختند به سوی کعبه. رایت کعبه که از دور پدیدار شد پدر دست فرزند را گرفت و از شتر پیاده شد.آهسته در گوشش خواند: پسرم قیس!اینجا کعبه است.خانه خدا.جایی که آرزوی همۀآزادمردان چنگ زدن بر حلقه های خانه اش است.از خدا بخواه که این هوی و هوس بچه گانه را از سرت بیرون کند و راه رستگاری را نشانت دهد.به هوش باش!جماعتی چشم انتظارند که من برگردم با همان قیس جوان،شاداب،پر انرژی و سربراه. گفت ای پسر این نه جای بازیست بشتاب که جای چاره سازیست گو یارب از این گزاف کاری توفیق دهم به رستگاری رحمت کن و در پناهم آور زین شیفتگی براهم آور ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا