سوره مبارکه صافات آیه ۱۳۰
سَلَٰمٌ عَلَىٰٓ إِلۡ يَاسِينَ
سلام بر الیاسین!
در امالى و معاني الاخبار و تفسير محمد بن العباس بن ماهيار روايت كردهاند از حضرت صادق عليه السّلام كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در تفسير قول حق تعالى فرمود: ياسين، محمد است، و مائيم آل يس.
حياة القلوب علامه مجلسی ج5 ص : 137
ربيع حاجب گفت: روزى منصور مرا طلبيد و گفت: مىبينى چها از جعفر بن محمّد مردم نقل مىكنند، به خدا سوگند كه نسلش را بر مىاندازم، پس يكى از امراى خود را طلبيد و گفت: با هزار نفر به مدينه رو و بىخبر به خانه امام جعفر عليه السّلام داخل شو و سر او و پسرش موسى را براى من بياور. چون آن امير داخل مدينه شد، حضرت فرمود دو ناقه آوردند و بر در خانه حضرت بازداشتند، و اولاد خود را جمع كرد و در محراب نشست و مشغول دعا شد.
امام موسى عليه السّلام فرمود: من ايستاده بودم كه آن امير با لشكر خود به در خانه ما آمد و امر كرد لشكر خود را كه سرهاى آن دو ناقه را بريدند و برگشت، چون نزد منصور آمد. آنچه فرموده بودى به عمل آوردم، و كيسه را نزد منصور گذاشت. چون منصور سر كيسه را باز كرد، سرهاى ناقه را ديد، پرسيد كه: اينها چيست؟ گفت: ايّها الامير چون من داخل خانه امام جعفر شدم، سرم گرديد و خانه در نظرم تاريك شد و دو شخص را ديدم كه در نظر چنان نمود كه جعفر و پسر اوست، حكم كردم كه سر آنها را جدا كردند و آوردم، منصور گفت: زنهار آنچه ديدى به كسى نقل مكن، و احدى را بر اين معجزه مطّلع مگردان، و تا او زنده بود كسى را بر اين قصّه مطّلع نگردانيدم.
جلاء العيون علامه مجلسی ص: 882
محمّد بن عبد اللَّه گفت: من از خادمان منصور دوانقى بودم، روزى او را غمگین يافتم. گفتم: امير چرا غمگینی؟ گفت: اولاد فاطمه را کشتم و سيّد ايشان مانده است. گفتم: كيست؟ گفت: امام صادق(ع). گفتم: أمير او دنبال خلافت نیست. گفت: ميدانم كه تو اعتقاد به او دارى و بزرگى او را مىدانم. اما ملك عقيم است و قسم خوردم خود را از اندوه او خلاص گردانم. پس جلّادى طلبيد و گفت: وقتی امام صادق(ع) آمد و اشاره کردم او را گردن بزن. حضرت داخل قصر شد. ديدم قصر به لرزه افتاد مانند كشتى كه در ميان درياى موّاج باشد. منصور برجست و سر و پاى برهنه به استقبال او دويد و مىلرزيد و دندانهايش بر هم مىخورد و ساعتى سرخ و ساعتى زرد مىشد و حضرت را اكرام كرد و بر روى تخت خود نشانيد و به دو زانو در خدمت او نشست مانند بندهاى كه در خدمت آقا مىنشيند و گفت: يا بن رسول اللَّه به چه سبب در اين وقت تشريف آوردى؟ حضرت فرمود: براى اطاعت خدا و رسول و فرمانبردارى تو آمدم، گفت: شما را نطلبيدم، هر حاجت كه دارى بطلب. حضرت فرمود: حاجت من آن است كه مرا بىضرورت طلب ننمائى، گفت: چنين باشد، حضرت برخاست و بيرون آمد. منصور لحاف طلبيد و خوابيد و بيدار نشد تا نصف شب، چون بيدار شد گفت: بيرون نرو تا من نمازهاى خود را قضا كنم.
سپس گفت: چون حضرت صادق(ع) داخل قصر من شد، ديدم اژدهاى عظيمى پيدا شد و دهان خود را گشود و كام بالاى خود را بالاى قصر من گذاشت و كام پائين خود را در زير قصر گذاشت و دم خود را بر دور قصر خانه من گردانيد و به زبان عربى فصيح به من گفت: اگر بدى اراده مىكنى نسبت به آن جناب، تو را و خانه تو را فرو مىبرم.
جلاء العيون، ص: 881
مردى از اهل مدينه بعد از كشته شدن اولاد امان حسن (ع) نزد منصور دوانقى رفت و گفت: امام صادق(ع) اموال و اسلحه جمع می کند. او خشمگین فرمانى به عمویش داود والى مدينه نوشت كه امام عليه السّلام را نزد او فرستد.
صفوان گفت: حضرت مرا طلبيد و خواست که شتر براى عراق آماده کنم. منصور اوّل آن حضرت را اكرام نمود و بعد گفت: شنيدم كه اموال و اسلحه جمع مىكنی، حضرت فرمود: تهمت است، منصور گفت: سوگند ياد كن، حضرت سوگند ياد كرد، منصور گفت: به طلاق و عتاق قسم بخور، حضرت فرمود: سوگند به خدا خوردم قبول نمىكنى و مرا امر مىكنى كه سوگندهاى بدعت ياد كنم؟! منصور گفت: نزد من اظهار دانائى مىكنى؟! حضرت فرمود: چگونه نكنم و حال آنكه مائيم معدن علم و حكمت. منصور آن بدبخت را طلبيد و در حضور حضرت از او پرسيد، گفت: بلى چنين است. حضرت به او گفت: سوگند ياد مىكنى؟ گفت: بلى . حضرت فرمود: اینگونه سوگند ياد كن، منصور گفت: اين سوگند كه او ياد كرد چه علّت داشت؟ حضرت فرمود: حق تعالى صاحب حيا و كريم است، كسى كه او را مدح كند به صفات كماليّه و به رحمت و كرم، عجله در عقوبت نمىكند. پس حضرت فرمود: بگو بيزار شوم از حول و قوّت خدا و داخل شوم در حول و قوّت خود اگر چنين نباشد، چون آن بدبخت اين سوگند ياد كرد، در حال افتاد و مرد. منصور لرزيد و گفت: ديگر سخن كسى را در حقّ تو قبول نخواهم كرد.
جلاء العيون، ص: 880
سيّد ابن طاووس روايت كرده است كه چون منصور نامشكور در سالى كه به حج آمد به ربذه رسيد، روزى بر حضرت صادق عليه السّلام در خشم شد و ابراهيم بن جبله را گفت كه: برو جامههاى جعفر بن محمّد را در گردن او بينداز و او را بكش و نزد من بياور، ابراهيم گفت كه: چون بيرون رفتم آن حضرت را در مسجد ابو ذر يافتم، و شرم مرا مانع شد كه چنانچه او گفته بود حضرت را ببرم، به آستين او چسبيدم و گفتم: بيا كه خليفه تو را مىطلبد، حضرت فرمود كه: انّا للَّه و انّا اليه راجعون، مرا بگذار تا دو ركعت نماز بكنم، پس دو ركعت نماز كرد و بعد از نماز دعائى خواند و گريه بسيار كرد، و بعد از آن متوجّه من شد و فرمود كه: به هر روش كه تو را امر كرده است مرا ببر، گفتم: به خدا سوگند كه اگر كشته شوم تو را به آن طريق نخواهم برد، و دست آن حضرت را گرفتم و بردم، و جزم داشتم كه حكم به قتل او خواهد كرد. چون نزديك پرده مجلس آن لعين رسيد، دعائى ديگر خواند و داخل شد. چون نظر آن لعين بر آن سيّد امين افتاد، شروع به عتاب كرد و گفت: به خدا سوگند كه تو را به قتل مىرسانم، حضرت فرمود: دست از من بردار كه از زمان مصاحبت من با تو چندانى نمانده است و روز مفارقت واقع خواهد شد، آن ملعون چون اين سخن شنيد حضرت را مرخّص گردانيد و عيسى بن على را از عقب آن حضرت فرستاد و گفت: برو و از آن حضرت بپرس كه مفارقت من از او به فوت من خواهد بود يا به فوت او؟ چون از حضرت پرسيد فرمود كه: به موت من، برگشت و به منصور نقل كرد، و آن لعين از اين خبر شاد شد.
وقتی منصور در بغداد عمارتى بنا مىكرد، اولاد حضرت على عليه السّلام را جستجو مىكرد و در ميان ستونهاى آجر مىگذاشت تا شهيد مىشدند، روزى كودك خوش روى از فرزندان امام حسن عليه السّلام را آوردند و به بنّا دادند. مردى را بر او موكّل گردانيدند كه در حضور او اين را واقع سازد. بنّا ترحّم نمود، پس جوان را ميان ستون گذاشت و جایی براى نفس كشيدن او قرار داد و گفت: غمگين مباش. بزودى مىآيم و تو را نجات مىدهم. شب، بنّا آمد و جوان را بيرون آورد و گفت: جوان من بر من رحم كن و خود را پنهان کن. موی جوان را بريد و گفت: از شهر بيرون رو و نزد مادرت نرو.
جوان گفت: به مادرم خبر بده. بنّا گفت: نزد مادرش رفتم صداى گريه او می آمد پس خبر پسرش را رساندم. شاد شد و برگشتم.
جلاء العيون، ص: 888
ابو ايّوب جوزى گفت: شبى منصور مرا طلبيد. رفتم ديدم كه بر كرسى نشسته و شمعى در پيش او نهادهاند و نامهاى مىخواند. سلام كردم. گريست و گفت: نامه محمّد بن سليمان است و خبر وفات امام جعفر صادق عليه السّلام را نوشته است، پس سه نوبت گفت: انّا للَّه و انّا اليه راجعون، گفت: مثل جعفر كجا مىرسد، پس گفت: بنويس اگر كسی را وصى كرده است، گردن بزن. جواب نامه رسيد كه پنج نفر را وصى كرده است:
خليفه و محمّد بن سليمان والى مدينه و دو پسر خود عبد اللَّه و موسى، و حميده مادر موسى. منصور گفت: اينها را نمىتوان كشت.
جلاء العيون ص : 883
اعرابى نزد ابو حمزه ثمالى كه از اصحاب امام زين العابدين عليه السّلام رسيد، گفت: امام جعفر صادق عليه السّلام از دنيا رفت، ابو حمزه بيهوش شد، وقتی به هوش آمد پرسيد: كی را وصى كرد؟ گفت:
سه نفر را وصى كرد: عبد اللَّه افطح و موسى كاظم و منصور دوانقی. ابو حمزه تبسّم كرد و گفت: منصور كه براى تقيّه است كه وصىّ را به قتل نرساند و فرزند كوچك كه امام موسى است با فرزند بزرگتر كه عبد اللَّه است. عبد اللَّه قابل امامت نيست، زيرا عبد اللَّه فيل پا بود و جاهل بود.
حسن بن محمد قمى گفت: بزرگان قم نقل می کنند: وقتى مأمون حضرت رضا را به مرو خواست سال بعد فاطمه خواهرش بقصد ديدار برادر خارج شد در ساوه مريض شد پرسيد: تا قم چقدر است؟ گفتند: ده فرسخ فرمود: مرا بقم ببرید. در منزل موسى بن خزرج بن سعد اشعرى وارد شد. خبر به قم رسيد بزرگان قم استقبال رفتند. اولشان موسى بن خزرج بود وقتى خدمت بىبى معصومه رسيد مهار ناقهاش را گرفته بمنزل خود رسيد و در خانه او هفده روز بود. از دنيا رفت.
موسى دستور دفن داد در زمينى كه متعلق بموسى بود و اكنون مزار مقدس اوست بر فراز قبرش سقفى از بوريا ساختند تا بالاخره زينب كه دختر حضرت جواد عليه السّلام بود بر فراز قبر او قبهاى ساخت. محرابى كه حضرت معصومه در آنجا نماز ميخواند در خانه موسى هنوز موجود است كه مردم آنجا را زيارت ميكنند.