eitaa logo
داستانهای طوبی
369 دنبال‌کننده
173 عکس
7 ویدیو
4 فایل
از این آیدی برام پیام بفرستید🪂 @dastan_toba
مشاهده در ایتا
دانلود
سوره مبارکه صافات آیه ۱۳۰ سَلَٰمٌ عَلَىٰٓ إِلۡ يَاسِينَ سلام بر الیاسین! در امالى و معاني الاخبار و تفسير محمد بن العباس بن ماهيار روايت كرده‏اند از حضرت صادق‏ عليه السّلام كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در تفسير قول حق تعالى‏ فرمود: ياسين، محمد است، و مائيم آل يس‏. حياة القلوب علامه مجلسی ج‏5  ص : 137
ربيع حاجب گفت: روزى منصور مرا طلبيد و گفت: مى‏بينى چها از جعفر بن محمّد مردم نقل مى‏كنند، به خدا سوگند كه نسلش را بر مى‏اندازم، پس يكى از امراى خود را طلبيد و گفت: با هزار نفر به مدينه رو و بى‏خبر به خانه امام جعفر عليه السّلام داخل شو و سر او و پسرش موسى را براى من بياور. چون آن امير داخل مدينه شد، حضرت فرمود دو ناقه آوردند و بر در خانه حضرت بازداشتند، و اولاد خود را جمع كرد و در محراب نشست و مشغول دعا شد. امام موسى عليه السّلام فرمود: من ايستاده بودم كه آن امير با لشكر خود به در خانه ما آمد و امر كرد لشكر خود را كه سرهاى آن دو ناقه را بريدند و برگشت، چون نزد منصور آمد. آنچه فرموده بودى به عمل آوردم، و كيسه را نزد منصور گذاشت. چون منصور سر كيسه را باز كرد، سرهاى ناقه را ديد، پرسيد كه: اينها چيست؟ گفت: ايّها الامير چون من داخل خانه امام جعفر شدم، سرم گرديد و خانه در نظرم تاريك شد و دو شخص را ديدم كه در نظر چنان نمود كه جعفر و پسر اوست، حكم كردم كه سر آنها را جدا كردند و آوردم، منصور گفت: زنهار آنچه ديدى به كسى نقل مكن، و احدى را بر اين معجزه مطّلع مگردان، و تا او زنده بود كسى را بر اين قصّه مطّلع نگردانيدم‏. جلاء العيون علامه مجلسی ص: 882
محمّد بن عبد اللَّه گفت: من از خادمان منصور دوانقى بودم، روزى او را غمگین يافتم. گفتم: امير چرا غمگینی؟ گفت: اولاد فاطمه را کشتم و سيّد ايشان مانده است. گفتم: كيست؟ گفت: امام صادق(ع). گفتم: أمير او دنبال خلافت نیست. گفت: ميدانم كه تو اعتقاد به او دارى و بزرگى او را مى‏دانم. اما ملك عقيم است و قسم خوردم خود را از اندوه او خلاص گردانم. پس جلّادى طلبيد و گفت: وقتی امام صادق(ع) آمد و اشاره کردم او را گردن بزن. حضرت داخل قصر شد. ديدم قصر به لرزه افتاد مانند كشتى كه در ميان درياى موّاج باشد. منصور برجست و سر و پاى برهنه به استقبال او دويد و مى‏لرزيد و دندانهايش بر هم مى‏خورد و ساعتى سرخ و ساعتى زرد مى‏شد و حضرت را اكرام كرد و بر روى تخت خود نشانيد و به دو زانو در خدمت او نشست مانند بنده‏اى كه در خدمت آقا مى‏نشيند و گفت: يا بن رسول اللَّه به چه سبب در اين وقت تشريف آوردى؟ حضرت فرمود: براى اطاعت خدا و رسول و فرمانبردارى تو آمدم، گفت: شما را نطلبيدم، هر حاجت كه دارى بطلب. حضرت فرمود: حاجت من آن است كه مرا بى‏ضرورت طلب ننمائى، گفت: چنين باشد، حضرت برخاست و بيرون آمد. منصور لحاف طلبيد و خوابيد و بيدار نشد تا نصف شب، چون بيدار شد گفت: بيرون نرو تا من نمازهاى خود را قضا كنم. سپس گفت: چون حضرت صادق(ع) داخل قصر من شد، ديدم اژدهاى عظيمى پيدا شد و دهان خود را گشود و كام بالاى خود را بالاى قصر من گذاشت و كام پائين خود را در زير قصر گذاشت و دم خود را بر دور قصر خانه من گردانيد و به زبان عربى فصيح به من گفت: اگر بدى اراده مى‏كنى نسبت به آن جناب، تو را و خانه تو را فرو مى‏برم. جلاء العيون، ص: 881
مردى از اهل مدينه بعد از كشته شدن اولاد امان حسن (ع) نزد منصور دوانقى رفت و گفت: امام صادق(ع) اموال و اسلحه جمع می کند. او خشمگین فرمانى به عمویش داود والى مدينه نوشت كه امام عليه السّلام را نزد او فرستد. صفوان گفت: حضرت مرا طلبيد و خواست که شتر براى عراق آماده کنم. منصور اوّل آن حضرت را اكرام نمود و بعد گفت: شنيدم كه اموال و اسلحه جمع مى‏كنی، حضرت فرمود: تهمت است، منصور گفت: سوگند ياد كن، حضرت سوگند ياد كرد، منصور گفت: به طلاق و عتاق قسم بخور، حضرت فرمود: سوگند به خدا خوردم قبول نمى‏كنى و مرا امر مى‏كنى كه سوگندهاى بدعت ياد كنم؟! منصور گفت: نزد من اظهار دانائى مى‏كنى؟! حضرت فرمود: چگونه نكنم و حال آنكه مائيم معدن علم و حكمت. منصور آن بدبخت را طلبيد و در حضور حضرت از او پرسيد، گفت: بلى چنين است. حضرت به او گفت: سوگند ياد مى‏كنى؟ گفت: بلى . حضرت فرمود: اینگونه سوگند ياد كن، منصور گفت: اين سوگند كه او ياد كرد چه علّت داشت؟ حضرت فرمود: حق تعالى صاحب حيا و كريم است، كسى كه او را مدح كند به صفات كماليّه و به رحمت و كرم، عجله در عقوبت نمى‏كند. پس حضرت فرمود: بگو بيزار شوم از حول و قوّت خدا و داخل شوم در حول و قوّت خود اگر چنين نباشد، چون آن بدبخت اين سوگند ياد كرد، در حال افتاد و مرد. منصور لرزيد و گفت: ديگر سخن كسى را در حقّ تو قبول نخواهم كرد. جلاء العيون، ص: 880
سيّد ابن طاووس روايت كرده است كه چون منصور نامشكور در سالى كه به حج آمد به ربذه رسيد، روزى بر حضرت صادق عليه السّلام در خشم شد و ابراهيم بن جبله را گفت كه: برو جامه‏هاى جعفر بن محمّد را در گردن او بينداز و او را بكش و نزد من بياور، ابراهيم گفت كه: چون بيرون رفتم آن حضرت را در مسجد ابو ذر يافتم، و شرم مرا مانع شد كه چنانچه او گفته بود حضرت را ببرم، به آستين او چسبيدم و گفتم: بيا كه خليفه تو را مى‏طلبد، حضرت فرمود كه: انّا للَّه و انّا اليه راجعون، مرا بگذار تا دو ركعت نماز بكنم، پس دو ركعت نماز كرد و بعد از نماز دعائى خواند و گريه بسيار كرد، و بعد از آن متوجّه من شد و فرمود كه: به هر روش كه تو را امر كرده است مرا ببر، گفتم: به خدا سوگند كه اگر كشته شوم تو را به آن طريق نخواهم برد، و دست آن حضرت را گرفتم و بردم، و جزم داشتم كه حكم به قتل او خواهد كرد. چون نزديك پرده مجلس آن لعين رسيد، دعائى ديگر خواند و داخل شد. چون نظر آن لعين بر آن سيّد امين افتاد، شروع به عتاب كرد و گفت: به خدا سوگند كه تو را به قتل مى‏رسانم، حضرت فرمود: دست از من بردار كه از زمان مصاحبت من با تو چندانى نمانده است و روز مفارقت واقع خواهد شد، آن ملعون چون اين سخن شنيد حضرت را مرخّص گردانيد و عيسى بن على را از عقب آن حضرت فرستاد و گفت: برو و از آن حضرت بپرس كه مفارقت من از او به فوت من خواهد بود يا به فوت او؟ چون از حضرت پرسيد فرمود كه: به موت من، برگشت و به منصور نقل كرد، و آن لعين از اين خبر شاد شد.
وقتی منصور در بغداد عمارتى بنا مى‏كرد، اولاد حضرت على عليه السّلام را جستجو مى‏كرد و در ميان ستونهاى آجر مى‏گذاشت تا شهيد مى‏شدند، روزى كودك خوش روى از فرزندان امام حسن عليه السّلام را آوردند و به بنّا دادند. مردى را بر او موكّل گردانيدند كه در حضور او اين را واقع سازد. بنّا ترحّم نمود، پس جوان را ميان ستون گذاشت و جایی براى نفس كشيدن او قرار داد و گفت: غمگين مباش. بزودى مى‏آيم و تو را نجات مى‏دهم. شب، بنّا آمد و جوان را بيرون آورد و گفت: جوان من بر من رحم كن و خود را پنهان کن. موی جوان را بريد و گفت: از شهر بيرون رو و نزد مادرت نرو. جوان گفت: به مادرم خبر بده. بنّا گفت: نزد مادرش رفتم صداى گريه او می آمد پس خبر پسرش را رساندم. شاد شد و برگشتم‏. جلاء العيون، ص: 888
ابو ايّوب جوزى گفت: شبى منصور مرا طلبيد. رفتم ديدم كه بر كرسى نشسته و شمعى در پيش او نهاده‏اند و نامه‏اى مى‏خواند. سلام كردم. گريست و گفت: نامه محمّد بن سليمان است و خبر وفات امام جعفر صادق عليه السّلام را نوشته است، پس سه نوبت گفت: انّا للَّه و انّا اليه راجعون، گفت: مثل جعفر كجا مى‏رسد، پس گفت: بنويس اگر كسی را وصى كرده است، گردن بزن. جواب نامه رسيد كه پنج نفر را وصى كرده است: خليفه و محمّد بن سليمان والى مدينه و دو پسر خود عبد اللَّه و موسى، و حميده مادر موسى. منصور گفت: اينها را نمى‏توان كشت‏. جلاء العيون  ص : 883 اعرابى نزد ابو حمزه ثمالى كه از اصحاب امام زين العابدين عليه السّلام رسيد، گفت: امام جعفر صادق عليه السّلام از دنيا رفت، ابو حمزه بيهوش شد، وقتی به هوش آمد پرسيد: كی را وصى كرد؟ گفت: سه نفر را وصى كرد: عبد اللَّه افطح و موسى كاظم و منصور دوانقی. ابو حمزه تبسّم كرد و گفت: منصور كه براى تقيّه است كه وصىّ را به قتل نرساند و فرزند كوچك كه امام موسى است با فرزند بزرگتر كه عبد اللَّه است. عبد اللَّه قابل امامت نيست، زيرا عبد اللَّه فيل پا بود و جاهل بود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حسن بن محمد قمى گفت: بزرگان قم نقل می کنند: وقتى مأمون حضرت رضا را به مرو خواست سال بعد فاطمه خواهرش بقصد ديدار برادر خارج شد در ساوه مريض شد پرسيد: تا قم چقدر است؟ گفتند: ده فرسخ فرمود: مرا بقم ببرید. در منزل موسى بن خزرج بن سعد اشعرى وارد شد. خبر به قم رسيد بزرگان قم استقبال رفتند. اولشان موسى بن خزرج بود وقتى خدمت بى‏بى معصومه‏ رسيد مهار ناقه‏اش را گرفته بمنزل خود رسيد و در خانه او هفده روز بود. از دنيا رفت. موسى دستور دفن داد در زمينى كه متعلق بموسى بود و اكنون مزار مقدس اوست بر فراز قبرش سقفى از بوريا ساختند تا بالاخره زينب كه دختر حضرت جواد عليه السّلام بود بر فراز قبر او قبه‏اى ساخت. محرابى كه حضرت معصومه در آنجا نماز ميخواند در خانه موسى هنوز موجود است كه مردم آنجا را زيارت ميكنند.