eitaa logo
حوزه های علمیه خواهران کشور
17.2هزار دنبال‌کننده
20هزار عکس
3.7هزار ویدیو
152 فایل
کانال رسمی مرکز مدیریت حوزه‌های علمیه خواهران پایگاه خبری و رسانه‌ای حوزه‌های علمیه خواهران: whc.ir" rel="nofollow" target="_blank">news.whc.ir پورتال مرکز مدیریت حوزه‌های علمیه خواهران: whc.ir ارتباط با ادمین: @Maseiha110 @whc_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
🏷 🔰 محاکمه چک سفیدامضایی که روی میزش گذاشته بودند، لای پرونده‌های ضخیم ذهنش جولان می‌داد، به پرونده‌های اختلاس و رشوه سر می‌کشید، و قاضی سعی می‌کرد سرش را به پرونده‌ی قتلِ نفْس بکشاند، در همین دعوایِ ذهنی بود که بالاخره یقیه‌ی چک را گرفت و جای متهم نشاند. دادستان، وجدان بود که با خشم به متهم نگاه می‌کرد و وکیل، ابلیس بود که جانانه از چک دفاع می‌کرد. همانطور که خنده از گوشه‌ی لب‌هایش می‌ریخت رقمِ چک را به رخِ قاضی کشاند. وسوسه، ولوله به پا کرد، حرف‌هایش مثل خوره ذهن قاضی را می‌خورد، داشت همه چیز به نفع چک تمام می‌شد، دادستان فریاد می‌کشید اما قاضی نمی‌شنید، ابلیس تا پشت جایگاه و دمِ گوشِ قاضی رفته بود، چک توی دستش بود و داشت تا می‌زد تا توی جیبش بگذارد، وسوسه هوار می‌کشید تا صدای دادستانِ وجدان به گوش قاضی نرسد. خنده‌های لزجِ ابلیس روی گوش قاضی می‌ریخت و چک تا لبه‌ی جیبش رفته بود. «سوگند یاد میکنم... پایدارحق و عدالت باشم». صدای ضعیفِ وجدان بود، قسمتی از سوگندنامه‌ی قاضی شدنش را می‌خواند. گوش‌های قاضی تیز شد: «سوگند!» «پایدار حق!» «پایدار عدالت!» از روی صندلی‌اش نیمخیز شد، وسوسه داشت نظمِ جلسه را به هم می‌ریخت! وکیل (ابلیس) پشت جایگاهِ قاضی چه کار می‌کرد؟! چرا چک به جایِ جایگاهِ متهم لبه‌ی جیبش نشسته بود؟! ذهنش را سر و سامان داد، دستور اخراج و بازداشتِ وسوسه را صادر کرد، خنده‌های لزجِ وکیل را از روی گوشش پاک کرد، نگاهی محبت‌آمیز به وجدان کرد و چکش چوبی‌اش را روی میز فرود آورد و گفت: «متهم (چک) لایِ پرونده ضبط و زندانی می‌شود. حکم قطعی است: ابد و یک روز!» ✍ 🌸کانال رسمی حوزه‌های علمیه خواهران 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
🏵 خرج‌های اضافی ناهار مهمان داشتیم. سفره که پهن شد، آرام درِ گوشم گفت «حاج‌آقا مگه نمی‌دونید الان هستیم. چرا دو جور غذا درست کردید؟ اگه بازم ما رو دعوت کنید و دو جور سر سفره باشه، من که نمی‌خورم. شما هم به جای این خرج‌های اضافی که صرف غذا می‌شه، به جبهه کمک کنید.» 🌹 شهید احمد رحیمی 📔 افلاکیان، ص۱۵۳ 🏷 🌸کانال رسمی حوزه‌های علمیه خواهران 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
🏵 حواس جمع اوایل انقلاب بود. برنج کم گیر می‌آمد. گفتم: «داری برمی‌گردی، سر راهت دوتا گونی برنج بخر.» وقتی آمد، فقط یکی دستش بود. گفتم «معلومه حواست کجاست؟ مگه نگفتم دو تا، چرا یکی خریدی؟» گفت «اتفاقا چون حواسم جمع بود یه گونی خریدم.» -یعنی چی؟ -حواسم بود که اگه دوتا دوتا از هر چیزی بخریم و توی خونه انبار کنیم، ممکنه بقیه نتونن همون یه دونه رو هم بخرن. 🌹 شهید شکرالله شحنه 🗣 روای: مادر شهید 📔 زمزم هدایت، ج5، ص260 🏷 🌸کانال رسمی حوزه‌های علمیه خواهران 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
🏵 خستگیِ آقا مهدی شاگرد مغازه ی کتاب فروشی بودم. حاج آقا گفت « می خواهیم بریم سفر. تو شب بیا خونه مون بخواب. » بد زمستانی بود. سرد بود. زود خوابیدم. ساعت حدود دو بود. در زدند. فکر کردم خیالاتی شده ام. در را که باز کردم، دیدم آقا مهدی و چند تا از دوستانش از جبهه آمده اند. آن قدر خسته بودند که نرسیده خوابشان برد. هوا هنوز تاریک بود که باز صدایی شنیدم. انگار کسی ناله می کرد. از پنجره که نگاه کردم، دیدم آقا مهدی توی آن سرمای دمِ صبح، سجاده انداخته توی ایوان و رفته به سجده. 👤 شهید مهدی زین الدین 🏷 🌸کانال رسمی حوزه‌های علمیه خواهران 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
🏵 سفره‌ی رنگارنگِ رئیس‌جمهور دمغ بود. می‌دانستم با بنی‌صدر میانه‌ی خوبی ندارد. با خودم گفتم حتما توی جلسه بحث‌شان شده. بچه‌ها پرسیدند «خونه‌ی رئیس جمهور خوش گذشت؟» گره اخم‌هایش محکم‌تر شد. «تُو این موقعیت بد کشور چه میزی چیده بود؛ از این سر تا اون سر غذاهای رنگی و جورواجور. اصلا فکر نکرده مردم دارن اینطوری غذا بخورن یا نه؟» آدمی نبود ساده از کنار سفره‌های غیرساده بگذرد. 🌹 شهید کلاهدوز 📓 همدم یاد شما (کنگره بزرگداشت شهدای استان تهران) 🏷 🌸کانال رسمی حوزه‌های علمیه خواهران 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
👤 آقازاده شش فرزند قد و نیم قدش را بوسید و نوازش کرد. برای بار چندم عازم جبهه بود که در پاسخِ پرسش یکی از بستگانش گفت: - اگه بهانه داشتن فرزند و یا پیر بودن پدر و مادر باشه! پس کی باید بره از اسلام و کشور دفاع کنه؟! ساکش را برداشت، از زیر قرآن رد شد... به عنوان رانندهٔ آمبولانس، وارد منطقه عملیاتی خیبر در جزیرهٔ مجنون شد. برای بار چندم، مجروحین را سوار کرد و می خواست به پشت جبهه برگردد که فرمانده گفت: - کجا؟ جاده زیر آتیشه؟! - باید برم! چن تا مجروح بد حال هست. هرکی عاشق خدا بشه، باید بسوزه و خاکستر شه...! 📖 زندگی نامه شهید جواد آقازاده، مجله قرب، شماره سیزدهم، ص۵۴. 🏷 🏷 🌸کانال رسمی حوزه‌های علمیه خواهران 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
شهیدی که به فقرای مسیحی کمک می‌کرد 😳👇 تقریبا همه حقوقشو خرید کرد، از برنج گرفته تا صابون! رفتیم سمت مجیدیه، وارد کوچه شدیم. ابراهیم درِ خونه‌ای رو زد. پیرزنی که حجاب درستی نداشت دم در اومد. ابراهیم وسائلو تحویل داد. یه صلیب گردن پیرزن بود. خیلی تعجب کردم. تو راه برگشت گفتم: داش ابرام این خانم ارمنی بود؟! گفت: آره چطور مگه؟! اومدم کنار خیابون. موتور رو نگه داشتم و با عصبانیت گفتم: بابا، این همه فقیر مسلمون هست، تو رفتی سراغ مسیحیا! گفت: مسلمونا رو کسی هست کمک کنه. تازه، کمیته امداد هم راه افتاده، کمکشون می‌کنه. اما این بنده‌های خدا کسی رو ندارن. با این کار هم مشکلاتشون کم می‌شه، هم دلشون به امام و انقلاب گرم می‌شه. 🌹 شهید ابراهیم هادی 📗 سلام بر ابراهیم، ص۶۱ 🏷 . 🌸کانال رسمی حوزه‌های علمیه خواهران 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
دیروز داشتم وب گردی می کردم و فیلم های تبلیغاتی انتخابات مجلس رو می دیدم که کاندیداها،👀 آن بالا وعده می دادند و مردم پر شور جواب می دادند.🗣 چند دقیقه ای گذشت، به این فکر کردم که کاش، هر کسی نماینده شد، چهار سال بعد پایین بایستد و مردم از آن بالا، از وعده های که داده بود سوال بپرسند.💎 ☄ عشق آبادی 💐 @elmikowsar
آقازاده بود اما نه از آنهایی که به خاطر سواستفاده از شغل پدر پولدار شده باشد. بعد از فوت پدر کشاورز و زحمتکشش مقدار زیادی زمین مرغوب و ثروت حلال به او رسیده بود. برادرهایش برای ادامه تحصیل‌ به خارج از کشور رفته بودند. یک روز او را با موتور جلو مسجد دیدم و پرسیدم: - چرا با ماشین نمیای مسجد؟! - نمیشه! خیلیا با دوچرخه و پیاده میان مسجد، چه جوری من با ماشین بیام؟ سال آخر دیپلم بود و شب مهمانش بودم.‌ آخر شب شد و مادرش دو دست رختخواب تمیز و شیک برایمان پهن کرد. مادرش که رفت رختخوابش را جمع کرد. پوتین هایش را زیر سرش گذاشت و روی فرش خوابید. با تعجب پرسیدم: - موجی شدی؟! لبخندی زد و پاسخ داد: - اگه رو‌ رختخواب نرم بخابم، لذتش اجازه نمیده برم جبهه! 👤شهید سید سعید پورجندقی 📱 فارس، ۳۰ تیر، ۹۱. . 🌸کانال رسمی حوزه‌های علمیه خواهران 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
کمونیست‌ها با تبلیغ دین مخالف بودند. ولی شیخ دست بردار تبلیغ دین نبود. احضارش کردند. 👳 بی‌اعتنا تسبیح می‌چرخاند و زمین را نگاه می‌کرد. «باقراُف» عصبانی شد. دستش را روی میز کوبید و داد زد:📣 «شیخ! می‌دونی من کی‌ام؟! 🤔 میرجعفر باقراّف، حاکم مطلق آذربایجان، جانشین استالین بزرگ!» شیخ غنی هم دستش را روی میز کوبید و گفت: 🗣 «تو هم می‌دونی من کی‌ام؟!😇 شیخ غنی، بنده خدا، جانشین امام زمان (عج).» 📿 شیخ دوباره دستش را محکم‌تر روی میز کوبید و فریاد زد:💎🗣 «می‌فهمی یعنی چی؟!» ضربه‌ش آنقدر محکم بود که دواتِ روی میز پرت شد و صورت «باقراُف» را سیاه کرد.🌑◼️ «شیخ غنی بادکوبه‌ای» بلند شد و رفت. هیچ کس جرأت نکرد جلویش را بگیرد.👌🦋 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💐@farhangikowsar
🏷 شهیدی که به فقرای مسیحی کمک می‌کرد 😳👇 تقریبا همه حقوقشو خرید کرد، از برنج گرفته تا صابون! رفتیم سمت مجیدیه، وارد کوچه شدیم. ابراهیم درِ خونه‌ای رو زد. پیرزنی که حجاب درستی نداشت دم در اومد. ابراهیم وسائلو تحویل داد. یه صلیب گردن پیرزن بود. خیلی تعجب کردم. تو راه برگشت گفتم: داش ابرام این خانم ارمنی بود؟! گفت: آره چطور مگه؟! اومدم کنار خیابون. موتور رو نگه داشتم و با عصبانیت گفتم: بابا، این همه فقیر مسلمون هست، تو رفتی سراغ مسیحیا! گفت: مسلمونا رو کسی هست کمک کنه. تازه، کمیته امداد هم راه افتاده، کمکشون می‌کنه. اما این بنده‌های خدا کسی رو ندارن. با این کار هم مشکلاتشون کم می‌شه، هم دلشون به امام و انقلاب گرم می‌شه. 🌹 شهید ابراهیم هادی 📗 سلام بر ابراهیم، ص۶۱ 🌸کانال رسمی حوزه‌های علمیه خواهران 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir