eitaa logo
حوزه های علمیه خواهران کشور
17.2هزار دنبال‌کننده
20هزار عکس
3.7هزار ویدیو
153 فایل
کانال رسمی مرکز مدیریت حوزه‌های علمیه خواهران پایگاه خبری و رسانه‌ای حوزه‌های علمیه خواهران: whc.ir" rel="nofollow" target="_blank">news.whc.ir پورتال مرکز مدیریت حوزه‌های علمیه خواهران: whc.ir ارتباط با ادمین: @Maseiha110 @whc_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
-غذایی هست بیاری؟ +به خدا قسم دو روزه خودم و حسن و حسین غذا نخوردیم. -چرا نگفتی تا براتون غذایی تهیه کنم؟ +از خدا شرم می‌کنم چیزی ازت بخوام که توانایی‌شو نداری. از خانه بیرون رفت و دیناری قرض گرفت. مقداد را دید که پریشان و ناراحت نشسته. +مقداد! چی شده تو این هوای داغ و سوزان از خونه اومدی بیرون؟ - برادر! به خاطر خدا، از حالم جویا نشو! + غیرممکنه تا از حالت خبردار نشم رهات کنم برم. -خونوادم از گرسنگی به خودشون می‌پیچن. طاقت دیدن گریه و بی‌تابی‌شونو نداشتم، از خونه زدم بیرون. اشک از چشمان امام علی علیه السلام بر محاسنش جاری شد و گفت: به خدا قسم همون چیزی که تو رو نگران از خونه بیرون آورده، منو هم از خونه بیرون آورد. دیناری قرض کردم ولی تو رو بر خودم مقدّم می‌کنم. دینار را به مقداد داد و خودش به مسجد رفت.... 📜امالی طوسی، ج 2، ص 230 تا 228. 📜مناقب ابن شهر آشوب، ج 2، ص 77 🌸کانال رسمی حوزه‌های علمیه خواهران 🆔 @kowsarnews
🔻به وقت نماز در کنار جاده مشهد به گناباد چند ساعتی زیر نور بی رحم خورشید ایستاده بودند. بالاخره درشکه ای توقف کرد و سوار شدند. مقداری از راه طولانی در پیش رو گذشت و زن به مرد درشکه چی چند بار گفت: - وقت نمازه نگه دار! مرد با بی تفاوتی جواب داد: - تو این بیابون چه وقت نمازه؟! اگه نگه دارم منتظر نمی مونم ها عجله دارم...! آنها به سمت درخت ها رفتند و زن با آب جوی وضو گرفت. نمازش که تمام شد نگاهش به محمد تقی افتاد که گوشه چادرش را گرفته و گریه می کند. دست نوازش به سرش کشید و پرسید: - چی شده پسرم؟ - می ترسم! حالا چه جوری بریم شهر؟ درشکه رفت! - خدای ماهم بزرگه، خودش کمک می کنه! ساعتی بعد درشکه فرماندار گناباد از راه رسید. درشکه چی به آنها اشاره کرد.... فرماندار کنار درشکه چی نشست و محمدتقی و مادرش سوار شدند. محمد تقی خیره به جاده، آخرین سوره ای که در مکتب خانه یاد گرفته بود را زیر لب زمزمه می کرد: - بسم الله الرحمن الرحیم. اذا جأ نصرالله والفتح.... 📔ملکوتی خاک نشین ص۷۱ ✍️ عشق آبادی 🌸کانال رسمی حوزه‌های علمیه خواهران 🆔 @kowsarnews
داشتم نقش دخترانگی هایم را به خوبی ایفا می کردم و در همان حالت روی گلدان های مادرم هوار شده بودم و با دقت نگاهشان می کردم. در حال زیر و رو کردن برگ ها بودم که ناگهان چشمم به ریحان افتاد. همان لحظه و بدون مکث از او پرسیدم: - قضیه ی این ریحون چیه؟ اونم کنار گل گندمی؟ زیر لب لبخندی زد و پاسخ داد: - چن روز پیش داشتم سبزی پاک می کردم یه ریحون با ریشه دیدم همون موقع کاشتم تو گلدون کنار گندمی، الانم می بینی سبز مونده و زنده اس هنوز! بعد از تعریف کردن قضیه ی ریحان به فکر فرو رفته بودم که مادرم دستی روی سرم کشید و گفت: - دخترم آدما هم همین شکلین، اگه ریشه دار باشن شاید اشتباه کنن اما هیج وقت نمی گندن و خراب نمیشن و دوباره سبز میشن... . 📙کوثر بلاگ 🖋نوشته های دم صبح 🌸کانال رسمی حوزه‌های علمیه خواهران  🆔 @kowsarnews
از درون احساس تهی بودن می کرد، حجم وارد شده به مغزش را نمی توانست تجزیه و تحلیل کند، از جا بلند شد به سمت کمد رفت و کامواهایش را که مدتی به حال خود رها کرده بود، برداشت. باید می بافت یک زیر و یکی رو، تا بتواند به خودش مسلط شود. هم زمان با بافتن خودِ درونش شروع به سخن گفتن کرد: تا کی میخای بمونی، بسازی و بسوزی؟ یک عمر از تمام عقلانیت محروم شدی، تو به من بدهکاری؟ پس خودِ من کجاست؟ از جا بلند شد تصمیم داشت کنار بافتنی خودش را به یک فنجان چای داغ مهمان کند. همزمان که لبهایش را به چای خوش عطر، تر می کرد با خودش می اندیشید چه خوب فرزندانش را تربیت کرده است هر کدام در جایی مشغول خدمت به خلق خدا هستند اما شغلش را از دست داده بود و حتی از نوشتن گذشته بود... چنان در افکارش غوطه ور بود که نفهمید چندین رج را بافته. لحظه ای مکث کرد به قلاب ها و کامواها خیره شد. باید می نوشت باید جای این میله ی بافتنی قلم به دست می گرفت، از نوشتنش سالهاست گذشته ولی او می توانست، خودِ درونش به او کمک می کرد. مانند تیر رها شده از کمان بلند شد سمت کتابخانه رفت دفتر و قلمش را برداشت و راهی اتاقش شد... از شیشه های پشت پنجره تنها کامواها و چای یخ زده فنجان دیده می شد و زنی که برای آرزوهایش به سمت موفقیت پرواز می کرد. 📙کوثر بلاگ 🖋مهدای مهدی 🌸کانال رسمی حوزه‌های علمیه خواهران  🆔 @kowsarnews
🔰 نمک خدا مرد همانطور که خمیازه می کشید خدمت ملامحمد تقی مجلسی رسید و داستان همسایه عرق خور و قماربازش را تعریف کرد. - بله جناب شیخ، شب ها آسایش و خواب نداریم چه کنیم؟ - امشب همسایه و دوستانش را برای شام دعوت کن! من هم خواهم آمد! مرد عطار همان کار را انجام داد. همسایه تا وارد اتاق خانه شد شیخ را دید. به سمت دوستانش برگشت و آرام گفت: - می خواهم روی شیخ را کم کنم! با صدای صاف کرده گفت: - شیوه ای که شما در زندگی دارید درست است؟ یا کاری که ما انجام می دهیم؟! ما عرق می خوریم و قمار می کنیم اما نمک کسی را بخوریم به او خیانت نمی کنیم! ملامحمد تقی مجلسی گفت: - من این مطلب را قبول ندارم! - چرا؟ عین حقیقت و به خدا قسم راست گفتم! شیخ چند لحظه مکث کرد و پاسخ داد: - تا به حال نمک خدا را خورده اید؟! سکوت اتاق را فراگرفت. پس از چند دقیقه همسایه و دوستانش آرام از خانه مرد عطار بیرون آمدند. فردای آن شب مرد همسایه قمارباز، سرافکنده و غسل کرده برای توبه در خانه ملامحمد تقی را زد. 📔علامه مجلسی مردی از فردا، ص ۲۴ ✍️صالحه ملبوبی 🌸کانال رسمی حوزه‌های علمیه خواهران 🆔 @kowsarnews
صد سال از عمرش می گذشت و چند سالی می شد در بستر بیماری افتاده بود. حتی نمی توانست مگس ها را، از روی صورتش دور کند. در کنج اتاق نشستم و یاد خاطره ای که برایم تعریف کرده بود افتادم: «روزگارم در بغداد به درس، بحث و عبادت می گذشت تا یک روز قاصد خلیفه، مهدی عباسی در مسجد به سراغم آمد و گفت: - همراه من بیا! خلیفه تو را احضار کرده! وارد دارالخلافه شدیم و خلیفه با احترام زیاد گفت: - سه درخواست دارم، می توانی یکی را انتخاب کنی! منصب قضاوت را بپذیر! معلم فرزندانم باش! یا یک بار مهمان سفره ام شو! در فکر فرو رفتم و آسان ترین و بی خطرترین را انتخاب کردم! شب شد و در تالاری بزرگ سفره شام با غذاها، میوه ها و نوشیدنی های زیادی پهن شد. پس از چند دقیقه ظرف غذایی را پیش کشیدم و مشغول خوردن شدم. آشپز مخصوص از آن طرف تالار نگاهی کرد و پوزخندی زد. پس از مدتی معنای خنده اش را فهمیدم چون با خوردن لقمه های حرام، منصب قضاوت را پذیرفتم و معلم فرزندان خلفیه هم شدم. یک روز که عجله داشتم، برای گرفتن حواله ای به خزانه رفتم و چند بار خزانه دار را صدا زدم و او پاسخ داد: - گندم فروخته ای که برای گرفتن پولش اینقدر عجله داری؟! آهی کشیدم و گفتم: - گندم نه، دینم را فروخته ام!» از فکر و خیال خاطره که بیرون آمدم، پدرم با چشم ها و دهان باز جان داده بود. 📔سفینه البحار، ج۱، ص۶۹۸ ✍️احمدی عشق‌آبادی 🌸کانال رسمی حوزه‌های علمیه خواهران 🆔 @kowsarnews
🏷 🎞 بازی یک فیلم کوچک نامه ای که صاحبخانه به من داد را باز کردم، بوی عطر مهدی به همراه یادِ خاطره آن روز در اتاق پیچید... تازه غروب شده بود و مهدی پس از مدتها خسته و خاک آلود از راه رسید. با همان لباس های خاکی، برای جشن یکی از دوستانش به ارومیه رفتیم. پس از خوردن شام ساده ای خوابیدیم. صبح زود با لحن آرام همیشگی صدا زد و گفت: - حاج خانم نمازت قضا نشه! وضو گرفتیم و نماز خواندیم. ساعتی بعد آفتاب طلوع کرد اما اهل خانه هنوز خواب بودند. مهدی نگاهم کرد و گفت: - نمازشان قضا شد. باید یه جوری بهشون تذکر بدیم! - چه جوری مثلا؟ - باید کمک کنی یه فیلم کوچک بازی کنیم! فقط موقع اجراش باید بری تو حس و اصلاً فکر نکنی داری نقش بازی میکنی! ببین سر سفره صبحانه، از دستت عصبانی میشم. سرت داد می‌کشم و میگم چرا پا نشدی نمازتو بخونی؟ چرا بی توجهی کردی؟ چند تا از این جمله‌ها میگم. اما به در میگم که دیوار بشنوه، متوجه شدی؟ از پس اجرای نقشت برمیای؟ - نه نمیتونم! - چرا؟ نقش به این سادگی که کاری نداره! یه تذکر کوچولو میدیم جوری که ناراحت نشن. - آخه تا حالا ندیدم عصبانی بشی، همین که سرم داد بکشی خنده ام میگیره! مهدی با اصرار گفت: - اما این کار لازمه! - گفتم که نمیتونم. مهدی دیگر اصرار نکرد. قلم و کاغذی از جیبش درآورد و شروع به نوشتن کرد. نمی‌دانستم چه می‌نویسد. چیزی هم نپرسیدم. ساعتی بعد برای خوردن صبحانه رفتیم. مهدی سر سفره ساکت بود.» کاغذ نامه را بستم و تازه فهمیدم مهدی برای آنها نامه ای در مورد اهمیت نماز نوشته بود. مهدی باکری ✍️صالحه ملبوبی 🌸کانال رسمی حوزه‌های علمیه خواهران 🆔 @kowsarnews
✍️آب از دستش نمی چکد ورودی راهروی مسجد ایستاده بود. از دور او را می دیدم با یک دختر پنج شش ساله که مدام چادرِ مادرش را می کشید و بهانه می گرفت. مادرش از زیر چادر بازوی ظریف دختر بچه را نیشگون گرفت و آن یکی دستش را به نشانه ی سکوت، روبروی دهانش قرار داد. دلم برای دخترک سوخت، دوام نیاوردم. بلند شدم و به سمتش رفتم، همین که سلام کردم دست دخترش را گرفت و از مسجد خارج شد. به بیرون سرک کشیدم، یکی دوتا مغازه پایین تر از مسجد ایستاده بود، جلو رفتم و تا نزدیک آنها شدم گفتم: - چی شده؟ منتظر کسی هستی؟ - اره با حاج حسین کار داشتم. میشناسیش؟ انتظار هر اسمی را داشتم به جز حاج حسین! با همان حالت تعجب پاسخ دادم: - میشناسم اما چه کارش داری؟ چشم های گود افتاده اش پر از اشک شد و با صدای لرزان گفت: - اگه الان مسجد هست میشه صداش کنین! تعجب کرده بودم. این زن با حاج حسین چکار دارد! حاج حسین آب از دستش نمی چکد! نکنه این خانم! چشم صدیقه خانم روشن.... ذهنم شده بود میدانی برای بازی شیطان.... در همین فکر و خیال بودم که با صدای بلندتر پرسید: - صدیقه خانم چی؟ مسجد نبود؟ - به من بگو چه کار داری من به صدیقه خانم میگم. باز اگه کمک لازم داری آدمش و سراغ دارم. - نه خدا روشکر حاج حسین و صدیقه خانم هستن. چن ساله اجاره خونم رو میدن. شوهرم عمل کرده پول عملشم دادن... الان حال شوهرم بد شده دارو میخاستم حاج حسین مغازه نبود موبایلشم خاموش اومدم اینجا..... گیج و متعجب شده بودم بین حاج حسینی که او می گفت و حاج حسینی که من میشناختم... 📌قضاوت نکنیم 📙کوثر بلاگ 🖋سایه 🌸کانال رسمی حوزه‌های علمیه خواهران 🆔 @kowsarnews
آقای فرش فروش که اهل نماز اول وقت بود گفت: کسی برای خریدن فرش وارد مغازه شد. گفتم: وقت نماز است. ـ من وقت ندارم، مسافرم و می خواهم بروم. هر چه اصرار کردم، فایده ای نداشت. گول شیطان را خوردم و از زمان نماز اول وقت گذشت. بعد همان مشتری گفت:من باید قدری تامل کنم! و از خرید منصرف شد!! دنیا و نماز اول وقت را گرفت. امیر مومنان (ع) فرمود: اگر مومن، دنیا را مانع از آخرت خودش قرار دهد؛ پروردگار او را از هر دو باز می دارد. 📚 آیت الله حق شناس، از ملک تا ملکوت، ج۱، ص۲۱۳ ✍️کوثربلاگ، صبح انتظار 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
کشاورزی یک مزرعه بزرگ گندم داشت. زمین حاصلخیزی که محصول آن زبانزد خاص و عام بود. هنگام برداشت محصول، شبی از شبها روباهی وارد گندمزار شد و بخش کوچکی از مزرعه را لگدمال کرد و به پیرمرد کمی ضرر زد. پیرمرد، کینه ی روباره را به دل گرفت... بعد از چند روز روباه را به دام انداخت و تصمیم گرفت از حیوان انتقام بگیرد. مقداری پوشال را به روغن آغشته کرده، به دم روباه بست و آتش زد. روباه شعله ور در مزرعه به اینطرف و آن طرف می دوید و کشاورز بخت برگشته هم به دنبالش. در این تعقیب و گریز، گندمزار به خاکستر تبدیل شد... 📌اداره خبر و اطلاع رسانی ✍️کوثر بلاگ، کوثر گطانی 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
جوانی از عالمی پرسید: جوان هستم و نمی توانم نگاه خود را از نامحرم منع کنم. چاره ام چیست؟ عالم کوزه ای پر از شیر به او داد و گفت: کوزه را سالم به جایی ببر و هیچ چیز از کوزه بیرون نریزد و از شخصی خواست او را همراهی کند، اگر شیر ریخت، جلوی همه ی مردم او را کتک بزند. جوان کوزه را سالم به مقصد رساند... عالم از او پرسید: چند نامحرم سر راه خود دیدی؟ هیچ! فقط به فکر نریختن شیر بودم، مبادا جلوی مردم کتک بخورم و خار و خفیف شوم... . عالم گفت: این حکایت مومنی است که همیشه خدا را ناظر بر کارهایش میبیند... . 📌اداره خبر و اطلاع رسانی ✍کوثر بلاگ، کوثر گطانی 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir