eitaa logo
حوزه های علمیه خواهران کشور
17.3هزار دنبال‌کننده
19.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
152 فایل
کانال رسمی مرکز مدیریت حوزه‌های علمیه خواهران پایگاه خبری و رسانه‌ای حوزه‌های علمیه خواهران: whc.ir" rel="nofollow" target="_blank">news.whc.ir پورتال مرکز مدیریت حوزه‌های علمیه خواهران: whc.ir ارتباط با ادمین: @whc_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
(کوتاه)  قسمت چهارم تا تن های خسته را به آرامش تخت سپردیم صدای پاسبخش بلند شد که می گفت: - برپا سرباز! پتوها رو مرتب کنید. برپا خواب تعطیل...! نیم ساعتی تا اذان مانده بود. پس از خواندن نماز برای آماده کردن و نظارت به آشپزخانه رفتم. صبحانه تمام شد و همه به میدان صبحگاه رفتند. صدای خبردار گروهبان می آمد. تازه لقمه اول کره و مربا را پیچیده بودم که احمد و حسین وارد شدند. احمد گفت: - سلام فرمانده! حال میکنی ها! - سلام احمد جان صبح بخیر. بفرمایید. شیرید یا روباه؟! حسین برای خوردن دوباره صبحانه کنارم نشست و گفت: - نه شیر نه روباه! احمد و حسینیم! احمد برای ریختن چایی به سراغ سماور رفت و گفت: - طبق برنامه، یواشکی آمار گرفتیم. خیلی بالاس؟! - خدا رو شکر. پس انجامش می دیم، هر کدوم باید گوشه کار رو بگیریم، والا شدنی نیست! احمد با سینی چایی نشست و گفت: - کار خطرناکیه ها، محمدابراهیم! بفهمن چوب... حسین جان خفه نشی داداش، تعارف زد فقط ها؟ - صبحانه قبلی تو میدون صبحگاه سوخت رفت! استکان چایی را از سینی برداشتم و گفتم: - نگران نباش، توکل به خدا. احمد تو لیست نگهبانا رو از ساعت دوازده به بعد دربیار. تو حسین، آماری رو که گرفتید مرتب کن. ببین از هر گروهان چند نفرند. بعد بیار برای هر کدوم یه نماینده انتخاب کنیم. منم ببینم واسه امشب چی میشه پخت موادشو فراهم کنم. - چشم فرمانده! ساعت به دوازده داشت نزدیک می شد که.. (ادامه دارد)   اداره خبر و اطلاع رسانی 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
(کوتاه)  قسمت چهارم مردی با لباس سبز سپاه مامور را صدا زد و با او گرم صحبت شد. لحظاتی بعد، نزدیک شد و نوار را به من داد و گفت: - از طرف همکارم از شما معذرت می خوام! پاسخی ندادم و به طرف ماشین به راه افتادم اما صدایش می آمد که می گفت: - پزشکی شغل مقدسیه، با جسم مردم سرکار داره، خوبه روح و روان شما با کلام خدا بیشتر آشنا بشه! ایستادم، به طرفش برگشتم و گفتم: - شفاف بگید! یعنی چی؟ - به جای نوار ترانه، یه چیز دیگه گوش بدید! - مثلا؟ نواری، از جیب پیراهنش بیرون آورد و گفت: - هدیه ای از طرف من به شما! - ممنون، اجازه هست حرکت کنم؟! - یا علی بفرمایید. خدا پشت پناهتون. وارد ماشین شدم و با بی حوصلگی، نوار را روی داشبورد انداختم و به راه افتادم، چند دقیقه ای نگذشته بود، خواب به سراغم آمد، در همین لحظه نگاهم به نوار افتاد و با حس کنجکاوی آن را داخل ضبط گذاشتم. تا صدای دلنشین تلاوت قرآن را شنیدم، آرام شدم و ناخودآگاه زیر لب زمزمه می کردم که باعث شد خواب از سرم بپرد. سر وقت، به بیمارستان رسیدم و مجروح را عمل کردم و به لطف خدا از مرگ نجات پیدا کرد. از آن شب به بعد همه جا زیر لب قرآن می خوانم، و همه تعجب می کنند، چون دکتری هستم که کل قرآن را حفظ است و این را مدیون آن مرد خوش اخلاق هستم. (پایان)   اداره خبر و اطلاع رسانی 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
  (قسمت چهارم)   نور خورشید، از لای شاخه های نخل ها، روی دست علی که داشت زنگ خانه احمد را فشار می داد افتاده بود. پس از چند دقیقه، احمد آمد و با هم به طرف قراری که گذاشته بودند به راه افتادند. بیشتر کارگرها آمده بودند‌. جمعیت روبه روی ساختمان اداری پالایشگاه که با سنگ های سفید و دانه های ریز سیاه، نما شده بود، نشسته بودند. سید مجتبی از پله های ورودی محوطه بالا رفت. در پله سوم ایستاد، رو به کارگرها کرد و گفت؛ «ما مسلمانیم. قصاص یکی از احکام ضروری دین ماست. مهندس انگلیسی باید بیاید اینجا و جلو جمع از برادر ما معذرت خواهی کند. اگر این کار را نکند؛ عین کتکی را که زده به او می زنیم. عین جراحتی که وارد کرده به او وارد می کنیم... تمام تحقیرها و بد رفتاری ها، به خصوص آن تابلو و کتک زدن احمد، از جلو چشم هایشان عبور کرد. از صحبت های سید مجتبی گذشتند و به طرف ساختمان هجوم بردند در همین میان علی گفت؛ - اتاق مهندس انگلیسی کجاست؟ احمد که ورم صورتش تازه خوابیده بود گفت؛ «دنبالم بیاید...» مهندس به گوشه اتاق رفته و رنگ از رخسارش پریده بود. با زبانی دست و پا شکسته که می لرزید، پشت سر هم معذرت خواهی می کرد. اما فایده ای نداشت، در و پنجره و شیشه ها را شکستند و وارد شدند.... در همین لحظه آژیر خطر پالایشگاه به صدا درآمد و با رسیدن مامورها، چند نفر دستگیر شدند و مهندس به همرا آنها ساختمان را ترک کردند... لنج روی موج های طلایی غروب اروند، مسافرش، سید مجتبی نواب صفوی را به طرف عراق و نجف اشرف می برد. (پایان)   🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
(قسمت دوم) کلید در دست علی می لرزید، بالاخره درب باز شد، به محض ورود به خانه گفت؛ بچه ها لو رفتیم، بد رقم فروختنمون، حسن دستگاه ماشین نویس و جمع کن، ناصر و امیر اعلامیه ها رو ردیف کنید، پیمان بدو برو زیرزمین نوار کاستا، دستگاهِ ضبط و پخش همه رو بریز تو کارتون، حسن جان ماشین و جمع کردی برو کمکش... اکبر داداش این سویچ، سریع ماشین و بیار دربِ پشتی، برید پایگاه شماره سه، آدرس رو که داری، اکبر همانطور که با عجله می رفت گفت؛ «آره علی جان بلدم کجاست، یه چند باری رفتم» ببین از کوچه پس کوچه بری ها، خیابون اصلیا پُرِ ایست و بازرسی.. ساعت از نیمه شب گذشته بود، صدای الله اکبر و گلوله می آمد، حسن گفت؛ «علی جان وسایل رو گذاشتیم تو ماشین ما رفتیم» دمتون گرم، تو با اکبر برو، اینم اسلحه، لازم شد ماشه رو بچکون، حواستو شیش دونگ جمع کن داداش، به فنا ندی همه رو، به ناصر و امیرم بگو فردا ساعت ده بیان اونجا... علی سیگاری آتش زد و شروع به نوشتن... چند دقیقه بعد پس از اطمینان از پاکسازی آنجا را ترک کرد. صاحب خانه با صدای «اون مرتیکه که طرف و فراری داد، بیارید»، به هوش آمد، اما آخرین تصویری که در ذهن داشت اشک های دخترش بود که بابا بابا می گفت..  مامورها به خانه رسیدند، اما فقط کاغذی روی میز بود که نوشته... (ادامه دارد) ✍ 🌸کانال رسمی حوزه‌های علمیه خواهران 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
(قسمت سوم) مامورها به خانه رسیدند، اما فقط کاغذی روی میز بود که علی نوشته...؛ «شما شرف و غیرت را با چه معامله کرده اید، صدای قلاده های زنگ زده امریکایتان، در بانگ الله اکبر مردم گم شده، پشت میز مذاکره و مشاوره با کی نشسته اید، امریکای جنایت کار، که جز منافع خودش به هیچ چیز دیگری فکر نمی کند، چشمهای کثیفتان را بشورید و ببینید حق با شاه خائن است، یا مردم و امام...، اگر دین ندارید وطن پرست باشید...، مرگ بر وطن فروش، مرگ بر امریکا...، جوان انقلابی، داش علی» قرمزی عصبانیت از حرف حق، تا گوش های سرگرد رفته بود، کاغذ را پاره کرد، به هوا ریخت و داد زد؛ «بی عرضه ها، زود تحقیق کنید، ببینید کدوم گوری رفتن، این علی رو زنده می خام...» بالای سر صاحب خانه، که هنوز خون می چکید، نور، سیاه، و روشن می شد، بازجو از آنطرف میز گفت؛ «خب مرتیکه نفهم، انقلابی فراری می دی ها، بگو پایگاهتون کجاست، باز کن دهن کثیفتو...» مرد به هر زحمتی بود آب دهانش را قورت داد و گفت؛ «نفهم تویی و اون ارباب های کثیف تر از خودت...» بازجو دستور دست داد تا مرد را به اتاق شکنجه ببرند. فردای آن روز علی.... (ادامه دارد) ✍ 🌸کانال رسمی حوزه‌های علمیه خواهران 🆔️ @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
(قسمت چهارم) علی از خیابان های که مردم بر علیه شاه، شعار می دادند گذشت، و از کوچه پس کوچه ها، به طرف پایگاه شماره سه به راه افتاد، همانطور که با سرعت و احتیاط قدم بر می داشت، به این فکر می کرد که همیشه مردم از بعضی از سیاست مردان جلوتر هستند و راه درست را پیدا می کنند و هیچ وقت فریب قدرت امریکا و وعده های پوچش را نمی خورند، یاد گذشته خودش افتاد که... همه جا صدای آه و ناله می آمد، مرد را به تخت بسته بودند، شکنجه گر با قیافه ای که کفاره داشت انبر به دست وارد شد، بعد از چند دقیقه ناخن شصت پای صاحب خانه به انبر بود و...، اما ذکر یا حسین یا حسین از لب های او نمی افتاد و این بیشتر آنها را عصبانی می کرد، با صدای بی جان آرام گفت؛ «فقط فراریش دادم، نمیشناسمش، نمی دونم کجا رفته...» علی به پایگاه ها رسید و پس از به صدا درآوردن رمزِ زنگ، درب باز و وارد شد، همه مشغول کار بودند، تکثیر اعلامیه ها، نوارها... حسن را صدا زد و گفت؛ داداش آدرس رو نوشتم، این عروسک و پول رو ببر خونه بنده خدای که من و فراری داد، جلدیم بیا کارت دارم... دختر بچه پشت در انتظار پدرش نشسته بود که.. (ادامه دارد) ✍ 🌸کانال رسمی حوزه‌های علمیه خواهران 🆔️ @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
(قسمت پنجم) دختربچه، در انتظار پدرش، نشسته بود، صدای زنگ خانه به صدا درآمد، تا حسن عروسک و... آماده کند در باز شد، دخترک با چشم های که اشک و انتظار در آن موج می زد،  با دستهای کوچک، چادر گل گلی سفیدش را نگه داشته بود و با صدای لرزان گفت؛ «سلام، آقا خبری از بابام...»  حسن کیش و مات نگاه مظلوم و معناداره دخترک شد و بعد از چند ثانیه گفت؛ سلام سلام، دختر خانوم، اسمت چیه.. دختربچه دوباره پرسید؛ «آقا خبری از... رقیه» تا اسم رقیه آمد دل حسن فرو ریخت و... با لبخندی تلخ و شیرین گفت؛ این عروسک برا رقیه خانوم دختر خوب، با دستای کوچولوت دعا کن بابات زودی بیاد. مادر خانه دوان دوان خودش را به رقیه رساند، رنگ در رخسار نداشت، حسن بی مقدمه گفت؛ سلام خانوم این پاکت و داش علی داد، همونی که فراریش دادید، ایشالله زودتر آقاتون آزاد شه، هر وقت کار داشتی... نوشتم چه جوری پیدامون کنی، رقیه خانوم خداحافظ... خیابان پر از جمعیت بود، صدای الله اکبر و گلوله همه جا می آمد، حسن خودش را با سرعت به پایگاه شماره سه رساند... علی رو به حسن کرد و گفت؛ به به حسن آقا انجام دادی ماموریت و داداش... بغض گلوی حسن را گرفته بود و با شنیدن صدای علی به اشک تبدیل شد و گفت؛ «اسم دختربچه رقیه...» پایگاه حسینیه شد علی گریه می کرد و می خواند؛ گِزِیم گِرمیر عمه، باقیشلا؛ قوجاقِمه گِر گلده بابا؛ گِره کاش منِ آقلیاندا؛ یارالی بابام وای ای وای یارالی بابام وای بابام پس از چند دقیقه... (ادامه دارد) ✍ 🌸کانال رسمی حوزه‌های علمیه خواهران 🆔️ @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
(قسمت ششم) پس از چند دقیقه که هنوز همه در حال و هوای نوحه بودند حسن گفت؛ «داش علی آخرش داستانِ تو نگفتی»؛  علی سیگاری در گوشهٔ لبش گذاشت، از روشنایی نور کبریت، اشک های روی صورتش، مثل ستاره برق می زد و گفت؛ باشه داداش میگم. حسن از فرصت استفاده کرد، ناصر و امیر و بقیه بچه ها را که مشغول تکثیر اعلامیه بودند، صدا زد، همه دور علی حلقه زدن و گفت؛ بی مقدمه، اصل مطلب و میگم، اما خوب گوشاتون و بدید به من ها، بعد می پرسم، حواستون باشه. یه شب از شبای سرد زمستون، دو سه سال پیش، مست و پاتیل، تو کوچه پس کوچه ها، میرفتم طرف خونه، تو فضا بودم خراب، حسن به میانِ حرفش پرید؛ یه دقیقه صبر کن چایی رو ردیف کنم... «فقط فراریش دادم، نمیشناسمش، نمی دونم کجا رفته...» شکنجه گر به اتاق بازجو رفت و گفت؛ «واقعا از چیزی خبر نداره، هر چی شکنجش کردیم بی فایدس، اگه چیزی می دونست می گفت، ادامه بدیم فاتحه..» بازجو کاغذهای دستش را به هوا ریخت و با عصبانیت گفت؛ «جواب سرگرد و بقیه رو چی بدم، علی رو باید دستگیر کنیم، باشه ببریدش بیمارستان» چند ساعت بعد، در ماشین باز و صاحب خانه به بیرون پرتاب شد... حسن با عجله برگشت و گفت؛ ببخشید، خب تو فضا بودی خراب... (ادامه دارد) ✍ 🌸کانال رسمی حوزه‌های علمیه خواهران 🆔️ @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
🏷 (قسمت آخر) حسن با عجله برگشت و گفت؛ «ببخشید، خب تو فضا بودی خراب.»  علی پس از آخرین کام، سیگار را به جاسیگاری سپرد و گفت؛ مست، دست به دیوار خونه های کوچه، یواش یواش می رفتم، رسیدم به در خونه ای که، صدای روضه و نوحه میومد، تکیه دادم و همونجا نشستم، تو حال و هوای خودم بودم، دستی به شونم خورد و گفت؛ «آقا، چرا اینجا نشستید بفرمایید داخل» تا خواستم بگم آخه من. «مجلس امام حسین(ع) برای همه جا هست، خوش آمدید» با هزار زور و زحمت وارد شدم و دم در نشستم، مرد هر چه تعارف کرد، جلوتر نرفتم، مداح همون نوحه ای که خوندم و می خوند، دلم شکست زار زار به حال خودم گریه می کردم و تو دلم می گفتم؛ خدایا این چه حکمتیه من و تواین حال کشوندی اینجا. خانوم رقیه نجاتم بده. شهر پر از غوغا، شور و هیجان، شاه خائن رفته بود و با آمدن امام بوی پیروزی انقلاب، همه جا را پر کرده بود. مرد در یکی از خیابان های اطراف خانه اش رها شده، رهگذرها بالای سرش جمع شده بودند، یکی از آنها او را شناخت. در خانه به صدا درآمد، دخترک با ناامیدی در را باز کرد، عروسک از دست های کوچکش افتاد، همسایهٔ پرستار، با عجله آمد، زخم ها را دور از چشم های پر اشک دختربچه، ضدعفونی و باندپیچی کرد و گفت؛ «فقط بذارید استراحت کنه.این مسکن ها رو هشت ساعتی بهش بدید، فردا انشالله میام» فردای آن شب، رقیه و مادرش، بالای سر مرد نشسته بودند، احمد چشم هایش را باز کرد و پس از چند دقیقه گفت؛ «دختر عزیزم، چه عروسک نازی داری»، بابا خوبی، یه آقایی آورد گفت از طرف داش علی. مادر جلوتر آمد و گفت؛ «راستی علی آقا را می شناختی، فراریش دادی» آره، یه شب سرد زمستون. مامور شدم دعوتش کنم به روضه امام یارالی بابام وای... پایان ✍ 🌸کانال رسمی حوزه‌های علمیه خواهران 🆔️ @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
خدایا چه معجزه‌ی نابی است اربعین کشوری جا شده در شهری، اینچنین 🏴 🌸کانال رسمی حوزه‌های علمیه خواهران 🆔️ @kowsarnews 🌐 news.whc.ir