eitaa logo
یا علی
53 دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
16.4هزار ویدیو
137 فایل
labbaikyaali110
مشاهده در ایتا
دانلود
8.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 *افراط یا تفریط*⁉️ ❌*تفریطی ها توهّم اعتدال دارند*‼️ *بی_تفاوت_نباشیم* *نشر حداکثری*
یادآوری⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️
ﺫﻫﻦِ ﻣﺎ ﻣﺜﻞ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻧﻪ ! ﻣﺎ ﺗﺼﻤﯿﻢ میگیریم ﮐﺪﻭﻡ ﺷﺒﮑﻪ ﺭﻭ ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ. ﺷﺒﮑﻪ ﺑﺨﺸﺶ ، ﺷﺒﮑﻪ ﻧﻔﺮﺕ ، ﺷﺒﮑﻪ شادی ﯾﺎ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ‌ﻫﺎﯼ ﺗﮑﺮﺍﺭﯼ. ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻓﮑﺮﮐﻦ که ﺩﯾﺪﻥِ ﮐﺪﻭﻡ ﺷﺒﮑﻪ ﺣﺎلتو ﺑﻬﺘﺮ ﻣﯿﮑﻨﻪ؛ ذهنتو ﺑﺬﺍر ﺭﻭﯼِ ﻫﻤﻮﻥ ﺷﺒﮑﻪ ! ﯾﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﻪ ﺍگر کنترلِ ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰا ﺩﺳﺖ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ، ﮐﻨﺘﺮﻝ ذهنت ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩته !📺✨
🔹قال ابوتراب علیه السلام:)♥️ 📌شيعيان ما كسانى‌اند كه درراه ولايت ما؛ 👈🏻 بذل و بخشش مى‏ كنند. 👈🏻در راه دوستى ما به يكديگر محبت مى‏‌نمايند. 👈🏻 در راه زنده نگه داشتن امر و مكتب ما به ديدار هم مى‌روند. 👈🏻چون خشميگين شوند، ظلم نمى‌كنند و چون راضى شوند، زياده‌روى نمى‌كنند. 👈🏻براى همسايگانشان مايه بركت‌اند و نسبت به هم‏نشينان خود در صلح و آرامش‌اند. 📚كافى(ط-الاسلامیه) ج 2، ص 236 و 237
دعاۍ‌هرروز‌ماه‌مبارڪ‌رجب…ツ يَا مَنْ أَرْجُوهُ لِكُلِّ خَيْرٍ، وَآمَنُ سَخَطَهُ عِنْدَ كُلِّ شَرٍّ، يَا مَنْ يُعْطِى الْكَثِيرَ بِالْقَلِيلِ، يَا مَنْ يُعْطِى مَنْ سَأَلَهُ، يَا مَنْ يُعْطِى مَنْ لَمْ يَسْأَلْهُ وَمَنْ لَمْ يَعْرِفْهُ تَحَنُّناً مِنْهُ وَرَحْمَةً، أَعْطِنِى بِمَسْأَلَتِى إِيَّاكَ جَمِيعَ خَيْرِ الدُّنْيا وَجَمِيعَ خَيْرِ الْآخِرَةِ، وَاصْرِفْ عَنِّى بِمَسْأَلَتِى إِيَّاكَ جَمِيعَ شَرِّ الدُّنْيا وَشَرِّ الْآخِرَةِ، فَإِنَّهُ غَيْرُ مَنْقُوصٍ مَا أَعْطَيْتَ، وَزِدْنِى مِنْ فَضْلِكَ يَا كَرِيمُ. پس‌با‌دست‌چپ‌محاسن‌خودرابگیرید،وانگشت‌سبابه‌دست‌راست‌را‌تکان‌دهید‌و‌بگویید يَا ذَا الْجَلالِ وَالْإِكْرامِ، يَا ذَا النَّعْماءِ وَالْجُودِ، يَا ذَا الْمَنِّ وَالطَّوْلِ، حَرِّمْ شَيْبَتِي عَلَى النَّارِ. ♥️¦⇠ 🌙¦⇠
صدای حرف زدنشان را که شنيدم کنجکاو شدم. از پله‌ها رفتم بالا و ايستادم پشت در چوبي پشت‌بام و نگاهشان مي‌کردم. زيرانداز را انداخته بودند و رويش دراز کشيده بودند. به آسمان پر ستاره نگاه مي‌کردند و باهم حرف مي‌زدند. منيژه از آرزوهايش مي‌گفت و من گوش مي‌دادم. مي‌گفت: «خيلي دلم مي‌خواد درسم که تموم شد برم سر کار، بعد ازدواج کنم يه ازدواج خوب! بچه دار بشم و بچه‌هاي خوبي تربيت کنم که سرباز امام زمان(عج) بشن و ...» با خودم گفتم: «چه آرزوهاي قشنگي! خدايا همة جوونا رو عاقبت بخير کن.» پروين خنده‌اش گرفته بود و به منيژه گفت: «اي بابا! تو فعلاً ستاره‌ها رو بشمار نمي‌خواد تو فکر آينده‌ات باشي.» منيژه گفت: «دارم جدي مي‌گم پروين! حالا تو از آرزوهايت بگو؟» وقتي منيژه اصرار ‌کرد که از آرزوهاي پروين بداند پروين با تعجب گفت: «چه مي‌دونم! به اينا فکر نکرده بودم!» اين خنده سر حرف و شوخي‌شان را باز کرد. من از پله‌ها پايين آمدم. تا دير وقت حرف زدند و خنديدند. تا وقتي که خوابشان برد. ⬅️ ادامه : 💢 ️⃣ دخترهاي فاميل خيلي با منيژه صميمي بودند. پروين دختر عمه‌اش از همه بيشتر با او بود. از کودکي با هم بزرگ شدند. يا پروين خانه ما بود يا منيژه مي‌رفت خانه‌شان. عادت داشتند قرآن و درس‌هاي حفظ کردني را با هم مي‌خواندند. دوران راهنمايي در حياط مي‌نشستند، يکي‌شان معلم مي‌شد و از آن يکي مي‌پرسيد. چند روزي بود که منيژه عينک زده بود. اين عينک را که مي‌زد پروين بهش مي‌گفت: «خانم معلم.» منيژه هم خوشش مي‌آمد معلم باشد. بيشتر اوقات او درس را براي پروين توضيح مي‌داد و ژست معلم بودن را به خودش مي‌گرفت. يک روز وقت برگشتن از مدرسه، پروين همراه منيژه بود. همين که منيژه رفت لباسش را عوض کند آمد کنارم و گفت: «زن‌دايي چند روز پيش، مربي بهداشت براي تست بينايي سنجي از اداره فرهنگ به مدرسه ما آمد. زنگ دوم نوبت به کلاس ما شد وقتي وارد کلاسمان شد من و منيژه يک لحظه به هم نگاهي کرديم و لبخند زديم. معلممان آن زنگ به کلاس نيامد. با خوشحالي دفتر و کتاب‌ها را از جلویمان برداشتيم و توي کيف گذاشتيم. مربي‌، تابلوي تست بينايي را با يک ميخ، روي ديوار کلاس نصب کرد. از روي ليست حضور و غياب اسم بچه‌ها را مي‌خواند و يکي يکي از آنها تست مي‌گرفت و توي برگه‌اي که جلويش بود علامت مي‌زد. نوبت به منيژه رسيد. وقتي اسمش را خواند، از جايش بلند شد و رفت کنار مربي ايستاد. دستش را گذاشت جلوي چشمش و با دست ديگرش جهت علامت‌هايي که مربي به آن اشاره مي‌کرد نشان مي‌داد، مثل بقية همکلاسي‌هايمان. ازمن هم تست گرفت تا آخرين نفر. وقتي کار مربي تمام شد. همه‌ سر جايشان نشسته بودند. مربي برگه‌اي را که علامت زده بود گرفت دستش و چند نفر را صدا زد. اسم منيژه هم جزوشان بود! رفت روي سکوي کلاس، تابلوي تست را جمع کرد و گفت: «اسم‌هايي که خوندم همگي بيايند بيرون کلاس باهاشون کار دارم.» وقتي رفتند، در کلاس را بست و با آنها صحبت کرد. ما هم که در کلاس نشسته بوديم کنجکاوانه از پنجره کلاسمان سرک مي‌کشيديم. زنگ تفريح به صدا در آمد. همگي براي اينکه برويم توي حياط از هم سبقت مي‌گرفتيم. وقتي رفتم بيرون کلاس، از منيژه پرسيدم: «مربي بهت چي گفت؟» گفت: «هيچي، چيز خاصي نبود فقط گفت بايد برم پيش چشم پزشک برا معاينه.» دو روز بعد، زنگ تفريح اول، توي حياط مدرسه نشسته بودم هنوز منيژه نيامده بود. چشمم به در مدرسه بود و دستم زير چانه‌ام، منتظرش بودم تا بيايد. بعد از کمي منيژه با عينکي که روي چشمش بود وارد مدرسه شد. خيلي تعجب کرده بودم. بدو بدو رفتم طرفش و نفس نفس زنان ازش پرسيدم: «سلام... خوبي؟» گفت: «ممنون.» گفتم: «پس اين عينک چيه زدي رو چشمات؟» لبخند زد و سري تکان داد. گفتم: «با کي رفتي دکتر؟» گفت: «اون روز که مربي بهم گفت برو برا معاينه، بابام که از مغازه برگشت بهش گفتم. اونم منو برد پيش چشم پزشک.» چون مي‌دانستم بعضي از همکلاسي‌ها ممکن است با حرف‌هايشان او را اذيت کنند، دستش را گرفتم و در گوشش گفتم: «ناراحت نيستي که عينکي شدي؟» با آرامش خاص و هميشگي‌اش محکم گفت: «نه اصلاً، راضي‌ام به رضاي خدا.» هاج و واج به صورتش نگاه مي‌کردم. هيچ جوابي نداشتم. جوابش خيلي برايم بزرگ بود.» من صورت پروين را بوسيدم و گفتم: «منيژه حرف‌هاش به دل همه مي‌شينه. تو که دوستش هستي بهتر از من با اخلاقش آشنايي.» پروين که رفت توي‌ اتاق پيش دخترها، يک لحظه به فکر فرو رفتم و زير لب گفتم: «از بچگي همين‌طور بوده.» بعد از ناهار سفره را که جمع کرديم. از سر ظهر تا نزديکاي غروب درس خواندند. خانه خواهرشوهرم ديوار به ديوار ما بود. وقتي پروين نمي‌رفت خانه مي‌آمد دنبالش. آن روز توي حياط بودم و لباس مي‌شستم. بچه‌ها هم گرم صحبت بودند. زنگ در که به صدا در ‌آمد، به منيژه گفتم: «فکر کنم عمه اومده دنبال پروين.» منيژه از جايش
بلند شد همان‌طور که قدم برمي‌داشت و مداد را در دستش مي‌‌چرخاند، به پروين گفت: «به عمه مي‌گم اجازه بده شبم اينجا بموني.» رفت و در را باز کرد. خواهر شوهرم وارد حياط ‌شد. آمد کنارم ايستاد، دست‌هايم را به لباسم گرفتم و خشک کردم. تعارفش کردم به داخل خانه. گفت: «ممنون اين دختر شده مهمان هميشگي‌تان!» به پشت سرش، جايي که بچه‌ها نشسته بودند نگاه کرد گفت: «انگار خيال نداري بياي خانه، پروين!» پروين ساکت بود و چيزي ‌نمي‌گفت و تند و تند وسايلش را جمع ‌مي‌کرد. از چهرة بچه‌ها معلوم بود توي دلشان خدا خدا مي‌کردند حرف ما طول بکشد. خواهرشوهرم پشت سر هم پروين را صدا مي‌زد. منيژه آمد پيش ما، چادر عمه‌اش را گرفته بود و از او مي‌خواست پروين بيشتر پيشش بماند. با اصرار منيژه و من، بالأخره راضي شد. بچه‌‌ها از خوشحالي بالا و پايين مي‌پريدند. شب که شد منيژه زيرانداز را از توي حياط جمع کرد. آن شب هوا خيلي خوب بود. رفتند پشت‌بام. کمي‌که گذشت رفتم توي‌حياط و ايستادم دم راه پله که صدايشان کنم بيايند پايين.