با سبابه و انگشتِ وسطِ دست راستم دو استکان برداشتم. دست چپ را بالا بردم و از داخل کابینت دو استکان دیگر برداشتم.
در شست و انگشت کوچکِ بسیار ظریفم.
حالا اینجا نوشته ام بسیار ظریف، اگر استاد بطحایی لطف کنند و بخوانندش. یحتمل همین جا را بگویند: انگشت ظریف یعنی چه!؟ نشان بده، نگو.
در این لحظه حالم انقدری بد است که از ظرافت و این چیز ها میگذرم.
عمق فاجعه را باید بگویم.
آنگاه که چیزی دیگر در زانوهایم نبود و نزدیک بود با صورت به زمین بخورم.
استکان ها را گذاشتم سر سفره.
با جمله ی «مگه سینی نداریم» ِ مامان مواجه شدم.
تا اینجا حالم خوب بود. دیشب زود خوابیده بودم و حالا سر حال بودم.
در یخچال را باز کردم. پنیر و کره را برداشتم.
چشم می چرخاندم تا مربای زرشک را پیدا کنم، انگار که کور شده باشم.
هیچ جا نبود.
همه جای یخچال را گشتم، پنیر و کره و عسل را آوردم سر سفره.
به مامان گفتم که نیست.
حتی علاقه ای به خوردن چایِ در نعلبکی ریخته شده ام نداشتم.
مامان گفت که برو روی اپن را ببین.
رفتم. گشتم. نبود.
سه بار دیگر رفتم داخل آشپزخانه.
حتی رفتم پایین و یخچال را دیدم.
آن جا هم نبود.
ترسیده بودم.
نمیتوانستم نفس بکشم. من صدای گریه ی زرشک های در خون غلطیده ام را میشنیدم.
حتی نجوای کره ی زرد را که داشت از دوری زرشک ها آب میشد.
آمدم نشستم سر سفره.
یک کلام بیشتر از دهانم بیرون نیامد: نبود.
نمیتوانستم بیشتر از این بگویم.
یک تکه از نان سنگکِ کنجدی کندم. پنیر رویش مالیدم. جویدمش؛ ولی با بغض.
مامان: خب مرباهای دیگه ام هست. امروز زرشک نخور.
مربا های دیگر بروند بمیرند.
به؟ البالو؟ انجیر؟ یا حتی آن مربای گیلاسِ قهوه ای؟
گور پدرشان.
من آن زرشک های کوچکه مهربانم را میخواهم.
همان زرشک های خونینِ ترش و شیرین.
زرشک های قلبم را.
اصلا من بدرک، جواب این کره را چه بدهم؟
اندامش در خارج از یخچال، در انتظار زرشک ها خراب شد. آب شد، نرم شد.
نان چه؟ او هم منتظر زرشک هاست. من مطمئنم!
مامان بلند شد رفت داخل آشپزخانه.
دعا میکردم که مامان پیدایش کند.
مامان آمد. ظرف مربا یِ زرشک را گذاشت روبرویم، روی سفره.
با خنده گفتم: کجا بود؟؟؟
مامان: تو یخچال!
خندیدم: یحتمل کور شدم!
درِ زردش را با ذوق باز کردم.
به سمت بینی ام بردم و بویش کردم.
دستم همان جا خشک شد.
بوی به از داخل ظرف آمد.
درست در کنار بوی زرشک ها، بوی به می آمد.
داخلش را نگاه کردم.
چند تکه بِهِ مربا شده آن جا مثل چند لاشخورِ شیاد ایستاده بودند.
زرشک ها ترسیده بودند و کمی رنگشان از قرمز به قهوه ای پریده بود.
مربا را گذاشتم روی سفره. بلند شدم و رفتم روی مبل، زیر نور خورشیدی که از پنجره میتابید رویم دراز کشیدم.
دستم را روی قفسه ی سینه ام گذاشتم.
بالا و پایین نمیشد. یحتمل مرده باشم.
البته بالا و پایین نمیشد چون نفسم به دیافراگ
میرفت.
گفتم: کی بِه ها رو ریخته تو زرشکا!؟؟؟
مامان: دیروز ننه حواسش نبود بنده خدا، یکم توی کاسه بود. ریخته تو مربای تو. من جمع کردمشون. خیالت راحت.
گشنه ام بود. داشت اعصابم خورد میشد.
رفتم دوباره سر سفره و غم را واگذار کردم به نور خورشید.
نمیدانم چرا ولی شد دیگر.
کره را روی نان مالیدم.
زرشک های خونینم را روی کره گذاشتم.
نون را تا کردم و داخل دهانم گذاشتم.
از خوشمزگیش زبانم جمع شد.
حیفم می آید بجومش!
اما سالم هم نمیتوانستم قورتش بدهم.
نمیخواستم با خفگیه نون سنگک بمیرم و دیگر نتوانم زرشک هام را بخورم.
#روز_نوشت
@labpar