🌱زندگیِ امروز توحاصل طرز تفکر دیروز توست،
☘️امروز "متفاوت تر فکر کن"
🍀فردا متفاوت تر نتیجه می گیری...
—————————
#حکایات_و_لطایف_پند_آموز
@latayeff
┈••✾•🌺•✾••┈
شرط رسیدن به آسمان
وداع با زمین است
و نماز نردبانی برای این صعود است ...
الصلاة معراج المومن
—————————
#حکایات_و_لطایف_پند_آموز
@latayeff
┈••✾•🌺•✾••┈
📝خود خواهی فقط این نیست که یک نفر آن طور که دلش می خواهد زندگی کند
گاهی این است که توقع داشته باشد بقیه آن طورکه او دلش میخواهد زندگی کنند
—————————
#حکایات_و_لطایف_پند_آموز
@latayeff
┈••✾•🌺•✾••┈
حکایت عزت نفس
داخل قصابی ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﯾﻪ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺍﻭﻣﺪ ﺗﻮ ﻭ ﯾﻪ ﮔﻮﺷﻪ ﻭﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ...
ﯾﻪ ﺁﻗﺎﯼ ﺧﻮﺵ ﺗﯿﭙﯽ ﻫﻢ ﺍﻭﻣﺪ ﺗﻮ ﮔﻔﺖ :
ﺍِﺑﺮﺍﻡ ﺁﻗﺎ ﻗﺮﺑﻮﻥ ﺩﺳﺘﺖ ﭘﻨﺞ ﮐﯿﻠﻮ ﻓﯿﻠﻪ ﮔﻮﺳﺎﻟﻪ ﺑﮑﺶ ﻋﺠﻠﻪ ﺩﺍﺭﻡ ...
ﺁﻗﺎﯼ ﻗﺼﺎﺏ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺑﺮﯾﺪﻥ ﻓﯿﻠﻪ ﻭ ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﺿﺎﻓﻪ هاش ...
ﻫﻤﯿﻨﺠﻮﺭ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﺎﺭﺷﻮ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮐﺮﺩ ﮔﻔﺖ :
ﭼﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﻧﻨﻪ؟؟ !
ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺍﻭﻣﺪ ﺟﻠﻮ ﯾﮏ ﭘﻮﻧﺼﺪ ﺗﻮﻣﻨﯽ ﻣﭽﺎﻟﻪ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺗﻮ ﺗﺮﺍﺯﻭ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﻫَﻤﯿﻨﻮ ﮔﻮﺷﺖ ﺑﺪﻩ ﻧﻨﻪ ...
ﻗﺼﺎﺏ ﯾﻪ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﭘﻮﻧﺼﺪﺗﻮﻣﻨﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﭘﻮﻧﺼﺪ ﺗﻮﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﺁﺷﻐﺎﻝ ﮔﻮﺷﺖ ﻣﯿﺸﻪ ﻧﻨﻪ، ﺑﺪﻡ؟؟ !
ﭘﯿﺮﺯﻥ ﯾﻪ ﻓﮑﺮی ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺑﺪﻩ ﻧﻨﻪ !!!
ﻗﺼﺎﺏ ﺁﺷﻐﺎﻝ ﮔﻮﺷﺖ ﻫﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﺟﻮﻭﻥ ﺭﻭ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻣﯿﺬﺍﺷﺖ ﺑﺮای ﭘﯿﺮﺯن ...
ﺍﻭﻥ ﺟﻮﻭﻧﯽ ﮐﻪ ﻓﯿﻠﻪ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﻮﺭ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻣﻮﺑﺎﯾﻠﺶ ﺑﺎزی ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮔﻔﺖ :
ﺍﯾﻨﺎﺭﻭ ﻭﺍﺳﻪ سگ ﻣﯽﺧﻮﺍی ﻣﺎﺩﺭ؟؟؟
ﭘﯿﺮﺯﻥ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺟﻮﻭﻥ ﮐﺮﺩ .
ﮔﻔﺖ : ﺳَﮓ ؟؟
ﺟﻮﻭﻥ ﮔﻔﺖ ﺁﺭﻩ .....
سگِ من ﺍﯾﻦ فیله ها ﺭﻭ ﻫﻢ ﺑﺎ ﻧﺎﺯ ﻣﯽﺧﻮﺭﻩ .....
ﺳﮓ ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﺟﻮﺭی ﺍﯾﻨﺎ ﺭﻭ ﻣﯿﺨﻮﺭﻩ؟ !
ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﻔﺖ : ﻣﯿﺨﻮﺭﻩ ﺩﯾﮕﻪ ﻧﻨﻪ ...
ﺷﮑﻢ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺳﻨﮕﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﻩ ...
ﺍﯾﻨﺎﺭﻭ ﺑﺮﺍی ﺑﭽﻪ ﻫﺎﻡ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺁﺑﮕﻮﺷﺖ ﺑﺬﺍﺭﻡ.
ﺟﻮﻭﻧﻪ ﺭﻧﮕﺶ ﻋﻮﺽ ﺷﺪ ...
ﯾﻪ ﺗﯿﮑﻪ ﺍﺯ ﮔﻮﺷﺘﺎی ﻓﯿﻠﻪ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ، ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺭﻭ ﺁﺷﻐﺎﻝ ﮔﻮﺷﺖ ﭘﯿﺮﺯﻥ ...
ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺖ : ﺗﻮ ﻣﮕﻪ ﺍﯾﻨﺎﺭﻭ ﺑﺮای ﺳﮕﺖ ﻧﮕﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮدی ؟؟
ﺟﻮﻭﻥ ﮔﻔﺖ : ﭼﺮﺍ ...
ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﻔﺖ :
ﻣﺎ ﻏﺬﺍی سگ نمیخوریم ننه !!!
ﺑﻌﺪ ﮔﻮﺷﺖ ﻓﯿﻠﻪ ﺭﻭ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺍﻭﻥ ﻃﺮﻑ ﻭ ﺁﺷﻐﺎﻝ ﮔﻮﺷﺘﺎﺵ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖﻭ ﺭﻓﺖ ...
ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ ﻫﺮ ﺣﺮﻓﯽ ﺭﻭ ﻫﺮ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﺯﺑﻮﻥ ﻧﯿﺎﺭﯾﻢ
ﻣﺎ ﺍﺯ ﺩﻝ ﺁﺩﻣﺎ ﺧﺒﺮی ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ...
ﺷﺎﯾﺪ
ﺑﺎ ﮐﻮﭼﮑﺘﺮﯾﻦ ﺣﺮﻑ نسنجیده قلب بزرگ ﺁﺩﻣﯽ بشکند...
—————————
#حکایات_و_لطایف_پند_آموز
@latayeff
┈••✾•🌺•✾••┈
گاهی داشته های ما آرزوی دیگران است
قدر داشته هایمان را بدانیم ...
—————————
#حکایات_و_لطایف_پند_آموز
@latayeff
┈••✾•🌺•✾••┈
یادمان باشد که
زمان ما محدود است...
پس زمانمان را با زندگی کردن
در زندگی دیگران هدر ندهیم...
—————————
#حکایات_و_لطایف_پند_آموز
@latayeff
┈••✾•🌺•✾••┈
#حکایت ✏️
روزی دست پسر بچهای در گلدان کوچکی گیر کرد و هر کاری کرد، نتوانست دستش را از گلدان خارج کند. به ناچار پدرش را به کمک طلبید. اما پدرش هم هر چه تلاش کرد نتوانستند دست پسر را از گلدان خارج کنند.
گلدان گرانقیمت بود، اما پدر تصمیم گرفته بود که آن را بشکند. قبل از این کار به عنوان آخرین تلاش به پسرش گفت: «دستت را باز کن، انگشتهایت را به هم بچسبان و آنها را مثل دست من جمع کن. آن وقت فکر میکنم دستت بیرون میآید.»
پسر گفت: «میدانم اما نمیتوانم این کار را بکنم.»
پدر که از این جواب پسرش شگفتزده شده بود پرسید: «چرا نمیتوانی؟»
پسر گفت: «اگر این کار را بکنم سکهای که در مشتم است، بیرون میافتد.»
#پی_نوشت : شاید شما هم به سادهلوحی این پسر بخندید، اما واقعیت این است که اگر دقت کنیم میبینیم همه ما در زندگی به بعضی چیزهای کمارزش، چنان میچسبیم که ارزش داراییهای پرارزشمان را فراموش میکنیم و در نتیجه آنها را از دست میدهیم.
—————————
#حکایات_و_لطایف_پند_آموز
@latayeff
┈••✾•🌺•✾••┈
در بزرگراه زندگی"راهت"
"راحت" نخواهدبود!
هر"چاله ای" "چاره ای" به تو خواهد آموخت
"دوباره" فکرکن، فرصتها دوباره تکرار نمی شوند
برای جلوگیری ازپسرفت،
"پس" باید رفت!!
—————————
#حکایات_و_لطایف_پند_آموز
@latayeff
┈••✾•🌺•✾••┈
چه کسی بخشنده تر بود ؟
از حاتم پرسیدند:
بخشنده تر از خود دیده ای؟؟
گفت: آری .
مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود .
یکی را شب برایم ذبح کرد .
از طعم جگرش تعریف کردم .
صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد .
گفتند: تو چه کردی؟
گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم .
گفتند: پس تو بخشنده تری .
گفت: نه، چون او هر چه داشت به من داد ! اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم...!!
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
قرآن کریم:
لَن تَنَالُواْ البِرّ حَتَّى تُنفِقُواْ مِمَّا تُحِبُّونَ
هرگز به نیکی نمیرسید، مگر از آنچه دوست دارید انفاق کنید.
آل عمران/92
—————————
#حکایات_و_لطایف_پند_آموز
@latayeff
┈••✾•🌺•✾••┈
شفای چشم و پای فلج
شفاي آميرزا مهدي بروجردي
مرحوم آمیرزا مهدی بروجردی پیشکار آیت الله بروجردی بودند .
فرمود من یک اربعین رفتم کربلا با یک پای فلج و یک چشم کور .
مرحوم آیت الله مروارید که از علمای بزرگ مشهد بودند ... فرمودند من ایشان را با پای فلج و چشم کور دیدم.
وقتی آمد با پای سالم و چشم سالم دیدم.
از زبان خود آمیرزا مهدی بروجردي بخوانيم:
من اربعین کربلا بودم و عرب های بادیه نشین گروه گروه می آمدند در صحن و من کناری بودم.
کف پای یکی از این ها را بلند کردم و انگشتم را انداختم لای پای یکی از این ها.
(اخلاص چه چیز خوبی است)
پای این ها عرق کرده بود و با خاک کربلا مخلوط شده بود و شده بود گِل.
از این گِل لای پای زائر کربلا برداشتم و یک مقداری را روی چشم و پایم مالیدم .
حسین علیه السلام به احترام خاک پای زوار کربلایش هم چشمم را شفا داد و هم پایم را .
#اربعین
#لبیک_یا_حسین
—————————
#حکایات_و_لطایف_پند_آموز
@latayeff
┈••✾•🌺•✾••┈
برای کسی دل به دریا بزن که همسفر بخواهد
نه قایق
—————————
#حکایات_و_لطایف_پند_آموز
@latayeff
┈••✾•🌺•✾••┈
هیچوقت فراموش نکن:
زمین که امروز بر روی آن راه می روی فردا سقف قبر توست...
پس مواظب گامهایت، نگاه هایت، حرف هایت و خلاصه ، مواظب نامه عملت باش...
—————————
#حکایات_و_لطایف_پند_آموز
@latayeff
┈••✾•🌺•✾••┈
تأمل پیش از تصمیم
آیت اللّه خرازی در حالات مرحوم آیت اللّه سید احمد خوانساری نوشته اند که ایشان گفتند:
زمانی با قطار به مشهد می رفتیم.
در کوپه قطار به هم کوپه ای ها گفتم:
هر کسی قصه ای تعریف کند تا زمان بگذرد.
هر کسی قصه ای تعریف کرد.
یک نفر از جمع ما قصه ای گفت که تکان دهنده بود.
البته این قصه مربوط به ده ها سال پیش است. الآن ارتباطات بسیار پیشرفته است.
من یادم هست
پیر مردی در شهرستانی میزبان ما بود و می گفت:
ما وقتی برای تجارت به کشور های دیگر به مسافرت های طولانی می رفتیم، ارتباطی با خانواده نداشتیم.
اگر برمی گشتیم معلوم می شد زنده هستیم. اگر برنمی گشتیم ....
این آقا تعریف کرد که من شغلی داشتم که باید چندین سال از شهر و دیار و خانه ام دور باشم.
به این خاطر مسافرتی رفتم که چندین سال طول کشید.
خانمم را به همراه پسر بچه دوازده ساله ام گذاشتم و رفتم.
وقتی برگشتم شب بود.
از شکاف در نگاه کردم دیدم ای داد و بی داد!
ما این همه دنبال کار و زندگی و آواره در شهر و بیابان بودیم،
خانم من با جوانی نشسته است و با هم می گویند و می خندند!
خیلی ناراحت و عصبانی شدم.
اسلحه ای داشتم.
اسلحه را کشیدم تا همان جا این ها را به قتل برسانم.
یک مرتبه یاد حرف کسی افتادم که به من نصیحت کرده بود که هر وقت عصبانی شدی، چند لحظه صبر کن تا آرام شوى، بعد تصمیم بگیر.
من کمی خودم را کنترل کردم تا آرام شدم.
تا وارد خانه شدم این جوان گفت:
به به بابا جان کجا بودی؟
نگو این بچه دوازده ساله حالا یک جوان هجده ساله شده است.
اگر یک لحظه تأمل نکرده بود، بچه خودش را کشته بود.
داستانهای سمت خدا ج2 ص 78
—————————
#حکایات_و_لطایف_پند_آموز
@latayeff
┈••✾•🌺•✾••┈
#حقیقتی فراموش شده
👌لطفاً با حوصله بخوانید؛
☄️وقتی دارم میمیرم اصلاً نگران نیستم و هیچ اهمیتی به جسد خشکیدهام نمیدهم...
✅چون دوستان مسلمانم آنچه را که لازم است انجام خواهند داد؛ ان شاءالله ...
آنان :
1. لباسهایم را از تنم بیرون میآورند ...
2. مرا میشویند ...
3. کفنم میکنند ...
4. مرا از خانهام بیرون میبرند و به خانه جدیدم (قبر) منتقلم میکنند ...
5. افراد زیادی برای تشییع جنازهام می آیند ...
⏰🕛خیلیها برای دفن من کارهایشان را تعطیل و قرارهایشان را لغو میکنند.
🤔این در حالی است که خیلی از این افراد یک بار هم به فکر نصیحت من نبودهاند ...
✅6. از همه وسایلم جدا می شوم ...
کلیدهایم ...
کتابهایم ...
کیفم ...
لباس هایم ...
و ...
✅ شاید توفیق نصیب خانوادهام شود و به خاطر من این وسایل را صدقه بدهند.
😔مطمئن باشید که دنیا بر من ماتم نخواهد گرفت ...
✅با مرگ من جهان از حرکت باز نخواهد ایستاد ...
✅چرخه اقتصاد خواهد چرخید ...
کارم به کسی دیگر واگذار خواهد شد ...
اموالم در اختیار وارثان قرار خواهد گرفت اما حسابش را من باید پس بدهم ... چه کم چه زیاد چه کوچک چه بزرگ ...😭
✅نخستین چیزی که پس از مرگم از من گرفته میشود نام من است!!!
وقتی مُردم ، میگویند : "جسد کجاست"؟
هرگز مرا به نامم صدا نمیزنند ...
وقتی میخواهند بر من نماز بخوانند میگویند : "جنازه را بیاورید"؟
هرگز مرا به نامم صدا نمیزنند ...
وقتی میخواهند مرا دفن کنند میگویند : "میت را نزدیک بیاورید" ... و باز هم نامم را به زبان نمیآورند ...
🤔به همین خاطر هیچ گاه فریفته نسب و قبیله و منصب و شهرتم نشدهام...
🤔وه که این دنیا چقدر کوچک است و سرانجام ما چه بزرگ!
👀ای کسی که اکنون زندهای... بدان که به سه گونه بر تو اندوهگین خواهند شد.
1. کسانی که آشنایی سطحی از تو دارند؛ خواهند گفت: بیچاره مرد ...
2. دوستانت ؛ چند ساعتی یا چند روزی غمگین خواهند بود و پس از آن به سخنان روزانه و خندههایشان باز خواهند گشت.
3. اندوه عمیق در خانهات؛
خانوادهات بر تو غصه خواهند خورد... یک هفته... دوهفته... یک ماه... دوماه... یا یک سال...
😔پس از آن تو را به آلبوم خاطراتشان خواهندسپرد...
😔بدین ترتیب داستانت در میان مردم به پایان میرسد.
👁اما داستان واقعی تو که همان آخرت است آغاز میگردد...
😔زیبایی، دارایی، سلامتی، فرزند، خانه، قصر و همسر از تو جدا شده اند...
👌فقط عملت در کنار توست...
زندگی واقعی شروع شده است..
⁉️سوال اینجاست که :
تا کنون برای قبرت و برای آخرتت چه فراهم آوردهای؟!
🤔این حقیقتی است که نیاز به تامل دارد.
✅بنابراین حریص باش بر:
🌸فریضهها (واجباتی مانند نماز و روزه و خمس و ... )
🌸سخنان نیکو
🌸صدقه پنهانی...
🌸خوش اخلاقی با همسر وفرزندانت
🌸کار نیکو ...
🌸نماز شب ...
🌸تلاوت قرآن ...
🌸نیکی به پدر و مادر ...
🌸صله رحم ...
و....
شاید که نجات یابی!!!
—————————
#حکایات_و_لطایف_پند_آموز
@latayeff
┈••✾•🌺•✾••┈
حسین بیشتر از آب تشنه لبیک بود.
اما افسوس که به جای افکارش
زخمهای تنش را نشانمان دادند
و بزرگترین دردش را بی آبی نامیدند
—————————
#حکایات_و_لطایف_پند_آموز
@latayeff
┈••✾•🌺•✾••┈
🦚روح های بزرگ در هیچ قفسی جای نمیگیرند
🌕حتی اگر این قفس به بزرگی دنیا باشد.
—————————
#حکایات_و_لطایف_پند_آموز
@latayeff
┈••✾•🌺•✾••┈
حسین علیه السلام یک درس بزرگتر از شهادتش به ما داده است
و آن نیمهتمام گذاشتن حج و به سوی شهادت رفتن است
تا به همه حاجیان و نمازگزاران تاریخ بیاموزد
اگر اطاعت از امام زمان ( ولایت) هدف نباشد
اگر اطاعت از ولی فقیه زمان هدف نباشد
اگر شمرها و یزیدها آزاد و رها باشند
چرخیدن بر گرد خانه خدا، با خانه شیطان مساوی است ...
—————————
#حکایات_و_لطایف_پند_آموز
@latayeff
┈••✾•🌺•✾••┈
سالروز شهادت نبی مکرم اسلام و سبط اکبرش امام مجتبی علیه السلام تسلیت باد
روایت زیبا در ارزش و اهمیت
✅ تلاوت قرآن
✅ صدقه
✅ رفت و آمد به مساجد
قال رسول الله صلی الله علیه و آله:
یُؤْتَی الرَّجُلُ فِی قَبْرِهِ بِالْعَذَابِ
فَإِذَا أُوتِیَ مِنْ قِبَلِ رَأْسِهِ دَفَعَهُ تِلَاوَةُ الْقُرْآنِ
وَ إِذَا أُوتِیَ مِنْ بَیْنِ یَدَیْهِ دَفَعَتْهُ الصَّدَقَةُ
وَ إِذَا أُوتِیَ مِنْ قِبَلِ رِجْلَیْهِ دَفَعَ مَشْیُهُ إِلَی الْمَسْجِدِ ...
هنگامی که بدن میت را در قبر قرار دهند،
👈 چنانچه عذاب از بالای سر بخواهد وارد شود تلاوت قرآنش مانع عذاب می گردد
👈و چنانچه از مقابل وارد شود صدقه و کارهای نیک مانع آن می باشد.
👈 و چنانچه از پائین پا بخواهد وارد گردد، رفتن به سوی مسجد مانع آن خواهد گشت.
—————————
#حکایات_و_لطایف_پند_آموز
@latayeff
┈••✾•🌺•✾••┈
حکایت بهلول...
به بهلول گفتن: ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺁﻣﺪﺕ ،ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﻣﯿﭽﺮﺧﻪ؟
ﮔﻔﺖ: ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺷﮑﺮ، ﮐﻢ ﻭ ﺑﯿﺶ ﻣﯿﺴﺎﺯﯾﻢ.
ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺩﺵ میرﺳﻮﻧﻪ.
گفتند : ﺣﺎﻻ ﻣﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺷﺪﯾﻢ، ﻟﻮ ﻧﻤﯿﺪﯼ؟
ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ!ﯾﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻗﻨﺎﻋﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ ؛ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻫﻢ کاﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﺟﻮﺭ ﺑﺸﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯿﺪﻡ، ﺧﺪﺍ ﺑﺰﺭﮔﻪ، ﻧﻤﯿﺬﺍﺭﻩ ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻤﻮﻧﻢ.
گفتند : ﻧﻪ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ.
ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻢ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺣﻞ ﺷﺪﻩ، ﺧﺪﺍ ﺭﺯّﺍﻗﻪ، ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ.
گفتند : ﻣﺎ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ دﯾﮕﻪ!
ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﯾﻪ ﺗﺎﺟﺮ یهودی ﺗﻮﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻫﺴﺖ ﻫﺮ ﻣﺎﻩ ﯾﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﭘﻮﻝ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﯿﺎﺭﻩ،ﮐﻤﮏ ﺧﺮﺟﻢ ﺑﺎﺷﻪ.
گفتند : ﺁﻫﺎﻥ، ﺩﯾﺪﯼ ﮔﻔﺘﻢ. ﺣﺎﻻ ﺷﺪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ. ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﻧﻤﯿﮕﯽ؟
ﮔﻔﺖ : ﺑﯽ ﺍﻧﺼﺎﻑ! ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺮﺳﻮنه ﺑﺎﻭﺭﻧﮑﺮﺩﯼ!ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﯾﻪ تاجر یهودی ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ ﺑﺎﻭﺭﮐﺮﺩﯼ.
ﯾﻌﻨﯽ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﻪ تاجریهودی ﭘﯿﺶ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﻩ؟!!
—————————
#حکایات_و_لطایف_پند_آموز
@latayeff
┈••✾•🌺•✾••┈
برای اوج گرفتن از قانون بالُن استفاده کن !
هرچی که بدرد بخور نیست
بریز دور تا اوج بگیری ...
—————————
#حکایات_و_لطایف_پند_آموز
@latayeff
┈••✾•🌺•✾••┈
حکایت درس آموز
مرحوم میرزای قمی ره از مراجع بزرگ و مدفون در قبرستان شیخان قم جزء بزرگانی بود که برای راه انداختن کار مردم، با سلاطین در ارتباط بود.
فتحعلی شاه زیاد به دیدار میرزای قمی ره می رفت.
یک روز سراغ میرزا را گرفت . گفتند او به حمام تشریف برده.
چون عجله داشت گفت برای دیدار به حمام می روم.
لنگی بست و به حمام رفت.
مرحوم میرزای قمی ره در تاریکی به خزینه حمام رفته بود.
در تاریکی حمام سلام می کند و میرزا جواب می دهد.
بعد می گوید کیستی؟
می گوید فتحعلی هستم.
فرمودند فتحعلی دلّاک ؟
گفت نه ، فتحعلی شاه .
فرمود: از شاهی چه داری؟
گفت: قصر و باغ و خدم و حشم و لشگر و ...
فرمود: الان چه داری ؟
گفت: هیچ جز یک لنگ.
فرمودند:
ببین ؛ همینطور می برند تو را.
یک چیزی داشته باش که بعد از مردن ، بتوانی با خود ببری.
حتی نتوانستی اینها را در حمام بیاوری.
میرزای قمی ره در روزهای آخر عمرشان به فتحعلی شاه نامه می نویسد :
بدان فتحعلی ، ما آماده سفر آخرت شدیم.
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمودند :
المرءُ مَعَ مَن أحَب.
انسان در قیامت با کسی محشور می شود که دوستش دارد.
می ترسم رفاقت من با تو در آنجا به زیان من باشد. بنابر این من رفاقت خود را با تو قطع کردم.
فتحعلی شاه با خواندن این نامه با عجله به سمت قم راهی می شود ولی در بین راه خبر رحلت میرزا را به او می دهند.
در کنار جنازه میرزا ره گفت:
اگر شما رابطه را با من قطع کردید من قطع نکرده ام و به شفاعت شما امیدوارم.
داستانهای سمت خدا / 33
—————————
#حکایات_و_لطایف_پند_آموز
@latayeff
┈••✾•🌺•✾••┈
میخوای امر بمعروف کنی ؟
👌 اگر امر به معروف هم می خواهی بکنی خیلی آهسته مثل آینه باش.
️ آینه داد نمی زند یقه ات بَد است
وقتی روبروی آینه می ایستی جیغ نمی کشد بگوید چرا موی سرت اینجوری است!
🔸هیچ کس خبردار نمی شود جز تو و آینه
علامه حسن زاده آملی
آینه چون عیب تو بنمود راست
خود شکن، آیینه شکستن خطاست
—————————
#حکایات_و_لطایف_پند_آموز
@latayeff
┈••✾•🌺•✾••┈
"ﺗﻨﺪﺭﺳﺘﯽ" ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺵ ﺗﺮﯾﻦ ﺩﺍﺭﺍﯾﯽ ﺍﺳت...
"ﺑﯽ ﺗﻔﺎﻭﺗﯽ" ﺩﺭﺩﻧﺎﮎ ﺗﺮﯾﻦ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﺍﺳﺖ.. .
"ﺁﺳﺎﯾﺶ ﻭ ﺁﺭﺍﻣﺶ" ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻧﻌﻤﺖ ﺍست...
—————————
#حکایات_و_لطایف_پند_آموز
@latayeff
┈••✾•🌺•✾••┈
روزی در نماز جماعت موبایل یه نفر زنگ خورد
زنگ موبایل ان مرد ترانه اي بود
بعد نماز همه ی وی را سرزنش کردند
و او دیگر آنجا به نماز نرفت.
همان مرد به کافه اي رفت و ناگهان قلیان از دستش افتاد و شکست
مرد کافه چی با خوش رویی گفت اشکال نداره،فدای سرت
او از آن روز مشتری دائمی آن کافه شد
حواسمان به رفتارمان با کودکان، جوانان و نوجوانانمان باشد ....
—————————
#حکایات_و_لطایف_پند_آموز
@latayeff
┈••✾•🌺•✾••┈
خودمان را با جمله" تا قسمت چه باشد " گول نزنیم...
" قسمت " همان اراده من و توست !!
—————————
#حکایات_و_لطایف_پند_آموز
@latayeff
┈••✾•🌺•✾••┈