🔵 سه وظیفه عمومی
✍️ امام باقر علیه السلام فرمودند:
سه چیز است که خداوند به احدی اجازه تخلف از آنها را نداده ؛
🔴 اداء امانت ؛ چه صاحب امانت نیکوکار باشد چه گنهکار
🔴 وفاء به عهد ؛ خواه با نیکوکار باشد و خواه با بدکار
🔴 احترام و نیکی به والدین ؛ خوب باشند یا بد.
اصول کافی /2/162
--------------------------------------------
#لطایف_پند_آموز
👇👇👇
@latayeff
🖤 قلب شیطانی 🖤
✍️ وقتی همه سوار کشتی شدند حضرت نوح چشمش به پیر مردی افتاد که در گوشه کشتی نشسته بود.
سوال کرد ای پیر؛ تو کیستی؟
چرا سوار شده ای؟
گفت:
آمده ام ❤️ قلب یاران تو را تصرف کنم تا 🖤 دلشان با من باشد ولی جسمشان با تو.
حضرت فهمیدند که ابلیش است.
فرمودند به او که ای دشمن خدا بیرون شو از کشتی.
تو سنگسار لعنت شده ای.
شیطان گفت:
فرصت بده چیزی بگویم.
چند خصلت است که من بوسیله آنها انسان را به هلاکت می رسانم.
✍️ یکی حسد است که من به سبب حسادت بر آدم از درگاه خدا رانده شدم.
✍️ دوم حرص است که بوسیله آن آدم از بهشت رانده شد و من به مراد خود رسیدم.
ابلیس نامه / 50
--------------------------------------------
#لطایف_پند_آموز
👇👇👇
@latayeff
کار ما این است که همش بزنی سر نفس خبیثت
🔶 یکی از علماء بزرگ میفرمودند: به شیخ حسنعلی نخودکی (رحمة اللَّه علیه) گفتم که میخواهم شاگرد شما بشوم مرا قبول کنید.
💠 فرمود: تو به درد ما نمیخوری. کار ما این است که همش بزنی توی سر نفس خبیثت و این هم از تو بر نمی آید.
🔶 گفتم: چرا آقا بر می آید، من اصرار کردم،
💠 فرمودند: خُب از همین جا تا دم حرم با هم می آئیم این یک کیلومتر راه تو شاگرد و من استاد.
🔶گفتم: چشم.
چند قدم که رد شدیم دیدم یک تکه نان افتاده گوشه زمین، کنار جوی آب.
💠 شیخ فرمود: برو اون تکه نان را بردار. بیاور.
🔶 ما هم شروع کردیم توی دلمان به شیخ نِق زدن، آخه اول میگویند این حدیث را بگو. این ذکر را بگو. انبساط روح پیدا کنی. این چه جور شاگردی است. به من میگوید برو آن تکه نان را بردار بیاور.
دور و بَرَم را نگاه کردم، دیدم دو تا طلبه دارند می آیند، گفتم حالا اینها با خودشان نگویند این فقیر است. باز با خودم گفتم: حالا حمل به صحت میکنند، میگویند نان را برای ثوابش خم شد برداشت.
🍞 خلاصه هر طوری بود تکه نان را برداشتم.
🔶 دوباره قدری جلوتر رفتم دیدم یک خیار افتاده روی زمین، نصفش را خورده بودند و نصف دیگرش دم جوی آب بود.
💠 حاج شیخ فرمود: برو اون خیار را هم بیاور.
🔶 چون تر و خاکی هم شده بود، اطرافم را نگاه کردم، دیدم همان دو طلبه هستند که دارند می آیند.
گفتم: حالا آنها نان را میگویند برای خدا بوده، خیار را چه میگویند، حیثیت و آبروی ما را این شیخ اول کار بُرد، خلاصه خم شدم و برداشتم، توی دلم شروع کردم به شیخ نِق زدن، آخه تو چه استادی هستی، نان را بیاور و خیار را بیاور.
💠 آشیخ فرمودند: که ما این خیار را می شوییم و نان را تمیز میکنیم ناهار ظهر ما همین نان و خیار است.
♦️خلاصه با این عمل نفس ما را از بین برد.
📔 داستانهایی از مردان خدا
--------------------------------------------
#لطایف_پند_آموز
👇👇👇
@latayeff
🌱🌱🌱🌱🌱
15 اسفند ، روز 🌳🌳🌳درختکاری
پانزدهم اسفند ، روز 🌱درخت کاری بود .
هوای پس از باران با آنکه سرد بود بوی بهار داشت.
پدربزرگ بارانی اش را پوشید کلاهی به سر گذاشت و به فرهان گفت:
تو هم لباسی گرم بپوش و همراه من بیا برایت یک هدیه دارم که می دانم از داشتن آن خیلی خوشحال خواهی شد
فرهان آماده شد و همراه پدربزرگ به حیاط رفت
پدربزرگ 🌱نهال کوچکی را به او داد و به گودال کوچکی که در قسمتی از باغچه کنده بود اشاره کرد و گفت:
این 🌱درخت مال تو است بیا باهم آن را در خاک بگذاریم وقتی درخت را داخل خاک قرار دادند پدربزرگ آب پاش پر از آب را آورد و روی خاکی که درخت را درون آن گذاشته بودند ریخت و به فرهان گفت:
از حالا به بعد تو باید مراقب درخت خودت باشی.
سپس 🌳درخت بزرگ و تنومندی را به او نشان داد و گفت:
وقتی پدرت به دنیا آمد من این 🌳درخت را که آن زمان نهال کوچکی بود برای او در باغچه کاشتم حالا این درخت مال تو است و روزی به بزرگی و قدرتمندی 🌳درخت پدرت خواهد شد .
یادمان باشد 🌳🌳🌳🌳 درختان، سرمایه ای برای نفس کشیدن هستند ...
--------------------------------------------
#لطایف_پند_آموز
👇👇👇
@latayeff
🐸 حکایت قورباغه ناشنوا
چند 🐸قورباغه از جنگلی عبور میکردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند.
بقیه قورباغهها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به دو 🐸قورباغه دیگر گفتند:
دیگر چارهایای نیست. شما به زودی خواهید مرد.
دو 🐸قورباغه حرفهای آنها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند تا از گودال خارج شوند اما 🐸قورباغههای دیگر دائماً به آنها میگفتند که دست از تلاش بردارید چون نمیتوانید از گودال خارج شوید و به زودی خواهید مرد.
بالاخره یکی از 🐸قورباغهها تسلیم گفتههای 🐸قورباغهها شد و دست از تلاش برداشت.
او بیدرنگ به ته گودال پرتاب شد و مرد؛ اما 🐸قورباغه دیگر برای بیرون آمدن از گودال مصمم بود.
بقیه 🐸قورباغهها فریاد میزدند که دست از تلاش بردار اما او با توان بیشتری برای بیرون آمدن از گودال تلاش میکرد و بالاخره از گودال خارج شد.
وقتی از گودال بیرون آمد بقیه 🐸قورباغهها از او پرسیدند:
چرا به حرفهای ما توجه نمی کردی؟
اما 🐸قورباغه چیزی نمیگفت و خوشحال بود.
معلوم شد که 🐸قورباغه ناشنوا است و در واقع او در تمام راه فکر میکرده که دیگران او را تشویق میکنند!
✍️ نکات:
👈 تأثیرپذیری از محیط پیرامون، امری بدیهی است و کسی نمیتواند منکر آن شود؛ اما یادت نرود که چگونگی این تأثیر در دستان توست.
👈 یکی مینشیند و از سختیهای راه میگوید و ناله میکند، دیگری برمیخیزد و همت میکند و بر فراز قله نائل میشود.
👈 قدرت اثر گذاری واژه ها...
--------------------------------------------
#لطایف_پند_آموز
👇👇👇
@latayeff
🔵 ترازوی قهرمانی
✍️ پیامبر اکرم صلی الله علیه و اله از کنار عده ای می گذشتند که در میان آنها کسی سنگ بزرگی را از زمین بر می داشت و مردم آن را زورمند می خواندند.
حضرت پرسیدند:
این مردم برای چه کاری جمع شده اند؟
گفتند برای زورآزمائی و شناخت قهرمان .
حضرت فرمودند:
می خواهید قوی ترین شما را معرفی کنم ؟
گفتند آری.
فرمودند:
همانا قوی ترین شما کسی است که
🔶 اگر به او دشنام گویند بتواند تحمل نماید
🔶 و بر نفس سرکش خود غلبه کند
🔶 و بر شیطان درون پیروز گردد.
جنگ جوان / 80
--------------------------------------------
#لطایف_پند_آموز
👇👇👇
@latayeff
داستان زیر را از دست ندید و برای دوستانتان هم ارسال کنید
👇👇👇👇
❌ شیرینی و اشتباه:
✍️ خانم جوانی در سالن انتظار فرودگاهی بزرگ منتظر اعلام برای سوار شدن به هواپیما بود...
باید ساعات زیادی رو برای سوار شدن به هواپیما سپری میکرد و تا پرواز هواپیما مدت زیادی مونده بود ... پس تصمیم گرفت یه 📕 کتاب بخره و با مطالعه این مدت رو بگذرونه ...
اون همینطور یه پاکت شیرینی هم خرید...
اون خانم نشست رو یه صندلی راحتی در قسمتی که مخصوص افراد مهم بود ... تا هم با خیال راحت استراحت کنه و هم کتابشو بخونه.
کنار دستش ، اون جایی که پاکت شیرینی اش بود یه آقایی نشست روی صندلی کنارش و شروع کرد به خوندن 📄مجله ای که با خودش آورده بود ...
وقتی خانومه اولین شیرینی رو از تو پاکت برداشت..آقاهه هم یه دونه ورداشت ..خانومه 😒 عصبانی شد ولی به روش نیاورد..فقط پیش خودش فکر کرد این یارو عجب رویی داره ..اگه حال و حوصله داشتم حسابی حالشو میگرفتم ...
هر یه دونه شیرینی که خانومه بر میداشت ..آقاهه هم یکی ور میداشت . دیگه خانومه داشت راستی راستی جوش میاورد ولی نمی خواست باعث مشاجره بشه وقتی فقط یه دونه شیرینی ته پاکت مونده بود ..خانومه فکر کرد..اه . حالا این آقای پر رو و سوء استفاده چی ...چه عکس العملی نشون میده..هان؟؟؟؟
آقاهه هم با کمال خونسردی شیرینی آخری رو ور داشت ..دو قسمت کرد و نصفشو داد خانومه و..نصف دیگه شو خودش خورد.. اه ..این دیگه خیلی رو میخواد...خانومه دیگه از عصبانیت کارد میزدی خونش در نمیومد.
در حالی که حسابی قاطی کرده بود ..بلند شد و کتاب و اثاثش رو برداشت و عصبانی رفت برای سوار شدن به هواپیما.
وقتی نشست سر جای خودش تو هواپیما ..یه نگاهی توی کیفش کرد تا عینکش رو بر داره..که یک دفعه غافلگیر شد..چرا؟
برای این که دید که شیرینی که خریده بود توی کیفش هست .
دست نخورده و باز نشده
فهمید که اشتباه کرده و از خودش شرمنده شد.
اون یادش رفته بود که شیرینی رو وقتی خریده بود تو کیفش گذاشته بود.
اون آقا بدون ناراحتی و اوقات تلخی شیرینی هاشو با او تقسیم کرده بود. در زمانی که اون عصبانی بود و فکر میکرد که در واقع آقاهه داره شیرینی هاشو می خوره و حالا حتی فرصتی نه تنها برای توجیه کار خودش بلکه برای عذر خواهی از اون آقا هم نداره.
یادمون باشه که چند چیز هست که غیر قابل جبران و برگشت ناپذیر هست:
❌ سنگ بعد از این که پرتاب شد
❌ دشنام .. بعد از این که گفته شد
❌ موقعیت …. بعد از این که از دست رفت
❌ و زمان… بعد از این که گذشت و سپری شد
--------------------------------------------
#لطایف_پند_آموز
👇👇👇
@latayeff
✍️ از حضرت آیت الله بهجت پرسیدند:
🔹 بالاترین ذکر چیست؟
فرمودند:
✍️ بالاترین ذکر عملی این است که نیت کند ... عالماً عامداً و مختاراً معصیت خدا نکند.
اگر همه ما این کار را بکنیم همه ما با فضل خدا اهل بهشتیم اگر این ذکرمان دوام داشته باشد...
--------------------------------------------
#لطایف_پند_آموز
👇👇👇
@latayeff
🥬🥬🥬کاهو خریدن آقا
✍️ یه روز آقایی میرن سبزی فروشی تا 🥬 کاهو بخرن
عوض اینکه 🥬 کاهوهای خوب را سوا کنند ، همه ی 🥬 کاهو های نامرغوب را سوا میکننه و میخرن
ازشون می پرسند چرا اینکار را کردید میگن :
صاحب سبزی فروشی پیرمرد فقیری است
مردم همه ی 🥬 کاهوهای خوب را میبرند و این 🥬 کاهوها روی دست او میمانند و من بخاطر اینکه کمکی به او بکنم اینها را میخرم
اینها را هم میشود خورد
👈 این اقا کسی نبود جز عارف بزرگ آقا سید علی قاضی (ره)
شادی روحشان صلوات
--------------------------------------------
#لطایف_پند_آموز
👇👇👇
@latayeff
#یک_دقیقه_با_شهدا
🌹 عباسعلی فتاحی بچه دولت آباد اصفهان بود حدود ۱۷ سال سن داشت. سال شصت به شش زبان زندهی دنیا تسلط داشت تک فرزند خانواده هم بود زمان جنگ اومد و گفت: مامان میخوام برم جبهه. مادر گفت: عباسم! تو عصای دستمی، کجا میخوای بری؟ عباسعلی گفت: امام گفته. مادرش گفت: اگه امام گفته برو عزیزم...
🌹 عباس اومد جبهه. خیلی ها می شناختنش. گفتند بذاریدش پرسنلی یا جای بی خطر تا اتفاقی براش نیفته اما خودش گفت: اسم منو بنویس میخوام برم گردان تخریب فکر کردند نمی دونه تخریب کجاست. گفتند: آقای عباسعلی فتاحی! تخریب حساس ترین جای جبهه است و کوچکترین اشتباه، بزرگترین اشتباهه... بالاخره عباسعلی با اصرار رفت تخریب و مدتها توی اونجا موند.
🌹 یه روز شهیدخرازی گفت: چند نفر میخوام که برن پل چهل دهنه روی رودخونه دوویرج رو منفجر کنن پل کیلومترها پشت سر عراقیها بود... پنج نفر داوطلب شدند که اولینشون عباسعلی بود قبل از رفتن حاج حسین خرازی خواستشون و گفت: " به هیچوجه با عراقیها درگیر نمیشید. فقط پل رو منفجر کنید و برگردید. اگر هم عراقیها فهمیدند و درگیر شدید حق اسیر شدن ندارین که عملیات لو بره...
🌹 تخریبچی ها رفتند... یه مدت بعد خبر رسید تخریبچی ها برگشتند و پل هم منفجر نشده، یکی شونم برنگشته... اونایی که برگشته بودند گفتند: نزدیک پل بودیم که عراقیها فهمیدن و درگیر شدیم. تیر خورد به پای عباسعلی و اسیر شد... زمزمه لغو عملیات مطرح شد. گفتند ممکنه عباسعلی توی شکنجه ها لو بده
🌹 پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: حسین! عباسعلی سنش کمه اما خیلی مرده، سرش بره زبونش باز نمیشه برید عملیات کنید... عملیات فتح المبین انجام شد و پیروز شدیم. رسیدیم رودخانه دوویرج و زیر پل یه جنازه دیدیم که نه پلاک داشت و نه کارت شناسایی. سر هم نداشت پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: این عباسعلیه! گفتم سرش بره زبونش باز نمیشه...
🌹 اسرای عراقی میگفتند: روی پل هر چه عباسعلی رو شکنجه کردند چیزی نگفته... اونا هم زنده زنده سرش رو بریدند... جنازه اش رو آوردند اصفهان تحویل مادرش بدهند. گفتند به مادرش نگید سر نداره وقت تشییع مادر گفت: صبر کنین این بچه یکی یه دونه من بوده، تا نبینمش نمیذارم دفنش کنین! گفتن مادر بیخیال. نمیشه... مادر گفت: بخدا قسم نمیذارم. گفتند: باشه! ولی فقط تا سینه اش رو می تونین ببینین
🌹 یهو مادر گفت: نکنه میخواین بگین عباسم سر نداره؟ گفتند: مادر! عراقیها سر عباست رو بریدند. مادر گفت: پس میخوام عباسمو ببینم... مادر اومد و کفن رو باز کرد. شروع کرد جای جای بدن عباس رو بوسیدن تا رسید به گردن. پنبه هایی که گذاشته بودن روی گلو رو کنار زد( یاد گودی قتلگاه و مادر سادات) و خم شد رگهای عباس رو بوسید. و مادر شهید عباسعلی فتاحی بعد از اون بوسه دیگه حرف نزد...
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بدی کردیم، خوبی یادمان رفت
ز دلها لای روبی یادمان رفت
به ویلای شمالی خو گرفتیم
شهیدان جنوبی یادمان رفت
شادی روح شهدا صلوات
--------------------------------------------
#لطایف_پند_آموز
👇👇👇
@latayeff
❓❓❓ صورت یا سیرت؟؟؟
✍️ شاگردان نزد حکیم رفتند و پرسیدند:
استاد زیبایی انسان درچیست؟
حکیم 2 کاسه کنارشاگردان گذاشت وگفت: به این 2 کاسه نگاه کنید اولی ازطلا درست شده است ودرونش زهراست و دومی کاسه ای گلی ست و درونش آب گوارا است، شما کدام رامی خورید؟
✅ شاگردان جواب دادند: کاسه گلی را.
حکیم گفت: آدمی هم همچون این کاسه است.
✍️ آنچه که آدمی را زیبا می کند درونش و اخلاقش است.
--------------------------------------------
#لطایف_پند_آموز
👇👇👇
@latayeff