اگر راست است که هرکس یک ستاره در آسمان دارد،ستارهی من باید دور،تاریک و بی معنی باشد، شاید اصلا ستاره ای نداشتهام؟
-صادق هدایت
هدایت شده از 𝖥𝖺𝗅𝗅𝗂𝗇𝗀
I know what i want to say,
But you're not here to listen anymore.
در تمام نامههایی که به دستت رساندم بوسه کار گذاشتم، میدانستم برای بوییدن کاغذ، پیشانیات را جلو میآوری.
دیوان، ساعتها در دستانم جا خشک کرده بود و اگر بحث حضور یافتنش در میان نبود به پینهبستن دست هم میرسید، همان که چشم هایم به سایهاش افتاد دیوان با صدایی ضربدار بسته شد.
نشست و بی رمق چایش را نوشید، نه درودی،نه صحبت و نه پرسشی
سکوت همیشه فضارا در بر میگرفت و نمیشود گفت بابتش آزرده میشدم، سخننگفتن نزد نزدیکان را کسی شرح اخلاق من نمیداند و نخواهد دانست ، اما پیش او کلمات بی معنا و ناقص بودند، شعرها آنقدر هم شاعرانه به نظر نمیرسیدند و تنها نگاه ها بودند که از احساسات گواه میدادند.
خود جویای حالش شدم، چشمانش از بلور به دایره ای مات بدل گشته بود، گرچه میدانم درکنار فلاناشخاص خم به ابرو هم نمیآورد و حالا اینگونه مغرور میشود ؛ گفت -خوبم- ، چشمی گرد کردم و موج های خروشان سواستفادهگر که به دنبال هر فرصتی برای به دام انداختن افکارم هستند نفسِ دیگری از من گرفتند،تا اینکه غریق نجات همیشگی
- صدای پرستوها - جسمم را از فشار آب بیرون کشید و اندکی از تامل های توانسوز کاهید، و با پرسشی مواجه کرد:
مگر ندید اشعار فروغ ورد زبانم شده و دیوانش را نمیشود لحظه ای از دستانم برباید، آن حجیم را بر سطح میز ندید؟آن هم میزی که روبهروی خودش گذاشتم؟ یا فروغ نمیخواند ، یا از درک عواطفم عاجز است، شاید هم اجتناب میکند، از من و هرچیزِ مربوط به من