مدتهاست متوجه شدم افراد عزیز و نزدیک زندگیم میتونن جز سواستفادهگر ترینها باشن، درواقع آزار دهنده بودن رفتارشون بخشی از روتین روزانم شده اما علاقه و دوست داشتن چشمهام رو روی این ویژگیها میبنده،مثل نابینایی که صدای دریای مقابلش رو میشنوه اما نمیتونه اون رو ببینه، انگار الان نابینایی از بین رفته و دید واضحی دارم؛ اگر مدام در تلاش برای ادامه یافتن روابط و میونهای باشم که خودم کارهای مربوط به ادامهدار بودنش رو انجام میدم، میشکنم.
الان هم شکستم،شکسته و خرد شده.
اون منو طوری فراموش کرده انگار ناهار هفتهی پیشش بودم،یا شخص رندومی که از کنارش رد شد، یکی از همکلاسی هایی که باهاش صحبت نمیکرد، مثل اسم شخصیت انیمشینی که سالها پیش دیده، سردرد عذابآور ماه قبل، من رو فراموش کرده،انگار منی برای اون وجود نداشته.