ٻسمـِࢪَبِڂالِقِالنۅرِوخَلقاڶمَہـد؎✨💛
یادحرفایقشنگ
حاجحسینیکتاافتادممیگفت:
بچههانَمیرید،اگهبمیریدبهجَسَدتون
دستنمیزننمیگنغسلِمیِتداره!
ولیاگهشهیدبشید،سرِتیکهکفنتون
دعواست(:
ًِِـُِِ✿َُِِِِِِّ͜͡🌸🕊❥ِِّـٍِِ #شهیدانه_رفاقت
ًِِـُِِ✿َُِِِِِِّ͜͡🌸🕊❥ِِّـٍِِ #اللهمعجللولیکالفرج
.̶⃖̅͜͞.🌸꜀̅⃗⃟̶̶̶̶̲ৣ̲̅͞♡͞@life_tayebeh.̶⃖̅͜͞.🌸꜀̅⃗⃟̶̶̶̶̲ৣ̲̅͞♡͞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ٻسمـِࢪَبِ النّۅرِوالذی خَلقاڶمَہـد؎✨💛
به عشق تو...🥺❤
ًِِـُِِ✿َُِِِِِِّ͜͡🌸🕊❥ِِّـٍِِ #استوری_رفاقت
ًِِـُِِ✿َُِِِِِِّ͜͡🌸🕊❥ِِّـٍِِ #اللهمعجللولیکالفرج
.̶⃖̅͜͞.🌸꜀̅⃗⃟̶̶̶̶̲ৣ̲̅͞♡͞@life_tayebeh.̶⃖̅͜͞.🌸꜀̅⃗⃟̶̶̶̶̲ৣ̲̅͞♡͞
ٻسمـِࢪَبِڂالِقِالنۅرِوخَلقاڶمَہـد؎✨💛
تَرسِدٌشمَناَزحِجـٰابِدُشمَناَست
حِفظِچـٰادُراِنقِلـٰابِزِینَباَست••!"
ًِِـُِِ✿َُِِِِِِّ͜͡🌸🕊❥ِِّـٍِِ #چادرانه_رفاقت
ًِِـُِِ✿َُِِِِِِّ͜͡🌸🕊❥ِِّـٍِِ #اللهمعجللولیکالفرج
.̶⃖̅͜͞.🌸꜀̅⃗⃟̶̶̶̶̲ৣ̲̅͞♡͞@life_tayebeh.̶⃖̅͜͞.🌸꜀̅⃗⃟̶̶̶̶̲ৣ̲̅͞♡͞
کارایی که اینور داریم شوخی شوخی انجام می دیم، اونور دارن جدی جدی تو پرونده اعمالمون مینویسن!
حواسمون هست؟!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#انتظار به معنای نشستن و دست روی دست گذاشتن و چشم به در دوختن هم نیست ؛
انتظار به معنای آماده شدن است ،
به معنای اقدام کردن است ؛
به معنای این است که انسان احساس کند عاقبتی وجود دارد که میشود به آن دست یافت
که برای رسیدن به آن عاقبت بایستی تلاش کند.
#امام_خامنهای ۹۹/۱/۲۱
شاید گناه کردی اما...
تو هنوز زنده ای، داری نفس میکشی، هنوز اختیار داری، می تونی برگردی...
پس برگرد تا دیر نشده همین امروز، با اولین گام
#توبه تولدی دوباره اس
رَبَّنا لا تُواخِذنا اِن نَسینا اَو اَخطَانا
بقره/۲۸۶
پروردگارا! اگر فراموش کردیم یا مرتکب اشتباه شدیم، ما را مؤاخذه مکن.
خدایا
ببخش اگر کسی رو سرزنش کردیم...
دل کسی رو شکوندیم و به کسی بی احترامی کردیم...
حواسمون نبود اگه چپ به بنده هات نگاه کنیم پای خودمون گیره...
إِنَّ اللَّهَ اشْتَرَىٰ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ...
توبه/۱۱۱
همانا خدا جان و مال اهل ایمان را به بهای بهشت خریداری کرده.
خدایا شکرت معامله باهات همش سوده...
چی بهتر از این که آدم همه دار و ندارش رو به صاحبش بفروشه
إِنَّ اللَّهَ اشْتَرَىٰ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ...
توبه/۱۱۱
همانا خدا جان و مال اهل ایمان را به بهای بهشت خریداری کرده.
خدایا شکرت معامله باهات همش سوده...
چی بهتر از این که آدم همه دار و ندارش رو به صاحبش بفروشه
ٻسمـِࢪَبِ النّۅرِوالذی خَلقاڶمَہـد؎✨💛
#سلــام_بر_ابراهیـــم
#قسمت23
با هم رفتيم سمت بيمارستان سوم شعبان و سريع برگشتيم.
تا نزديک ظهر حدود هشت بار رفتيم بيمارستان. مجروحها را ميرسانديم
و بر ميگشتيم. تقريبًا تمام بدن ابراهيم غرق خون شده بود.
يکــي از مجروحين نزديك پمــپ بنزين افتاده بود. مأمورهــا از دور نگاه
ميکردند. هيچکس جرأت برداشتن مجروح را نداشت.
ابراهيم ميخواست به سمت مجروح حرکت کند. جلويش را گرفتم. گفتم:
آنها مجروح رو تله کردهاند. اگه حركت كني با تير ميزنند. ابراهيم نگاهي
به من کرد و گفت: اگه برادر خودت بود، همين رو ميگفتي!؟
نميدانستم چه بگويم. فقط گفتم: خيلي مواظب باش.
صداي تيراندازي کمتر شده بود. مأمورها کمي عقب تر رفته بودند. ابراهيم
خيلي سريع به حالت سينه خيز رفت داخل خيابان، خوابيد کنار مجروح، بعد
هم دســت مجروح را گرفت و آن جوان را انداخت روي کمرش. بعد هم به
حالت سينه خيز برگشت. ابراهيم شجاعت عجيبي از خودش نشان داد.
بعد هم آن مجروح را به همراه يک نفر ديگر سوار موتور من کرد و حرکت
کردم. در راه برگشت، مأمورها کوچه را بستند. حکومت نظامي شديدتر شد.
من هم ابراهيم را گم کردم! هر طوري بود برگشتم به خانه.
عصر رفتم منزل ابراهيم. مادرش نگران بود. هيچكس خبري از او نداشت.
خيلي ناراحت بوديم. آخر شــب خبر دادند ابراهيم برگشته. خيلي خوشحال
شــدم. با آن بدن قوي توانســته بود از دست مأمورها فرار کند. روز بعد رفتيم
بهشت زهرا در مراسم تشييع و تدفين شهدا کمک کرديم. بعد از هفدهم
شهريور هر شب خانه يکي از بچهها جلسه داشتيم. براي هماهنگي در برنامه ها.
مدتي محل تشکيل جلسه پشت بام خانه ابراهيم بود. مدتي منزل مهدي و...
در اين جلســات از همه چيز خصوصًا مسائل اعتقادي و مسائل سياسي روز
بحث ميشد. تا اينکه خبر آمد حضرت امام به ايران باز ميگردند.
☆☆☆
اوايل بهمن بود. با هماهنگي انجام شده، مسئوليت يکي از تيم هاي حفاظت
حضرت امام(ره) به ما سپرده شد.
گروه ما در روز دوازده بهمن در انتهاي خيابان آزادي(منتهي به فرودگاه) به
صورت مسلحانه مستقر شد.
صحنه ورود خودرو حضرت امام را فراموش نميکنم. ابراهيم پروانه وار به
دور شمع وجودي حضرت امام ميچرخيد.
بلافاصله پس از عبور اتومبيل امام، بچه ها را جمع کرديم. همراه ابراهيم به
سمت بهشت زهرا رفتيم.
امنيت درب اصلي بهشــت زهرا از ســمت جاده قم به ما ســپرده شد.
ابراهيم در کنار در ايســتاد. اما دل و جانش در بهشت زهرا بود. آنجا که
حضرت امام مشغول سخنراني بودند.
ابراهيم ميگفت: صاحب اين انقلاب آمد، ما مطيع ايشانيم. از امروز هر چه
امام بگويد همان اجرا ميشود.
از آن روز به بعد ابراهيم خواب و خوراک نداشــت. در ايام دهه فجر چند
روزي بود كه هيچكس از ابراهيم خبري نداشت.
تا اينكه روز بيستم بهمن دوباره او را ديدم.
بلافاصله پرسيدم: كجائي ابرام جون!؟ مادرت خيلي نگرانه.
ادامه دارد...
ًِِـُِِ✿َُِِِِِِّ͜͡🌸🕊❥ِِّـٍِِ #کتاب_رفاقت
ًِِـُِِ✿َُِِِِِِّ͜͡🌸🕊❥ِِّـٍِِ #اللهمعجللولیکالفرج
.̶⃖̅͜͞.🌸꜀̅⃗⃟̶̶̶̶̲ৣ̲̅͞♡͞@life_tayebeh.̶⃖̅͜͞.🌸꜀̅⃗⃟̶̶̶̶̲ৣ̲̅͞♡͞