تمام خوشی هامون گذشت، قصه های یکی درمیون شبامون، ستاره های چشمک زن کم نور، حرفایی که بی دلیل گفته نمیشدن و آسمون نیمه روشن، توی رویایی که هیچوقت بهش نرسیدیم غرق شدیم.
آدمها هم مثل درختها بودند. یک برف سنگین همیشه بر شانه های آدم وجود داشت و سنگینیاش تا بهار دیگر حس میشد. بديش این بود که آدم ها فقط یک بار میمردند. و همین یک بار چه فاجعه دردناکی بود.
زندگی من مثل کابل شارژیه که دو ساله گمشده، همیشه دنبال یک راهی بودم که بهش برسم، اما حالا از وسط پاره شده.
تو نبودی، ولی من کلبه ای که باهم ساختیمو نگه داشته بودم، خرابش نکردم، هر روز تمیزش میکردم و بهش سر میزدم، من تورو اونجا حس میکردم.