تو نبودی، ولی من کلبه ای که باهم ساختیمو نگه داشته بودم، خرابش نکردم، هر روز تمیزش میکردم و بهش سر میزدم، من تورو اونجا حس میکردم.
رفتم اما برگشتم. ترسیدم نکنه در خونه ای که منتظر هم بودیم درخت شده باشیم، هرکدوممون یه سمت. چون درخت همیشه میمونه، میمونه تا دوباره فصل بهارو ببینه.
تو میدونستی که که دیوونهم، میدونستی برمیگردم. اره برگشتم و این بار بجای تمام چیز هایی که منو اذیت میکردن و مانع موندنم میشدن تو نگهم نداشتی. کاش همونجا میموندی. من برگشتم و دیدم تو، حتی بخاطر من، بخاطر بهار اونجا متنظر نموندی.
و تو هروقت به ستاره ها نگاه کنی، میفهمی یک جایی از دنیا یک کسی هست که وقتی به تو فکر میکند ته قلبش گرم میشود.
من بیقاعدهام، هیچی نیستم. هیچوقت صدای من رو نمیشنوی، اما من گوشاتو کر میکنم. من خالی از هر حرفیم، اما اگه یه شب کنار من بشینی، تا طلوع صبح برای تو حرف میزنم. من در مهمونی ها بی رنگم، اما روحم و لباسام همیشه رنگیان. من از زود بیدار شدن بدم میاد، اما هر شب دیر میخوابم. من همینم، به چشمام نگاه کن، همه چیز رو میبینی.
به من سفارش کن گاهی از خانه بیرون بروم و بگو که این قدر خودم را اذیت نکنم. من حرف تو را گوش میکنم. میدانی که؟
وقتی از بیلی الیوت پرسیدن که موقع رقصیدن چه حسی داره، جواب داد: « خوبه. اولش یه کم سخته ولی وقتی شروع میکنم، همه چیز رو از یاد میبرم و انگار ناپدید میشم. احساس میکنم که تمام بدنم تغییر کرده و یه آتش توی وجودم روشن شده. توی اون لحظه فقط اونجا هستم. مثل پرنده پرواز میکنم. حسش شبیه به الکتریسیتهس. آره دقیقا شبیه به برق و الکتریسیته. » و الان مدام دارم به این فکر میکنم که موقع انجام دادن چه کاری حس الکتریسیته بهم دست میده و ناپدید میشم؟