وقتی از بیلی الیوت پرسیدن که موقع رقصیدن چه حسی داره، جواب داد: « خوبه. اولش یه کم سخته ولی وقتی شروع میکنم، همه چیز رو از یاد میبرم و انگار ناپدید میشم. احساس میکنم که تمام بدنم تغییر کرده و یه آتش توی وجودم روشن شده. توی اون لحظه فقط اونجا هستم. مثل پرنده پرواز میکنم. حسش شبیه به الکتریسیتهس. آره دقیقا شبیه به برق و الکتریسیته. » و الان مدام دارم به این فکر میکنم که موقع انجام دادن چه کاری حس الکتریسیته بهم دست میده و ناپدید میشم؟
« عیبی نداره اگه گم شدیم. انقدر راه رو اشتباه میریم و گم میشیم تا یهو از یه جای درست سر در بیاریم و پیدا بشیم »
بزار تو این شبا بعد اینکه ساعت از دوازده گذشت بیام دنبالت و ببرمت شبگردی. هنزفریو بزاریم تو گوشمون و اهنگ die for you رو پلی کنیم، از تمام خیابونای شهر بگذریم و زیر تمام چراغای خیابون دور بزنیم، با دستات محکمتر دستامو بگیر، بریم غذا بخوریم و بعدش انقدر دور بزنیم که حسابی خوابت بگیره و سرتو بزاری رو شونم و زیرگوشم زمزمه کنی اونوقت وقتی افتاب دراومد تازه میریم خونه و اروم میگیریم.
من خیلی دور از توام، از دستات برای گرفتن و بلند شدن. من خیلی دور از توام، از شونه هات برای اشکام. من خیلی دور از توام، خیلی دور. به اندازه ی فاصله ی ستاره ها تا زمین و شاید هم به اندازه ی فاصله ای که قوی سفید قبل از مرگش از جفتش میگیره تا تنهایی برای مرگ برقصه. من خیلی دور از توام، روی زانوی خودم.