تو دلت یه روز برام تنگ میشه. برای زنگ زدنم، برای پیام دادنم، برای جوری که بهت اهمیت میدادم و جوری که باعث شدم احساس دوست داشته شدن بکنی، جوری که اولویت بودی و ازت مراقبت میشد. دلت برای دستام وقتی صورتت رو لمس میکردم تنگ میشه. دلت برای جوری که درکت میکردم و بهت ارزش داده بودم تنگ میشه. تو دلت یه روز برای من تنگ میشه. که احتمالاً دیگه خیلی دیره
محبوب من، حقیقت این است که شاید مشکل از همان اول در دل خودمان بود. من همیشه امیدوار بودم، به آینده، به فردا، به هر چیزی که میتواند ما را از این تاریکی بیرون بکشد. اما تو، امیدت به من بود، به منی که هر روز قسمتی از خودم را از تو میگرفتم. به این ترتیب، چیزی که داشتیم، کمکم نابود شد. آن خانهای که با هم ساختیم، دیگر وجود ندارد، و حالا هر دویمان گم شدهایم، بیهدف در بیابان قلب هم. تمام چیزهایی که در دل داشتم، هیچکدام به آنچه که میخواستم تبدیل نشد. حتی تو، با همهی زیباییت، هیچکدام از آرزوهای من را محقق نکردی. اما شاید همین رویاهای بیپایان بودند که تنها واقعیت زندگی من را ساختند. میدانم که اشتباهاتم به تو آسیب زده، اما کاش میدانستی که در آن لحظاتِ سرد، تنها چیزی که از ته دل میخواستم، حضور تو بود. وقتی میترسم، وقتی اشتباه میکنم، وقتی هیچچیز به نظرم درست نمیآید، تنها چیزی که میخواهم تویی، همان کسی که همیشه در دلم بود. و حالا که دور شدیم، این تنها امید من است که شاید روزی، در میان تمام این بیابانها، راهی پیدا شود که دوباره همدیگر را پیدا کنیم.
با همهی آنچه که گم شده است،
کسی که همیشه به تو نیاز دارد
امیدوارم بتونم اخرش تو رو فراموش کنم، مثل آخرین لقمه ی نون پنیر گردوی دبستان.
اومدم بگم دلم برات تنگ شده یادم افتاد من اون دختری که هرکاری کنه بازم میبخشیش و میدونی از بچه بازیاش بوده و دراخر تورو دوست داره نیستم و اونقد برات ارزش ندارم.