─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۳۹ و ۴۰
بخاطر کسی،آنهم یک دختر، اینجور خودش را به آب و آتش بزند.سیاوش مجبور بود برای بدست آوردن اطلاعات دلخواهش، دست کارهایی بزند که قبلا خط قرمزهایش بود.و در شأن یک استاد متشخص نبود.
صادق اصلا موافق این رفتار نبود. حتی یک بار سعی کرد سیاوش را نصیحت کند که هدف، وسیله را توجیه نمیکند:
-ببین، من برخلاف بقیه میدونم ک تو از این کارات یه هدفی داری، اینکه اون هدف چیه، شخصی هست یا از سر انسان دوستی، واقعا نمیتونم تشخیص بدم اما هرچی که هست راهی که داری میری درست نیست. دلیل نمیشه تو برای نجات یه نفر دیگه به هر کار اشتباهی تن بدی.
سیاوش میدانست همه دانشجوها از رفاقت او و صادق خبر دارند.صادق چهره متدین و معقولی بود و همین رفاقت مانع میشد تا آن جور که دلش میخواست بقیه تغییر شخصیتش را باور کنند چون این تناقض توجیه نداشت.
برای جلب اعتماد نیما و در واقع برای رسیدن به هدفش نیازمند قطع این رابطه بود و آن روز، صادق خودش بهانه را دستش داد روی صندلیهای جلوی پردیس دانشگاه نشسته بودند و اتفاقا چند تایی از دانشجوها همان اطراف بودند. موقعیت خوبی بود، برای همین با بی تفاوتی گفت:
-حالا میفهمم چرا همه پشت سرت میگن حاج اقا! حق دارن! چرا فکر میکنی هر گوشی گیر میاری باید براش روضه بخونی؟
سیاوش صادق را میشناخت. میدانست راضی نمیشود فیلم بازی کند و دعوای ساختگی راه بیندازد. مجبور بود کاملا طبیعی رفتار کند.
سید که از شنیدن این حرف تعجب کرده بود نگاهی به سیاوش انداخت. این دو نفر علیرغم همه تفاوتها ب اصول اخلاقی مشترکی پایبند بودند. و به همین دلیل احترام زیادی برای هم قائل بودند برای همین شنیدن این حرف برای سید غیر منتظره بود.
-چیه؟ نگاه نگاه میکنی؟
-تو حالت خوبه؟؟
سیاوش ادای آدمهای مست را درآورد و گفت:
-عالیم...
صادق با دلخوری گفت:
-مسخره
سیاوش دید نمیتواند صادق را به این راحتی ها عصبانی کند. حتی اگر عصبانی هم میشد اهل سرو صدا نبود که کسی بفهمد، نهایت بلند میشد و میرفت. سیاوش احتیاج داشت دعوا علنی شود. پیاز داغش را زیاد کرد، بلند شد و داد زد:
-مسخره تویی!چرا فکر میکنی من باید هر چرندی رو که تو میگی گوش کنم؟ خسته شدم از این بکن نکن هات. بابام که نیستی که هی نصیحتم میکنی، رفیقیم ک اونم از امروز دیگه نیستیم...
سید صورتش گر گرفته بود. باورش نمیشد سیاوش چنین المشنگهای را بپا کند. اصلا گیج شده بود. بلند شد تا برود که سیاوش خنده کنان گفت:
-آره برو، بهترین کاره.من از امروز میخوام بدون راهنماییهای سودمند جنابعالی زندگی کنم.میخوام اونجوری که دوست دارم زندگی کنم.
و میخواست با گفتن "هری" داستان را به اوج برساند اما نتوانست... سید را دوست داشت. بهترین دوستش بود. همینقدر که سرو صدا کرده بود و شانش را پایین آورده بود کافی بود چه برسد به گفتن آن کلمه بی ادبانه...از طرفی، سید بود... و سیاوش، با همه بیاعتقادی اش حرمت #مادر_سادات را داشت.
شاید درست بزرگ نشده بود، شاید دیدن برخی ادمهای مذهبی نما اعتقاداتش را متلاطم کرده بود اما هرچه بود #مسلمان بود...#شیعه بود... برای همین حفظ #حرمت کرد... همانند #حر... شاید اصلا همین حفظ حرمت بود که مسیر زندگی اش را تغییر داد... باز هم همانند حر ...
برای همین، به کلمه ساده تری بسنده کرد:
-خوش اومدی...
سید نگاهی از سر درد انداخت و حرفی نزد، راهش را کشید و رفت..
سیاوش روی صندلی ولو شد.درونش ملغمهای بود از شادی و غم. شادی رسیدن به هدف و غم رنجاندن بهترین دوستش. این تناقض آنقدر روی اعصابش فشار آورد که حالتی هیستیریک پیدا کرده بود و خنده های عصبی مسخره میکرد.
طوریکه اگر یکنفر او را از دور میدید حتم میکرد که چیزی مصرف کرده است و چند نفری هم همین حدس را زدند.سیاوش نگاهی به آنها انداخت و با پوزخندی گفت:
- والا! اعصاب نمیذارن واسه آدم این بچه حزب اللهی ها...اهه!
بعد ته مانده قهوه اش را پاشید روی چمن ها، لیوانش را هم مچاله کرد، دو لبه پالتویش را به هم کشید و راه افتاد. سوار ماشین شد و استارت زد. انتهای خیابان کشید کنار، کمی به جلو خیره ماند و زیرلب زمزمه کرد:
-من دارم چکار میکنم؟!
شیشه ها را بالا کشید، سرش را روی دستش روی فرمان گذاشت و زد زیر گریه.برایش تلخ بود آنچه کرده بود ولی به آنچه میخواست رسیده بود.هیچکس نمیتوانست رنجی را که سیاوش میکشید درک کند.
رفتارهایی پست، به خطر انداختن خوش نامی اش و دعوا با بهترین دوستش. آیا ارزشش را داشت؟ اصلا چرا اینقدر خودش را درگیر کرده بود؟
زندگی مثل همیشه جریان داشت، کلاسها، دانشجوها، همان درسهای همیشگی و همان اتفاقات روزمره اما این فضای درونی ماجرا بود که برای سیاوش سخت بود. دور شدن از #ذات، #روحیه و #اصل خودش..
🍂ادامه دارد....
❄️نویسنده: میم مشکات
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
آبشار هم با تمام زیبایی
و اقتدارش برای رسیدن
به "مقصود" فرو میریزد!
گاهی باید درخود شکستن را
تجربه کرد، تا به دریا رسید!
@lonelymoon💚❤️🩹
‹🌿🙂›
-
درکلاسدرس'خدا'
آنهایۍکہ'نالہ'میکنند
ردمیشوند..
آنهایۍکہ'صبر'میکنند
قبولمیشوند..
وآنهایۍکہ'شکر'میکنند
شاگردممتازمیشوند . . . :))
سپاس
@lonelymoon❤️🩹💚👌👌👌
نماز شب
از عبادات بسيار مهمى كه نور چشم عاشقان حضرت حق، و چراغ قلب عارفان واله، و نيروى جان اولياى الهى است نافله شب مى باشد.
بيداران راه محبوب، و سالكان مجذوب گفته اند: اگر سحر نبود، براى حيات انسان منفعتى تصور نمى شد. مشتاقان لقاى دوست، و شيفتگان حضرت محبوب براى نيمه شب تا سحر ارزش فوق العاده قائلند.
آنان آن وقت را وقت خاص مى دانند، و خواب را در آن زمان بر خويش حرام مى كنند.
قسمت اول شب را مى خوابند، تا در آن وقت نورانى نخوابند، و اول شب را از هر شغلى دست بر مى دارند، تا در آن زمان به عبادت و طاعت، و مناجات و راز و نياز مشغول باشند.
آنان حاضر نيستند راز و نياز با خدا را در نيمه شب، و مناجات با حضرت معبود را در وقت سحر، با چيزى در اين معركه هستى معاوضه كنند.
چون سخن از دلبر ما مى رود
شاهدان را رنگ سيما مى رود
چون حديث يار بى پروا كنيد
اين دل شوريده از جا مى رود
در دل ما آتماشا كن ببين
تا چه شور و تا چه غوغا مى رود
وين سر شوريده ما را نگر
دم به دم تا در چه سودا مى رود
دل هنوز از هيبت روز الَست
مى تپد هر لحظه از جا مى رود
چون بلى گفتيم در روز نخست
بر سر ما اين بلاها مى رود
يك نظر آن لعل ميگون ديده ام
خون هنوز از ديده ما مى رود
يار آمد گفتگو را بس كنيم
صحبتش از كيسه ما مى رود
نى غلط، كى يار آمد سوى ما
در سر ديوانه سودا مى رود
زآتش هجران جانان هر سحر
دود آه فيض بالا مى رود
@lonelymoon❤️🩹💚👌👌
🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
❍●اعلام حضور داشته باشید
─┅═༅𖣔🟢𖣔༅═┅─
●✹همسفر با مسافران سحر
❍●گوی سبقت را نمازشب خوانها ربودند
برای تشویق وهمراه شدن اعضا
❍●قرار براین گذاشتیم که ازبین اعضای گروه عزیزانی که بیدارهستند ودربرنامه سحرگاه شرکت می کنند اعلام حضور داشته باشیم
با رمز مقدس
─┅═༅𖣔🟢𖣔༅═┅─
🟩یا اِلـــــــــــــهنا یارب
─┅═༅𖣔🟢𖣔༅═┅─
نمازشب خونامون اعلام کنند
همین اعلام کردن هاباعث میشود بقیه هم تشویق بشوند
اجرتون با امام مهربانیها
┄┅─✵🟢✵─┅┄
۩؎هرشب در پایان شب دست بر سینه گذاشته و به زیارت آقا امام_حسین(ع) می رویم :
۩؎اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَباعَبْدِاللَّهِ
وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِكَ عَلَيْكَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَ بَقِىَ اللَّيْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِيارَتِكُم
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن
آقاجان عرض سلام در بین الحرمین رو قسمت هممون قرار بده 🤲🥺
ٵݪݪہم_عجݪ_ݪۅݪێڪ_ٵݪفࢪج
✿ ⃟ ⃟ ⃟ ⃟ ⃟ امام_حسین
┄═✿๑●•●•●๑✿═┄
ڪپیباذڪرصلواتبراےظهورقائم
╔═•══❖•ೋ
╚═•═◇🕌⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ🖤•ೋ•ೋ°