eitaa logo
🍁لطفِ خدا🍁
512 دنبال‌کننده
13.2هزار عکس
7.8هزار ویدیو
72 فایل
گویی بازی ماروپله همان رسـم بندگـیست! هربار ڪه بافــریب شـیطان به طبقات پایین و سختیهای زندگی سـقوط‌ میکنی: نردبان🍁لطفِ خدا🍁برای بازگشت به جایگاه گذشته درڪنارتوست. ادمین: @E_D_60 ثبت نظرات: https://daigo.ir/secret/8120014467
مشاهده در ایتا
دانلود
📜 ❤️پيامبر اکرم صلی الله علیه و آله: برای اُمّت من ماه است. در این ماه زیاد استغفار کنید که خداوند بخشنده و مهربان است.🌙🤲 📚بحارالأنوار جلد94 صفحه38 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
💚 دلم آشفتــه و غم بی امان است که غم از دوری صاحب زمان است سه شنبه شور و حالم فرق دارد دلم مهمــــان صحن جمکران است ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🏵️🌷🌺 روز سه‌شنبه به نام سه امام حضرت امام زین العابدین، امام باقر و امام صادق(علیهم‌السلام) است. مهمان ایشان شویم و زیارت کنیم ایشان را در به این زیارت: *السَّلامُ عَلَيْكُمْ يَا خُزَّانَ عِلْمِ اللّٰهِ* *السَّلامُ عَلَيْكُمْ يَا تَرَاجِمَةَ وَحْىِ اللّٰهِ* *السَّلامُ عَلَيْكُمْ يَا أَئِمَّةَ الْهُدَىٰ* *السَّلامُ عَلَيْكُمْ يَا أَعْلامَ التُّقىٰ* *السَّلامُ عَلَيْكُمْ يَا أَوْلادَ رَسُولِ اللّٰهِ* *أَنَا عَارِفٌ بِحَقِّكُمْ*مُسْتَبْصِرٌ بِشَأْنِكُمْ* *مُعادٍ لِأَعْدائِكُمْ*مُوَالٍ لِأَوْلِيَائِكُمْ* *بِأَبِى أَنْتُمْ وَأُمِّى*صَلَواتُ اللّٰهِ عَلَيْكُمْ* *اللّٰهُمَّ إِنِّى أَتَوالىٰ آخِرَهُمْ*كَمَا تَوالَيْتُ أَوَّلَهُمْ* *وَأَبْرَأُ مِنْ كُلِّ وَلِيجَةٍ دُونَهُمْ* *وَأَكْفُرُ بِالْجِبْتِ وَالطَّاغُوتِ وَاللَّاتِ وَالْعُزَّىٰ* *صَلَوَاتُ اللّٰهِ عَلَيْكُمْ يَا مَوالِىَّ وَرَحْمَةُ اللّٰهِ وَبَرَكاتُهُ* *السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَيِّدَ الْعَابِدِينَ وَسُلالَةَ الْوَصِيِّينَ* *السَّلامُ عَلَيْكَ يَا بَاقِرَ عِلْمِ النَّبِيِّينَ* *السَّلامُ عَلَيْكَ يَا صَادِقاً مُصَدَّقاً فِى الْقَوْلِ وَالْفِعْلِ* *يَا مَوالِىَّ هٰذَا يَوْمُكُمْ*وَهُوَ يَوْمُ الثُّلَثَاءِ* *وَأَنَا فِيهِ ضَيْفٌ لَكُمْ*وَمُسْتَجِيرٌ بِكُمْ* *فَأَضِيفُونِى وَأَجِيرُونِى*بِمَنْزِلَةِ اللّٰهِ عِنْدَكُمْ* *وَآلِ بَيْتِكُمُ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ.* ترجمه: سلام بر شما ای خزانه‌داران علم خدا، سلام بر شما ای مفسران وحی خدا، سلام برشما ای پیشوایان هدایت، سلام بر شما ای نشانه‌های پارسایی، سلام بر شما ای فرزندان رسول خدا، من به حق شما دانا و به موقعیت شما بینایم و با دشمنانتان دشمن و با دوستانتان دوستم، پدر و مادرم فدایتان، درودهای خدا بر شما باد. خدایا! من دوست دارم آخرین اینان را چنان‌که دوست داشتم اولینشان را و از هر صف‌بندی در برابر ایشان بیزاری می‌جویم و به جبت و طاغوت و لات و عُزّی [بتان روزگار جاهلیت] کفر می‌ورزم، ای سروران من، درودهای خدا و رحمت و برکاتش بر شما باد، سلام بر تو ای سرور عابدان و زبده جانشینان، سلام بر تو ای شکافنده‌ی دانش پیامبران، سلام بر تو ای راست‌گوی پذیرفته شده در گفتار و کردار، ای سروران من، امروز روز سه‌شنبه روز شماست و من در این روز میهمان شما و پناهنده به شمایم، پذیرای من باشید و پناهم دهید، به حق مقام خدا نزد شما و اهل‌بیت پاکیزه و پاکتان.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید حامد جوانی یکی از جوان ترین شهدای مدافع حرم آذربایجان متولد ۲۸ آبان ۶۹ است. در روز ۲۳ اردیبهشت ۹۴ در منطقه لاذقیه سوریه مجروح شده و بر اثر شدت جراحات حدود ۴۳ روز در سوریه و بیمارستان بقیه الله تهران بستری و در حالت کما بود که سرانجام با لبیک به دعوت حق، ۳ تیر ماه ۹۴ به قافله سیدالشهدا(ع) پیوست و در گلزار شهدای وادی رحمت آرام گرفت.
زندگی حامد جوانی اما افسانه نیست، قصه نیست؛ عین حقیقت است. همه آنهایی که حامد را می‌شناسند، شهادت می‌دهند به قهرمان بودنش، به قهرمان رفتنش... بگذار ماجرای رفتنش را اینطور برایت بگویم: «یک روزِ گرم اردیبهشتی، 1400 کیلومتر آن طرفتر از خاک کشورمان ، یک جوان رعنای ایرانی بود و ده‌ها نیروی تکفیری، یک جوان رعنای ایرانی بود و ده‌ها داعشی تا دندان مسلح که از چهار طرف محاصره‌اش کردند و ناغافل به سمتش آتش گشودند...آتش باران تکفیری‌ها که تمام شد، باز هم این جوان ایرانی بود، همانجای قبلی، روی خاک لاذقیه...اما بدون دست، بدون چشم... با یک تن پر از ترکش... اسم این جوان حامد بود ؛‌ حامد جوانی» اینجا زیر سقف یکی از خانه‌های کوی بنفشه در شهرک نور تبریز، یاد و خاطره یکی از قهرمان‌های کشورمان برای همیشه زنده‌ است؛ قهرمان گزارش ما، دوسال است که نیست، اما خانه هنوز بوی او را می دهد، هر طرف را که نگاه می‌کنیم رد و نشان او را می‌بینیم. عکس‌هایش همه جا قاب شده‌اند و نشسته‌اند روی تن دیوار، از وقتی کم سن‌وسال‌تر بود تا همان روزهای قبل از شهادتش که شده بود یک جوان رعنای بلند قامت که مادر هی قربان صدقه اش برود و بگوید:« باشیوا دولانیم بالام»
رفتنش اما - چطور رفتنش- افتخار اهالی این خانه است:«ما از همان اول ، همان روزی که حامد آمد و گفت می‌خواهم بروم سوریه ، به او و شجاعتش و ایمانش افتخار کردیم.» همان اول برای این خانواده می‌شود، پاییز 93 ... یکی از همان روزهای پاییزی و سرد تبریز، که حامد سراسیمه آمد خانه و با ذوق و شوق گفت که یک خبر خوب برای شما دارم. خبر خوب؟! همه اهل خانه نشستند و سراپاگوش شدند تا حامد برایشان بگوید که چه چیزی اینقدر خوشحالش کرده و حامد لب باز کرد و گفت:« یادتان است که من همیشه می گفتم ای کاش 1400 سال پیش به دنیا می آمدم تا بتوانم در رکاب اباعبدالله(ع) بجنگم و از خاندانش دفاع کنم؟ حالا این فرصت برایم پیش آمده ، می‌خواهم بروم سوریه و از خواهر اباعبدالله (ع) دفاع کنم.» واکنش اهالی خانه بعد از شنیدن این جمله‌ها چه بود؟ جواب را از زبان پدر حامد بشنوید:« به پسرم افتخار کردم، آرزوی هر خانواده شیعه و مسلمانی است که بتواند از دین اسلام و خاندان اهل بیت دفاع کند، پسر من هم هدفی جز این نداشت، چرا رضایت نداشته باشم؟!»
رضایت خانواده حامد جوانی، بهمن ماه 93 ، برای اولین بار او را راهی سوریه کرد و این شد اولین ماموریت خارج از کشور حامد:« با حامد زیاد در ارتباط نبودیم، چون تماس یک طرفه بود ، گهگاهی خودش زنگ می‌زد.» این را پدر حامد می گوید و حمیده پادبان ، مادر حامد دنباله حرفش را می‌گیرد و می‌گوید:« ما شماره‌ تماسی از حامد نداشتیم، خودش هر ده روز یک بار زنگ می‌زد حالمان را می‌پرسید. می‌گفت حالم خوب است، نگران نباشید، ما هم نمی‌دانستیم دقیقا آنجا چه کار می‌کند فقط می‌دانستیم که از حرمین دفاع می‌کند و به او افتخار می‌کردیم.» در خلال همان تلفن‌های گاه و بیگاه اما پدر حامد یادش می‌آید که یک بار وقتی این طرف تلفن، اهالی خانه دلتنگی‌هایشان را دریف کرده بودند و شرح این دلتنگی را امواج به سوریه رسانده بودند، حامد در جواب گفته بود :« من اینجا حس خیلی خوبی دارم؛ انگار که تازه به دنیا آمده باشم. من از وقتی اینجا رسیدم خودم را شناخته‌ام ، از خدا می‌خواهم که این جهاد را از من قبول کند؛ شما هم دعا کنید.»
خواستِ ته تغاری خانه را مگر می‌شد نشنیده گرفت و پشت گوش انداخت؛ همین شد که پدر و مادر سر نمازهای شان دعا کردند که خدا جهاد حامد را قبول کند... این اما حکایت ماموریت اول بود؛ ماموریتی که در آخرین روزهای اسفند با برگشتن حامد به ایران تمام شد؛ پدر حامد هنوز آن روزها را خوب به خاطر دارد:« حامد 25 اسفند 93 به خانه برگشت و نوروز 94 را پیش ما بود. ما از برگشتنش خیلی خوشحال شدیم چون از قبل قرار گذاشته بودیم که ششم فروردین مراسم عقد حامد را برگزار کنیم و استرس داشتیم که نکند حامد به مراسم نرسد...» اما حامدی که برگشته بود دیگر آن حامد قبلی نبود؛« حامد خیلی بیتاب بود؛ اصلا نمی‌توانست اینجا دوام بیاورد، مدام می‌گفت باید بروم و درست فردای روز بازگشتش هم من را کنار کشید و گفت : بابا من ازدواج نمی‌کنم. شرایطش را ندارم. گفتم حامد ما با خانواده دختر صحبت کردیم ، قرار گذاشتیم، حالا چطور بهم بزنیم؟ گفت: من می‌دانم که این بار که بروم سوریه ، شهید می‌شوم ؛ دیگر برنمی‌گردم. به خاطر همین نمی‌خواهم ازدواج کنم، من مدت زیادی زنده نیستم. »
بیتابی‌های حامد برای رفتن به سوریه، تا 21 فروردین ادامه داشت،‌اما بالاخره در این روز با اعزام دوباره او موافقت شد و حامد دوباره رخت دفاع از حرم پوشید ؛ این روز را هم مادر حامد خوب به‌خاطر دارد:« با خوشحالی آمد و گفت مادر می‌خواهم یک قولی از شما بگیرم. من دوباره می‌روم سوریه، اما می‌دانم این بار شهید می‌شوم، قول بده وقتی خبر شهادتم را شنیدی گریه نکنی، گریه تو دشمن را شاد می‌کند... بعد پرسید: راضی هستی ؟گفتم حامدجان ، چرا راضی نباشم؟ من افتخار می‌کنم که تو اینقدر عاشق اهل بیتی ...»
حالا حامد هم، دستهایش را داده بود، تا بال دربیارود و بپرد سمت آسمان ... همان دست‌هایی که قطع شدن‌شان او را در سوریه و بین غیرایرانی‌ها معروف کرده بود به شهید ابوالفضلی:« آنجا مدافعان حرم اسم مستعار دارند، وقتی ما در بیمارستان های سوریه دنبالش می‌گشتیم و می‌گفتیم حامد جوانی ،کسی او را نمی‌شناخت اما می‌گفتند یک ایرانی داریم که مثل حضرت ابوالفضل شهید شده...»
حالا نوبت پدر حامد است که برسد به ماجرای شهادت پسرش؛ لحظه‌هایی که آنها به چشم‌ ندیده‌اند،اما حکایتش را ازدوستان وهمرزمان حامد شنیده‌اند و در این دوسال ، بارها و بارها موقع خواب وبیداری ، توی ذهن‌شان به تصویر کشیده‌اند:« من از دوستانش شنیدم که در منطقه لاذقیه یک روستای شیعه‌نشین در محاصره تکفیری‌ها بوده و اوضاعش آنقدر وخیم بوده که حتی خود نظامی‌های سوری برای آزادی آنجا پیشقدم نمی‌شدند اما حامد و چند نفر ازدوستانش داوطلبانه برای دفاع ازمردم مظلوم ومسلمان آنجا به آن روستا می‌روند. خوشبختانه چون حامد متخصص توپ وموشک بود، توانسته بودند ضربه‌های مهلکی به تکفیری‌ها بزنند و آنها را تا اندازه ای عقب برانند. اما آنها حامد را شناسایی کرده بودند و بالاخره 23 اردیبهشت او را از چهارطرف غافلگیر کرده و زده بودند. حامد از همان روز به کما رفت.» حالا تن صدای پدرآهسته‌تر ‌است؛ بغض راه گلویش را بسته ،چند لحظه سکوت می‌کند و بعد دوباره می‌گوید:« ما سوم خرداد بود که از این ماجرا مطلع شدیم، درچند روزی که بی‌خبر بودیم چون خودش گفته بود یک ماموریت مهم می‌رود و امکان تماس برایش وجود ندارد،خیلی نگران نبودیم...حتی یادم است،‌آخرین بار سه روز قبل از مجروحیتش با او صحبت کردم، زنگ زد و گفت : بابا من یک چیزی از شما می‌خواهم.گفتم بگو پسرم. گفت: فقط از شما می‌خواهم من را از ته دل حلال کنید.... انگار که به خودش هم الهام شده بود که این مکالمه آخرمان است. »