#صرفاجهتاطلاع🌱
دنیاجاۍخطرناکیہ...
نہبہخاطر
اونایےکہگناهمیکنن؛بلکہبخاطراونایےکہ
میبینن
ولےکارۍنمیکنن...
#امربہمعروف
به کانال 🍁لطفِ خدا🍁 بپیوندید
@lotfe_khodaa
✅ آبجوش عسل
زخم معده
رفع تپش قلب
رفع کم خونی
تقویت اعصاب
تقویت جنسی
✍ هر روز صبح ناشتا و شبها موقع خواب1قاشق عسل طبیعی را در1استکان آبجوش حل و میل کنید.
نکته :وقتی آب جوش آمد کمی که از حرارت افتاد بهش عسل اضافه کنید.
#سلامت_باشیم
به کانال 🍁لطفِ خدا🍁 بپیوندید
@lotfe_khodaa
#تلنگرانـہ
روزی که ۱۴۴۰ دقیقه است و ما..
نتونیم حداقل یک دقیقه قرآن بخونیم
یعنی محرومیت..؛
از قرآنِ گوشهیِ طاقچه ڪلے پیام سین
نشده هست🌱'!
#تلنگراولبهخودمبعدشما (:💔
#کلام_خدا
به کانال 🍁لطفِ خدا🍁 بپیوندید
@lotfe_khodaa
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه..🌺🍃
قسمت #سی_هشتم
#هوالعشق
نباید شرمنده اش میکردم،
زینب دستش را روی شکمم گذاشت و گفت:😍
_وای خدا ببین عزیز دل عمشو، چقدر اوچولوعه! ناز نازی مامانو اذیت نکنی ها اگه اذیتش کنی خواهر شوهر بازی در میارم گفته باشم!
لبخندی☺️ به لب اوردم، نگاهم کرد و گفت:
- خواهری! باید به مامان و اقاجان بگیم! سریع گفتم:
_وای نه زینب به اقاجان نه من روم نمیشه.
زینب لبخندی زد و گفت:
- باشه خانوم خجالتی من میگم.
وقتی به پدر و مادر گفتیم، اولین کار دستشان را بالا بردند و گفتند:
_الهی شکررررررررررر،الحمدالله اما پدر از حقی حرف زد که اتش گرفتم، گفت:
_ببین فاطمه جان، شما عروس مایی، تاج سر مایی اما حق انتخاب داری، حق ادامه زندگیتو داری، ببن ببین نمیخوام فکر کنی میخوام بِرونمت نه به جان زینبم، اما فقط میخوام یه موقع تو رودربایسی من و حاج خانوم نمونی ک...
دستانم را درهم گره زده بودم که از هجوم بودن با .. حالم دوباره بد شد و به سمت سرویس بهداشتی رفتم، مامان ملیحه نگران دنبالم امد ؛
_اقاجان این چه حرفی بود که زدید؟؟ صدای زینب را شنیدم که دقیقا حرف مرا به پدرش گفت:
_اقا جون چرا اینو گفتید ؟ یعنی شما نمیدونید فاطمه جونش به علی بنده؟ مخصوصا که الان یادگار علیم داره! توروخدا عذابش ندید بزارید راحت باشه. بعدا درباره اینا حرف بزنید، حداقل بزارید بعد تشییع پیکر داداش...
اسم تشییع که امد تمام محتویات معده ام بالا آمد، احساس کردم بدنم سِر شد، دستم را به دیوار گرفتم که نیفتم اما به محض باز شدن در و دیدن مامان ملیحه پاهایم ضعف کرد و افتادم...
دوباره اتاق، دوباره تنهایی،دوباره سِرُم به دستم دوباره و دوباره... اه لعنت به این تکرار های سیاه..
زینب با سینی پر از غذاوارد اتاق شد وکنار تخت نشست، به رویم لبخندی😊 زد و گفت:
_پاشو مامان خانوم، پاشو اون نی نی ما گشنشه ها ، بابا یکم به فکر اونم باش ..
به تاج تخت تکیه زدم و زینب متکا را برایم تنظیم کرد، گفتم:
_نمیتونم بخورم زینب، بخورم گلوم زخم میشه میدونم..
زینب یک قاشق پُر قیمه پلو جلوی دهانم آورد، یادم افتاد که این غذا .. گفتم:
- زینب این ، این ناهار نبود علیه که به مهمونام دادید، چطور بخورم؟ 😞😢چطور غذایی که برای نبود علیمه بخور..
نگذاشت حرفم تمام شود که گفت:
_بخاطر علی بخور فاطمه، تروخدا، اونم راضی نیست اینطور ضعیف بشی !
اسم علی که امد با لرزه دستم به روی دست زینب قاشق را درون دهانم گذاشتم، به زور جویدمش، برای هر لقمه یک لیوان آب میخوردم که پایین برود،وقتی بشقاب تا نصفه خالی شد مقاومت کردم و کنار کشیدم ، احساس کردم زینب میخواهد چیزی بگوید اما نمیگوید گفتم:
_چیشده زینب چی میخوای بگی؟
از سریع فهمیدن من متعجب😳 شد و گفت:
_چیزه .. ولش کن بعدا میگم..
به سمت در رفت که برگشت و گفت: _فردا علی میاد...
انگار که لیوان سردی به رویم خالی شد، زینب در را بست و من دیگر توان نداشتم، ایستادم و رفتم که وضو بگیرم تا شاید ارام شوم،چادرم را روی سرم انداختم، جا نماز علی را پهن کردم و بعد از نماز خواندن زیارت حضرت فاطمه را آوردم، همیشه ارامم میکرد، جای من و حضرت فاطمه عوض شده بود، اینبار فاطمه در سوگ علیش بی تابی میکرد، آن زمان حضرت علی در نبود فاطمه اش.. کاش من نبودم و علی بود، کاش این روزهارا نمیدیدم کاش...تکه ای از حرف های حضرت علی را به یاد اوردم...:
امام علی(ع) فرمود:
چه زود بود که بین ما جدایی افتد، از این فراق تنها به خدا شکایت میبرم. نفسی علی زفراتها محبوسة
یالیتها خرجت مع الزفرات
لاخیر بعدک فی الحیاة وانما
ابکی مخافة ان تطول حیاتی
جان من با آه و ناله هایش در اندرون من زندانی است. ای کاش جان من هم با ناله ها از بدنم خارج شود. بعد از تو خیری در زندگی نیست و من از ترس اینکه مبادا زندگی ام به طول انجامد گریه😭 می کنم.
🌺🍃ادامه دارد...
نویسنده؛ نهال سلطانی
@nahalnevesht
#به_وقت_رمان
#کپی_بدون_ذکرنام_نویسنده_و_منبع_حق_الناسه
به کانال 🍁لطفِ خدا🍁 بپیوندید
@lotfe_khodaa
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃
قسمت #سی_نهم
#هوالعشق
امروز 11/11/ 1394است.
دیشب تا صبح دعا و زیارت میخواندم، انگار میخواستم خودم را با مسکن ارام کنم تا برای زمان دیدارمان جان ندهم، واقعا میگویم جان...هم موج بودم برای در آغوش کشیدنت هم سخره برای قبول نکردن واقعیت! واقعیتی که همیشه در فکر و خیالم از آن فرار میکردم... دیشب تا امروز صبح حرف هایی که باید به تو میزدم را تمرین کردم، گلایه ها دارم رفیق نیمه راهم... رفتم و آبی به صورتم زدم، وضو گرفتم، لباس های مشکی ام را پوشیدم،چادری مشکی که از کربلا برایم خریده بودی را بو میکشم، بوی کربلا میدهد، بوی دستان تو که بر سرم انداختی، با وسواس بازش میکنم، جلوی آیینه میروم و به خودم نگاه میکنم، همیشه میگفتی بگو
فتبارک الله احسن الخالقین،
اما عزیزکم الان چطور این را بگویم؟؟ خودت ببین! فاطمه ات به اندازه سی سال و شش ماه از رفتنت پیر شده، شکسته، خمیده شده... زیر چشمانم گود بدی افتاده بود، صورتم لاغر شده بود، دستانم توان نداشت، دیدی چه زود پیرم کردی آقا؟ اما باز میگویم فتبارک الله و احسن الخالقین، دستی به صورتم میکشم و لبخند میزنم، طبق عادت همیشگی... همیشه جلوی آینه که بودم کنارم می ایستادی اما حال،نیستی.... الان ساعت 10 و 45 دقیقه صبح است، قرار دیدارمان ساعت 11 است. میبینی! حتی روز و ماه و ساعت هم برای آمادنت سنگ تمام گذاشته اند،چه آمدنی ...
قدم هایم به سختی بر میداشتم باورت نمیشود توان باز کردن در را نیز نداشتم! کسی در را باز کرد، زینب بود، چشم هایش فقط و فقط برای من میسوخت.. بدون حرف دستم را گرفت، کمکم کرد قدم بردارم،
به سمت هال که آمدم کسی نبود، خوشحال شدم، میخواستم تنها باشم .... زینب هم که خوشحالیم را احساس کرد گفت: 😣😢
فاطمه جان داداشو ..ام .. اول میارن خونه که خوب... بعد میبرن برای تشییع و همراهی مردم تا مزار👣 شهدا...
سرم از این کلمات گیج میرفت، تشییع، شهید، مزارشهدا...
صدای یاحسین مادر بند دلم را پاره کرد، لحظه ای درد در وجودم پیچید ، احساس کردم نفس بچه رفت... نه این نفس خودم است که آمده، قدم از قدم بر نداشتم، همیشه تو پیش قدم بودی اما اینبار فرق دارد، تو نمیایی، تورا می آورند...
بویت را احساس میکنم، قلبم💓 میرود روی هزار، دقیقا مثل زمان خواستگاری... اینبار دیگر چه بله ای از من میخواهی؟؟ بله همسری ات را گرفتی، بله رفتنت را هم؛ پس این دیگر چیست؟؟ نکند بله بردن من با روحت است؟ بخدا اینبار قبل از سه بار تکرار میگویم آری، می آیم، به جان فاطمه میایم، بگو، لب تر کن... تابوتی بزرگ، با پرچم ایران🇮🇷 وارد خانه شد،
مادر خودش را اویزان تابوت کرده بود و به آن چنگ میزد، پدر هم صورتش را در دست گرفته بود و میگریست، زینب تابوت را به طرف زمین می کشید، نگاه های دلسوزانه سربازهارا متوجه میشدم، تابوت را کنار پای من به زمین گذاشتند، من هنوز ایستاده بودم و مات قصه را نگاه میکردم، بدون قطره ای اشک... سرباز ها اتاق را ترک کردند، من 10 دقیقه ای همان طور ایستاده بودم، کم کم اشک مادر و زینب خشک شده و بودو پدر مرا نگاه میکرد،
به رنگ قرمز🇮🇷 پرچم زل زده بودم، چقدر خون... مادرت، مادر در اغوش زینب غش کرد، با کمک پدر به خانه رفتند، زینب اخرین نگاهش را روانه قلبم کرد، یاد چشمان تو افتادم، پدر در را پشت سرش بست،
همگام با بسته شدن در، من هم روی زمین افتادم، دست ناتوان را آرام بالا اوردم، آن را روی صورتت کشیدم، اشک تا پشت پلکم آمد،گوشه ی پرچم را در دستم گرفتم، در دستم فشارش دادم، ارام کنارش زدم، نه! چشمانت بسته بود، چرااااااااا؟ میخواستم ببینم چشمانی که اینطور دیوانه ام کرده، چرا چشمانت را بستیییییی.صورتت از همیشه تمیز تر و سفید تر بود، البته این سفیدی از نبودن جان در تنت بود عزیزم...
به دنبال گلوله ای که تورا نشان کرده بود گشتم، روی صورتت نبود... ای پست فطرت، دقیق روی قلبت بود... دستم را روی قلبت گذاشتم، نه! چرا نمیتپید؟؟دوباره گوش کردم، نهههه ضربان نداشت.. سرد بود، خیلی سرد... لب هایت چرا انقدر خشک است پسر حسین؟؟ 😭توهم مانند جدت تشنه شهید شدی؟؟ برایت آب بیاورم؟؟ اخر که نمیتوانی بخوری.. چشمم به پلاک و حلقه ازدواجمان افتاد، یاحسین شهید... دیدی...
انگشترت را سریع در اوردم و در دستم انداختم، اشکال ندارد عزیزکم خودم جور عشقمان را میکشم، من به جای توهم عاشقی میکنم... پاکتی را کنار سرت میبینم، بالا میاورم و میخوانم:
این نامرو فاطمه بخونه...
و کنارش خاکی و خونی بود، خون تو بود؟؟ دست خطت را بوسیدم، کنار دستم گذاشتم.
🌺🍃ادامه دارد....
نویسنده: نهال سلطانی
@nahalnevesht
#به_وقت_رمان
#کپی_بدون_ذکرنام_نویسنده_و_منبع_حق_الناسه
به کانال 🍁لطفِ خدا🍁 بپیوندید
@lotfe_khodaa
♡ #رفیق شهید.. یعنے:
تو اوج نا اُمیدی
یہ نفر پارتے بین ـتو و ـخدا بشہ!
وجوری دستت رو بگیره
ڪہ متوجہ نشے :)
اللهم عجل لولیڪ الفرج🌿
#شهیدانه
به کانال 🍁لطفِ خدا🍁 بپیوندید
@lotfe_khodaa
بارها زیر همه قول و قرارم زده ام
دست گیری تو هر بار تماشا دارد
مهربانی به گنه کار بُوَد عادت تو
کرم سفره غفّار تماشا دارد
#أین_الرجبیون
به کانال 🍁لطفِ خدا🍁 بپیوندید
@lotfe_khodaa
اگه خسته ای؛
استراحت کردنو یاد بگیر
نه تسلیم شدن :)🤞🏻
#تلنگرانـہ
به کانال 🍁لطفِ خدا🍁 بپیوندید
@lotfe_khodaa
آنکه خدا را عبادت کند،
خداوند بیش از آرزوهایش به او میبخشد.
امامحسین(ع)
#به_وقت_عاشقی
به کانال 🍁لطفِ خدا🍁 بپیوندید
@lotfe_khodaa
هدایت شده از 🍁لطفِ خدا🍁
#حسین_جان🌷
بيخود اَز خويشَم و
دور اَز تـو ڪَسےٖ نيسْٺ مَـرا
بہ تـ♥️ـو اِے عِشـــق
اَز ايـنٖ فـٰاصلہ ے دور، سـَلاٰم
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله🌺
#صبحتون_حسینی
بهکانال🍁لطفِخدا🍁بپیوندید
@lotfe_khodaa
❣#سلام_امام_زمانم❣
صبح یعنی ...
تپـــــش قلــب زمان
در هوس #دیدن تــــــو
که #بـــیایـــی و زمیــــــن
گلشــن اســــــــــرار شـود
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
به کانال 🍁لطفِ خدا🍁 بپیوندید
@lotfe_khodaa
#بسیار_زیبا👌
روزی #لقمان با کشتی سفر میکرد، تاجر ی و غلامش نیز در آن کشتی بودند.
غلام بسیار بیتابی و زاری میکرد و از دریا میترسید. مسافران خیلی سعی کردند او را آرام کنند اما توضیح و منطق راه به جایی نمیبرد. ناچار از لقمان کمک خواستند و لقمان گفت که غلام را با طنابی ببندند و به دریا بیندازند! آنان این کار را کردند و غلام مدتی دستوپا زد و آب دریا خورد تا اینکه او را بالا کشیدند. آنگاه او روی عرشه کشتی نشست، عرشه را بوسید و آرام گرفت
این #حکایت بسیاری از انسانها است... بسیاری قدر هیچکدام از #نعمت هایشان را نمیدانند و فقط #شکایت میکنند...
و تنها وقتی با مشکلی واقعی روبرو میشوند یادشان میافتد چقدر #خوشبخت بودند...
#شکرگزارباشیم
به کانال 🍁لطفِ خدا🍁 بپیوندید
@lotfe_khodaa
👌آثار اخروی بی حرمتی به والدین ▪️
⛔️عدم غفران الهی
⛔️عدم قبول نماز
⛔️عدم ورود بهشت
⛔️عدم استشمام بوی بهشت
⛔️مورد نظر خدا واقع نمےشود
⛔️ملعون مےشود
💙مواظب رفتار با والدین باشیم💙
#بالوالدین_احسانا
به کانال 🍁لطفِ خدا🍁 بپیوندید
@lotfe_khodaa
امام صادق عليه السلام:
اگر به كسى خوبى كردى، آن را با منّت گذاشتن زياد و به رُخ كشيدن تباه مساز، بلكه با خوبىِ بهترى ادامه اش بده؛ زيرا اين كار براى اخلاق تو زيبنده تر است و پاداش آخرتت را واجبتر مى گرداند
إن كانَت لكَ يَدٌ عندَ إنسانٍ فلا تُفسِدْها بكَثرَةِ المِنَنِ و الذِّكرِ لها، و لكنْ أتبِعْها بأفضَلَ مِنها؛ فإنَّ ذلكَ أجمَلُ بِكَ في أخلاقِكَ، و أوجَبُ لِلثَّوابِ في آخِرَتِكَ
📚بحارالأنوار، جلد78، صفحه283
#مهربان_باشیم بی منّت😊
به کانال 🍁لطفِ خدا🍁 بپیوندید
@lotfe_khodaa
﷽
نازد بہ خودش خدا ڪه حیدر دارد💚
دریاے فضائلے مطهر دارد💚
همتاےعلےنخواهد آمد والله💚
صد بار اگر ڪـ🕋عبہ ترڪ بردارد💚
#میلاد_امام_علی(ع)🌸🌺
#روز_پدر🎉
#بر_شیعیانش_مبارڪ_باد🌸🌺
به کانال 🍁لطفِ خدا🍁 بپیوندید
@lotfe_khodaa
♥✨
✨
دانی که چرا زمین به دور خود میچرخد؟
نه بهر من و نه بهر تو میگردد...
یک بار به عمر خود علی را دیده...
دیوانه شده به دور خود میگردد!!
#فقط_حیدر_امیرالمؤمنین_است
به کانال 🍁لطفِ خدا🍁 بپیوندید
@lotfe_khodaa
دود اگر بالا نشیند کسر شان شعله نیست
جای چشم ابرو نگیرد گرچه او بالاتر است
شصت و شاهد هر دو دعوای بزرگی می کنند
پس چرا انگشت کوچک لایق انگشتر است
آهن و فولاد از یک کوره می آیند برون
آن یکی شمشیر گردد،دیگری نعل خر است
گر ببینی ناکسان بالا نشینند صبر کن
روی دریا کف نشیند،قعر دریا گوهر است...
#صائب_تبریزی
#سخنان_ناب
به کانال 🍁لطفِ خدا🍁 بپیوندید
@lotfe_khodaa