🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه..🌺🍃
قسمت #سی_هشتم
#هوالعشق
نباید شرمنده اش میکردم،
زینب دستش را روی شکمم گذاشت و گفت:😍
_وای خدا ببین عزیز دل عمشو، چقدر اوچولوعه! ناز نازی مامانو اذیت نکنی ها اگه اذیتش کنی خواهر شوهر بازی در میارم گفته باشم!
لبخندی☺️ به لب اوردم، نگاهم کرد و گفت:
- خواهری! باید به مامان و اقاجان بگیم! سریع گفتم:
_وای نه زینب به اقاجان نه من روم نمیشه.
زینب لبخندی زد و گفت:
- باشه خانوم خجالتی من میگم.
وقتی به پدر و مادر گفتیم، اولین کار دستشان را بالا بردند و گفتند:
_الهی شکررررررررررر،الحمدالله اما پدر از حقی حرف زد که اتش گرفتم، گفت:
_ببین فاطمه جان، شما عروس مایی، تاج سر مایی اما حق انتخاب داری، حق ادامه زندگیتو داری، ببن ببین نمیخوام فکر کنی میخوام بِرونمت نه به جان زینبم، اما فقط میخوام یه موقع تو رودربایسی من و حاج خانوم نمونی ک...
دستانم را درهم گره زده بودم که از هجوم بودن با .. حالم دوباره بد شد و به سمت سرویس بهداشتی رفتم، مامان ملیحه نگران دنبالم امد ؛
_اقاجان این چه حرفی بود که زدید؟؟ صدای زینب را شنیدم که دقیقا حرف مرا به پدرش گفت:
_اقا جون چرا اینو گفتید ؟ یعنی شما نمیدونید فاطمه جونش به علی بنده؟ مخصوصا که الان یادگار علیم داره! توروخدا عذابش ندید بزارید راحت باشه. بعدا درباره اینا حرف بزنید، حداقل بزارید بعد تشییع پیکر داداش...
اسم تشییع که امد تمام محتویات معده ام بالا آمد، احساس کردم بدنم سِر شد، دستم را به دیوار گرفتم که نیفتم اما به محض باز شدن در و دیدن مامان ملیحه پاهایم ضعف کرد و افتادم...
دوباره اتاق، دوباره تنهایی،دوباره سِرُم به دستم دوباره و دوباره... اه لعنت به این تکرار های سیاه..
زینب با سینی پر از غذاوارد اتاق شد وکنار تخت نشست، به رویم لبخندی😊 زد و گفت:
_پاشو مامان خانوم، پاشو اون نی نی ما گشنشه ها ، بابا یکم به فکر اونم باش ..
به تاج تخت تکیه زدم و زینب متکا را برایم تنظیم کرد، گفتم:
_نمیتونم بخورم زینب، بخورم گلوم زخم میشه میدونم..
زینب یک قاشق پُر قیمه پلو جلوی دهانم آورد، یادم افتاد که این غذا .. گفتم:
- زینب این ، این ناهار نبود علیه که به مهمونام دادید، چطور بخورم؟ 😞😢چطور غذایی که برای نبود علیمه بخور..
نگذاشت حرفم تمام شود که گفت:
_بخاطر علی بخور فاطمه، تروخدا، اونم راضی نیست اینطور ضعیف بشی !
اسم علی که امد با لرزه دستم به روی دست زینب قاشق را درون دهانم گذاشتم، به زور جویدمش، برای هر لقمه یک لیوان آب میخوردم که پایین برود،وقتی بشقاب تا نصفه خالی شد مقاومت کردم و کنار کشیدم ، احساس کردم زینب میخواهد چیزی بگوید اما نمیگوید گفتم:
_چیشده زینب چی میخوای بگی؟
از سریع فهمیدن من متعجب😳 شد و گفت:
_چیزه .. ولش کن بعدا میگم..
به سمت در رفت که برگشت و گفت: _فردا علی میاد...
انگار که لیوان سردی به رویم خالی شد، زینب در را بست و من دیگر توان نداشتم، ایستادم و رفتم که وضو بگیرم تا شاید ارام شوم،چادرم را روی سرم انداختم، جا نماز علی را پهن کردم و بعد از نماز خواندن زیارت حضرت فاطمه را آوردم، همیشه ارامم میکرد، جای من و حضرت فاطمه عوض شده بود، اینبار فاطمه در سوگ علیش بی تابی میکرد، آن زمان حضرت علی در نبود فاطمه اش.. کاش من نبودم و علی بود، کاش این روزهارا نمیدیدم کاش...تکه ای از حرف های حضرت علی را به یاد اوردم...:
امام علی(ع) فرمود:
چه زود بود که بین ما جدایی افتد، از این فراق تنها به خدا شکایت میبرم. نفسی علی زفراتها محبوسة
یالیتها خرجت مع الزفرات
لاخیر بعدک فی الحیاة وانما
ابکی مخافة ان تطول حیاتی
جان من با آه و ناله هایش در اندرون من زندانی است. ای کاش جان من هم با ناله ها از بدنم خارج شود. بعد از تو خیری در زندگی نیست و من از ترس اینکه مبادا زندگی ام به طول انجامد گریه😭 می کنم.
🌺🍃ادامه دارد...
نویسنده؛ نهال سلطانی
@nahalnevesht
#به_وقت_رمان
#کپی_بدون_ذکرنام_نویسنده_و_منبع_حق_الناسه
به کانال 🍁لطفِ خدا🍁 بپیوندید
@lotfe_khodaa