💦بسم الله الرحمن الرحیم💦
حتما شما هم دیدین و شنیدین که
وقتی که خطبه عقد میخونن😊
عاقد میخواد از عروس «بله» بگیره،
میگن:عروس رفته گل بچینه💐
چرا باید از همون آغاز زندگی دروغ گفته بشه، هرچند مصلحتی و بر روی رسوم؟!
عـــ💍ــروس و دومــ👨ـــاد که سر سفره عقد قرآن به دست نشستن📖
تو یکی از مکان هایی که خطبه عقد جاری میشد…
عاقد وقتی که می خواست از عروس «بله» بگیره…
گفتن: عروس خانم داره سوره نور میخونه😍
واقعا هم سوره نور رو داشتن میخوندن☺️
⚠️ چرا این روش رو الگو و نمونه قرار نمیدیم؟
⚠️ چه مانعی داره که موقع عقد به عروس خانم و آقا دوماد بگن قرآن بخونن که اگه عاقد خواست «بله» بگیره
بگن عروس خانم مشغول خواندن قرآن هست؟😉
یا بگن عروس داره برای سلامتی امام زمان(عج) صلوات میفرسته😍
تا همه صلوات بفرستند و فضا متبرک بشه به نام خاتم الانبیاء محمد مصطفی(ص)😌
اونایی که موافق هستن این پیام به بستگان و دوستانشون پیشنهاد بدن😊✌️
تا عادتهای بی فایده به عادتهای بافایده و قرانی عوض بشه.😉
زندگـــــی هاتون مهـــــدوے و اهل بیت پسند
همراه حـــــب فاطمی و عشـــــق علوے
#خانوادهی_اسلامی
به کانال 🍁لطفِ خدا🍁 بپیوندید
@lotfe_khodaa
هدایت شده از ذخایر لطف خدا
4_5908857805011420141.mp3
8.15M
ای ماه کامل
که پشت ابری
ما که بریدیم
تو کوه صبری
#جمعههای_انتظار
به کانال 🍁لطفِ خدا🍁 بپیوندید
@lotfe_khodaa
🔴 مراقب "اميدمان" باشيم
✍روزی شیطان همه جا اعلام کرد که قصد دارد از کارش دست بکشد و وسایلش را با تخفیف ویژه به حراج بگذارد!
همه مردم جمع شدن و شیطان وسایلی از قبیل غرور، خودبینی، مالاندوزی، خشم، حسادت، شهرتطلبی و دیگر شرارتها را عرضه کرد.
در میان همه وسایل یکی از آنها بسیار کهنه و مستعمل بود و بهای گرانی داشت!
کسی پرسید: این عتیقه چیست !؟
شیطان گفت: این نا امیدی است..
شخص گفت: چرا اینقدر گران است!؟
شیطان با لحنی مرموز گفت:
این موثرترین وسیله من است!
شخص گفت: چرا اینگونه است!؟
شیطان گفت: هر گاه سایر ابزارم اثر نکند فقط با این میتوانم در قلب انسان رخنه کنم و وقتی اثر کند با او هر کاری بخواهم میکنم.
این وسیله را برای تمام انسانها به کار بردهام، برای همین اینقدر کهنه است.
#بهخودمونبیایم
به کانال 🍁لطفِ خدا🍁 بپیوندید
@lotfe_khodaa
🌸
🍃🍂خــــواص آیـه الکـــرسے🍃🍂
✨1⃣👈 هنگام خارج شدن از منزل ↯
هفتاد هزار فرشته نگهبان شما خواهند بود
✨2⃣👈هنگام ورود به منزل ↯
قطحی و فقر هرگز به منزل تان نرسد
✨3⃣👈بعد از وضو ↯
هفتاد مرتبه درجه را بالا می برد
✨4⃣👈قبل از خواب ↯
فرشته ها تمام شب محافظ شما باشند
✨5⃣👈بعد از نماز واجب
فاصله بین شما و بهشت فقط مرگ می شود
📚 ثواب الاعمال و عقاب الاعمال
#کلام_خدا
به کانال 🍁لطفِ خدا🍁 بپیوندید
@lotfe_khodaa
🍀🌿✨🍀🌿
💞امام رضا(ع) :
🍀✨هر مومنی که هنگام وضو گرفتن
سوره قدر را بخواند
ازگناهانش خارج میشود مانند آن روزی که
از مادر متولد شده است.
📗فقه الرضا، ص۷۰
#سخنان_ناب
به کانال 🍁لطفِ خدا🍁 بپیوندید
@lotfe_khodaa
مویز و ڪشمش
💠 در روایات #مویز و #کشمش هم به عنوان غذا آمده (به همین خاطر به کشمش زکات تعلق میگیرد) هم به عنوان درمان بیماری ها و آنهم بیشتر درمان بیماریهای عصبی و روانی❗️
🔹 امام صادق می فرماید:
🔸اعصاب را تقویت می کند
🔸خستگی را برطرف می کند ،
🔸 نفس را خوش می کند(احساس خوب و خوشحالی به انسان میدهد)
🔸مره را برطرف می کند
🔸بلغم را از بین می برد
🔸اخلاق را نیکو می کند(برای کسانیکه اکثرا بد اخلاق و عصبی هستند چه کم سن و سال و چه بزرگسال بسیار عالی ست)
🔸هم و غم را برطرف می کند(برای کسانی که افسردگی دارند بسیار مناسب است.)
🔹و در روایت دیگر از پیامبر اکرم(ص) علاوه بر موارد بالا آمده است که:
🔸رنگ چهره را صاف می کند (پوست را شفاف میکند)
🔸بیماری و درد همیشگی را برطرف می کند.
🔸کسی که هر صبح ناشتا 21 دانه مویز که هسته آنرا خارج کرده باشد بخورد ، به هیچ دردی مبتلا نمی شود مگر مرگ.
🔹 کشمش عموما بدون هسته است و مویز هسته دار است.
#سلامت_باشیم
به کانال 🍁لطفِ خدا🍁 بپیوندید
@lotfe_khodaa
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃
قسمت #پانزدهم
#هوالعشق
#فاطمه_نوشت✏️
علی تقاضا کرد که به خانه برویم٬
مادر و پدرم که میخواهند به سوئد بروند برای قرارداد شرکت٬علی پیشنهاد داد برای تنها نبودن درخانه٬ به خانه شان بروم هم تنها نیستم و همچنین دل پدر و مادرش برای من تنگ شده ٬
تمام دلایلش منطقی بود خودم هم دلم برای آن خانواده گرم تنگ شده بود.😊
سوار ماشین شدیم
٬نزدیک های ظهر بود٬خیلی گشنه بودم و معده ام درد گرفته بود٬علی هم این را فهمید چون رنگ و رویم حسابی پریده بود.😊
به من نگاهی معنی دار با چاشنی یک لبخند نمکی انداخت و گوشه ای از خیابان متوقف شد٬با تعجب گفتم
-ام٬علی چرا اینجا وایسادی؟😕
-خانوم؟مگه گشنت نیست؟😉
-اوا تو از کجا فهمیدی؟😚🙈
-مارو دست کم گرفتیاااا ٬من متخصص تشخیص گرسنگیم😉
-عه پس این تخصص جدیدا اومده اقای دکتر
-بله خانوم دکتر٬حالا افتخارمیدید یه نهار بخوریم یا نه؟😎
-خخ بفرمایید جناب😇
پیاده شدیم و هم گام باهم قدم برداشتیم٬چقدر احساس امنیت میکردم کنار این مرد٬واقعا مرد بود.در را برای من نگه داشت تا داخل شوم ٬
یک میز انتخاب کردیم و روی آن نشستیم٬لحظه ای علی به من خیره شد و تا متوجه نگاهش شدم سرش را برگرداند و گارسون را صدا زد٬
-خب خانم شما چی میل دارید؟
-یه پرس سلطانی
-دو پرس سلطانی بدید٬همراه مخلفات با دوبطری دوغ
-بله٬حتما
گارسون رفت و ما دوباره تنها شدیم ٬سکوت سنگینی بود اما چون رستوران سنتی بود٬موسیقی سنتی که ول لایتی داشت پخش میشد٬که یکدفعه علی حرفی زد:
-میدونستی باچادر آسمونی میشی؟!😍
با آن نگاه زیبایش نگاهم میکرد٬قلبم روی هزار میتپید 💓و احساس میکردم آریتمی اش را همه میشنوند٬سرم را به زیر انداختم☺️🙈 و بدتر فشارم افتاد٬علی چند تقه به میز زد و سرم را بالا اورم
٬دیدم از خنده اشک در چشمانش حلقه زده٬خودم هم مثل او خنده ام گرفت و دستم را جلوی دهانم گرفتم و دوباره سرم را به زیر انداخته و خندیدم یعنی (خندیدیم).☺️
-فاطمه جان😍
-بله اقا سید
حالا نوبت من بود به میز بزنم انگار غرق افکارش شد٬
-کجایی آقا
-ام٬چیزه٬ها؟😅
اینبار من اشک از چشمانم می آمد خیلی نمکین جمله اش را گفت و سرش را خاراند😂😂
-هیچی٬فکر کنم شما میخواستی یه چیزی بگی ها؟
-اره اره٬میخواستم بگم پشیمون
نیستی؟😒
🌺🍃ادامه دارد...
#نویسنده_نهال_سلطانی
@nahalnevesht
#به_وقت_رمان
#کپی_بدون_ذکرنام_نویسنده_و_منبع_حق_الناسه
به کانال 🍁لطفِ خدا🍁 بپیوندید
@lotfe_khodaa
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃
قسمت #شانزدهم
#هوالعشق
میدانم نمیخواست این را بگوید اما پاپیش نشدم٬
-علی اقا٬من اصلا پشیمون نیستم٬اینبار تنها تصمیم نگرفتم٫اینبار ائمه کمکم کردن٬مادرم...
و علی از حرفم لبخندی از سر رضایت زد و راضی نفسی عمیق کشید٬این حس آرامش به من هم منتقل شد.غذا آماده شد و هردویمان با ولع خوردیم و خندیدیم٬خداروشکر به خاطر انتخاب درست علی میزمان در دید نبود تامن راحت تر غذایم را بخورم٬خیلی احساس خوبی بود که برای هر قدمی که من برمیداشتم یک قدم جلوتر میرفت و راه را برایم امن میکرد٬حساب کردیم و به بیرون رفتیم٬لحظه ای نگاهم به دختری افتاد که کنار جدول نشسته بود و برگ مو میخورد٬بی اختیار جلوتر رفتم٬کنارش نشستم ٬باترس کمی فاصله گرفت و مظلومانه به من نگاه کرد٬لبخندی مهربان به صورتش پاشیدم دستانش را محکم فشار دادم ٬دستانش زبر و زمخت شده بود٬دستانی که باید الآن بازی میکرد و با آن دست ها شادی میکرد نه کار...نگاهم در نگاه علی گره خورد چشم هردویمان اشک بار شد٬اما نگذاشتم پایین بیاید که احساس ترحم کند٬علی به داخل رستوران برگشت تعجب کردم اما همانجا نشستم٬به تسبیح های زیبایش نگاه کردم٬و به اندازه اعضای خانواده علی و برای خودم تسبیح خریدم٬خیلی زیبا بودند٬به اندازه همان اندازه پول به دختر دادم
-اسمت چیه خانوم خوشگل؟
-فرشته
-واااای چه ناززز پس واسه همینه انقدر خوشگل و مهربونی
-واقعا خوشگلم؟
-معلومههه
و از صحبتم ذوقی کودکانه کرد و دستی به موهای طلایی بیرون از روسری کوچکش کشید٬لبخندی زدم و گفتم
-خببب فرشته خانومی چقدر تونستی امروز دربیاری از این تسبیحای خوشگل؟
دسته ای از پول هایش را نشانم داد که تمامش خورد بود٬لبخندی توأم با غم زدم و طوری که او نفهمد چند تراول قاطی پول هایش گذاشتم که عزت نفس و غرورش جریحه دار نشود ٬و پول هارا دوباره بی توجه داخل جیبش گذاشت٬علی آمد اما غذا به دست٬لبخندی از سر رضایت زدم و با نگاهم از او تشکر کردم٬
-دخترنازم٬اسمت چیه؟
از لفظ دخترم که استفاده کردم بدنم یخ بست از لذت اینکه دختری به مهربانی علی نصیبمان شود و پدر دخترم مرد بزرگی چون علی باشد٬
-اسمم فرشتس عمو٬خاله میگه خوشگلم راس میگه؟
نگاهی زیبا به من انداخت و گفت
-معلومههه خیلی هم خوشگلی خیلیاا
سرش را به زیر انداخت و لپ های سفیدش گلبهی شد٬من و علی خنده مان گرفت و فرشته هم ریز خندید٬باعلی کمک کردیم سوار ماشین شود تا اورا به خانه برسانیم چون ظهر بود و هوا گرم٬طبق ادرسش به کوچه ای تنگ رسیدیم ٬پیاده شدیم و کمکش کردیم تا وسایلش را به خانه ببرد٬در را با فشار باز کرد حتی قفل هم نبود٬وارد خانه شدیم و
گفت:
🍃🌺ادامه دارد....
#نویسنده_نهال_سلطانی
@nahalnevesht
#به_وقت_رمان
#کپی_بدون_ذکرنام_نویسنده_و_منبع_حق_الناسه
به کانال 🍁لطفِ خدا🍁 بپیوندید
@lotfe_khodaa