eitaa logo
شهادت زیباسـت
86.5هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
3.4هزار ویدیو
27 فایل
🔰امروز فضیلت زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا کمتر از #شهادت نیست (مقام‌معظم‌رهبری) کپی مطالب کانال با ذکر صلوات آزاد است تبلیغات پربازده👇🏿 https://eitaa.com/joinchat/1455685646C75c4db7174 بگوشم👇🏻 @Ad_shahadat_zibast
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊 🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🍃💟 @loveshohada28
صبح را با یاد شـღـدا آغاز کنیم آنان ڪه یڪ عمر مرده اند ، یڪ لحظه هم نخواهـند شد... یڪ عمر زندگی است نه یڪ اتفاق... @loveshohada28
شھـــادٺ... نھایٺ آرمان عارفان حقیقے اسٺ و چہ ڪسے عارف تر از شھید... Channl:👇 @Loveshohada28
بهشت، همیشہ نباید درختانے داشته بـــــاشد ڪہ رودهایے از پـــایینش جـــــریان دارند..! گاهے بیــــابانیست ڪہ در آن جاریست...✨ @loveshohada28
❤️ من عصمت عزیزیان همسر شهید کارگر برزی هستم، سال 77 دانشگاه آزاد کرج در رشته روانشناسی قبول شدم ، ما در فردیس کرج زندگی میکردیم و تقریبا بیشتر روزهای هفته به دانشگاه می آمدم. آن زمان هنوز دانشگاه تکمیل نشده بود ، کتابخانه دانشگاه تازه داشت شکل میگرفت و یک آقایی مسئول آنجا بود و همه کارهای مربوط به کتابخانه را انجام میداد، من نیز برای کمک کردن به امور مربوط به کتابخانه ، به آنجا میرفتم و تقریبا هروز به آنجا تردد داشتم. به دلیل اینکه کتابخانه هنوز تکمیل نشده بود تعداد محدودی از بچه های دانشگاه کارت عضویت داشتند، و بدون کارت هم به کسی کتاب نمیدادند. 📎نحوه آشنایی من و رضا رضا متولد یکم مرداد سال 58 بود ، رضا اصالتاً کرمانی بود و خانواده ایشان ساکن نظرآباد بودند. رضا دانشجوی الکترونیک همان دانشگاه بود و دو سال از من کوچکتر بود، رضا خیلی به روانشناسی علاقه داشت ، یک روز تصمیم میگیرد برای امانت گرفتن کتابهای روانشناسی به کتابخانه دانشکده ما مراجعه کند، اما به دلیل نداشتن کارت عضویت کتابخانه به وی کتاب نمیدادند، با یکی از خانم های متاهل صحبت کرده بود و چون او هم کارت نداشت به من معرفی اش کرده بود و رضا به من مراجعه کرد و کارت را از من گرفت. این رفت و آمدهای رضا برای گرفتن کارت و کتاب دو سال طول کشید، هیچ بحثی در رابطه با ازدواج در آن موقع بین ما نبود، علی الخصوص که رضا چون دو سال از من کوچکتر بود اصلا به این مسئله فکر نمیکردم. 📎ازدواج بعد از دو سال یکروز رضا بحث ازدواج را پیش کشید، رضا پسر بسیار خوبی بود، با پیشنهادش بسیار غافلگیر شدم ، نمیدانستم چه کار کنم ، وقت خواستم که فکر کنم و با خانواده ام مطرح کنم. خانواده ام بدلایل مختلف از جمله بیکاری رضا و سربازی نرفتنش و اینکه از من کوچکتر بود مخالفت کردند و همینطور هم خانواده رضا مخالف این ازدواج بودند، ولی علی رغم این مخالفتها ما با هم ازدواج کردیم و من عاشق رضا بودم، من عاشقانه و دیوانه وار رضا را دوست داشتم . به رضا گفتم بیا پیش یکی از استادانم که مشاور و روانشناس هستند برویم و راجع به ازدواجمان با ایشان مشورت کنیم، استادم نیز به دلایلی که قبلا گفتم از جمله بیکار بودن رضا و سربازی موافق ازدواج ما نبود و سختی های راه را برایم بازگو کرد، رضا گفت میخواهی استخاره کنیم؟! من موافق استخاره بودم و گفتم هرچه که آمد عمل میکنیم، بسیار جالب بود حاج آقایی که برایمان استخاره کرد به رضا میگفت بسیار خوب و مبارک آمده این سخن را جایی بنویس و در زندگیت به آن عمل کن، رضا نیز چون خط خوبی داشت آن را با خط خوش نوشت و جالب این است که رضا در اکثر جزواتش این متن را مینوشت و همیشه در زندگیمان آنرا به یاد داشتیم. سال 80 ما عقد کردیم ، رضا بیکار بود و هروز با هم برای پیدا کردن کار برای رضا به جاهای مختلف سر میزدیم، پیدا کردن کار خیلی سخت بود، واقعا خسته شده بودم، هرکجا که میرفتیم به نتیجه ای نمیرسیدیم، تا اینکه سال 82 رضا از من پرسید که راضی هستم که به سپاه قدس برود؟! با موافقت من برای استخدام به سپاه قدس رفت و بعد از استخدام، ماموریتها و آموزشهای پشت سرهم او شروع شد، بیشتر موقعها رضا در ماموریت بود. سال 83 ما ازدواج کردیم و در یک اتاق اجاره ای زندگی مشترکمان را شروع کردیم، رضا را خیلی دوست داشتم و علی رغم سختی های زیادی که در زندگی می کشیدم کمترین اعتراضی نمیکردم.. محمدمهدی و محمدحسین دو گل زندگی مشترک ما بودند که الان در کلاس چهارم و دوم ابتدایی مشغول تحصیل هستند، رضا همراه با کار درسش را هم ادامه داد و در رشته ارشد امنیت داخلی دانشگاه امام حسین و همچنین مترجمی زبان پیام نور تحصیلش را ادامه داد. 📎شهادت روز یازدهم مرداد 92 برابر با روز 24 ماه رمضان، که روز قدس هم بود بد جوری حالم به هم ریخت و انگار که میدانستم رضا شهید شده، قلبم گواهی میداد و همان روز ساعت 4 صبح بود که رضا تیر خورده بود و به شهادت رسیده بود. 🌹شادی ارواح طیبه شهدا صلوات🌹 🆔 @loveshohada28
به نقل از همسر شهید: 🔻همیشه با وضو بودند. 🔻حرف حق را میگفتند اگر چه به ضرر آدم بود. 🔻نماز شبشون ترک نمی شد... @loveshohada28
تلخ ترین صحنه تاریخ آنجاست که مرجعیت را به دار می کشند چون هشدارهایش برای را توهم و خیانت می دانند. 🔹بمناست ۱۱ مرداد سالروز به دار آویختن شهید شیخ فضل الله نوری 📣 @Loveshohada28 📣
❤️💞❣💛❤️💞❣💛 ❤️ ❤️ _علے دستمو محکم گرفتہ بود. حاج آقا اومدݧ خطبہ رو خوندݧ ایـݧ خطبہ کجا،خطبہ اے کہ تو محضر خوندیم کجا. حالا دستم تو دست علے،تو حرم آقا باید بلہ رو میدادم. _ایـݧ بلہ کجا و اوݧ کجا آقا مهمونموݧ بودݧ ینے بر عکس ما مهموݧ آقا بودیم. بعد از خطبہ چوݧ حاج آقا آشنا بودݧ رفتیم خارج از حرم و ثبتش کردیم حالا دیگہ هم رسما هم شرعا همسر علے شده بودم. _مـݧ وعلے دوتایے برگشتیم حرم و بقیہ براے استراحت رفتـݧ هتل. همہ جا شلوغ بود جاے سوزݧ انداختـݧ نبود بخاطر همیـݧ نتونستیم بریم داخل براے زیارت تہ حیاط روبروے گنبد نشتہ بودیم سرمو گذاشتم رو شونہ ے علے علے❓ جاݧ علے❓ یہ چیزے بخوݧ چشم. _"خادما گریہ کنوݧ صحنتو جارو میزنـݧ همہ نقاره ے یا ضامـݧ آهو میزنـ...یکے بیـݧ ازدحام میگہ کربلا میخوام یکے میبنده دخیل بچم مریضہ بخدا برام عزیزه بخدا دلاموݧ همہ آباد رسیده شام میلاد بازم خیلے شلوغہ پاے پنجره فولاد" باز دلمو برد با صداش .یہ قطره اشک از چشمم رها شدو افتاد رودستش _سرشو برگردوند سمتم و اشکامو پاک کرد. چرا دارے گریہ میکنے❓ آخہ صدات خیلے غم داره.صدات خیلے خوبہ علے مثل خودت بهم آرامش میده إ حالا کہ اینطوره همیشہ برات میخونم اسماء چند وقتہ میخوام یہ چیزے بهت بگم بنظرم الاݧ بهتریـݧ فرصتہ سرمو از شونش برداشتم وصاف روبروش نشستم _با تسبیحش بازے میکرد و سرشو انداختہ بود پاییـݧ چطورے بگم..إم..إم علے چطورے نداره بگو دیگہ دارے نگرانم میکنے ها چند وقت پیش اردلاݧ راجب یہ موضوعے باهام صحبت کرد و ازم خواست بہ تو بگم کہ با پدر مادرت صحبت کنے. چہ موضوعے❓ اردلاݧ در حال حاضر تو سپاه براے اعزام بہ سوریہ داره دوره میبینہ و چند ماه دیگہ یعنے بعد از عروسے میخواد بره باتعجب پرسیدم چے❓سوریہ❓زهرا میدونہ❓ آرہ قبول کرده❓ سرشو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ داد علے یعنے چے اول زندگیشوݧ کجا میخواد بره اگہ خدایے نکرده یہ اتفاقے...ادامہ ےحرفمو خوردم _خوب حالا از مـݧ میخواد بہ مامانینا بگم❓ هم بگے هم راضیشوݧ کنے چوݧ بدوݧ رضایت اونا نمیره آهےکشیدم و گفتم باشہ خوشبحالش خوشبحال کے علے❓ اردلاݧ چیزے نگفتم،میدونستم اگہ ادامہ بدم بہ رفتـݧ خودش میرسیم _بارها دیده بودم با شنیدݧ مداحے درمورد مدافعان حرم اشک توچشماش جمع میشہ همیشہ تو مراسم تشییع شهداے مدافع شرکت میکرد و... _براے شام برگشتیم هتل تو رستوراݧ هتل نشستیم چند دیقہ بعد زهرا و اردلاݧ هم اومدݧ بہ بہ عروس دوماد روتونو ببینیم بابا کجایید شما❓ چپ چپ بهش نگاه کردم و گفتم:علیک السلام آقا اردلاݧ إ وا ببخشید سلام علے با ایما اشاره بہ اردلاݧ گفت کہ بہ مـݧ گفتہ _اومد کنارم نشست و گفت:خوب خواهر جاݧ ببینم چیکار میکنے دیگہ زدم بہ بازوش وگفتم و چرا همہ ے کارهاے تورو مـݧ باید انجام بدم❓ خندید و گفت:چوݧ بلدے برگشتم سمت زهرا و گفتم:زهرا تو راضے اردلاݧ بره سرشو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ داد دستم گرفتم جلوے دهنمو گفتم:جلل الخالق باشہ مـݧ با مامانینا میگم ولے عمرا قبول نمیـکنـݧ مامانینا وارد سالـݧ شدݧ اردلاݧ تکونم داد و گفت:هیس مامانینا اومدݧ فعلا چیزے نگیا... خیلہ خوب.. _موقع برگشتـݧ بہ تهراݧ شده بود نمیتونستیم دل بکنیم از حرم خیلے سخت بود اما چاره اے نبود... _بعد از یک هفتہ قضیہ ے رفتـݧ اردلاݧ و بہ مامانینا گفتم ماماݧ از حرفم شوکہ شده بود زهرا روصدا کرد زهرا❓تو قبول کردے اردلاݧ بره❓ زهرا سرشو انداخت پاییـݧ و گفت بلہ ماماݧ جاݧ یعنے چے کہ بلہ واے خدایا ایـݧ جا چہ خبره❓حتما تنها کسے کہ مخالفہ منم در هر صورت مـݧ راضے نیستم بہ اردلاݧ بگو اگہ رضایت مـݧ براش مهم نیست میتونہ بره بعدشم شروع کرد بہ گریہ کردݧ _دستشو گرفتم و گفتم:ماماݧ جاݧ چرا خودتو اذیت میکنے حالا فعلا کہ نمیخواد بده اووووو کو تا دوماه دیگہ. _چہ فرقے میکنہ❓بره ی بلایے سرش بیاد مـݧ چہ خاکے بریزم تو سرم.الاݧ وضعیت ایـݧ پسر فرق میکنہ زݧ داره ،اول زندگیشہ. مادر مـݧ اولاکہ کے گفتہ قراره بلایے سرش بیاد دوما هم خودش راضے هم زنش جاے بدے هم کہ نمیخواد بره... ادامه دارد... ❤️💞❣💛💞💞❣💛❤️ 💍 @loveshohada28
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️ . عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا میلیوݧ‌ها دعا خوندھ بشہ🌿 . 🌙 🙂 🆔 @loveshohada28
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊 🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🍃💟 @loveshohada28
🌹 @loveshohada28 🍃 نگــاه دار دلــے را ڪہ بُـرده‌اے بہ نگـاهـے ... 🍃 @loveshohada28 🌹
😢 من منتظرم قسمت اگر بود بیا🙊 از دوری تو تا نشدم دود بیا 😰 از خیر شروط عقدمان می گذرم😐 ای نیمه ی گمشده فقط زود بیا 😢 😂😁 @Loveshohada28
🌹 شهید علی چیت سازیان🌹 برای شهادت و رفتن تلاش نکنید برای رضای خدا کار کنید ... 🆔 @loveshohada28
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شُمٰا وَ ایْرانِ بِدْونِ روحٰانیْ😂✌️ 😎🌱 🆔 @loveshohada28 کانال شهادت زیباست🕊☝️
🎙| شهید مهدی محسن‌رعد 💠وصیت من به دخترانی که عکس‌هایشان را در می‌گذارند این است که این کار شما باعث می‌شود امام زمان؛ خون گریه کند. به وصیتم عمل کنید زیرا ما می‌رویم تا از شرف و آبروی شما دفاع کنیم؛ مانند خانم حضرت زهرا(س) باشید. 🆔 @loveshohada28
هدایت شده از KHAMENEI.IR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببینید | فیلم کامل بیانات امروز رهبر انقلاب در مراسم تنفیذ حکم سیزدهمین دوره ریاست جمهوری اسلامی ایران‌
بن‌عفیف:میثم‌تودیوانه‌ای! میثم‌تمار:تامردم‌گمان‌نکنند‌دیوانه‌ای؛ایمانت‌کامل‌نمیشود بن‌عفیف‌:این‌که‌فرمودی‌حدیث‌نبوی‌ست؟ میثم‌:حدیث‌عشق‌است...... 🆔 @loveshohada28
❤️💞❣💛❤️💞❣💛 ❤️ ❤️ _مادر مـݧ اولا کہ کے گفتہ قراره بلایے سرش بیاد دوما هم،خودش راضے هم زنش جاے بدے هم کہ نمیخواد بره... خلاصہ یہ چیزے مـݧ میگفتم یہ چیزے زهرا باباهم همینطورے نشستہ بود و بہ یہ گوشہ خیره شده بود و حرف نمیزد _اما ماماݧ راضے نمیشد کہ نمیشد یہ هفتہ هم بابت ایـݧ موضوع با هیچکدومموݧ حرف نمیزد. هر چقدر اردلاݧ و بابا باهاش حرف میزدݧ کوتاه نمیومد آخر حرفاشونم بہ بد شدݧ حال ماماݧ ختم میشد. _اوݧ روزا اردلاݧ خیلے داغوݧ بود همش تو خودش بود زیاد حرف نمیزد همموݧ هم میدونستیم کہ بدوݧ رضایت ماماݧ نمیره. دوهفتہ گذشت ما هر کارے میتونستیم براے راضے کردݧ ماماݧ کردیم حتے علے هم با ماماݧ حرف زد. _یروز بعد از نماز صبح ماماݧ صداموݧ کرد کہ بریم پیشش. نمازش رو تازه تموم کرده بود و همونطور کہ رو سجاده نشستہ بود و تسبیحش دستش بود آهے کشیدو با بغض بہ اردلاݧ نگاه کرد و گفت: برو مادر خدا پشت و پناهت....و قطره اے اشک از چشماش روگونہ هاش افتاد همموݧ شوکہ شدیم. _اردلاݧ دست مامانو بوسید،بغلش کرد و زد زیر گریہ از گریہ اونها ماهم گریموݧ گرفتہ بود . همونطور کہ اشکام و پاک میکردم گفتم:خوب دیگہ بستہ فیلم هندیش نکنید. _اوݧ دوماه بہ سرعت گذشت و اردلاݧ دو هفتہ بعد از عروسیش رفت سوریہ هیج وقت اوݧ روزے کہ داشت میرفت و یادم نمیره ماماݧ محکم اردلاݧ و بغل کرده بود گریہ میکرد مـݧ هم دست کمے از ماماݧ نداشتم باورم نمیشد اردلاݧ داره میره. _میترسیدم براش اتفاقے بیوفتہ. اما زهرا خیلے قوے بود و با یہ لبخند همسرشو راهے کرد بہ قول خودش علاوه بر ایـݧ کہ همسر اردلاݧ بود همسفرش هم بود خیلے محکم و قوے بود وقتے ازش پرسیدم چطورے تونستے راضے بہ رفتـݧ اردلاݧ بشے،لبخندے زد و گفت همہ چیزم فداے حضرت زینب بابا اما یہ قطره اشک هم نریخت ،اما مـݧ میدونستم چہ خبره تو دلش علے هم اصلا حال خوبے نداشت. _اشک نمیریخت اما میفهمیدم حالش رو بہ جاے اینکہ اوݧ منو دلدارے بده مـݧ باید دلداریش میدادم.البتہ حال خرابش بخاطر خودش بود. روز خوبے نبود اما بالاخره تموم شد. _تازه بعد از رفتنش شروع شد غصہ ے ماماݧ هرروز یا درحال خوندݧ دعاے طول عمرو آیہ الکرسی براے اردلاݧ بود یا بے حوصلہ یہ گوشہ میشست و با کسے حرف نمیزد ولے وقتے اردلاݧ زنگ میزد چند روزے حالش خوب بود _دوهفتہ از رفتـݧ اردلاݧ میگذشت یکے دوروزے بود از علے خبر نداشتم.دانشگاه هم نمیومد نگرانش شدم و رفتم خونشو. وارد کوچشوݧ شدم ماشیـݧ جلوے در بود زنگ و زدم. _کیہ❓ منم فاطمہ باز کـݧ إ زݧ داداش تویے بیا تو پلہ هارو تند تند رفتم بالا وارد خونہ شدم و بلند گفتم سلااااااام سلام زنداداش خوش اومدے ازینوارا❓ اومدم یہ سرے بزنم بهتوݧ کسے خونہ نیست نیست.اومدے بہ ما سر بزنے یا آقاتو❓ _چہ فرقے میکنہ‌‌❓ فرقے نداره دیگه خندیدم و گفتم:حالا نوبت خودتم میشہ علے و خونست❓ آره بالا تو اتاقشہ از پلہ ها رفتم بالا و در زدم جواب نداد دوباره در زدم بازم جواب نداد نگراݧ شدم درو باز کردم _علے روتخت خوابیده بود اتاق تاریک تاریک بود پرده هارو کشیدم کنار نور افتاد روصورتش و چشمشو اذیت کرد دستشو گرفت جلوے چشمش و از جاش بلند شد سلام علیک السلام علے آقا ساعت خواب❓ دانشگاه چرا نمیاے❓گوشیتم کہ خاموشہ نمیگے نگراݧ میشم❓ ببخشید همیـݧ فقط❓ببخشید❓ _آهے کشید و کلافہ بہ موهاش دستے کشید نگراݧ شدم دستم و گذاشتم رو شونش چیشده علے چیزے نیست _چیزے نیست و حال روزت اینطوره چیشده دارم نگراݧ میشما هیچے اسماء رفیقم... رفیقت چے❓ رفیقم شهید شد... ادامه دارد.... ❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️ 💍 @loveshohada28
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️ . عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا میلیوݧ‌ها دعا خوندھ بشہ🌿 . 🌙 🙂 🆔 @loveshohada28
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊 🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🍃💟 @loveshohada28
ما را هم از رزق آسمانی‌تان نمک گیر کنید .... 💠 @loveshohadad28
🌷 دلــم گرفتہ بہ وسعت آسمان زندگے دنیایی سخت روحـم را آزرده؛ دلــم هواے دارد تو را جان مادر هوایــم را داشتہ باش و نظرے بر این خسته دل ڪن. @loveshohada28 🍂🌸🌿🌹🌿🌷🌿🌼🍂
❣❣❣ حضرٺ عشق بر لبـ❤️ـانتـ ـ هـ ـر زمـ💭ـانـ ـے خنـ ـده پیـدا مےشـ ـود زنـ ـدگے‌امـ ــ بیشتر از پیـ ـشــ زیـ ـبــا مےشـ ــود 🆔 @loveshohada28 ❣❣❣
🌹 روزای آخر حملم بود و نزدیک تولد بچه...😍 گفت: ناراحت میشے که برم جبهه...؟🤔😢 گفتم: "آره... ولی نمیخوام مزاحمت بشم😓😔 رفت و دو روز بعد بچه به دنیا اومد... وقتی برگشت بچه رو بوسید و اسمشو گذاشت...❤"هادی"❤ پرسیدم:دوسش داری…؟ گفت: مادرشو بیشتر دوست دارم💚😍 🌸 @Ioveshohada28
❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️ ❤️ ❤️ _رفیقم شهید شده... مات و مبهوت بهش نگاه میکردم سرشو بین دو دستاش نگہ داشت و بلند بلند شروع کرد بہ گریہ کردن هق هق میزد دلم کباب شد تا حالا گریہ ے علے رو بہ این شدت ندیده بودم نهایتش دو قطره اشک بود ماما همیشہ میگفت: مردها هیچ وقت گریہ نمیکنن ، ولے اگر گریہ کـنن یعنے دیگہ چاره اے ندارند. _حالا مــرده من داشت گریہ میکرد یعنے راه دیگہ اے براش نمونده❓ ینے شکستہ❓ علے قوے تر از ایـݧ حرفهاست خوب بالاخره رفیقش شهید شده. اصلا کدوم رفیقش چرا چیزے بہ مـݧ نگفتہ بود تاحالا❓ گریہ هاش شدت گرفت دیگہ طاقت نیوردم،بغضم ترکید و اشکام جارے شد. _نا خودآگاه یاد اردلان افتادم ترس افتاد تو جونم اشکامو پاک کردم و سعے میکردم خودمو کنترل کنم اسماء قوے باش،خودتو کنترل کـن ، تو الان باید تکیہ گاه علے باشے نزار اشکاتو ببینہ. صداے گریہ هاے علے تا پاییـن رفتہ بود فاطمہ بانگرانے اومد بالا و سراسیمہ در اتاق و زد _داداش❓زن داداش❓چیزے شده❓ درو باز کردم و از اتاق رفتم بیرون بیا بریم پاییـن بهت میگم. دستش و گرفتم و رفتم آشپز خونہ فاطمہ رنگش پریده بود و هاج و واج بہ مـݧ نگاه میکرد. _زن داداش چرا گریہ کردے❓داداش چرا داشت اونطورے گریہ میکرد❓دعواتون شده❓ پارچ رو از یخچال برداشتم وهمونطور کہ آب و داخل لیوان میریختم گفتم: فاطمہ جان دوست علے شهید شده. _با دو دست زد تو صورتشو گفت: خاک بہ سرم مصطفے❓ با تعجب بهش خیره شدم و گفتم:مصطفے❓مصطفےکیه❓ روصندلے نشست و بے حوصلہ گفت دوستِ داداش علے بیشتر از ایـن چیزے نپرسیدم لیوان آب و برداشتم چرخیدم سمتش و گفتم: فاطمہ جان بہ مامانینا چیزے نگیا بعد هم رفتم بہ سمت اتاق علے یکم آروم شده بود. _پنجره رو باز کردم تا هواے اتاق عوض بشہ کنارش نشستم ولیوانو دادم دستش لیوان رو ازم گرفت و یکمے آب خورد از داخل کیفم دستمال کاغذے  و درآوردم و گرفتم سمتش دستمال و گرفتو بو کرد لبخند زد و گفت: بوے تورو میده اسماء تو اوݧ شرایط هم داشت دلبرے میکرد و دلم و میبرد. _دستش رو گرفتم و باچهره ے ناراحت گفتم خوبے علے جان❓ تو پیشمے بهترم عزیزم إ اگہ پیش مـݧ بهترے چرا بهم خبر ندادے بیام پیشت❓ سرشو انداخت پاییـݧ و گفت: تو حال و هواے خودم نبودم ببخشید بہ شرطے میبخشم کہ پاشے بریم بیروݧ دراز کشید رو تخت و گفت: اسماء حال رانندگے و ندارم _دستش و گرفتم و با زور از رو تخت بلندش کردم دستم و گذاشتم رو کمرمو با اخم گفتم:خب مـن رانندگے میکنم بعدش یادت رفتہ امرو ... حرفمو قطع کردو گفت میدونم پنچ شنبست اما ،دلم نمیخواد برم بهشت زهرا با تعجب نگاهش کردم و گفتم: چے❓ سابقہ نداشت علے عاشق اونجا بود. در هر صورت ترجیح دادم چیزے نگم _چادرم رو از زمیـن برداشتم و گفتم:باشہ پس مـن میرم بلند شد جلوم وایساد کجا❓ برم دیگہ فک نکنم کارے با مـݧ داشتہ باشے ینے دارے قهر میکنے اسماء❓ مگہ بچم❓ خب باشہ برو ماشیـنو روشـن کـن تا مـن بیام کجا❓ هرجا کہ خانم دستور بده. مگہ نمیخواستے حالمو خوب کنے❓ لبخندے زدم و گفتم: عاشقتم علے لبخندے تلخ زدو گفت مـن بیشتر حضرت دلبر _ماشیـن رو روشـن کردم ساعت۵ بعدظهر بود داشتم آینہ رو تنظیم میکردم کہ متوجہ جاے خالیہ پلاک شدم ناخودآگاه یاد حرفهاے فاطمہ افتادم _اسم مصطفے رو تو ذهنم تکرار میکردم اما بہ چیزے نمیرسیدم مطمئن بودم علے چیزے نگفتہ درموردش. از طرفے فعلا هم تو ایـن شرایط نمیشد ازش چیزے پرسید. چند دیقہ بعد علے اومد  خوب کجا بریم آقا❓ هرجا دوست دارے _ماشیـݧ رو روشـن کردمو حرکت کردم. اما نمیدونستم کجا باید برم بیـن راه علے ضبط رو روشـن کرد مداحے نریمانے: "میخوام امشب با دوستاے قدیمم هم سخـن باشم شاید مـن هم بتونم عاقبت مثل شهیدان شم میرم و تک تک قبراشونو با گریہ میبوسم بخدا مـن با یاد ایـن رفیقام غرق افسوسم" فقط همینو کم داشتیم. _تکیہ داده بود بہ صندلے ماشیـن بہ رو برو خیره شده بود بعد از چند دیقہ پرسید: اسماء کجا میرے❓ چند دیقہ مکث کردم. یکدفعہ یاد کهف الشهدا افتادم لبخند زدم و گفتم کهف و الشهدا. احساس کردم کمے بهش آرامش میده _آهے کشید و گفت کهف را عاشق شوے آخر شهیدت میکند هیییی یادش بخیر... _چے یادش بخیر❓ هیچے با رفقا زیاد میومدیم اینجا إ تا حالا چیزے نگفتہ بودے... پیش نیومده بود آها باشہ تو ذهنم پر از سوال هاے بے جواب بود اما نباید میپرسیدم نزدیک ساعت ۶ بود کہ رسیدیم. کهف. خلوت بود _از ماشیـݧ پیاده شدیم و وارد غار شدیم همیـن کہ وارد شدیم آرامش خاصے پیدا کردم اصلا خاصیت کهف همیـن بود وقتے اونجایے انگار از تعلقات دنیایے آزاد میشے هیچ چیزے نیست کہ ذهنت رو درگیر و مشغول کنہ کنار قبر ها نشستیم فاتحہ خوندیم چند دیقہ بینموݧ سکوت بود _علے سکوت و شکست و بدون هیچ مقدمہ اے گفت... ادامه دارد... ❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️ 💍 @loveshohada28