eitaa logo
گروه تولیدی لوجا LowJa
852 دنبال‌کننده
26 عکس
4 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤🖤اربعین نزدیک هست 🖤🖤 سری جدید تولید چرخ دستی صندلی دار "اربعین همراه" گروه تولیدی لوجا در مشهد مقدس ، با لوله های صنعتی و جوشکاری CO2 با چرخهای اسفنجی توپُر بلبرینگی (چرخ جلوی ویلچر) و کیف ۶ جیب بزرگ 🌹ارسال رایگان به تمام شهرها🌹 جهت سفارش با شماره 09365071408 تماس بگیرید یا در ایتا پیام بدید. اطلاعات بیشتر در کانال ایتا @lowjagroup ارتباط با ادمین @LowJaGroupMashhad حاضر به تبادل هستیم🌹🌹🌹🌹🌹
نظر یکی از زائرین اهوازی عزیز👇👇👇 در مورد چرخ دستی لوجا
سلام جناب مودی عزیز و بزرگوار وقت شما بخیر بنده پارسال چرخ دستی رو تهیه کردم و در مسیر پیاده روی اربعین ازش استفاده کردم واقعاً کیفیت خوبی داره و کاملاً راضی ام. خدا خیرتون بده؛ اجرتون با اباعبدالله الحسین علیه السلام 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نحوه استفاده از چرخدستی صندلی دار "اربعین همراه" ، با کیف بزرگ ۶ جیب لینک کانال ، اطلاعات بیشتر @lowjagroup جهت سفارش ، ارتباط با ادمین @LowJaGroupMashhad 09365071408
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نحوه استفاده از چرخدستی تاشوی "اربعین همراه" ، با کیف ۳ جیب لینک کانال و اطلاعات بیشتر @lowjagroup جهت سفارش ، ارتباط با ادمین @LowJaGroupMashhad 09365071408
با سلام زائرین عزیز شرایط قسطی فراهم شده ، میتونید چرخدستی رو سفارش بدید و در دوقسط تسویه کنید . هرچه سریعتر تصمیم بگیرید ، زمان برای ارسال با پست رو در نظر داشته باشید.
ارسالی های امروز به تهران ، اصفهان ، تبریز. بجنورد، شهریار و ....
امانت در دفتر پست برای ارسال به شهرستانها🌹🌹🌹
سلام موکب خوب با امکانات عالی بعداز همدان به طرف کرمانشاه التماس دعا بزرگراه همدان - کرمانشاه https://nshn.ir/Sb7_5ze5qQvG
نظر یکی از زائرین عزیز که از سفر برگشتند و اینو برام فرستادند 👇👇👇👇
اول که از شما تشکر میکنم بابت شرایط اقساطی که گذاشتید و باعث شدید تا بتونم چرخ‌دستی تهیه کنم و مهمتر اینکه اعتماد کردید و فوری ارسال نمودید دوم اینکه چرخ‌دستی بسیار عالی و کاربردی بود با چرخ‌های بزرگ و روان که حمل و نقل رو راحت می‌کرد و من برای این ، ساک سه جیب رو سفارش دادم که زیاد سنگین نشه،پیشنهاد میکنم که سایرین هم تهیه کنند
خبر فوری ، زائرانی که در مسیر برگشت هستید ، دوربینهای سرعت مجاز ، فاصله تهران به مشهد ، بشدت فعال هستند و برای اکثر عزیزانیکه در این مسیر هستند چندین پیامک جریمه اومده ، حتما تابع تابلوهای سرعت باشید بخصوص در مناطق مسکونی که سرعتها پایین تر ، قید شده
با سلام، ان شاءالله از دهم تا ۲۲ شهریور، یک خاطره واقعی از دوران دفاع مقدس را بصورت سریالی در کانال خواهم گذاشت ، این خاطره دقیقا در همین تاریخ اتفاق افتاده. 🌹🌹🌹🌹 لطفا ، منتظر بمانید
با سلام ، امشب ، سالگرد شهادت سردار شهید محمود کاوه ، در قله های حاج عمران در کردستان عراق است ، شب عملیات کربلای ۲ ، ان شاءالله از بعدازظهر هم زمان با شروع عملیات خاطراتی از جنس بلور را برایتان به هدیه میگذارم.
بسم الله الرحمن الرحیم با سلام و عرض ادب ابوالفضل مودی هستم ، بسیجی و تخریبچی لشگر ویژه شهدا در سال ۱۳۶۵ ، با اصرار دوستان همرزم آن زمان و بعد از ۳۸ سال ، تصمیم به نوشتن خاطرات دوازده روز تنها ، مجروح و بدون غذا ، زیر سنگر کمین عراق را گرفتم . از نظرات و پیشنهادات شما استفاده میکنم ، ارتباط با اینجانب @GroupLowJa لینک کانال خاطرات کربلای ۲ https://eitaa.com/karbalaie2
قسمت اول خاطرات مجروحیت ابوالفضل مودی یکشنبه ۶۵/۶/۹ ساعت ۳ بعدازظهر شب عملیات کربلای ۲ ، حاج عمران عراق مثل الان همه ی گردان ، در شیار‌‌ کوهی منتظر رسیدن شب بودیم ، چه انتظار سختی !!! خیلی از هم رزمهای تخریب، مثل خودم ، اولین بار بود که به خط می آمدند ، جنگ را همیشه در تلویزیون دیده بودم ، آن هم با جلوه های ویژه و با تلاش کارگردان بمنظور واقعی جلوه دادن صحنه ها، آنجا بود که سوت دو خمپاره و صدای گوش خراش و موج انفجار را برای اولین بار نه در قالب آموزش ، بلکه خارج شده از جنگ افزار دشمن آن هم با هدف کشتن ما ، تجربه کردم، و با فریاد درخواست «امدادگر» ، عمق وحشت جنگ برایمان مشخص شد ، باید گفت بسیجیان امام، پسران نوجوان و کوچک بودند، ولی مردانی مصمم ، مردانی که برای پیشبرد اسلام آمده اند ، نه فقط آزادی ایران و مرزهای آن ، پس مقداری ترس لازمه آمادگی بهتر ، برای جنگ با دژخیمان است. منتظر اذان مغرب هستیم چرا که مرز زمان جدایش روز از شب ، وقت نماز خواهد بود ، پس باید انتظار کشید ، تا شاید آخرین نجوای مخلوق و شاید آخرین عشق بازی با خالق همین نماز باشد ....انتظار انتظار انتظار..... وقت نماز مغرب شده بود که فرمانده گردان دستور دادند سریعاً نماز بخوانید که وقت تنگ است ، آنقدر تنگ که حتی وقت وضو گرفتن نیست تا چه رسد به اینکه بخواهد پوتین ها رو در بیاوریم . و آنجا اولین بار بود که علیرغم عبور یک آب باریک که از کنارمان میگذشت ، تیمم کردیم و حتی با پوتین نماز خواندیم . و آیا واقعا وقت مغرب شده بود یا نه ؟ الله و اعلم... گردان به راه افتاد ، و ما ده نفر بچه های تخریب ، پیش غراولان گردان بودیم ، وظیفه ی ما معبر زدن و رد کردن گردان از میدان مین است . کوله پشتی ، اسلحه ، کلاه آهنی و قیچی سیم خاردار قطع کن و چندتا نارنجک و دیگر ابزارهای تخریب و همچنین راهپیمایی در لابلای کوه های سر به فلک کشیده ،راهپیمایی را سخت میکرد ، در زیر نور ضعیف ماه ،گردان بصورت ستونی در حرکت بود ، گاهاً منّور روی سرمان روشن میشد و تمام منطقه مثل روز روشن میشد و همه زمین گیر میشدند ، بی حرکت و طبق آموزش های که دیده بودیم سعی میکردیم هیچ سرو صدایی تولید نکنیم . گاهی اوقات پای بچه های گردان در مسیر به قوطی یا آشغالی می خورد و صدایی تولید میشد و همه با اضطراب زمین گیر میشدیم و حین اینکه بی حرکت بودیم ، وجعلنا .... میخواندیم و باز خوشحال از اینکه دشمن نفهمیده ادامه میدادیم . تصور اینکه قدم به قدم به دشمن نزدیک می شویم و هر آن احتمال درگیری نه بصورت تفنگ بازی زمان بچگی ، بلکه به قصد کشتن یکدیگر اتفاق بیافتد ، استرس ایجاد میکرد ، اما وقتی رضایت پروردگار از رزم جندالله را در ذهن مرور میکردم ، تمام استرسها و ترسها از سرم شسته شده و آرام میشدم و باز استوارتر از قبل قدم بر میداشتم..... حدود ساعت یک شب ، دقیقا مثل امشب یعنی صبح دوشنبه ۱۰ شهریور ۶۵ ، به خط دشمن رسیدیم ، ما بچه های تخریب جلوی گردان زیر سنگر کمین بصورت عرضی حرکت میکردیم تا اینکه به میدان مین رسیدیم ، گردان عمل کننده پشت سر ما روی زمین نشسته و در تاریکی شب خود را استتار کرده و منتظر اعلام سرگروه تخریب مبنی بر اینکه معبر زده شده و منتظر فرمان حمله از طرف ستاد فرماندهی بودنند . ما شروع به معبر زدن کردیم ، فکر کنم نفر چهارم بودم سه نفر جلوتر بصورت مرغی حرکت میکردند و مین ها را خنثی می کردند ، و من به پهلوی راست اول میدان دراز کشیده بودم و طناب معبر را هدایت میکردم که ناگاه آن اتفاق غیر منتظره بوقوع پیوست ، گردان عمل کننده روی کوه روبرو لو رفتند و تیر اندازی شروع شد به طبع سنگر کمینی که ما زیر آن معبر میزدیم منّور زد ، منطقه مثل روز روشن شد و با ناباوری دید که یک گردان زیر گوششان نشسته و منتظر باز شدن معبر است تا حمله کنند ، تیربار کمین دشمن از ترس ، شروع به تیراندازی کرد و از آنجایی که موقعیت سنگر دشمن حدود بیست متر بالاتر از ما بود و همچنین ما بصورت عرضی حرکت میکردیم ، بر ما تسلط کامل داشت، تیربار با حرکات ضربدری سعی میکرد که ماهارا هدف بگیرد ، آنقدر شرایط سخت بود که همه سینه به خاک چسبیده بودیم تا شرایط بهتر شود و در همین شرایط نیز معبر زدن را ادامه دادیم . دشمن ، برما تسلط کامل داشت ، حتی گاهی با آرپی جی بچه ها رو هدف میگرفت ، اما بخاطر شیب زیاد کوه ، از روی سر بچه ها رد میشد و بطرف پایین دره میرفت و در آنجا منفجر میشد . من همینطور که به سینه دراز کشیده بودم ، حتی کوله پشتی را درآوردم تا از سطح زمین ارتفاع کمتری داشته باشم چون ممکن بود پره های آرپی جی به پشتم بخورد ، .... ادامه دارد .... https://eitaa.com/karbalaie2
قسمت دوم خاطرات مجروحیت ابوالفضل مودی زیر سنگر کمین ، حدوداً ساعت یک و نیم صبح ، ۱۰ شهریور ۶۵ ، مشغول معبر زدن بودیم ، من به پهلوی راست دراز کشیده بودم و به بالای کوه ، به سمت‌ سنگر کمین نگاه میکردم که چطور تیربار دشمن کار میکرد ، ناگهان پشت من با فاصله یک متر ،خمپاره ای بر زمین خورد و از آنجایی که فاصله کم بود ، چنان موج انفجار از کمر به پایین را گرفت که ناخودآگاه از شدت درد ، فریاد زدم ، احساس کردم که از کمرم به پایین قطع شده و همانطور که سمت نگاهم به طرف بالا و سنگر کمین دشمن بود ، به پایین تنه ام نگاه نکردم ، با خود گفتم احتمالا نگاه به آن روحیه ام را ضعیف میکند ، همانطور که نگاهم به بالا بود ، با دست پاهایم را لمس کردم ، دیدم پاهایم کمی حس دارد، آنوقت به پایین نگاه کردم ، اما احساس خیلی بدی در پاهایم داشتم ، تقریبا هیچ حسی نداشت ، بسختی با کلاش چند تیر به سمت سنگر کمین شلیک کردم ، اما بدلیل موج گرفتگی ، اصلا بدنم تحت فرمان من نبود .... عملیات لو رفته بود و بودن بچه ها در آن شرایط هیچ تاثیری نداشت و تقریبا همه گردان عقب نشینی کرده بودند ، چون ما از همه جلوتر بودیم و از طرفی با کمی پیشروی وسط میدان مین بودم و همچنین از ناحیه پشت ران چپ مورد اصابت ترکش و ساق پای چپ گلوله و همچنین پشت زانو ترکشهای ریز اطراف اعصاب خورده بود نمیتوانستم حرکت کنم ، هوا داشت روشن میشد و سرو صداهای تیر و انفجار کم شده بود ، هوا که کاملا روشن شد سنگر کمین من رو میدید و با تیربار بطرفم شلیک میکرد ، گلوله ها در فاصله نیم متری جلوی من به زمین میخورد و گرد و خاکش روی من میریخت ، جالب بود زاویه لوله تیربار با زاویه شیب کوه شرایطی را فراهم کرده بود که یک میلیمتر سر اسلحه پایین می آمد گلوله ها جلوی من میخورد و اگر یک میلیمتر سر اسلحه بالا می آمد گلوله بطرف ته دره میرفت اصطلاحاً دشمن نقطه دید داشت اما نقطه تیر نداشت . در همین حین یک بسیجی از طرف سنگر کمین به طرف من سینه خیز می آمد در حالی که یک پایش از زانو عمود به زمین بود و قسمت پنجه پایش قطع شده و پنجه رو به پاشنه و به پوست آویزان بود ، ازش پرسیدم چی شده ؟ ، گفت دیگه کاری از دستمان بر نمی آید ، رفتم اسیر بشم نامرد منو زد .... ادامه دارد...... https://eitaa.com/karbalaie2
قسمت سوم خاطرات مجروحیت ابوالفضل مودی صبح روز اول ۶۵/۶/۱۰ مثل الان یعنی حدود ساعت ۸ صبح ، وسط میدان مین با جراحتی که داشتم و به انتظار تیر خلاصی یا اسارت ، صدایی شنیدم ، دیدم یکی از بسیجیها که به نظرم آشنا میآمد آن طرف تر مجروح شده و مثل من زمین گیر است ، خود را به من رساند و لحظاتی دست همدیگر را گرفتیم و با احساسی کاملا برادرانه دستهایمان را به هم می فشردیم و برای هم آرزوی نجات سربلندانه و نه اسارت ، میکردیم و بعد از چند لحظه از من جدا شد و دیگر او را ندیدم ..... حدوداً تا ساعت ۹ صبح در همان شرایط وسط میدان مین بودم ، احساس کردم دیگر از سوی کمین تیر اندازی صورت نمیگیرد ، بسختی و با سینه خیز ، کشان کشان خود را به بیرون میدان مین و شیار کوهی که در آن نزدیکی بود رساندم ، دیگر هیچ یک از افراد گردان و حتی دوستان تخریبچی خود را ندیدم ، خیلی خسته بودم و فکرم اصلا کار نمیکرد ، نمیدانستم تکلیفم چیست ؟ خدایا یک پسر ۱۷ ساله که حتی یکبار از خانواده اش جدا نشده، اینجا ، با بدن مجروح و موج گرفتگی شدید ، یکه و تنها چه باید بکند ؟ از فرط خستگی خوابم می برد و شدت درد در ناحیه پا ، اجازه نمیداد خوابم عمیق شود ، ساعتها میگذشت و من بدون هیچ تجربه جنگی از قبل ، خود را به سرنوشت سپرده و منتظر فرجی بودم . آیا دشمن برای جستجو از سنگر خود خارج میشود؟ و اگر ...زبانم لال با اسارت چه کنم؟ پدر و مادر پیرم طاقت خبر اسارت من را ندارند ، افکارم مغشوش بود و در آن حالات گاهی شیطان بازیش میداد و .....لعنت بر شیطان باید تحمل کرد .... و همچنان زمان میگذشت و به شب نزدیک میشدم ... و باز گذشت زمان ، اما انگار امروز با تمام روزهای عمرم فرق می کند اینقدر که به گردونه ی مدار زمین شک کردم!! تقریبا بعدازظهر بود و هواداشت تاریک میشد ، واز آنجایی که برای فرار سریعتر از زیر دید سنگر کمین هم اسلحه ام را انداختم و هم کوله پشتی ، هیچ چیزی برای خوردن نداشتم ، و ترس اینکه هر آن احتمال دارد دشمن برای اسیر کردن و یا زدن تیر خلاصی پیدایش شود ، وجود داشت . هوا گرگ ومیش شده بود ، خود را به صخره ای بزرگی رساندم ، تا در پهلوی سِتَبر آن پناه بگیرم ، اینقدر فکرم مشغول دور و برم بود که هیچ توجهی به جراحتم نداشتم ، و فکر این را نمی کردم که این بی توجهی چه شرایط سختی را در آینده نزدیک برایم رقم خواهد زد، هیچ کسی نبود تا حداقل بگوید «برادر روی زخمت را ببند ، محیط آلوده است ، اینجا مگس های آلوده ....» آی خدای من به یگانگیت قسم من هنوز ۱۷ سال دارم ، و بگذارید صادقانه اعتراف کنم در شهر از تاریکی میترسیدم و تخیل قوی من ، آنقدر سربسرم میگذاشت که تنها در خانه نمی ماندم ، اما نگران نباش خدا بزرگ است ... صخره ای بزرگی که پرتگاه بزرگی را ایجاد کرده بود ، بین این صخره و پرتگاه یک راه باریک باندازه ای که یک نفر دراز بکشد وجود داشت ، خود را به آنجا رساندم تا اینکه شب شد ... ادامه دارد..... https://eitaa.com/karbalaie2
قسمت چهارم خاطرات مجروحیت ابوالفضل مودی شب دوم ۶۵/۶/۱۰ صدای تیربار دشمن ، سکوت شب را می شکست، و تیرهای رسام در تاریکی آسمان همنشین ستارگان میشدند ، از شدت خستگی و بی رَمَقی مابین صخره و پرتگاه خوابم برد , خواب میدیدم که کومله دمکرات من را اسیر کرده اند ، و در خواب اصرار برگرفتن یک لیوان آب داشتم ، ۲۴ ساعت بود که نه آب خورده بودم و نه غذایی و این نیاز حتی درخواب مرا رها نمی کرد . پاسی از شب گذشته بود که صدای سوت خمپاره ها و انفجارات خوابم را تکه پاره کرد ، بعدها فهمیدم که عملیات کربلای ۲ در دو شب متوالی انجام شده بود . و این انفجارات بازخورد این جریان بود . شاید تا صبح چند صد گلوله ی خمپاره اطرافم اصابت کرد اما صخره و پرتگاه من را در میان خود از ترکشها و موج انفجارها محافظت میکردند . بعدها فهمیدم که مراد دلمان محمد بهاری فرمانده تخریب لشگر ویژه شهدا در شب اول و یکه تاز کوههای کردستان یعنی محمود کاوه در شب دوم به شهادت رسیده اند..... کوههای کردستان و تپه ی شهدا و قله ی ۲۵۱۹ حاج عمران، شماها شاهد باشید که چه عزیرانی خون خودرا نثار اصلی ترین مسئله ی این انقلاب یعنی جنگ کردند تا ما و حتی آنهایی که دم از ارتباط با آمریکا میزنند ، امروزه بتوانند در امنیت زندگی کنند ..... ادامه دارد... https://eitaa.com/karbalaie2
قسمت پنجم خاطرات مجروحیت ابوالفضل مودی صبح روز دوم ، سه شنبه ۶۵/۶/۱۱ از اصابت خمپاره های شب گذشته ، منطقه بوی باروت گرفته بود ، در خواب و‌ بیداری بودم ،هوا روشن شده بود ، نمیدانستم که باید چکار‌ کنم؟ از آنجایی که برای رسیدن به آن منطقه شب اول ، راهپیمایی زیادی کرده بودیم و تمام مسیر در تاریکی شب صورت گرفته بود ، نمیدانستم ایران کدام طرف است؟ هر چند که از اول راهپیمایی در شب اول ، من سعی در ثبت موقعیت ماه ، ستاره قطبی و یا هرگونه شاخص دیگر همچون عوارض زمین ، درخت و ... را در حافظه ام داشتم . اما نمیدانستم که دقیقا کجا هستم ؟ پای چپم از زیر زانو کاملا جمع شده بود و نمی توانستم راه بروم ، از کنار صخره خود را به طرف شیار بزرگ بین دوکوه کشیدم ، از فرط خستگی و گرسنگی سرم گیج میرفت و جراحتم شدیدا درد می گرفت اما خیلی حواسم درگیر آن نبود ، یادم هست که برادر جواد فلاح بعدها میگفت که بعد عملیات کربلای دو ، دوستان تخریبچی ما تا چند شب می آمدند و مجروحین و اجساد شهدا را به عقب می آوردند اما از آن جایی که من از مسیر عملیات جدا شده بودم و از ترس اسارت به شیار بین دوکوه پناه برده بودم ، مرا پیدا نکرده بودند ..... در شیار بین دوکوه چند درخت گردو دیدم و از آنجایی که شیب کوه زیاد بود ، شاخه های آن روی سطح زمین بودند ، طوری که به راحتی توانستم سه یا چهار عدد گردو از روی درخت بچینم و اتفاقا چند عدد هم روی زمین ریخته بود ، از گرسنگی سریع با تکه سنگی همه آنها را شکستم اما تقریبا همه آنها پوک بودند و ..... پایین تر از آن درختها، لای شیار کوه ، یک آب باریک دیدم که این آب تا پایین کوه یعنی حدود دویست متری ادامه داشت ، از شدت تشنگی سریع کشان کشان خود را به آب رساندم و با دراز کشیدن از آن آب خوردم ، عمق این آب خیلی کم بود و پُر از موجودات آبزی ، در جیب خودکاری داشتم ، لوله آن را جدا کردم و با کمک آن سعی میکردم از جایی آب بخورم که تمیزتر باشد حین اینکه میدیدم بچه قورباقه ها وارد لوله نشوند .... از صبح کنار آب باریک ، بی هیچ فعالیتی افتاده ام ، برای اوهام فرصت خوبی شده است تا بدون اراده من، سری به گذشته بزند، زمانیکه در هنرستان سید جمال الدین اسد آبادی چهارراه نخریسی درس میخواندم، اسمش رضا بود بله دوست جون جونیم رضا دهقانپور ، عضو فعال بسیج مسجد و پایگاه هاشمی نژاد سیزدهم ضد ، اولین روز بازگشایی مدارس ، سال ۶۱ بود که او را در کلاس دیدم ، هیچکس دیگری در کلاس نبود تنها ، روی اولین ردیف صندلی ، روبه تخته سیاه نشسته بود، هنوز قیافه ی پاک و معصومانه او در ذهنم هست ، با یک سلام با هم رفیق شدیم ، اما چه رفاقتی؟؟ پای من را او به بسیج باز کرد ، شیطان در توهمم خود نمایی میکند و می گوید : «دیدی همین رضا باعث شد که بروی بسیج و عاقبتت اینجا بشود » ، لعنت بر شیطان به زبانم میآید و گور خود را گم میکند تا در این تنهایی با رضا سری به شبهای گشت بسیج بزنیم ، به اردوهای بسیج ، چه روزها و چه شبهایی بود ، چقدر صداقت و چقدر یک رنگی و صفا و صمیمیت؟ ، یکروز او نامه ای را به من داد و گفت من با کاروان بعدی به جبهه میروم ، وقتی رفتم ، این نامه را بده در خانه ی ما !! میدانستم که پدرش اجازه نمی دهد ، او رفت و من نامه را درب منزلشان تحویل دادم، و قبل از باز کردن نامه توسط مادرش ، متواری شدم . یادم هست که جنازه اش را بعد ۱۴ ماه آوردند ، جنازه ای تقریبا متلاشی ، بله شهید رضا دهقانپور ، خدا بیامرزدش .... در این افکار بودم که صدای انفجاری آن طرف تر ، مرا به تنهاییم بازگرداند ، در این تنهایی ، به این انفجارت حاصل از توپخانه ی خودی که به خط دشمن برخورد میکرد ، عادت کرده بودم ، هرزگاهی انفجاری یا خوابم را پاره می کرد و یا فکرم را به هم میریخت ، همین است کاری نمیشود کرد ، باید تحمل کرد ، هرچند که خواننده هم باید صبور باشد ، هنوز روز دوم است !!! .... ادامه دارد.... https://eitaa.com/karbalaie2
قسمت ششم خاطرات مجروحیت ابوالفضل مودی شب سوم ، شب چهارشنبه ۶۵/۶/۱۱ امشب فکرم آسوده تر از دوشب قبل است ، شب اول و دوم پُر از اضطراب و انفجار و ... بود . اما امشب به ظاهر آرامش حکم فرماست ، به گرسنگی عادت کرده بودم و فقط آب میخوردم ، اما بی رمق بودم و جراحتم مزید بیشتر بر آن شده بود ، در دل شب با خود میگفتم : « مادر ! کجایی تا ببینی پسرت کجا گیر کرده است؟ » ، تشنه شده بودم اما از این میترسیدم که جانواران آبزی از طریق لوله خودکار وارد دهانم بشوند ، برای همین ، یک منور لوله ای فسفری کوچک که برای نشانه ی اول میدان مین به ما داده بودند را در آوردم و با کج کردن آن طبق دستور استفاده از آن در آموزش ، نور کمی را تولید میکرد ، راستش را بخواهید همیشه در آموزش میگفتند که نور روشنایی سیگار از فاصله یازده کیلومتری قابل رویت است ، اما من دیگر آب از سرم گذشته بود و خیلی برایم مهم نبود ، پس با کمی مواظبت و جلوگیری از روشن کردن محیط، آن را سر لوله خودکار گرفتم و با دیدن عمق دو سانتی متری آب جاری ، آب خوردم ، هر چند فقط حدودا چند دقیقه بیشتر نور نداشت و همین یک دانه را بیشتر نداشتم ، اما از همان یکدانه استفاده کردم ، چه کسی میداند ، شاید فردا شب اینجا نباشم و دیگر نیازی به ٱب خوردن با لوله خودکار در شب نباشد .... ادامه دارد .... https://eitaa.com/karbalaie2
با سلام خدمت همه عزیزان ، شرمنده اگر خواندن خاطرات وقت شمارو میگیره ، لطفا اگه مطلبی یا نظری دارید بفرمایید @LowJaGroupMashhad 🙏🙏
قسمت هفتم خاطرات مجروحیت ابوالفضل مودی صبح روز سوم ، چهارشنبه ۶۵/۶/۱۲ تا صبح از درد جراحتم رنج میبردم و انتظار روشنایی روز را می کشیدم ، خودم نمیدانستم چرا ، اما از روی کنجکاوی از لابلای شیار کوه پایین می آمدم و سعی میکردم که از کنار آب دور نشوم چراکه تشنگی را نمیتوانستم تحمل کنم، سرعتم بسیار کم بود ، اصلا برایم مهم نبود که دستانم را کجا میگذارم !! کف دستم را روی خارو خاشاک میگذاشتم و از کوچکترین ارتفاع حتی یکمتری خود را به پایین پرت میکردم و گاهی از درد لرزش ماهیچه های ران مجروحم ، آهی از دلم کنده میشد، سه روز بود که حتی یک لقمه غذا نخورده بودم ، در این گیرو دار اینقدر داخل زخمم میخارید که نمیدانستم چکار کنم ؟همینطور که نشسته بودم زانوی چپم را چسباندم به سینه ام و برای اولین بار داخل زخمم که پشت ران چپ بود را نگاه کردم ، حدود یک کف دست حفره ی زخم بود ، وای خدای من چقدر چرک کرده ، تمام حفره ی زخمم پر از چرک بود ، خیلی شُکه شده بودم ، فکرم درگیر حجم چرکها بود که ناگهان دیدم داخل چرکها حرکتهای عجیبی دیده میشود ، شبیه وول وول ریزی در تمام زخم احساس میشد ، خدایا این ضربان قلب است که از حرکت اندام بدن دیده میشود؟ ناگهان زبانم بدون اراده شروع به حرف زدن کرد : « وای خدا اینها کرمه؟ ؟!!!!» آهی از حنجره ام بیرون آمد که ..... توی عمرم اینقدر تا آن لحظه استرس به من وارد نشده بود !!! خدایا ! گرسنگی ، افتادن وسط دشمن ، یکه و تنها ، آینده ای مجهول ، اصلا همه به هیچ ، با این کرمها چه کنم؟ نهیبی از داخل میگفت :« ابوالفضل توکلت کجا رفته ؟ » . چشمانم را بستم و با ندای دل به آسمان نجوا میکردم ، « حتما دلیلی دارد و من آن را نمیفهمم » ، حتی میترسیدم که بگویم خدایا این دیگر....؟ غلط کردم خدایا من مجاز نیستم حتی اعتراض کنم ، چشم این را هم تحمل میکنم ..... ناخنگیری داشتم به کمک آن لباس گرمی که شب عملیات به من داده بودند را تکه تکه مثل باند بریدم و دور ران و روی زخم را بستم ، اما میدانستم که زخم بدون شستشو با بتادین آن هم پر از چرک هیچ تاثیری ندارد ... اینجا بود که فهمیدم این کرمها لارو مگس هاست و نشستن مگسها روی زخم و تخم ریزی آنها داخل زخم باعث .. نگاهم به پای چپم عوض شده بود به پای چپم ، بدیده ی یک عضو بدردنخور و ناکارآمد نگاه میکردم ، با خودم میگفتم حتی اگر الان نجات پیدا کنم و مرا به بیمارستان ببرند پای چپم را کامل قطع میکنند . دیگر از دشمن نمیترسیدم و دائم با خود فکر میکردم ، نکند که کرمها از رگها به تمام بدنم نفوذ کنند !! یعنی واقعا میشود؟؟؟ خدایا خودت کمک کن . وقتی سیبی را با چاقو نصف میکنیم و کرمی را وسط آن میبینیم چه حالی پیدا میکنیم حالا من با این.....خدایا صبر بده ، تا کی باید اینجا بمانم؟ تا کی باید با این زخم و کرمها .... دیگر اکنون آفتاب ، همه جا را احاطه کرده و از شدت گرما که تاب مرا بریده بود ، به مقصد سایه ای کوچک خود را روی زمین کشیدم ، دیگر حالا بیشتر موظب پای چپم هستم ، دائم بانداژ که نه ، شلوار گرمم که اکنون باند و مهاری برای لرزشهای پا شده را چک میکردم ، اما واقعا محیط زیر بانداژ ، آماده تر برای رشد کرمها نشده؟ !!! به هرجایی نگاه میکردم ، حتی با خودم زیر لب شعر می خواندم و گریه میکردم ، شعرهایی که در واحد تخریب با هم میخواندیم و گریه میکردیم ، بار بگشایید ، اینجا کربلاست ، آب و خاکش با دل و جان آشناست ، اما حواسم از نمایی که از زخمم ، دیده بودم پرت نمیشد . قرآن کوچکی که در آموزش تربت جام گرفته بودم را باز میکردم و میخواندم ، و از خداوند استمداد می خواستم . بی انگیزه و گرسنه ، به تکه سنگی تکیه زده بودم ، آفتاب رو به زوال بود ، چشمانم چون بدنم بی حال و بی رمق و بطور نیمه باز به کوه روبرو. متمرکز بود ، اما حواسم اصلا آنجا نبود ، ایکاش میشد جسم فیزیکی را هم مثل خیال در پهنای جهان هستی ، در اندک زمانی جابجا کرد ، آنگاه خیلی راحت خانه را انتخاب میکردم و در چشم بر هم زدنی ، کنار پدر و مادر پیرم بودم ، و روبروی آنها می نشستم و سیر تا پیاز این چند روز را برایشان تعریف میکردم ، اما نه ، آنها طاقت شنیدن اینها را ندارند ، اکنون که خودم پسری ۲۰ ساله دارم ، بارها شده خودم را جای پدر و مادران آن زمان میگذارم ، الله و اکبر چه صبری داشتند ؟ و چه انگیزه ای ؟ حتی بالاتر از شوری که در سر ما جوانان بود . خداوند همه آنها را بیامرزد . ادامه دارد... https://eitaa.com/karbalaie2
قسمت هشتم خاطرات مجروحیت ابوالفضل مودی شب چهارم ، شب پنجشنبه ۶۵/۶/۱۲ انرژیم ، ساعت به ساعت رو به تقلیل است ، تا به چه زمانی اینجا باید به این حال بگذرانم ؟ چقدر ساعت ها کُند می گذرد !!! ناگهان صدایی شنیدم ، صدایی که هر آن ، نزدیک و نزدیکتر می شد ، خدایا صدای چیست ؟ آیا صدای پای حیوان یا نه صدای خِش خِش سُر خوردن مار بر روی علفهای خشک است ؟ نمی دانم؟ شاید دشمنان از وجود من ، در زیر پایشان خبردار شدند !! نه ، نه حتما .... که ناگهان سایه دونفر بر روی تپه ی کنار ، زودتر از صاحبانشان به من رسیدند ، زهره ترک شدم ، ایستادند و خدایا بفریادم برس ، یکی از آنها جلو آمد و گفت : -«ایرانی هستی ؟ » صدای فارسی صحبت کردن آنها بهترین صدایی بود که تا آن زمان شنیده بودم -گفتم : بله شما که هستید؟ -ایرانی هستیم ، و ادامه داد : مجروح شدی؟ با صدای ضعیفی گفتم - بله پای چپم ٬ - میتوانی راه بروی؟ - نه برانکاردی همراه داشتند ، مرا روی آن خواباندند ، و دونفری مرا از لابلای خارو خاشاک بآرامی حمل میکردند اینقدر خوشحال بودم که روی برانکارد به آسمان که نه به خداوند لبخند میزدم ، خدایا شکرت ، الحمدلله ... دستم را روی بانداژ پا که نه روی زانوی چپ گذاشتم و با آن در ذهنم حرف میزدم ، خیالت راحت ، نجات پیدا کردیم ، بعد از رسیدن به خط خودمان ، سریعا ما را میبرند بهداری ، پس کمی طاقت بیاور ..... ناگهان موج انفجار خمپاره ای مرا از روی برانکارد بر زمین زد ، به خود میپیچیدم و شتابزده به چپ و راست نگاه کردم ، با تعجب دیدم هوا روشن شده و نه از امدادگر خبری بود و نه از برانکارد ، وای خدا ...این چه خوابی بود ؟ چقدر خوشحال شده بودم ، یعنی باز باید سوار بر سرسره ی ناامیدی شوم؟ جداً این خواب بود ؟ ای وای خدایا .... ادامه دارد... https://eitaa.com/karbalaie2