eitaa logo
گروه تولیدی لوجا LowJa
854 دنبال‌کننده
26 عکس
3 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
خبر فوری ، زائرانی که در مسیر برگشت هستید ، دوربینهای سرعت مجاز ، فاصله تهران به مشهد ، بشدت فعال هستند و برای اکثر عزیزانیکه در این مسیر هستند چندین پیامک جریمه اومده ، حتما تابع تابلوهای سرعت باشید بخصوص در مناطق مسکونی که سرعتها پایین تر ، قید شده
با سلام، ان شاءالله از دهم تا ۲۲ شهریور، یک خاطره واقعی از دوران دفاع مقدس را بصورت سریالی در کانال خواهم گذاشت ، این خاطره دقیقا در همین تاریخ اتفاق افتاده. 🌹🌹🌹🌹 لطفا ، منتظر بمانید
با سلام ، امشب ، سالگرد شهادت سردار شهید محمود کاوه ، در قله های حاج عمران در کردستان عراق است ، شب عملیات کربلای ۲ ، ان شاءالله از بعدازظهر هم زمان با شروع عملیات خاطراتی از جنس بلور را برایتان به هدیه میگذارم.
بسم الله الرحمن الرحیم با سلام و عرض ادب ابوالفضل مودی هستم ، بسیجی و تخریبچی لشگر ویژه شهدا در سال ۱۳۶۵ ، با اصرار دوستان همرزم آن زمان و بعد از ۳۸ سال ، تصمیم به نوشتن خاطرات دوازده روز تنها ، مجروح و بدون غذا ، زیر سنگر کمین عراق را گرفتم . از نظرات و پیشنهادات شما استفاده میکنم ، ارتباط با اینجانب @GroupLowJa لینک کانال خاطرات کربلای ۲ https://eitaa.com/karbalaie2
قسمت اول خاطرات مجروحیت ابوالفضل مودی یکشنبه ۶۵/۶/۹ ساعت ۳ بعدازظهر شب عملیات کربلای ۲ ، حاج عمران عراق مثل الان همه ی گردان ، در شیار‌‌ کوهی منتظر رسیدن شب بودیم ، چه انتظار سختی !!! خیلی از هم رزمهای تخریب، مثل خودم ، اولین بار بود که به خط می آمدند ، جنگ را همیشه در تلویزیون دیده بودم ، آن هم با جلوه های ویژه و با تلاش کارگردان بمنظور واقعی جلوه دادن صحنه ها، آنجا بود که سوت دو خمپاره و صدای گوش خراش و موج انفجار را برای اولین بار نه در قالب آموزش ، بلکه خارج شده از جنگ افزار دشمن آن هم با هدف کشتن ما ، تجربه کردم، و با فریاد درخواست «امدادگر» ، عمق وحشت جنگ برایمان مشخص شد ، باید گفت بسیجیان امام، پسران نوجوان و کوچک بودند، ولی مردانی مصمم ، مردانی که برای پیشبرد اسلام آمده اند ، نه فقط آزادی ایران و مرزهای آن ، پس مقداری ترس لازمه آمادگی بهتر ، برای جنگ با دژخیمان است. منتظر اذان مغرب هستیم چرا که مرز زمان جدایش روز از شب ، وقت نماز خواهد بود ، پس باید انتظار کشید ، تا شاید آخرین نجوای مخلوق و شاید آخرین عشق بازی با خالق همین نماز باشد ....انتظار انتظار انتظار..... وقت نماز مغرب شده بود که فرمانده گردان دستور دادند سریعاً نماز بخوانید که وقت تنگ است ، آنقدر تنگ که حتی وقت وضو گرفتن نیست تا چه رسد به اینکه بخواهد پوتین ها رو در بیاوریم . و آنجا اولین بار بود که علیرغم عبور یک آب باریک که از کنارمان میگذشت ، تیمم کردیم و حتی با پوتین نماز خواندیم . و آیا واقعا وقت مغرب شده بود یا نه ؟ الله و اعلم... گردان به راه افتاد ، و ما ده نفر بچه های تخریب ، پیش غراولان گردان بودیم ، وظیفه ی ما معبر زدن و رد کردن گردان از میدان مین است . کوله پشتی ، اسلحه ، کلاه آهنی و قیچی سیم خاردار قطع کن و چندتا نارنجک و دیگر ابزارهای تخریب و همچنین راهپیمایی در لابلای کوه های سر به فلک کشیده ،راهپیمایی را سخت میکرد ، در زیر نور ضعیف ماه ،گردان بصورت ستونی در حرکت بود ، گاهاً منّور روی سرمان روشن میشد و تمام منطقه مثل روز روشن میشد و همه زمین گیر میشدند ، بی حرکت و طبق آموزش های که دیده بودیم سعی میکردیم هیچ سرو صدایی تولید نکنیم . گاهی اوقات پای بچه های گردان در مسیر به قوطی یا آشغالی می خورد و صدایی تولید میشد و همه با اضطراب زمین گیر میشدیم و حین اینکه بی حرکت بودیم ، وجعلنا .... میخواندیم و باز خوشحال از اینکه دشمن نفهمیده ادامه میدادیم . تصور اینکه قدم به قدم به دشمن نزدیک می شویم و هر آن احتمال درگیری نه بصورت تفنگ بازی زمان بچگی ، بلکه به قصد کشتن یکدیگر اتفاق بیافتد ، استرس ایجاد میکرد ، اما وقتی رضایت پروردگار از رزم جندالله را در ذهن مرور میکردم ، تمام استرسها و ترسها از سرم شسته شده و آرام میشدم و باز استوارتر از قبل قدم بر میداشتم..... حدود ساعت یک شب ، دقیقا مثل امشب یعنی صبح دوشنبه ۱۰ شهریور ۶۵ ، به خط دشمن رسیدیم ، ما بچه های تخریب جلوی گردان زیر سنگر کمین بصورت عرضی حرکت میکردیم تا اینکه به میدان مین رسیدیم ، گردان عمل کننده پشت سر ما روی زمین نشسته و در تاریکی شب خود را استتار کرده و منتظر اعلام سرگروه تخریب مبنی بر اینکه معبر زده شده و منتظر فرمان حمله از طرف ستاد فرماندهی بودنند . ما شروع به معبر زدن کردیم ، فکر کنم نفر چهارم بودم سه نفر جلوتر بصورت مرغی حرکت میکردند و مین ها را خنثی می کردند ، و من به پهلوی راست اول میدان دراز کشیده بودم و طناب معبر را هدایت میکردم که ناگاه آن اتفاق غیر منتظره بوقوع پیوست ، گردان عمل کننده روی کوه روبرو لو رفتند و تیر اندازی شروع شد به طبع سنگر کمینی که ما زیر آن معبر میزدیم منّور زد ، منطقه مثل روز روشن شد و با ناباوری دید که یک گردان زیر گوششان نشسته و منتظر باز شدن معبر است تا حمله کنند ، تیربار کمین دشمن از ترس ، شروع به تیراندازی کرد و از آنجایی که موقعیت سنگر دشمن حدود بیست متر بالاتر از ما بود و همچنین ما بصورت عرضی حرکت میکردیم ، بر ما تسلط کامل داشت، تیربار با حرکات ضربدری سعی میکرد که ماهارا هدف بگیرد ، آنقدر شرایط سخت بود که همه سینه به خاک چسبیده بودیم تا شرایط بهتر شود و در همین شرایط نیز معبر زدن را ادامه دادیم . دشمن ، برما تسلط کامل داشت ، حتی گاهی با آرپی جی بچه ها رو هدف میگرفت ، اما بخاطر شیب زیاد کوه ، از روی سر بچه ها رد میشد و بطرف پایین دره میرفت و در آنجا منفجر میشد . من همینطور که به سینه دراز کشیده بودم ، حتی کوله پشتی را درآوردم تا از سطح زمین ارتفاع کمتری داشته باشم چون ممکن بود پره های آرپی جی به پشتم بخورد ، .... ادامه دارد .... https://eitaa.com/karbalaie2
قسمت دوم خاطرات مجروحیت ابوالفضل مودی زیر سنگر کمین ، حدوداً ساعت یک و نیم صبح ، ۱۰ شهریور ۶۵ ، مشغول معبر زدن بودیم ، من به پهلوی راست دراز کشیده بودم و به بالای کوه ، به سمت‌ سنگر کمین نگاه میکردم که چطور تیربار دشمن کار میکرد ، ناگهان پشت من با فاصله یک متر ،خمپاره ای بر زمین خورد و از آنجایی که فاصله کم بود ، چنان موج انفجار از کمر به پایین را گرفت که ناخودآگاه از شدت درد ، فریاد زدم ، احساس کردم که از کمرم به پایین قطع شده و همانطور که سمت نگاهم به طرف بالا و سنگر کمین دشمن بود ، به پایین تنه ام نگاه نکردم ، با خود گفتم احتمالا نگاه به آن روحیه ام را ضعیف میکند ، همانطور که نگاهم به بالا بود ، با دست پاهایم را لمس کردم ، دیدم پاهایم کمی حس دارد، آنوقت به پایین نگاه کردم ، اما احساس خیلی بدی در پاهایم داشتم ، تقریبا هیچ حسی نداشت ، بسختی با کلاش چند تیر به سمت سنگر کمین شلیک کردم ، اما بدلیل موج گرفتگی ، اصلا بدنم تحت فرمان من نبود .... عملیات لو رفته بود و بودن بچه ها در آن شرایط هیچ تاثیری نداشت و تقریبا همه گردان عقب نشینی کرده بودند ، چون ما از همه جلوتر بودیم و از طرفی با کمی پیشروی وسط میدان مین بودم و همچنین از ناحیه پشت ران چپ مورد اصابت ترکش و ساق پای چپ گلوله و همچنین پشت زانو ترکشهای ریز اطراف اعصاب خورده بود نمیتوانستم حرکت کنم ، هوا داشت روشن میشد و سرو صداهای تیر و انفجار کم شده بود ، هوا که کاملا روشن شد سنگر کمین من رو میدید و با تیربار بطرفم شلیک میکرد ، گلوله ها در فاصله نیم متری جلوی من به زمین میخورد و گرد و خاکش روی من میریخت ، جالب بود زاویه لوله تیربار با زاویه شیب کوه شرایطی را فراهم کرده بود که یک میلیمتر سر اسلحه پایین می آمد گلوله ها جلوی من میخورد و اگر یک میلیمتر سر اسلحه بالا می آمد گلوله بطرف ته دره میرفت اصطلاحاً دشمن نقطه دید داشت اما نقطه تیر نداشت . در همین حین یک بسیجی از طرف سنگر کمین به طرف من سینه خیز می آمد در حالی که یک پایش از زانو عمود به زمین بود و قسمت پنجه پایش قطع شده و پنجه رو به پاشنه و به پوست آویزان بود ، ازش پرسیدم چی شده ؟ ، گفت دیگه کاری از دستمان بر نمی آید ، رفتم اسیر بشم نامرد منو زد .... ادامه دارد...... https://eitaa.com/karbalaie2
قسمت سوم خاطرات مجروحیت ابوالفضل مودی صبح روز اول ۶۵/۶/۱۰ مثل الان یعنی حدود ساعت ۸ صبح ، وسط میدان مین با جراحتی که داشتم و به انتظار تیر خلاصی یا اسارت ، صدایی شنیدم ، دیدم یکی از بسیجیها که به نظرم آشنا میآمد آن طرف تر مجروح شده و مثل من زمین گیر است ، خود را به من رساند و لحظاتی دست همدیگر را گرفتیم و با احساسی کاملا برادرانه دستهایمان را به هم می فشردیم و برای هم آرزوی نجات سربلندانه و نه اسارت ، میکردیم و بعد از چند لحظه از من جدا شد و دیگر او را ندیدم ..... حدوداً تا ساعت ۹ صبح در همان شرایط وسط میدان مین بودم ، احساس کردم دیگر از سوی کمین تیر اندازی صورت نمیگیرد ، بسختی و با سینه خیز ، کشان کشان خود را به بیرون میدان مین و شیار کوهی که در آن نزدیکی بود رساندم ، دیگر هیچ یک از افراد گردان و حتی دوستان تخریبچی خود را ندیدم ، خیلی خسته بودم و فکرم اصلا کار نمیکرد ، نمیدانستم تکلیفم چیست ؟ خدایا یک پسر ۱۷ ساله که حتی یکبار از خانواده اش جدا نشده، اینجا ، با بدن مجروح و موج گرفتگی شدید ، یکه و تنها چه باید بکند ؟ از فرط خستگی خوابم می برد و شدت درد در ناحیه پا ، اجازه نمیداد خوابم عمیق شود ، ساعتها میگذشت و من بدون هیچ تجربه جنگی از قبل ، خود را به سرنوشت سپرده و منتظر فرجی بودم . آیا دشمن برای جستجو از سنگر خود خارج میشود؟ و اگر ...زبانم لال با اسارت چه کنم؟ پدر و مادر پیرم طاقت خبر اسارت من را ندارند ، افکارم مغشوش بود و در آن حالات گاهی شیطان بازیش میداد و .....لعنت بر شیطان باید تحمل کرد .... و همچنان زمان میگذشت و به شب نزدیک میشدم ... و باز گذشت زمان ، اما انگار امروز با تمام روزهای عمرم فرق می کند اینقدر که به گردونه ی مدار زمین شک کردم!! تقریبا بعدازظهر بود و هواداشت تاریک میشد ، واز آنجایی که برای فرار سریعتر از زیر دید سنگر کمین هم اسلحه ام را انداختم و هم کوله پشتی ، هیچ چیزی برای خوردن نداشتم ، و ترس اینکه هر آن احتمال دارد دشمن برای اسیر کردن و یا زدن تیر خلاصی پیدایش شود ، وجود داشت . هوا گرگ ومیش شده بود ، خود را به صخره ای بزرگی رساندم ، تا در پهلوی سِتَبر آن پناه بگیرم ، اینقدر فکرم مشغول دور و برم بود که هیچ توجهی به جراحتم نداشتم ، و فکر این را نمی کردم که این بی توجهی چه شرایط سختی را در آینده نزدیک برایم رقم خواهد زد، هیچ کسی نبود تا حداقل بگوید «برادر روی زخمت را ببند ، محیط آلوده است ، اینجا مگس های آلوده ....» آی خدای من به یگانگیت قسم من هنوز ۱۷ سال دارم ، و بگذارید صادقانه اعتراف کنم در شهر از تاریکی میترسیدم و تخیل قوی من ، آنقدر سربسرم میگذاشت که تنها در خانه نمی ماندم ، اما نگران نباش خدا بزرگ است ... صخره ای بزرگی که پرتگاه بزرگی را ایجاد کرده بود ، بین این صخره و پرتگاه یک راه باریک باندازه ای که یک نفر دراز بکشد وجود داشت ، خود را به آنجا رساندم تا اینکه شب شد ... ادامه دارد..... https://eitaa.com/karbalaie2
قسمت چهارم خاطرات مجروحیت ابوالفضل مودی شب دوم ۶۵/۶/۱۰ صدای تیربار دشمن ، سکوت شب را می شکست، و تیرهای رسام در تاریکی آسمان همنشین ستارگان میشدند ، از شدت خستگی و بی رَمَقی مابین صخره و پرتگاه خوابم برد , خواب میدیدم که کومله دمکرات من را اسیر کرده اند ، و در خواب اصرار برگرفتن یک لیوان آب داشتم ، ۲۴ ساعت بود که نه آب خورده بودم و نه غذایی و این نیاز حتی درخواب مرا رها نمی کرد . پاسی از شب گذشته بود که صدای سوت خمپاره ها و انفجارات خوابم را تکه پاره کرد ، بعدها فهمیدم که عملیات کربلای ۲ در دو شب متوالی انجام شده بود . و این انفجارات بازخورد این جریان بود . شاید تا صبح چند صد گلوله ی خمپاره اطرافم اصابت کرد اما صخره و پرتگاه من را در میان خود از ترکشها و موج انفجارها محافظت میکردند . بعدها فهمیدم که مراد دلمان محمد بهاری فرمانده تخریب لشگر ویژه شهدا در شب اول و یکه تاز کوههای کردستان یعنی محمود کاوه در شب دوم به شهادت رسیده اند..... کوههای کردستان و تپه ی شهدا و قله ی ۲۵۱۹ حاج عمران، شماها شاهد باشید که چه عزیرانی خون خودرا نثار اصلی ترین مسئله ی این انقلاب یعنی جنگ کردند تا ما و حتی آنهایی که دم از ارتباط با آمریکا میزنند ، امروزه بتوانند در امنیت زندگی کنند ..... ادامه دارد... https://eitaa.com/karbalaie2
قسمت پنجم خاطرات مجروحیت ابوالفضل مودی صبح روز دوم ، سه شنبه ۶۵/۶/۱۱ از اصابت خمپاره های شب گذشته ، منطقه بوی باروت گرفته بود ، در خواب و‌ بیداری بودم ،هوا روشن شده بود ، نمیدانستم که باید چکار‌ کنم؟ از آنجایی که برای رسیدن به آن منطقه شب اول ، راهپیمایی زیادی کرده بودیم و تمام مسیر در تاریکی شب صورت گرفته بود ، نمیدانستم ایران کدام طرف است؟ هر چند که از اول راهپیمایی در شب اول ، من سعی در ثبت موقعیت ماه ، ستاره قطبی و یا هرگونه شاخص دیگر همچون عوارض زمین ، درخت و ... را در حافظه ام داشتم . اما نمیدانستم که دقیقا کجا هستم ؟ پای چپم از زیر زانو کاملا جمع شده بود و نمی توانستم راه بروم ، از کنار صخره خود را به طرف شیار بزرگ بین دوکوه کشیدم ، از فرط خستگی و گرسنگی سرم گیج میرفت و جراحتم شدیدا درد می گرفت اما خیلی حواسم درگیر آن نبود ، یادم هست که برادر جواد فلاح بعدها میگفت که بعد عملیات کربلای دو ، دوستان تخریبچی ما تا چند شب می آمدند و مجروحین و اجساد شهدا را به عقب می آوردند اما از آن جایی که من از مسیر عملیات جدا شده بودم و از ترس اسارت به شیار بین دوکوه پناه برده بودم ، مرا پیدا نکرده بودند ..... در شیار بین دوکوه چند درخت گردو دیدم و از آنجایی که شیب کوه زیاد بود ، شاخه های آن روی سطح زمین بودند ، طوری که به راحتی توانستم سه یا چهار عدد گردو از روی درخت بچینم و اتفاقا چند عدد هم روی زمین ریخته بود ، از گرسنگی سریع با تکه سنگی همه آنها را شکستم اما تقریبا همه آنها پوک بودند و ..... پایین تر از آن درختها، لای شیار کوه ، یک آب باریک دیدم که این آب تا پایین کوه یعنی حدود دویست متری ادامه داشت ، از شدت تشنگی سریع کشان کشان خود را به آب رساندم و با دراز کشیدن از آن آب خوردم ، عمق این آب خیلی کم بود و پُر از موجودات آبزی ، در جیب خودکاری داشتم ، لوله آن را جدا کردم و با کمک آن سعی میکردم از جایی آب بخورم که تمیزتر باشد حین اینکه میدیدم بچه قورباقه ها وارد لوله نشوند .... از صبح کنار آب باریک ، بی هیچ فعالیتی افتاده ام ، برای اوهام فرصت خوبی شده است تا بدون اراده من، سری به گذشته بزند، زمانیکه در هنرستان سید جمال الدین اسد آبادی چهارراه نخریسی درس میخواندم، اسمش رضا بود بله دوست جون جونیم رضا دهقانپور ، عضو فعال بسیج مسجد و پایگاه هاشمی نژاد سیزدهم ضد ، اولین روز بازگشایی مدارس ، سال ۶۱ بود که او را در کلاس دیدم ، هیچکس دیگری در کلاس نبود تنها ، روی اولین ردیف صندلی ، روبه تخته سیاه نشسته بود، هنوز قیافه ی پاک و معصومانه او در ذهنم هست ، با یک سلام با هم رفیق شدیم ، اما چه رفاقتی؟؟ پای من را او به بسیج باز کرد ، شیطان در توهمم خود نمایی میکند و می گوید : «دیدی همین رضا باعث شد که بروی بسیج و عاقبتت اینجا بشود » ، لعنت بر شیطان به زبانم میآید و گور خود را گم میکند تا در این تنهایی با رضا سری به شبهای گشت بسیج بزنیم ، به اردوهای بسیج ، چه روزها و چه شبهایی بود ، چقدر صداقت و چقدر یک رنگی و صفا و صمیمیت؟ ، یکروز او نامه ای را به من داد و گفت من با کاروان بعدی به جبهه میروم ، وقتی رفتم ، این نامه را بده در خانه ی ما !! میدانستم که پدرش اجازه نمی دهد ، او رفت و من نامه را درب منزلشان تحویل دادم، و قبل از باز کردن نامه توسط مادرش ، متواری شدم . یادم هست که جنازه اش را بعد ۱۴ ماه آوردند ، جنازه ای تقریبا متلاشی ، بله شهید رضا دهقانپور ، خدا بیامرزدش .... در این افکار بودم که صدای انفجاری آن طرف تر ، مرا به تنهاییم بازگرداند ، در این تنهایی ، به این انفجارت حاصل از توپخانه ی خودی که به خط دشمن برخورد میکرد ، عادت کرده بودم ، هرزگاهی انفجاری یا خوابم را پاره می کرد و یا فکرم را به هم میریخت ، همین است کاری نمیشود کرد ، باید تحمل کرد ، هرچند که خواننده هم باید صبور باشد ، هنوز روز دوم است !!! .... ادامه دارد.... https://eitaa.com/karbalaie2
قسمت ششم خاطرات مجروحیت ابوالفضل مودی شب سوم ، شب چهارشنبه ۶۵/۶/۱۱ امشب فکرم آسوده تر از دوشب قبل است ، شب اول و دوم پُر از اضطراب و انفجار و ... بود . اما امشب به ظاهر آرامش حکم فرماست ، به گرسنگی عادت کرده بودم و فقط آب میخوردم ، اما بی رمق بودم و جراحتم مزید بیشتر بر آن شده بود ، در دل شب با خود میگفتم : « مادر ! کجایی تا ببینی پسرت کجا گیر کرده است؟ » ، تشنه شده بودم اما از این میترسیدم که جانواران آبزی از طریق لوله خودکار وارد دهانم بشوند ، برای همین ، یک منور لوله ای فسفری کوچک که برای نشانه ی اول میدان مین به ما داده بودند را در آوردم و با کج کردن آن طبق دستور استفاده از آن در آموزش ، نور کمی را تولید میکرد ، راستش را بخواهید همیشه در آموزش میگفتند که نور روشنایی سیگار از فاصله یازده کیلومتری قابل رویت است ، اما من دیگر آب از سرم گذشته بود و خیلی برایم مهم نبود ، پس با کمی مواظبت و جلوگیری از روشن کردن محیط، آن را سر لوله خودکار گرفتم و با دیدن عمق دو سانتی متری آب جاری ، آب خوردم ، هر چند فقط حدودا چند دقیقه بیشتر نور نداشت و همین یک دانه را بیشتر نداشتم ، اما از همان یکدانه استفاده کردم ، چه کسی میداند ، شاید فردا شب اینجا نباشم و دیگر نیازی به ٱب خوردن با لوله خودکار در شب نباشد .... ادامه دارد .... https://eitaa.com/karbalaie2
با سلام خدمت همه عزیزان ، شرمنده اگر خواندن خاطرات وقت شمارو میگیره ، لطفا اگه مطلبی یا نظری دارید بفرمایید @LowJaGroupMashhad 🙏🙏
قسمت هفتم خاطرات مجروحیت ابوالفضل مودی صبح روز سوم ، چهارشنبه ۶۵/۶/۱۲ تا صبح از درد جراحتم رنج میبردم و انتظار روشنایی روز را می کشیدم ، خودم نمیدانستم چرا ، اما از روی کنجکاوی از لابلای شیار کوه پایین می آمدم و سعی میکردم که از کنار آب دور نشوم چراکه تشنگی را نمیتوانستم تحمل کنم، سرعتم بسیار کم بود ، اصلا برایم مهم نبود که دستانم را کجا میگذارم !! کف دستم را روی خارو خاشاک میگذاشتم و از کوچکترین ارتفاع حتی یکمتری خود را به پایین پرت میکردم و گاهی از درد لرزش ماهیچه های ران مجروحم ، آهی از دلم کنده میشد، سه روز بود که حتی یک لقمه غذا نخورده بودم ، در این گیرو دار اینقدر داخل زخمم میخارید که نمیدانستم چکار کنم ؟همینطور که نشسته بودم زانوی چپم را چسباندم به سینه ام و برای اولین بار داخل زخمم که پشت ران چپ بود را نگاه کردم ، حدود یک کف دست حفره ی زخم بود ، وای خدای من چقدر چرک کرده ، تمام حفره ی زخمم پر از چرک بود ، خیلی شُکه شده بودم ، فکرم درگیر حجم چرکها بود که ناگهان دیدم داخل چرکها حرکتهای عجیبی دیده میشود ، شبیه وول وول ریزی در تمام زخم احساس میشد ، خدایا این ضربان قلب است که از حرکت اندام بدن دیده میشود؟ ناگهان زبانم بدون اراده شروع به حرف زدن کرد : « وای خدا اینها کرمه؟ ؟!!!!» آهی از حنجره ام بیرون آمد که ..... توی عمرم اینقدر تا آن لحظه استرس به من وارد نشده بود !!! خدایا ! گرسنگی ، افتادن وسط دشمن ، یکه و تنها ، آینده ای مجهول ، اصلا همه به هیچ ، با این کرمها چه کنم؟ نهیبی از داخل میگفت :« ابوالفضل توکلت کجا رفته ؟ » . چشمانم را بستم و با ندای دل به آسمان نجوا میکردم ، « حتما دلیلی دارد و من آن را نمیفهمم » ، حتی میترسیدم که بگویم خدایا این دیگر....؟ غلط کردم خدایا من مجاز نیستم حتی اعتراض کنم ، چشم این را هم تحمل میکنم ..... ناخنگیری داشتم به کمک آن لباس گرمی که شب عملیات به من داده بودند را تکه تکه مثل باند بریدم و دور ران و روی زخم را بستم ، اما میدانستم که زخم بدون شستشو با بتادین آن هم پر از چرک هیچ تاثیری ندارد ... اینجا بود که فهمیدم این کرمها لارو مگس هاست و نشستن مگسها روی زخم و تخم ریزی آنها داخل زخم باعث .. نگاهم به پای چپم عوض شده بود به پای چپم ، بدیده ی یک عضو بدردنخور و ناکارآمد نگاه میکردم ، با خودم میگفتم حتی اگر الان نجات پیدا کنم و مرا به بیمارستان ببرند پای چپم را کامل قطع میکنند . دیگر از دشمن نمیترسیدم و دائم با خود فکر میکردم ، نکند که کرمها از رگها به تمام بدنم نفوذ کنند !! یعنی واقعا میشود؟؟؟ خدایا خودت کمک کن . وقتی سیبی را با چاقو نصف میکنیم و کرمی را وسط آن میبینیم چه حالی پیدا میکنیم حالا من با این.....خدایا صبر بده ، تا کی باید اینجا بمانم؟ تا کی باید با این زخم و کرمها .... دیگر اکنون آفتاب ، همه جا را احاطه کرده و از شدت گرما که تاب مرا بریده بود ، به مقصد سایه ای کوچک خود را روی زمین کشیدم ، دیگر حالا بیشتر موظب پای چپم هستم ، دائم بانداژ که نه ، شلوار گرمم که اکنون باند و مهاری برای لرزشهای پا شده را چک میکردم ، اما واقعا محیط زیر بانداژ ، آماده تر برای رشد کرمها نشده؟ !!! به هرجایی نگاه میکردم ، حتی با خودم زیر لب شعر می خواندم و گریه میکردم ، شعرهایی که در واحد تخریب با هم میخواندیم و گریه میکردیم ، بار بگشایید ، اینجا کربلاست ، آب و خاکش با دل و جان آشناست ، اما حواسم از نمایی که از زخمم ، دیده بودم پرت نمیشد . قرآن کوچکی که در آموزش تربت جام گرفته بودم را باز میکردم و میخواندم ، و از خداوند استمداد می خواستم . بی انگیزه و گرسنه ، به تکه سنگی تکیه زده بودم ، آفتاب رو به زوال بود ، چشمانم چون بدنم بی حال و بی رمق و بطور نیمه باز به کوه روبرو. متمرکز بود ، اما حواسم اصلا آنجا نبود ، ایکاش میشد جسم فیزیکی را هم مثل خیال در پهنای جهان هستی ، در اندک زمانی جابجا کرد ، آنگاه خیلی راحت خانه را انتخاب میکردم و در چشم بر هم زدنی ، کنار پدر و مادر پیرم بودم ، و روبروی آنها می نشستم و سیر تا پیاز این چند روز را برایشان تعریف میکردم ، اما نه ، آنها طاقت شنیدن اینها را ندارند ، اکنون که خودم پسری ۲۰ ساله دارم ، بارها شده خودم را جای پدر و مادران آن زمان میگذارم ، الله و اکبر چه صبری داشتند ؟ و چه انگیزه ای ؟ حتی بالاتر از شوری که در سر ما جوانان بود . خداوند همه آنها را بیامرزد . ادامه دارد... https://eitaa.com/karbalaie2
قسمت هشتم خاطرات مجروحیت ابوالفضل مودی شب چهارم ، شب پنجشنبه ۶۵/۶/۱۲ انرژیم ، ساعت به ساعت رو به تقلیل است ، تا به چه زمانی اینجا باید به این حال بگذرانم ؟ چقدر ساعت ها کُند می گذرد !!! ناگهان صدایی شنیدم ، صدایی که هر آن ، نزدیک و نزدیکتر می شد ، خدایا صدای چیست ؟ آیا صدای پای حیوان یا نه صدای خِش خِش سُر خوردن مار بر روی علفهای خشک است ؟ نمی دانم؟ شاید دشمنان از وجود من ، در زیر پایشان خبردار شدند !! نه ، نه حتما .... که ناگهان سایه دونفر بر روی تپه ی کنار ، زودتر از صاحبانشان به من رسیدند ، زهره ترک شدم ، ایستادند و خدایا بفریادم برس ، یکی از آنها جلو آمد و گفت : -«ایرانی هستی ؟ » صدای فارسی صحبت کردن آنها بهترین صدایی بود که تا آن زمان شنیده بودم -گفتم : بله شما که هستید؟ -ایرانی هستیم ، و ادامه داد : مجروح شدی؟ با صدای ضعیفی گفتم - بله پای چپم ٬ - میتوانی راه بروی؟ - نه برانکاردی همراه داشتند ، مرا روی آن خواباندند ، و دونفری مرا از لابلای خارو خاشاک بآرامی حمل میکردند اینقدر خوشحال بودم که روی برانکارد به آسمان که نه به خداوند لبخند میزدم ، خدایا شکرت ، الحمدلله ... دستم را روی بانداژ پا که نه روی زانوی چپ گذاشتم و با آن در ذهنم حرف میزدم ، خیالت راحت ، نجات پیدا کردیم ، بعد از رسیدن به خط خودمان ، سریعا ما را میبرند بهداری ، پس کمی طاقت بیاور ..... ناگهان موج انفجار خمپاره ای مرا از روی برانکارد بر زمین زد ، به خود میپیچیدم و شتابزده به چپ و راست نگاه کردم ، با تعجب دیدم هوا روشن شده و نه از امدادگر خبری بود و نه از برانکارد ، وای خدا ...این چه خوابی بود ؟ چقدر خوشحال شده بودم ، یعنی باز باید سوار بر سرسره ی ناامیدی شوم؟ جداً این خواب بود ؟ ای وای خدایا .... ادامه دارد... https://eitaa.com/karbalaie2
قسمت نهم خاطرات مجروحیت ابوالفضل مودی صبح روز چهارم ، پنجشنبه ۶۵/۶/۱۳ این شیار کوه ، با تمام زیباییش برای من شبیه یک زندان انفرادیست ، یک اطاق شش متری ، بدون هیچ امکانات و پنجره ای ، فقط محبوس در چهار دیوار در اطراف و زمین و سقفی آبی که همیشه به هم خیره هستند و من ، که در این مکان هیچ کاری از دستم بر نمی آید ، نه غذایی و نه امیدی و نه ... تنها چیزی که در اینجا محبوس نیست ، افکار و تخیل من است ... اطراف زخم خارش شدیدی گرفته ، با سر انگشتان دو دست ، دوطرف ران را محکم می خارانم ، اما تاثیری نمیکند ، صدای آواز عربی از کوه روبرو شنیده میشود ، طاقت نمی آورم ، باید روی زخم را بازکنم و ببینم .... دستم با اکراه باند را باز می کند طاقت دیدن ندارم ، و با گوشه ی چشم به زخم نگاه میکنم ، وای ... وای... وای... دیگر تاب نمی آورم ، خداوندا باور کردنی نیست !!! ، کرمهایی که دیروز باندازه سر سوزن بودند ، تا امروز از برنج بزرگتر شده اند و با چه شدتی در هم میلولند !!!! تمام حجم زخم مملو از .... حتی الان که آن منظره بعد ۳۷ سال برایم تداعی شد ، اشکم جاری میشود ... با باز شدن باند و روشن شدن محیط زخم ، تمامی کرمها در لابلای ماهیچه ها ، پنهان میشوند ، باید چاره ای اندیشید ، باید کرمها را بیرون بریزم ، به اطرافم نگاه میکنم یک ابزاری مثل چوبی یا... آها یادم افتاد سریعا ناخانگیر را از جیبم بیرون آوردم در همین حین کاغذی از جیبم به کنارم افتاد ...بگذریم... دسته ناخانگیر را باز کردم و با دسته ی آن ، لای گوشتها و تمام قسمتهای آن که حفره حفره است را بصورت کاردکی کشیدم ، چهل یا پنجاه کرم از زخم بیرون میریزد ، و روی خاکها غلت میخورند و بدنهای لوله ای و خیس شده از چرک آنها، با خاک نرم ، ملبس میشود . اما داخل زخم ، کرمهایی در چرک و ... حرکتهای ریزی دارد و وجود خود این چرکها ، مکانی برای پنهان شدن کرمها است .... خدایااااااااااااااا صبر بده ........ از شدت فشاری که از دیدن .... بیحال می شوم و خوابم میبرد .... پس از ساعتی از خواب میپرم ، روی زخم باز است ، باید سریعا آن را ببندم ، پاچه دیگر شلوار را با ناخانگیر ، بصورت یک نوار نه چندان راست بلکه کج و موج ، آماده میکنم ، و از خاصیت کشی بودن آن استفاده کرده و محکم روی زخم را میبندم . چشمم به کاغذی که از جیبم بیرون افتاد ، میافتد ، آها این نامه ایست که برادرم برایم فرستاده بود ، نامه های یک برگی ، مخصوص استفاده برای رزمندگان بدون استفاده از تمبر ، که طرف بیرونی آن عکسی از غروب جنگ ،چاپ شده با زمینه زرد و قرمز که گویای زمان گرگ و میش غروب است ، و داخل آن خطهایی موازی چاپ شده بمنظور اینکه نویسنده راحت در نوشتن باشد . سلام ، امیدوارم حالت خوب باشد و...... ابوالفضل جان ، جایت خالی ، امسال هم ، مثل سال گذشته ، که شما هم بودی ، به شمال رفتیم و در لحظه لحظه ی آنجا، همه یادت می کردیم ..... انشاالله سال آینده اگر عمری باقی باشد ، با هم ..... اشکم جاری میشود ، به نوشته های نامه بدیده ی خانواده ام نگاه میکردم و از حروف نوشته شده گرمای خانه را حس میکردم ، حالا دیگر سفینه ای برای سوار شدن و رفتن به مقصد خانه پیدا کرده بودم و هرزگاهی ، نامه را باز میکردم و با نگاه به کلمات نوشته شده در آن ، در اندک زمانی خود را بین خانواده ام حس میکردم ، شاید این نامه رکورد بیشترین خوانده شدن در بین تمام نامه های دنیا را تا بحال داشته باشد..... ادامه دارد ... https://eitaa.com/karbalaie2
قسمت دهم خاطرات مجروحیت ابوالفضل مودی شب پنجم ، پنجشنبه ۶۵/۶/۱۳ سرعت نفس کشیدنم یکنواخت نیست و احساس میکنم در مورد ضربان قلبم هم ، همینطورست ، کمترین فعالیت فیزیکی برایم مثل جابجا کردن کوه شده ، هوا در حال تاریک شدن است و دوباره شب در راه است ، با کمک حافظه و شمارش انگشتان متوجه شدم ، امشب پنجشنبه است ، میخواهم وضو بگیرم ، و باز دوباره شیطان در قالب دوستی خردمند وارد میشود و این سوال را در ذهنم تداعی می کند : «با این بدن خونی و پر چرک و شلوار قرمز شده از خون .....این چه وضو و چه نمازیست؟ لعنت بر .... بخاطر عمق کم آب ، از گِل های کف آن بر میدارم تا حوضچه ای درست شود و با جریان کم آب منتظر می شوم لای آن بخوابد ، تا بتوانم وضو بگیرم ، البته اگر این .... نمیدانم اسمشان چیست از این حوضچه بیرون بیایند !!! ، تکه سنگی که برای مُهر نمازهای قبل شسته و در جیب گذاشته بودم را ، در آوردم ، از حالت نیم خیز بسختی نشستم ، و به خاکریز یکمتری کنار آب تکیه دادم ، جهت قبله را قبلا از طریق آموزشهای جهت یابی آموزش تربت جام ، مشخص کرده بودم ، الله اکبر ، بسم الله الرحمن الرحیم، الحمدلله رب العالمین ، ..... صدایم میلرزد ... الرحمن الرحیم .... اینقدر رقیقُ القلب شده ام که به اینجای نماز که رسیدم ، گونه هایم خیس شده ... شاید هم از تحمل سختی و ... باشد ، مُهر را که با دست روی پیشانیم میگذارم دیگر شانه هایم گوی سبقت را از چشمان میگیرند و چنان مرا تکان میدهند که از لرزشش .... در ذهنم میگذرد خداوندا ، ببخش که نمی توانم به حالت سجده ، عرض نیاز کنم ، خودت که ذهنم را میخوانی و میدانی ،چقدر هم نیاز به این افتادگی دارم . و افسانه ذهن پیشتر میرود و خاضعانه استمداد نجات میکند ، آخر میترسم تا کی میتوانم شیطان را از خودم دور کنم ؟ من هم آدمم !! نه کاملا از جنس هابیلیان ، شاید اگر زمان بیشتری اینجا بمانم ، نَفْسَمْ در مقابل مکر شیطان .... نماز را سلام می دهم ، میخواهم قرآن کوچکم را در بیاورم که میبینم هوا تقریبا تاریک شده و چشم ، یارای دیدن ندارد ، با خودم میگویم: پس امروز پنجشنبه است !!!... راستی امشب دعای کمیل... هنوز کلامم تمام نشده که یاد واحد میافتم ، کشتارگاه، سالنی به طول ۱۵ متر و عرض ۳ متر، و هر طرف چهار اطاق که جمعاً هشت اطاق داشت و خوابگاه ما در آموزش بود ، تقریبا هرشب ، بعد از خستگی چهار کلاس آموزش مین شناسی و طریقه خنثی سازی ، با تمام خستگی منتظریم تا شهید بهاری برایمان مداحی کند ،... با چه احساسی ؟ !!!! ، حتی با حرکات بدنش حرف میزند و شنونده را مجذوب خود میکند ، من مطمئنم وقتی پشت میکروفن میرود ، هیچکس را نمیبیند ، انگار تنهای تنها روبروی خالق طنازی میکند و ما ، با حال او متحول میشویم ، .. با تصور اینکه بین دوستان ، مشغول دعای کمیل هستم ، با خود زمزمه میکنم ، ظلمتُ نفسی... ظلمتُ نفسی ... حتما الان در واحد همه دور هم جمع شده اند و در فراق دوستان شهید این عملیات ضجه میزنند . ایکاش من هم آنجا ....چه فکرهای میکنی؟ آنجا؟ جداً تنهایی و گرسنگی چقدر فهم انسان را خوش رنگ میکند!! چقدر درک اطراف بالا میرود !! اصلا بجای کلاه ، خودت قاضی میشوی و بی هیچ کِبری ، گناهانت را به زبان میآوری و طلب بخشش میکنی ... خدایاااااااا مرا ببخششش.. قول می دهم ..... قول می دهم ..... ودیگر هیچ چیز یادم نیست گویا خواب بر من مستولی شده ..... ادامه دارد ... https://eitaa.com/karbalaie2
دوستان شرمنده ، اصلا کسی خاطره را میخواند ؟ لطفا بازخورد نشان دهید 🙏🙏🙏
قسمت یازدهم خاطرات مجروحیت ابوالفضل مودی روز ششم ، شنبه ۶۵/۶/۱۵ خداوندا ، تا به کی باید اینجا بمانم؟ نه میدانم کجا هستم ، نه میدانم خط خودی کدام طرف است ، نه خودیها بدنبالم آمدند و نه دشمن از این شیار سری میزند که یا اسیرم کند و یا با یک تیر خلاص..... ایکاش چیزی برای خوردن میداشتم ، شش روز بدون ذره ای غذا .... در این شیار ، وسط سنگرهای کمین دشمن ، خودم را روی زمین از یک نقطه به نقطه ای دیگر میکشانم ، تمام سطح کف دستان و لای انگشتانم مملو از خار است آنقدر که رنگ کف دستها عوض شده و چون با کمک دستها خودم را جابجا میکنم ، سوزش ناشی از آن .... چند متری لای شیار با ضعف و سختی فراوان بطرف پایین آمدم ، گاهی اوقات از یک صخره ی یکمتری چنان به زمین پرت میشوم که گویی از ارتفاع چندمتری به زمین سقوط میکنم . هوا بسیار گرم شده ، خیلی سعی میکنم که حواسم را معطوف جراحت و کرمها نکنم اما نمیشود ... وسط زخم که حس آنچنانی ندارد اما وقتی کرمها زیر بانداژ ، مسیر خود را گم میکنند و از زخم خارج شده، بین پوست پا و بانداژ گیر میکنند ، با حرکات موجی که به بدن خود برای رهایی از آنجا میدهند، کاملا محسوس هستند . واین حرکات مزیدِ بر خارش اطراف زخم میشود .خداوندا به خودت قسم دیگر طاقت ندارم ، انگشتان دست چپم را با اکراه فراوان ، با یک حرکت سریع زیر بانداژ میبرم و حین خاراندن اطراف زخم تعدادی از کرمها را له کرده و جنازه ی آنها را بیرون میکشم و بدون آنکه نگاه کنم با یک حرکت شلاقی دست ، آنها را به طرف پشت ، پرت میکنم ، و تمام وجودم از چندش این ......میلرزد . خداوندا صبر بده... انسان اصلا از عاقبت خود خبر ندارد .... ادامه دارد... https://eitaa.com/karbalaie2
قسمت دوازدهم خاطرات مجروحیت ابوالفضل مودی روز هفتم ، یکشنبه ۶۵/۶/۱۶ از آنجایی که سکون، نشانه ی عدم وجود است ، سعی میکردم در یکجا بی حرکت نمانم ، هرچند تمام توان من ، برای پایین آمدن در این شیار روزانه ۱۵ الی ۲۰ متر بود ، اما بی هیچ انگیزه ای ، بامید یک تغییر بودم و با سینه خیز و کشیدن خود روی زمین پایین می آمدم ..... خارش جراحت بر اثر حرکات کرمها اذیتم میکرد و سطح خارجی بانداژ ، قارچ زده بود و به رنگ سبز تبدیل شده بود ... سعی میکردم در این جابجایی از آب دور نشوم ، ولی بخاطر صعب العبور بودن بعضی نقاط کنار آب، ناچار از آب با فاصله ی کم دور میشدم ،اما همچون مادری که در یک خیابان شلوغ ، دست فرزند خود را رها کرده ، اما چشم از روی او بر نمیدارد ، پایین میآمدم ... لزوم نیاز بدن به آب را اولین بار بود که با این حساسیت ، حس میکردم ... در همین افکار بودم که ناگهان متوجه شدم این فرزند را در شلوغی خاروخاشاک و سنگهای کوچک و بزرگ گم کرده ام ... از این تکاپو ، تشنه شده بودم اما دیگر آبی نبود ، در حالت نیم خیز ، سرم را بالا میکشم و تمام اعضای بدن دست میگیرند تا سر را به بالاترین ارتفاع ببرند شاید دیده بان سر بتواند ، آن آب باریک را ، پایین تر رصد کند ... چیزی دیده نمیشود ، خدایا ، برگردم بالا ؟ اصلا نمیتوانم در این شیب ، خود را بالا بکشم ... شاید دیگر این بچه ی بازی گوش پیدا نشود و در زمین فرو رفته و قصد خودنمایی دوباره ندارد .... چاره ای نیست ، از این روزهای تکراری باید جدا شد ، و باید ادامه بدهم ، اما واقعا روبه پایین رفتن ، روبه نجات است؟ اصلا ما در تاریکی شب اول از کدام طرف باینجا رسیدیم ؟ ... سردرگم هستم که درمیان این سیصدو شصت درجه اطرفم ، مسیر کدام درجه ، مسیر نجات است؟ ... پس احتمال نجات یک به سیصدو شصت است !!!!! با تشویش زیاد دنبال آب میگشتم تا اینکه ناگهان با چرخیدن دور یک صخره بزرگ چشمم به خاکهای نمناکی افتاد ، سریعا خود را به آن ناحیه رساندم وکمی پایین تر ، این مایع نجات را دوباره دیدم که چگونه با عشوه و ناز به جلو میرود ، از شدت تشنگی خود را رساندم و ..... کمی حالم بهتر می شودو از فرط خستگی حاصل از این فعالیت به خواب میروم ... پس از ساعتی ، از شدت وول وول کرمها از خواب می پرم ، وقت آن رسیده بعد دو یا سه روز باند را باز کنم ، باند کاملا از وجود چرک نمنماک است و روی آن در قسمت زخم ، مثل جُلبک سبز شده ... میخواهم باند را باز کنم که یادم میآید با باز شدن و افتادن نور و روشنایی به روی کرمها ، همه به داخل زخم فرار میکنند ، پس آماده میشوم برای یک جدال سریع با خیل کرمها.... دسته ناخنگیر را باز می کنم و کنارم میگذارم تا بتوانم خیلی سریع از آن استفاده کنم ... نوار اول باند را باز می کنم ، کف دست چپ را روی باند قسمت قارچ زده گذاشته تا با باز شدن باند به زمین نیافتد چرا که نور ناگهانی باعث گریختن کرمها میشود... با یک حرکت سریع باند را از روی زخم برمیدارم و چقدر کرم ؟؟؟!!!! آمارشان از صد یا دویستا گذشته .... با ضربات سریع دو دست به دو طرف ران ، فرصت مخفی شدن را از اکثر آنها گرفتم و مثل درختی که به بار نشسته و باغبان با زدن ضربه ، محصول را از درخت جدا میکند ، من هم ....ولی محصول کجا ، اینها آفت بودند . خدا کند که این آفات ، کرم ساقه خوار نباشد والا .... بعد از تمام شدن نظافت زخم توسط بهترین ناخنگیر دنیا ، دوباره روی زخم را میبندم ، اما اینبار برای بستن زخم ، مجبور به در آوردن بلوز گرمم میشوم .... خدا کند بتوانم سرمای امشب را با نبود لباس گرم ، تحمل کنم .... شیطان ، این رجیم ، عجب پشت کاری دارد !!!! روبرویم نشسته و با چرخش سر به هر طرف ، باز این ملعون روبروی من است ، انگار لکه ی کثیفی ، روی شیشه ی عینک است . و دائم در هر فکری ، مثل بچه ای شیرین زبان ، که خود را وسط گفتمان بزرگترها می اندازد ، رد پایش را بر افکار میگذارد . و تخیل ، تخیل ، تخیل !!! ضخیم ترین زنجیرها هم ، نمیتواند افسار تخیل شود ، مگر ذِکر ... اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ... بشرطی که تمرکز باقی بماند .... در همین افکارم که یاد پدر و مادر پیرم میافتم ، که در وصف تربیت و بزرگ کردن فرزند ، هر دو با لهجه ی شیرین بیرجندی میگفتند : « برای بزرگ کردن فرزند ، خِشت طلایی لازم است» . علیرغم تصور من ، خیلی راحت با آمدنم به جبهه رضایت دادند، بیسواد بودند ، اما دکترای ایثار و اخلاق داشتند ، و صحبتهای امام را خوب می فهمیدند ، طوری که فارغ التحصیلان انگلیس الان نمی ..... یادم می آید هر وقت پای مسافرتی پیش میآمد ، چطور مرا از حلقه ی یاسین رد میکردند و سرم را طبقه ی زیرین قرآن قرار میداند، و روانه ام میکردند . من مطمئنم اگر تا بحال این همه رنج را تحمل کرده ام ، همه از دعای خیر آنان است ....سایه تان بر سرم مستدام ادامه دارد ... https://eitaa.com/karbalaie2
قسمت سیزدهم خاطرات مجروحیت ابوالفضل مودی روز هشتم ، دوشنبه ۶۵/۶/۱۷ چاره ای نیست ، باید حرکت رو به پایین را ادامه دهم ، بالا رفتن برایم سخت است ، تقریبا اواسط شیار هستم ، لباسهایم تکه پاره شده ، و لباس گرمم که از آن بعنوان روبند زخم استفاده کرده ام ، شبها اینقدر سرد است که تا صبح میلرزم ، یک ترکش از ناحیه کف و گوشه ی پوتین پای راست وارد شده و در وسط راه در جداره ی محکم کف کفش مانده است ، و در هنگامیکه کف پایم را بر زمین میگذارم ، همچون نوک چاقو به پایم فرو میرود ، به همین منظور بندهای پوتینم را کاملا باز کردم تا .... سیستم گوارشم کاملا مختل شده ، و هشت روز غذا و میوه نخوردن ، باعث خشکی مزاج و احساس درد و تیر کشیدن در ناحیه ی شکم و همچنین سرگیجه ی دائمی شده است .... پاچه ی چپ شلوارم از چرک و خونیکه به آن مالیده شده ، بوی تعفن میدهد ، بویی که از پایین به دماغم میزند از خودم بدم میآید . فکر کنم حدود پانزده تا بیست کیلو وزن کم کرده باشم ، خیلی ناتوان شده ام و کم کم دارم به آخر خط میرسم ، آنقدر کم بنیه شده ام که موقع غلتیدن و یا سینه خیز ، وقتی سرم داخل سوراخها و لانه ی جانوران میرود ، توان بلند کردن و جابجا کردن آن را ندارم .... بدنم مثل جنازه ای روی زمین افتاده ، و دستانم روی شکم ، نفسهای تند و نامنظم را میشمارند ، آیا واقعا آخر کار است ؟ .. اشک داخل چشمان نیمه بازم ، تصویر آسمان را تار میکند ...چشمانم را میبندم ، موژهگانم مثل برگهای سوزنی کاج در هنگام صبح شبنم میزند ، چقدر دوست داشتم آقا بیاید و در رکابش خدمت کنم ، پس باید به همین سادگی یا امروز یا فردا یا نهایت نهایت ده روز دیگر ....و آقا را نبینم !!!! خداوندا اگر رضایت تو در اینست من راضیم به رضایت ، ولی دوست داشتم اگر شهید میشوم در رکاب خود آقا باشد .... در همین افکار بودم که خوابم میبرد ..... ادامه دارد... https://eitaa.com/karbalaie2
قسمت چهاردهم خاطرات مجروحیت ابوالفضل مودی روز نهم ، سه شنبه ۶۵/۶/۱۸ اصطلاح «روزها مثل باد میگذرد» اینجا هیچ کاربردی ندارد ، با خود فکر میکنم ، ایکاش دفترچه ای میداشتم و لحظه به لحظه ی چند روز گذشته را ، احساساتم ، گرسنگیم، تنهاییم ، ناگهان زخمم با خارش خود و احساس وول وول کِرمها خود را به ادامه جمله میرساند ... بله گرسنگیم ، تنهاییم ، جراحت پر کرمم .... و همه و همه را مینوشتم و این آب باریک ، آب خروشانی میبود تا این دست نوشته ها را داخل شیشه ای میگذاشتم و به رود می سپردم تا شاید وصیتنامه یا سندی مکتوب از اطاعت از خمینی ، این پدر فرزانه ، برای آیندگان بماند ، تا نسل جوان آینده و همچنین مدیران آینده کشور بدانند و بفهمند که صداقت امام ، ما را هزاران کیلومتر از خانواده دورکرد و به صحنه جنگ رساند و الا .... تنهایی و گرسنگی چنان روحم را والا مرتبه کرده که احساس نزدیکی با خدا میکنم..... با زبانی خودمانی تقاضای مرگ و راحت شدن میکنم .... اما شاید این احساس واماندگی ، کار شیطان است و میخواهد در وجودم ، ناکارآمدی را تلقین کند ، نهیبی به خود میزنم و شیطان را لعنت میکنم ....من وظیفه دارم تا آخرین لحظه تلاش کنم ، نباید از پا در بیایم خداوندا اگر صلاح میدانی به پدر پیرم رحم کن ، حتما الان ..... پس باچندبرابر سختی قبل ، خود را سانت به سانت به طرف پایین شیار میکشم ، کم کم به انتهای شیار و محل تلاقی دو کوه در پایین ترین نقطه میرسم ، روستایی در پشت تپه هویدا میشود ، خوشحال میشوم ، نجات پیدا کردم اما ناگاه به یاد جلسه گروه ده نفره قبل از عملیات میافتم ، مهدی محمدی سرگروه ،همه را جمع کرده بود و از یک روستا در کنار محل عملیات خبر میداد که محل اسقرار دشمن است .... پس این روستا هم نقطه رهایی و نجات نیست، و در ادامه ، به پایین کوه میرسم در این خط القعر منطقه ، جاده آسفالته ای که جای جای آن بر اثر اصابت خمپاره و انفجارات مثل بیماری پوستی شده ، دیده میشود ..با خود میگویم این همان جاده ایست که مهدی محمدی در نقشه از آن صحبت میکرد .... کنار جاده مینشینم ، شاید دشمن با ماشین یا نمیدانم ، بلاخره این جاده مسیر تردد است ، اگر عمرم باتمام رسیده ، دوست دارم با تیر مستقیم دشمن و زمانیکه چشم در چشم او دارم به شهادت برسم ، پس گوشه ای مینشینم و منتظر سفیر مرگ می شوم .... اللهم الرزقنی التوفیق الشهادت فی سبیلک.... ادامه دارد... https://eitaa.com/karbalaie2
قسمت پانزدهم خاطرات مجروحیت ابوالفضل مودی روز دهم ، چهارشنبه ۶۵/۶/۱۹ گویا این جاده هم ، در لابلای این کوهها چون من ، تاریخ مصرفش گذشته ، چرا که از دیروز تا بحال اینجا کنار جاده نشسته ام و منتظر سفیر مرگم ، تا با آمدنش یا اسیرم کند و یا یک تیر خلاص خرج ارسال من به آخرت ، اما دریغ از یک ماشین ، یا یک تانک نظامی ، گویا اصلا این جاده را از نقشه تمام رانندگان نظامی دشمن حذف کرده اند . .... شاید این نه قسمت است و نه صلاح خداوند در آن ، پس باید کاری کرد ... تمام سلولهای خاکستری مغز را بکار میگیرم ، و با کمک چند سنگ ، سعی میکنم مسیر آمدن به این مکان را در شب اول عملیات ، بر روی زمین بازسازی کنم ، یادم میآید موقع جدا شدن از خاکریز خودی و روانه شدن به سمت دشمن زیر نور ماه ، کوهی با شکل هندسی خاص که در ذهنم هست در سمت راست مسیر بود ، پس یک سنگ کوچک را به نماد آن کوه ، روی زمین میگذارم و در ادامه آن ، یال کشیده با شیبی ملایم را که در سمت چپ بود ... ، و باز سنگی به نشانه ی آن و .....آنقدر به مغزم فشار میآورم تا جاییکه اکنون نقشه ی هوایی منطقه را با استفاده از چند سنگ کوچک که هر کدام نماد یک کوه هستند ، جلوی خویش دارم . با کمی تجسم و هم راستا کردن نقشه با منطقه ، مکان خود را بر روی آن مشخص میکنم . و به این نتیجه میرسم که این جاده خوش خط وخال که در کنار من است ، یک طرفش که به سمت چپ است ، به آن روستایی میرسد که مملو از سپاهیان دشمن است و طرف دیگر که به سمت راست است ، من را به خانه میرساند . اما کو جرأت از آب جدا شدن؟ و به مسیری پا گذاشتن که آخرش با سِرِشْتِ شک آمیخته.. آیا واقعا این نقشه درست است ؟ و اگر من زبانم لال ...با خود میگویم ، خوب چه میشود ؟ ، مگر از دیروز منتظر دیدن دشمن نبودی ؟ دیروز تنها روزی بود که دیدن دشمن نیز تورا شاد میکرد اما.... در همین افکار بودم که چشمم به بوته های تمشک میافتد ، دانه های مثل شاتوت سیاه اما کوچکتر در معیار اندازه ، پس از گرسنگی ده روزه ، خود را به سرعت روی زمین میکشم و به آن بوته ها میرسانم و یکی دو مُشت از آنها تناول میکنم ... خدایا شکرت ، الحمدلله ، خداوندا تا بحال اینگونه ارزش نعمتهای غذایی را حس نکرده بودم ... ودر سایه ی یکی از آنها استراحت و خوابم میبرد ... ادامه دارد... https://eitaa.com/karbalaie2
قسمت شانزدهم خاطرات مجروحیت ابوالفضل مودی عصر روز دهم ۶۵/۶/۱۹ همه ی عصرها دلگیر است اما عصر اینجا دلگیر با بوی تعفن حاصل از جراحتم ، حتی نمی توانم آن را سرزنش کنم تُ.. سربالاست ،چیزی نمیشود گفت ، یک عمر مرا با خود به هرجا اراده کرده ام برده ، حالا که ناتوان شده باید این پاره ی تن را حمایت کنم و حتی این جملات را در ذهن میگویم ، نکند بشنود و از من دلگیر شود.... خُب ، به پایین این شیار دویست سیصد متری رسیدی، فردا میخواهی چکار کنی؟ آنقدر کنار جاده مینشینی تا که جنگ تمام شود؟ آخر اینجا که کسی تردد نمیکند .!!! اگر بخواهم مسیر جاده را به طرف نیروهای خودی یعنی سمت راست ادامه دهم ، البته اگر درست جهت یابی کرده باشم ، از آب دور میشوم و شاید دوسه روز بیشتر تحمل نکنم و انا لله و .... جهت یابی درست ، خُب چه بهتر ، اما بی آبی را چه کنم ؟ و ناگهان برای مشکل بی آب راه حلی پیدا میکنم و از خوشحالی بعد ۱۰ روز لبخندی بر لبانم مینشیند. و قصد سفر میکنم ، بله فردا راه میافتم ، اما مادر کجایی؟ تا مرا از زیر قرآن روانه کنی .... باید به خودم تلقین کنم «تو میتوانی » ... باز تاریکی فرا میرسد و تاریکی یعنی عدم تسلط من بر منطقه ، و کز کردن در یک نقطه ی دنج ... نمیدانم الان در واحد تخریب چه خبر است؟ اصلا متوجه این هستند که من در جمعشان نیستم؟ خوشا بحالشان الان دور هم جمعند ، صورت تک تک دوستان ، از جلوی چشمم میگذرد ، صورتهایی با آرایش منطقه جنگی ، اما با سیرتی بهشتی ، باز اشکم جاری میشود و در این تنهایی شب با تصور خویش ، خود را در ساختمان آموزشی کنار جاده میبینم ، علیرضا سنجری، سید جلال سیدی ، حاج آقای جمالی ، حسنی و محولاتی و..... دلم هوای هفت سوره کرده ، و آخرش که هر کسی یک دعا میکند و هرشب بعضی دعایشان ، النظافت من الا..... و چه شوخی عجیبی با تکرار هر شب آن بازهم تازگی دارد و همه با هم میخندیم ، یاد سوره واقعه میافتم ، بخصوص آیه های ....که شرح همنشینان شیرین بهشتی است ، و باز همه به پیرهای مجلس نگاه میکنند ، حاج آقای حسنی و باز خنده هایی بدون صدا مجلس را زینت میدهد . وبعد از هفت سوره ، همه به اطاقهای خوابگاه وارد میشویم ، میخواهیم بخوابیم اما میدانم اعتمادی به این نیست که بشود تا اذان صبح راحت بخوابیم ، چراکه موقع گرفتن وضو قبل از خواب ، مربیان آموزش ، ادریس ، حمید ملوندی و مهدی سپهبدی با هم اشاراتی خاص داشتند ، گویا امشب خبری است و میخواهند خواب را حرام کنند ، و دقیقا یادم میافتد که ادریس در زمین مین آموزشی میگفت : «هرچه در آموزش عرق بیشتری ریخته شود در جنگ خون کمتری میریزد» ، آنجا شاید درک نمیکردم اما اینجا در تایید حرف ایشان و دیگر مربیان و سلامتیشان ، صلوات میفرستم . هم من و هم خواننده هر دو باید صبور باشیم ، فردا هم روز خداست و باید یک ظرفی یا یک چیز اینطوری پیدا کنم شاید بشود در بی آبی مسیر ، ... ادامه دارد... https://eitaa.com/karbalaie2
قسمت هفدهم خاطرات مجروحیت ابوالفضل مودی روز یازدهم ، پنجشنبه ۶۵/۶/۲۰ صبح ، سعی میکنم در این مکان یک ظرف یا نمیدانم .....که چشمم به یک کاسه زیر قمقمه میافتد و آنرا به پهلوی خود با کمربند میبندم و بدنبال آن فکر بکر دیشب هستم و خود را به بوته های تمشک میرسانم و ظرف را از تمشکهای نرسیده و تُرش پر میکنم . و با خود میگویم انشاالله در زمان تشنگی از مکیدن تمشکهای تُرش بتوانم بی آبی را تحمل کنم و خود را به ...برسانم . باید روی پا بیاستم ، خیلی سخت است ، سرم گیج میرود و بسختی تعادل خود را حفظ میکنم ، تمام منطقه دور سرم میچرخد ، به زمین میافتم ، پای چپم کاملا جمع شده و باز نمیشود ، پس موقع راه رفتن اصلا تعادل نخواهم داشت ، باید سعی کنم ، یک چوب یک متری کج و موج را پیدا میکنم و با چرخاندن آن روی هوا ، بهترین زاویه ی آن را روی زمین میگذارم تا بعنوان عصا از آن استفاده کنم ، اگر قرار به برگشت باشد ، باید با راه رفتن ادامه دهم ، پایین آمدن از کوه بصورت ایستاده ممکن نبود ، اما جاده صاف آسفالته شرایط بهتریست، باید سعی کنم ... خدای من اول جاده سنگری دیده میشود ، فکر نمیکنم متروکه باشد ، خدایا آیا دشمن داخل آنست؟ از پشت سنگر با فاصله دومتری عبور میکنم ، سعی میکنم هیچ سرو صدایی تولید نکنم ، تا دیروز منتظر دیدن دشمن بودم تا مرا خلاص کند اما نمیدانم امروز ... گویا روحیه ی تازه ای در من دمیده شده ، بعد از سنگر ،جاده میپیچد و از دید سنگر دور میشوم . خدایا!!!! خودت کمک کن ، صدایم خِس خِس میکند و با هر قدمی که برمیدارم ندای "یا علی" به زبانم میاید . نمیدانم از فاصله دو سه هزار کیلومتری ، دلم هوای حرم امام رضا را میکند ، با هر قدم و جابجایی عصای چوبی ، خود را در صحن حرم میبینم ، پشت به سقا خانه ، رو به پنجره ی فولاد ، تنها صدای آن محیط شلوغ ، صدای عصای من است ، بر سنگ فرش صحن حرم ، بار دیگر وزش باد در گوشم مرا از حرم به اینجا می آورد ، از فرط خستگی و ناتوانی ، وسط جاده روی زمین میافتم و پس از استراحت چند دقیقه ای ، دوباره می ایستم و ادامه میدهم ، چند قدمی بر میدارم با سکوت ، و ایندفعه با هر قدم به زبانم میآید "یا امام رضا" ، که باز خیال مرا به صحن گوهرشاد میبرد ، کنار منبر آقا ، چه منبر بزرگی!!! اشک در چشمانم حلقه میزند ، آقا جان از من راضی هستی؟ بیاد آن ماجرا می افتم که پیغمبر دست بر شانه ی سلمان میگذارد و به آیندگان نوید گسترش اسلام را از خطه ی او میدهد ، به خود می بالم و خدارا شکر میکنم ، و دهانم را با صلواتی بر محمد و آل او مزین می کنم . و باز باخود میگویم ، امام رضا ، من هم اینجا غریبم ، آقا جان هرچه صلاح پروردگار است من راضیم به رضای او ، و خیلی خودمانی به همشهری خود عرض ارادت میکنم . تشنه می شوم ، دوتا تمشک تُرش سبز رنگ و کال را در بین انگشتان میگیرم و به آنها نگاه میکنم و یکی از آنها را دوبار به داخل ظرف می اندازم و با خود میگویم معلوم نیست تا کی به آب برسم ، باید صرفه جویی کرد ....بعد آن یکی را به داخل دهان میگذارم ، سعی میکنم با مِک زدن و با فشارهای کوچک دندان بر آن ، بزاقم را تحریک کنم . خدایا شکرت راه خوبی برای بی آبی به ذهنم رساندی ...... هر ده قدم ، ده دقیقه نیاز با استراحت دارم ، تا قبل از این عملیات ، دیوار راست را بر چشم بر هم زدنی بالا میرفتم اما حالا ...با طنز به خود میگویم کجایی جوانی که یادت بخیر ... ادامه دارد... https://eitaa.com/karbalaie2
قسمت هجدهم خاطرات مجروحیت ابوالفضل مودی عصر روز یازدهم ، پنجشنبه ۶۵/۶/۲۰ تا امروز صبح بعلت بودنم لای شیار ، در تیر رس نبودم اما الان بین دو خط مشغول پیاده روی هستم ، ممکن است کمین عراق یا حتی کمین های خط خودمان مرا بببنند و با سیمینف .... دیگر کار از این فکرها گذشته ، باید ادامه داد .... کم کم عصر راهم پشت سر میگذارم و همچنان بی رمق و ناتوان خود را بر سطح جاده می رانم ، همچنان یکه تاز این جاده منم و نه صدای ماشینی و نه هر جنبنده ی دیگری ، خدا کند راه را درست حدس زده باشم ، کمی ترس بَرَم میدارد ، اگر با این همه زحمت به دامان دشمن برسم ، حتما اول کار ، کلی شکنجه ام میدهند و شاید مرا با نیروهای شناسایی اشتباه بگیرند و چه بدتر ....و حتی اگر به خط خودمان برسم باز چطوری از دور تشخیص دهند که من خودی هستم ، نکند مرا با تیر بزنند !!!!! خدایا خودت هرچه صلاح میدانی. هر چند در جاده حرکت میکردم اما جهت نهایی را با حرکت خورشید و، ماه و ستارگان محاسبه میکردم زیرا شاخص بهتری هستند ، هوا کاملا تاریک شده در تاریکی شب متوجه میشوم که در صدمتری جلوتر مسیر جاده عوض شده و رو به خط دشمن میرود ، ذهنم بهم میریزد و از جهت یابی که کرده بودم ناامید میشوم و از ناراحتی و خستگی در تاریکی شب ، وسط جاده به زمین میافتم دیگر حتی توان رفتن به کنار جاده را ندارم و با افتادنم حالت خواب و درازکش میگیرم ، که ناگهان فکر کنم یک موش بزرگ رفت زیرم ، با سختی و جابجا شدن ، مسیر را برای آن باز میکنم تا به آغوش خانواده اش برگردد .... و همانجا با دنیایی نامیدی خوابم میبرد .... ادامه دارد ... https://eitaa.com/karbalaie2
قسمت نوزدهم خاطرات مجروحیت ابوالفضل مودی روز نجات، روز دوازدهم، جمعه ،۶۵/۶/۲۱ نمیدانم امروز روز چندم است که از عملیات میگذرد ؟ ناتوانیم ، لحظه به لحظه بیشتر میشود ، نمیدانم چقدر دیگر باید راه بروم ؟ دیشب در تاریکی شب مسیر جاده را درست تشخیص نداده بودم و گمان میکردم که جاده با یک چرخش صدو هشتاد درجه ای بطرف دشمن بر میگردد ، اما صبح که هوا روشن شد ، دیدم جاده با یک چرخش به چپ و راست ، دوباره در امتدادیست ، که جهت یابی کرده بودم ، خوشحال میشوم و به مسیر ادامه میدهم ، پای چپم بر اثر ترکشهای ریزی که پشت زانو خورده ،جمع شده و کوتاه تر از پای راست است به همین دلیل فقط نوک پنجه ی پا را روی زمین میگذارم و برای تعادل ، عصا را محکم به زمین فشار میدهم و از آن کمک میگیرم ، آفتاب تمام منطقه را زرد رنگ و گرم کرده و از همین الان تشنگی به سراغم آمده ، تمشکی را در دهان میگذارم و با جویدن آن ، ترشی تمشک را بر مزه ی بد صبحگاهی دهان، قالب میکنم. این اولین بار است که در سن نوجوانی هفده هجده سالگی ، اما عین یک پیرمرد نود ساله ، ناتوان شده ام . چند ساعتی راه میروم و با گرسنگی و تشنگی نسبی دست و پنجه نرم میکنم ، که ناگاه شیار کنار جاده نظرم را جلب می کند، نگاهم به پایین آن میافتد ، عجب آبی در جریان است !!!! ، بدون فکر و از روی تشنگی ، سریع روی زمین می نشینم و تا پایین شیار که حدود ده متر است ، را سُر میخورم تا خود را به آب برسانم ، عجب آب گوارایی !!!! ، با عمقی کافی ، تمیز و خروشان و برای آشامیدن نیازی به لوله خودکار نیست . تشنگی ام که رفع میشود ، نفسم سرجایش میآید ، بعد نگاهم به دیواره ای که سُر خوردم و پایین آمدم میافتد ، وای خدا چگونه برگردم بالا؟ چاره ای نیست ادامه راه، از طریق شیار امکان پذیر نیست و مجبور به بالا رفتن از این دیواره هستم ، حدود دو ساعت طول کشید تا این ۱۰ متر دیواره را مثل گربه بصورت چهاردست و پا ، میلیمتر به میلیمتر خودم را بالا بکشم ، خیس عرق شده بودم ، بالای جاده که رسیدم ، از فرط خستگی لب جاده دراز کشیدم و نفس نفس میزدم ، کمی آرام شدم و بسختی نشستم وقتی نگاهم به آب افتاد ، با خود میگویم که پایین نمیرفتم بهتر بود ، از اول تشنه ترم ، اما دیگر توان پایین رفتن نیست ، گویی همان تمشکها قسمت من است و نباید اضافه خواهی بکنم ...و باز جاده و تنهایی و ..... جلوتر که میروم با دقت میبینم که جاده دور یک تپه کوچک میچرخد . با خود میگویم بهتر است هرچند با سختی است ، ولی از روی خود تپه بروم مسیر خیلی کمتر میشود ، لذا از خاکریز کوچک کنار جاده بالا میروم تا در ادامه از گُرده ی تپه عبور کنم ، از خاکریز یکمتری کنار جاده که بالا میروم ، سرم گیج میرود و برای پیدا کردن تعادل ، سرم را روی عصایم میگذارم ، چشمانم بسته است، چند ثانیه ای میگذرد ، حالم بهتر میشود ، چشمانم را که باز کردم با تعجب دیدم ، داخل میدان مین هستم و با فاصله چند سانتی پوتینم ، مین گوجه ای از زیر خاک پیداست ، در همین بی حالی و بی تعادلی روی خاکریز ، باد حمّال صدایی نامفهوم است ، صدایی که با وزش باد قطع و وصل میشود ، سرم را میچرخانم تا همچون تور ماهیگیری، این صداهای نامفهوم را از اقیانوس باد صید کنم ، خدایا درست میشنوم؟ صدا میگوید : « برگرد تو جاده ، برگرد توجاده» و این بار با تغییر جهت باد ، دوباره صدا نامفهوم میشود ... شک دارم ، آیا درست شنیدم؟ ، اصلا صدا قابل تشخیص نبود . بر میگردم توی جاده ، و ادامه میدهم ، ساعتی میگذرد و این تپه کم ارتفاع را دور میزنم ، چند تانک دشمن در وسط جاده منهدم شده اند ، از کنار آنها میگذرم ، روبریم یال کوهی هویدا میشود ، یالی که از سمت چپ با شیبی ملایم به سمت راست بالا میرود ، و در خط الرأس آن با فاصله پنجاه متر ، پنجاه متر چند سنگر وجود دارد ، ناگهان روی یکی از سنگر ها توجهم جلب میشود ، شخصی تا کمر از سنگر بالا آمده و با دست اشاره میکند و باز صدایی نامفهوم بگوشم میرسد که میگوید « بیااااا ، بیاااااا» خدایا اینجا کجاست ؟ من نیز با صدایی ضعیف و با اشاره دست به پایم ، که فکر کنم رسا تر از صدایم هست ، ناتوانیم را برایشون توضیح میدهم ، جلوتر رفتم ، روی زمین جاده ، چند ردیف سیم خاردار حلقوی کشیده اند ، پشت آن سیم خاردارها روی زمین میافتم ، خدایا اینجا کجاست ؟ ، آیا واقعا صدای آنها ، آن صدای شطرنجی که هیچ مفهومی نداشت ، فارسی صحبت میکردند ؟ ، ناگهان طرف دیگر سیم خاردار سه نفر با لباس نظامی ، را میبینم که با یک برانکارد ، بطرف من میآیند ، خدایا اینها که هستند ؟ آیا اینجا خط خودمان است؟؟؟؟ ادامه دارد... https://eitaa.com/karbalaie2