eitaa logo
ایران همدل
163 دنبال‌کننده
17 عکس
0 ویدیو
0 فایل
داستان های دلپذیر اینجا را از دست ندهید اینجا داستان ها واقعی است... شخصیت های داستان من و شماییم آیدی های پاسخگو @Jahadi8 @bahgeri @Mohamadi_m40
مشاهده در ایتا
دانلود
تا خیلی ها مثل مادر که دلشان میخواهد رای بدهند غصه نخورند
همدلی کنیم
دست در دست هم
تصمیم گرفتیم
حالا
اما
روز رای گیری رسید... ظهر که شد زنگ زدم مادر دلت میخواهد رای بدهی گفت بله من همیشه رای داده ام گفتم زنگ میزنم صندوق سیار را بیاورند از ظهر تماس گرفتم چندبار و چندبار اما خب ثبت نامی زیاد داشتند... مادر تا ۱۱شب منتظر بود... خسته شده بود و کمرش درد گرفته بود... گفتم بخواب مادر احتمالا نتوانستند برسند چون گفته بودند حتما میایند گفت آخه رای ندادم😔 گفتم ناراحت نباش دعا کن کشورمان با انتخاب رییس جمهور لایق سربلند و سرافراز شود... دعا کرد و خوابید ماهم برگشتیم https://eitaa.com/lran_hamdel
در کوتاه ترین زمان ممکن برگشتیم بادکنک ها را برداشتیم شیرینی گرفتیم عیدی برداشتیم توی راه از ایستگاه صلواتی یه کتری شربت گرفتیم🙈 رفتیم و یک ساعتی جشن گرفتیم... مادر بعداز ۱۵سال مداحی کرد... بعد از ۱۵سال توی جشن شرکت کرد... کلی تعریف کرد چه مداح خوبی بوده☺️ بین تمام کارهایمان غذاهای چند هزار نفری چندصد هدیه بچه ها کمک به بهزیستی هدیه های بیمارستان هدایای غدیر برای اهل سنت هدایای نیازمندان اما این جشن انگار رنگ و بوی دیگری داشت... جشنی که برنامه ریزی اش با ما نبود ما فقط رفتیم و نقش آفرینی کردیم داستان را یکی دیگر نوشته بود😭 موقع خداحافظی چشمان مادر ستاره باران بود.... https://eitaa.com/lran_hamdel
🎊🎊🎊عید غدیر رسید🎊🎊🎊 میان تمام این کارها اما مادر شهیدمان را بچه ها فراموش نکردند... غذایی پخته بودند با تزیینات بردیم که برسانیم... در را بازکردیم و گفتیم مادر عیدت مبارک... عید غدیرررره.... گفت منه خاک برسر ۱۵سال پیش که زمین گیر نشده بودم عید غدیرها مداحی میکردم الان اگر سالم بودم توی مجالس جشن به عشق حضرت علی رایگان میخواندم... گفتم مادر میخواهی بیاییم خانه ات جشن بگیریم؟؟ چشمانش درخشید...با مکث طولانی نگاه کرد... گفتم امروز کارهایمان زیاد است فردا بیاییم... گفت نه همین الان!!! گفتم آخه... گفت نرو زنگ بزن بیاند گفتم ماشین ندارند برم دنبالشون گفت نه اسنپ بگیرند...میترسید بروم و ب نگردم میدانست چقدر بابت کارهای خیریه و جهادی شبانه روز سرمان شلوغ است... https://eitaa.com/lran_hamdel
یکبار پرسیدم مادر تنهایی دلت نمیخواهد تلویزیون داشته باشی؟ گفت دارم توی کمد است نه چشمانم درست میبیند و نه اعصاب صدای تلویزیون رو دارم.... همین رادیوی کوچک برایم بس است... دسته شکسته اش را هم که درست کردید خیلی خوب شده... اما.. ساکت شد.. گفتم اما چی مادر... گفت بچه که بودم بلبل داشتم... بلبل دوست خوبی است... گفتم بلبل میخواهی؟ برایت میگیریم... تا با دوستان در میان گذاشتم یک قفس هدیه شد🥰 وقتی به دستش رساندم دیدنی بود کلی با بلبل حرف زد و قربان صدقه اش رفت😭 https://eitaa.com/lran_hamdel
گفت هرکسی ۴۰ چهارشنبه ماهی بخورد رزقش زیاد میشود انگار نیت کرده بود خدا رزق سلامتی به او بدهد و بتواند حداقل راه هم که نتوانست برود چهاردست و پا حرکت کند😔 الان ده چهارشنبه است که هربار یکی از بچه ها نیت میکند و یک تکه برایش ماهی میپزد و ما برایش میبریم... و هربار که ماهی را میپزند و میرساننددعا میکنیم رزق بهشتی نصیبشان شود.. https://eitaa.com/lran_hamdel
حالا دیگر بین ماها و مادر پیوند مادر فرزندی شده بود انگار... یک روز گفتم مادر جان هر وقت چیزی دلت خواست به من بگو خجالت نکش کسی که اینجا نیست میگیرم و میارم براتون.... https://eitaa.com/lran_hamdel
یک روز هم با تعدادی قرار گذاشتیم یک قرار بهشتی...🥰 برویم و خانه مادر را خانه تکانی اساسی کنیم...☺️ فرش رفت قالیشویی و فرش جدید آوردیم گلدان هایی که یکی یکی هدیه شد پتوهایی که بچه ها لای آن پلاستیک دوخته بودند و ملافه کشیده بودند تا موقع نجس شدن به فرش نرسد... حالا خانه مرتب و خوشگل شده بود... چشم های مادر ستاره باران شد...😍 دعا کردیم هرکسی آمد خانه دلش تکانده شود از غم و غصه و کدورت و گناه... https://eitaa.com/lran_hamdel
گویا موقع بردن به حمام به خاطر وجود سکوی ده سانتی دستشویی خیلی اذیت میشد... اسمش رو گذاشته بود سکوی بلا😥 هربار پرستارش میامد برای استحمام موقع کشیدنش به سکو که میرسیده هم پرستار و هم خودش حسابی اذیت میشدند... پیگیری کردیم آقایان جهادی آمدند و سکوی حمام و دستشویی که آزارش میداد را شیب دادند تا سکو موازی زمین شد... حالا دیگر سکوی بلا به همت جهادگران نبود...دعا کردیم بلایی در زندگی نبینند و بهترین ها در دنیا و آخرت نصیبشان شود.. https://eitaa.com/lran_hamdel
دوماه پیش با مادر شهیدی آشناشدیم که تنها پسرش شهید شده بود حالا تنها زندگی میکرد زمینگیر شده بود و توان حرکت نداشت.. فقظ قدری که خودش را به سختی کنار یخچال گوشه پذیرایی بکشاند تا آبی بخورد... فضای خانه فریاد میزد که به همت ما نیاز دارد تا پاک و مرتب شود... از آنجا که بیرون آمدیم با بچه ها و دوستان در میان گذاشتم و کلی برنامه ریزی کردیم تا کمی شرایطش را بهبود بخشیم... https://eitaa.com/lran_hamdel
داستانی که باعث شد اینجا توی کانال دور هم جمع بشیم... داستانی که دل هارا به هم پیوند داد و خیلی ها را با هر سلیقه و سواد و سطحی همدل کرد.... https://eitaa.com/lran_hamdel
سلام و نور سلام و عافیت سلام و صداقت سلام و محبت