May 11
داستانی که باعث شد اینجا توی کانال دور هم جمع بشیم...
داستانی که دل هارا به هم پیوند داد و خیلی ها را با هر سلیقه و سواد و سطحی همدل کرد....
https://eitaa.com/lran_hamdel
دوماه پیش با مادر شهیدی آشناشدیم که تنها پسرش شهید شده بود
حالا تنها زندگی میکرد
زمینگیر شده بود و توان حرکت نداشت..
فقظ قدری که خودش را به سختی کنار یخچال گوشه پذیرایی بکشاند تا آبی بخورد...
فضای خانه فریاد میزد که به همت ما نیاز دارد تا پاک و مرتب شود...
از آنجا که بیرون آمدیم با بچه ها و دوستان در میان گذاشتم و کلی برنامه ریزی کردیم تا کمی شرایطش را بهبود بخشیم...
https://eitaa.com/lran_hamdel
گویا موقع بردن به حمام به خاطر وجود سکوی ده سانتی دستشویی خیلی اذیت میشد...
اسمش رو گذاشته بود سکوی بلا😥
هربار پرستارش میامد برای استحمام موقع کشیدنش به سکو که میرسیده هم پرستار و هم خودش حسابی اذیت میشدند...
پیگیری کردیم آقایان جهادی آمدند و سکوی حمام و دستشویی که آزارش میداد را شیب دادند تا سکو موازی زمین شد...
حالا دیگر سکوی بلا به همت جهادگران نبود...دعا کردیم بلایی در زندگی نبینند و بهترین ها در دنیا و آخرت نصیبشان شود..
https://eitaa.com/lran_hamdel
یک روز هم با تعدادی قرار گذاشتیم
یک قرار بهشتی...🥰
برویم و خانه مادر را خانه تکانی اساسی کنیم...☺️
فرش رفت قالیشویی و فرش جدید آوردیم
گلدان هایی که یکی یکی هدیه شد
پتوهایی که بچه ها لای آن پلاستیک دوخته بودند و ملافه کشیده بودند تا موقع نجس شدن به فرش نرسد...
حالا خانه مرتب و خوشگل شده بود...
چشم های مادر ستاره باران شد...😍
دعا کردیم هرکسی آمد خانه دلش تکانده شود از غم و غصه و کدورت و گناه...
https://eitaa.com/lran_hamdel
حالا دیگر بین ماها و مادر پیوند مادر فرزندی شده بود انگار...
یک روز گفتم مادر جان هر وقت چیزی دلت خواست به من بگو خجالت نکش
کسی که اینجا نیست میگیرم و میارم براتون....
https://eitaa.com/lran_hamdel