eitaa logo
_ مَـأمَـن:)
582 دنبال‌کننده
965 عکس
862 ویدیو
5 فایل
اینجا: صرفا چنل دلی(: دلم گرفته از این روزگار زجراور جهان که لطف ندارد بگو،حرم چه خبر!؟ مَـأمَـن به معنای پَناه از شَر گناهانِ دُنیوی و امن ترین مَکان=حرم ارباب[: . به گوشیم{: https://harfeto.timefriend.net/17179536770290 . کپی: مومن با ذکر صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خانم خبرنگار و آقای طلبه💗 ٨١ نمیدونم چقدر گذشت که همونجوری وسط اتاق نشسته بودم و دور سرمو گرفته بودیم. با بلند شدن صدای آهنگ گوشیم از روی زمین برش داشتم و به صفحش نگاه کردم. اشک باعث شد نتونم بخونم شماره رو و همینجوری جواب دادم با صدایی خشن که از اثرات گریه و هق هق بود گفتم: الو ناشناس: سلام ببخشید شما با من تماس گرفتید؟ خدای من صدای محمده منه... دستام شروع به لرزیدن کرد محمد: الووووو سریع گوشیو قطع کردم. محمد دوبار دیگم زنگ زد و من رد دادم. از کاری که میخواستم بکنم مطمئن نبودم... جملات رو بارها نوشتم و پاک کردم و آخرشم با یه یاعلی سند کردم برای محمد دوباره از اول پیامو خوندم سلام آقای حسینی. فائزه هستم میخواستم حاج اقا و حاج خانوم رو دعوت کنم برای عید نوروز مراسم عقدکنون دارم. به دور از ادب بود اگه خبر نمیدادم. امیدوارم تسریف بیارید. یاعلی واااای نههههه اگه فردا شب از علی بپرسه و اون بهش بگه نه چی؟؟؟ باید امشب به بابا خبر بدم که من برای عید نوروز مشکلی ندارم برای عقد شاید اینم قسمت و تقدیر من بوده... دل به تقدیر میدم خدایا... میدونم تو حواست بهم هست... یه نیرویی منو بی اختیار به سمت اتاق علی کشید... در اتاقشو که باز کردم به سمت اولین چیزی که به چشم میومد رفتم... گیتار علی رو برداشتم و روی تختش نشستم... از بچگی عاشق گیتار بودم... بعد اینکه علی رفت کلاس و یاد گرفت به منم یاد داد... ولی هیچ وقت در نبود علی یا در تنهایی بهش دس نزده بودم... دستمو روی تار هاش کشیدم بی ارده شروع کردم به زدن و خوندن آهنگ متلاشی حامد... نمیدونم چرا... مقصر کی بود... اون... من... زمونه... قسمت... فقط اینو میدونم که تنها کسی که زندگیش متلاشی شد من بودم.... با بغض شروع کردم به خوندن: داری از تو متلاشی میشی مثل وقتی که نباشی میشی مثل اونی که شکستی میشی بدتر از اینی که هستی میشی مثل دریا متلاتم میشی یه پریشونی دائم میشی وقتی از دست همه گریونی پشت اشکای کی قایم میشی (خواننده محترم آهنگ متلاشی رو گوش بدید لطفا) 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خانم خبرنگار و آقای طلبه💗 گیتار و گذاشتم روی تخت علی و با چشمای متورم و قرمز از اتاق بیرون اومدم. چندتا مشت آب سرد به صورتم زدم تا چشمام برگرده به حالت طبیعی خودش... وضو گرفتم و نماز مغرب و عشامو خوندم.... دیگه نمیخواستم گریه کنم... دیگه نه... هر چقدر گریه و زاری کردم کافیه... میخوام احساسمو بکشم... منی که میخوام سر سفره عقد مهدی بشینم باید همه عشق و احساسمو له کنم... باید سنگ شم بابا و مامان تقریبا ساعت یازده و نیم رسیدن خونه جلوی تلویزیون نشسته بودم و شهرزاد نگاه میکردم... چقدر شبیه شهرزاد قصه ام... اون برای جون فرهادش ازش گذشت و منم برای دل محمدم ازش گذشتم... مامان و بابا کنارم نشستن و مشغول تماشای فیلم شدن بابا: چه خبر؟ یاعلی زیرلب گفتم و شروع کردم. _بابا من برای عید نوروز آمادگی کامل دارم. هرچی شما بگید باباجون. مامان پرید وسط حرفم: فائزه جان بابات خیلی شلوغش کرده... خیلی زوده عید نوروز... خواهش میکنم بخاطر لحبازی زود تصمیم نگیر...(به بابام رو کرد و ادامه داد)حاج آقا با شمام هستم ها... بخاطر لجبازی زندگیه دخترتو تباه نکن... بابا: این دختر خودش زندگیشو تباه کرده _مامانه من شما نگران چی هستی؟ من خودم بیشتر از همه بفکر زندگیمم. همون عید نوروز عقد میکنیم. از جام بلند شدم که برم تو اتاق دوباره برگشتم سمتشون و گفتم: من الان میرم به علی خبربدم آمادگی داشته باشه گوشی رو برداشتم و یه اس براش فرستادم. *سلام داداشی. همه برنامه ها درست شد... قرار شد عیدنوروز من و مهدی عقد کنیم... به دقیقه نکشیده بود که علی زنگ زد _الو علی: فائزه چی داری میگی؟ _خوشحال نشدی؟ عروسی خواهرته ها علی: این مسخره بازیا چیه؟ چرا این قدر عجله؟ _بابا اینجوری میخواد... منم حرفی ندارم... علی: بابارو بهونه نکن... شوخی نیست فائزه زندگیته ها... _علی جان... من خودم اینجوری خواستم... تو نگران نباش... پای خودم... علی با تندی گفت: لعنت به تو و کله شق بازیات بعدم تلفن رو قطع کرد... هه... میخوام فراموشت کنم آقامحمد... شاید این ازدواج مقدمه ای شد برای فراموشی تو.... ولی من چی بگم که حتی تو ذهنتم نیستم که بخوای فراموشم کنی... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خانم خبرنگار و آقای طلبه💗 ٨٣ ️فردا اون روز فاطمه اومد پیشم تا نتیجه حرفام با محمد رو بهش بگم... _هه... دیدی خواهر من... دیدی چجوری همه حرفاش راست بود... اگه قبلا یک درصدم شک نداشتم الان هیچی... فاطی با تردید گفت: شاید بزور مامان باباش میخواد با اون ازدواج کنه... _فاطمههه به هر دلیلی که میخواد ازدواج کنه... برام مهم نیست... دیگه دربادش با من حرف نزن... بزار فراموشش کنم... فاطی: اگه میتونستی تو این شیش ماه فراموش میکردی... _خر بودم میفهمی خرررر فاطی: خیله خب بابا... غلط کردم خواهر من... حالا لباس بپوش بریم بیرون یه چیزی بخوریم حال و هوات عوض شه _باشه ماشسن رو روشن کردم و با یه بسم الله راه افتادم. _خب کجا بریم فاطی: نمیدونم برو یه جای نزدیک دنده رو عوض کردم و با حرص گفتم: بشین ببین کجا میبرمت با سرعت میون خیابونا میرفتم و صدای آهنگ مرگ بر آمریکا حامدم تا ته زیاد کرده بودم و همراهش میخوندم و میخندیدم بلند فاطمه داشت با بغض نگاهم میکرد. _واسه چی ناراحتی خله؟ فاطی: بخاطرتو... بخاطر کارات... داری عروس میشی اونم زن کسی که ازش متنفری... این همه بدبختی کشیدی این مدت... عشقت داره عقد میکنه... اون وقت اینجوری میخندی... _واسه چی نخندم آخه؟ دنیا دو روزه آبجی جون... فاطی: فائزه چرا داری سعی میکنی بی تفاوت باشی؟ _چون دوس دارم. اصلا به توچه فاطی: خیلی بچه ای بخدا... هی توکه از دل من خبر نداری... _قربون تو بشم مادر بزرگ حالا اینارو بیخیال میخوام ببرمت کافه پیانو فاطی: عجبا دست و دلواز شدی _بیشعور نشستیم پشت یه میز دونفره و کافه گلاسه سفارش دادیم. گوشی فاطمه زنگ خورد. فاطی: وای آقامونه _ایییش چندش فاطمه مشغول صحبت شد و منم دست زدم زیر چونه مو نگاهش کردم... خوشبحال علی که یه فرشته مثل فاطمه داره... خوشبحال فاطمه که علی کنارشه... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خانم خبرنگار وآقای طلبه💗 ٨۴ تلفن فاطمه تموم شد و با غم نگاهم کرد _ای خدااااا... باز چیشده فاطی: میدونی علی زنگ زده چی میگه؟ _مگه چی میگه؟ فاطی: از من میخواد تا مامان اینا زنگ نزدن به خاله و تصممت رو نگفتن راضیت کنم که کوتاه بیای و... نزاشتم ادامه بده و گفتم: دربارش صحبت نکن فاطمه هیچی نمیخوام بشنوم. اوکی؟ فاطمه نفس عمیقی کشید و گفت: باشه ولی بدجور با زندگیه خودت بازی کردی... نفس عمیقی کشیدم و جواب ندادم... نمیدونستم سوالمو بپرسم یا نه... تردید داشتم... فاطی: چرا نمیخوری فائره؟ _فاطمه... فاطی: جانم؟ _امشب میرن اجرای حامد... نه؟ فاطمه با هیجان گفت: وااای راستی یادم رفت بگم _چیووو؟ چیشده؟ فاطی: علی گفت امشب تنها میره اجرا آخه محمدجواد زنگ زده بهش گفته سرما خوردم نمیتونم بیام _غیرممکنهههه محمد برای دیدن حامد اگه درحال موتم باشه(دور از جونش خدایا زبونم لال) میاد... اون وقت بخاطر یه سرما خوردگی نره؟ این غیرممکنه بخدا.... فاطی: شایدم بخاطر قول و قرارتون... نزاشتم ادامه بده و گفتم: هه نامزد کرده چند روز دیگه عقد میکنه اون وقت تو هنوز خیال پردازی میکنی... فاطی: باشه بابا هرچی تو بگی... اصلا من لال میشم... _راستی وقتی خوردی بیا بریم بازار لباس بگیرم برای عقد... فاطی: فائزه... _هیچی نگو... بزار خودم تصمیم بگیرم... اوکی؟ فاطی: تا الانم که این همه بلاسرت اومده فقط بخاطر تصمیم های بچه گانه خودت بوده _زندگیه خودمه میخوام خرابش کنم اصلا فاطی: چی بگم بهت آخه... خیلی لجبازی فائزه... خیلی _اصلا نمیخواد بیای باهام... خودم میرم فاطی: من که میام ولی آخه لباس عقدو که تو تنهایی نباید بخری... _خودم اینارو میدونم. ولی من میخوام با یه لباس متفاوت سر سفره عقد و توی مراسم باشم فاطی: تو که مهدی رو دوس نداری _خب نداشته باشم. تو که هنوز نمیدونی میخوام چیکار کنم. پس تورو خدا نظر نده. اوکی؟ فاطی:هی...خدا...باشه فاطمه بلند شد رفت دستاشو بشوره و من از پنجره کافه به بیرون نگاه میکردم و توی فکر بودم... به نرفتن محمد... به همه لجبازیام... به زندگیم... به عشقی که بدجور تو قلبم ریشه کرده... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خانم خبرنگار و آقای طلبه💗 ٨۵ سوار ماشین شدیم و به طرف بازار حرکت کردم. فاطی:نمیخواد بری بازار بابا ملت لباس مجلسی و این چیزا رو از خیابون شریعتی میگیر _حالا مگه من میخوام لباس مجلسی بگیرم؟ فاطی:فائزه منو مسخره کردی؟ مگه نگفتی واسه عقد میخوای لباس بگیری _نه خواهر من مسخره نکردم. واسه عقدم میخوام لباس بخرم ولی نه اون لباسی که مد نظر توعه.... فاطی: وا من که نمیفهمم تو چی میگی _حالا وقتی رفتیم میفهمی ماشین رو پارک کردم و از ماشین پیاده شدیم. خب ببین وسط بازار بعد از چهارسو یه مغازه لباس فروشی به اسم پردیس... میریم اونجا،اوکی؟ فاطی: باشه بریم ولی اون قسمتا که همش مانتو فروشیه _حالا بیا بریم نشونت میدم. بالاخره رسیدیم مغازه ای که میخواستم. وارد مغازه شدیم و با فروشنده که یه دختر جوون بود سلام و علیک کردیم. بین مغازه شروع به راه رفتن کردم تا یه مانتو آبی کاربونی نظرمو به خودش جلب کرد. _فاطمه یه لحظه بیا... فاطی: فائزه تو اومدی اینجا چرا؟ مگه لباس عقد نمیخوای؟؟؟ _چرا میخوام. الانم یکی نظرمو جلب کرد مانتو رو نشون فاطمه دادم. فاطمه با حیرت نگاهم کرد و گفت: نکنه میخوای واسه شب عقدت مانتو بپوشی؟ _آره دقیقا میخوام چه تو محضر چه تو خونه مانتو و روسری و چادر سرم باشه.... فاطی: خب واسه چی؟ از کی رو میخوای بگیری؟ نامحرم اونجاست؟ خطبه رو که بخونن محرمت میشه مهدی... آه کشیدم و گفتم: دلت که با کسی محرم نباشه اگه هزارتا خطبه هم خونده بشه فایده نداره... فاطی: وقتی دلت محرم نیست پس چرا میخوای.... نذاشتم ادامه بده و با خشم گفتم: میخوام زنش شم چون تو فامیل و در و همسایه من یه دخترم که نامزدیشو بهم زده درحالی که صیغه بوده.... میخوام زنش شم چون مادرم قلبش ضعیفه و بخاطر کارای من یه بار سکته کرده... میخوام زنش شم چون بابام منو ننگ خانوادش میدونه و میخواد زودتر بپرونه منو... میخوام زنش شم چون داداشم بخاطر رفیقش هنوزم باهام سر سنگینه... میخوام زنش شم چون من هرچقدرم پاک باشم ظاهرم باعث شده لیاقم مهدی بشه... چون منه عادی لیاقت محمده خاص و خوشگل رو ندارم... میخوام زنش شم چون محمدم داره عقد میکنه... میخوام زنش شم شاید از تونستم محمد رو فراموش کنم تا کمتر گناه فکرکردن به یه مرد زن دارو یک بکشم... میخوام زنش شم شاید از دستش دق کردم و مردم راحت شدم از این زندگی... همه این حرفارو با اشک و صدای بلند گفته بودم،توی چشمای فاطمه اشک حلقه زده بود و نگاهم میکرد از مغازه بیرون اومدم و فاطمه دویید دنبالم. با دیدنش اشکام بیشتر جاری شد.منو توی بغلش گرفت و هر دو زدیم زیر گریه.مردم با تعجب نگاهمون میکردن... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خانم خبرنگار وآقای طلبه💗 ٨۶ با فاطمه به مغازه برگشتیم و همون مانتو آبی کاریونی رو گرفتم. یه ست روسری آبی ساتن هم رنگ خودش برداشتم. توی راه خونه نه اون حرف میزد نه من فاطمه رو در خونه شون پیاده کردم و بعدم رفتم خونه شب شده بود مامان بابا داشتن سریال نگاه میکردن یه سلام کوتاه دادم و بعد رفتم توی اتاق و لباس عوض کردم. دوباره رفتم پیش مامان اینا نشستم. بابا زقر چشمی نگاهم کرد و گفت: خب عروس خانوم الان دیگه از همه چیز مطمئنی؟ الان زنگ بزنم خالت اینا برای فردا شب بیان برنامه ریزی کنیم وقت کمه. _بله باباجان بهشون خبر بدید. بابا همون لحظه گوشی خونه رو برداشت و زنگ زد بعد یه رب حرف زدن گفت: خانوم فردا خواهرت اینا میان برای برنامه ریزی عقد این دوتا جوون. هرچی میخوای تدارک ببین با حرص با ناخونای دستم داشتم روی پوست دستم میکشیدم مامان داشت از همین الان درباره دعوت مهمونا با بابا حرف میزد. با حرص بلند شدم و اومدم تو اتاق خودم و در رو محکم بستم. احتیاج به هوای آزاد داشتم. پنجره اتاق رو باز کردم. از سرما به خودم لرزیدم پتومو دور خودم مثل شنل انداختم و نشستم پشت میز تحریرم بغض داشتم به چه بزرگی... مثل یه سیب راه گلومو بسته بود گوشی رو برداشتم و به تنها عکس دونفره خودم و محمد خیره شدم... عکسی که با گوشی اون یه پسر بچه توی جنگل قائم ازمون گرفت کنار آبشار مصنوعی... همونجا که برای اولین بار محمد دستمو گرفت... اونم کجا توی آب... احساس میکردم با یاد آوریشون راه نفسم گرفته شده.... به خودم که اومدم دیدم چشمام غرق اشکه... صفحه گوشی رو روی همون عکس قفل کردم و آهنگ شهرباران حامد رو پلی کردم. سرمو گذاشتم روی میز و چشمامو بستم... ای کاش میشد فکرمو از همه چیز خالی کنم و بخوابم... خیلی خسته بودم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خانم خبرنگار وآقای طلبه💗 ٨٧ صبح زود با صدای اذان که از پنجره باز اتاق میومد بیدار شدم. رفتم وضو گرفتم و دوباره اومدم توی اتاقم سجاده رو پهن کردم و نماز خوندم. امروز چند تا کلاس نظری پشت سرهم داشتم. تصمیم گرفتم یکم جزوه هامو بخونم. تا ساعت هشت خوندم و بعد وسایلم رو گذاشتم تو کولم و از اتاق اومدم بیرون که برم دانشگاه مامان: حداقل یه لقمه صبحانه بخور که ضعف نکنی دختر _وای نه مامان ساعت نه کلاس دارم همینجوریم کلی دیرم شده بخدا دوییدم از خونه بیرون و دیدم ماشین نیست... پس بابا بردش... باید با تاکسی برم... بالاخره بعد یه رب معطلی تاکسی رسید و این ساعتم اوج ترافیک و شلوغی ولی بالاخره ساعت نه و رب رسیدم دانشگاه. پله هارو دوتا یکی بالا رفتم و رسیدم بلاخره به کلاس بعد کلاس رفتم یه شیرکاکائو و کیک گرفتم و خوردم. بعدم دوباره سه تا کلاس پشت سر هم از آخرین کلاس که بیرون اومدم مامان زنگ زد بهم _سلام مامان. مامان:سلام دختر کجایی؟ _کلاسم دیگه مامان مامان: امشب خالت اینا میان ها دختر من دست تنهام. _یادم نبود اسلا... باشه الان میام... مامان: بدو دختر دیر میشه دلم میخواست دیر برسم... میخواستم یه خراب کاری بکنم... ای کاش یه اتفاق میوفتاد تا مهدی یا خاله از من بدشون میومد و همه چیزو بهم میزدن... تصمیم گرفتم تا خونه پیاده برم از در دانشگاه اومدم بیرون و از همون اول سعی کردم از دورترین راه برم به خودم که اومدم دیدم روی پل عابر پیاده وایسادم و دارم پایین رو نگاه میکنم به آسمون نگاه کردم دم غروب شده بود و صدای اذان بلند شد وای خدا واقعا مامان منو میکشهههه سریع از از پل اومدم پایین و پیچیدم توی کوچه و کلید انداختم و رفتم تو داشتم دعا میخوندم به جون خودم که مامان قیمه قیمه م نکنه _سلام مامان عزیزم مامان با جیغ: الان وقت اومدنه؟؟؟ زود باش برو آمده شو دختره دیوونه الان خالت اینا میان _حالا چرا جیغ میکشی بابا رفتمممم خوشبختانه سریع دوییدم توی اتاقم و جارویی که پرت کرد تو سرم نخورد حوصله لباس آن چنانی نداشتم. یه تنیک ساده پوشیدم و یه چادر سر کردم. همون لحظه زنگ در به صدا اومد.... فکر کنم خودشونن... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خانم خبرنگار و آقای طلبه💗 ٨٨ مامان از تو آشپزخونه جیغ کشید بدو درو بازکن رفتم رو حیاط و بعدم رفتم درو باز کردم. اول خاله و بعد شوهرش و بعدم مهدی گودزیلا اومدن داخل با خاله اینا سلام و احوال پرسی کردم. مهدی با یه لبخند دندون نما نگاهم کرد و گفت: سلام عزیزم چشامو ریز کردم و با خشونت نگاهش کردم و آروم گفتم: سلام و زهرمار بعدم سریع قبل اینکه خاله اینا وارد شن خودم رفتم تو خونه و مستقیم رفتم آشپزخونه یه نیم ساعتی خومو الکی حیرون سالاد کردم که دیدم صدای بابا بلند شد بابا: فائزه بیا دیگه _ایییش از پشت میز بلند شدم و چادرمو رو سرم مرتب کردم و رفتم نشستم بین جمع... مامان یه چشم غره خوشگل بهم رفت _ای واااای ببخشید من باید چایی میاوردم یادم رفت شرمنده سریع بلند شدم و دوییدم تو آشپزخونه و سینی چایی که نیم ساعت قبل ریخته بودم رو برداشتم و اومدم بیرون با نگاه کردن به چایی هایی که پررنگ و سرد شده بودن خندم میگرفت ولی سعی کردم خودمو کنترل کنم و نخندم اول گرفتم جلوی بابام بعدم جلوی مامانم مامان با چشم غره بهم فهموند پدرتو در میارم دختره ی نفهم باید اول جلوی اونا بگیری نه ما البته همه اینا توی همون چشم غره اش محسوس بود ها بعدم گرفتم جلوی خاله و شوهر خاله ام. آخرین نفرم جلوی مهدی زامبی گرفتم بعدم سینی رو گذاشتم وسط نشستم. بابا گفت: خب دختر تو نظری درباره تاریخ عقد نداری؟ _هرچی خودتون صلاح بدونید. خاله ناهید: شب بیست و نهم اسفند چطوره ؟ هم ایام فاطمیه تموم شده هم صبحش عیده؟ باور کنید هرچی این دوتا جوون زودتر محرم شن بهتره. بابا: من که مشکلی ندارم خانوم شما چی میگید؟ مامان: نه خوبه تاریخش فقط این چند روزو بایدخیلی کار کنیم که اصلا وقت نداریم _بنظرتون آخراسفند خیلی زود نیست؟ حداقل بزارید چهارم پنجم عید مهدی: نه اتفاقا تاریخ خوبیه مهدی رو به بابام کرد و گفت: عمو جان مبارکه؟ بابام بهم نگاه کرد و درحالی که توی چشماش پر از افسوس بود گفت: مبارکه... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خانم خبرنگار و آقای طلبه💗 ٨٩ اون شب به اسرار من قرار شد این مراسم عقد خیلی کوچیک و مختصر باشه و فقط خیلی درجه یکا رو دعوت کنیم. و اینکه همون شب توی خونه عاقد بیاد و عقد ببنده نه اینکه از صبح بریم محضر... حتی یک ساعت دیرتر محرم شدن با مهدیم برام غنیمت بودامروز بیستم اسفنده و یعنی فقط نه روز مونده بود تا بدبختی از امروز به بعد دیگه کلاسای دانشگاه تق و لق برگزار میشن منم تصمیم گرفتم دیگه نرم. با بچه ها خداحافظی کردم و از در دانشگاه اومدم بیرون. سوار ماشین شدم و زنگ زدم به فاطی و گفتم آماده شو میام دنبالت بریم یکم بگردیم در خونه سوارش کردم و رفتیم. فاطی: به سلام عروس خانوم _علیک سلام ننه بزرگ فاطی: کوووفت بی ادب اگه به علی نگفتم _اگه منم به گودی نگفتم فاطی: یاحسین گودی کیه؟ _مهدی گودزیلا رو میگم ها فاطی با خنده گفت: خاک تو سرت ناسلامتی قراره زنش شی ها _ببین من زن اینم بشم بازم واسه من همون زامبی ی گودزیلا ی جنگلیه فاطی: اینجوری که تو پیش میری ماه اول طلاقت داده ها _اتفاقا قصدمم همینه که بره طلاقم بده بگه مهرم حلال جونم آزاد فاطی: این مثل برای خانوماس ها _ایش اون جنگلی اسلا قاطی ادم نیست چه برسه خانوم یا اقا باشه فاطی: کجا داری میری زنه جنگلی؟ _هیچی فعلا بپر پایین دوتا کاسه آش بگیر دلم هوس کرده بعد بهت میگم فاطی: تو دهات شما خجالتم خوب چیزی هست؟ _نه نیست فاطمه پیاده شد و از مغازه دوتا کاسه آش رشته خرید و سوار شد. همونجور که میخوردم راه افتادم. فاطی: تصادف میکنیم ها وایسا بخور اول _نترس ننه جون فاطی: خب کجا میخوای بری حالا _اوه بابا تو چقدر عجله میکنی خب خودت میفهمی یکم صبرکن فاطی: باشه بابا حالا بیا منو بخور.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خانم خبرنگار و آقای طلبه💗 توی پارکینگ جنگل قائم ماشین رو پارک کردم و یه آخیش طولانی گفتم به فاطمه نگاه کردم داشت با تعجب نگام میکرد. فاطی: واسه چی اومدیم اینجا _اومدم بگردونمت خواهری فاطمه مشکوک نگاهم کرد: واسه چی اینجا؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: هیچی همینجوری چون اینجا خوش هواست با فاطمه از ماشین پیاده شدیم و از محوطه سرسبزش رد شدیم تا رسیدیم به حوض بزرگی که پر از فواره بود. _فاطی بیا همینجا بشینیم رو چمنا فاطی: ای بابا حداقل بزار بریم یه چیزی بگیریم بخوریم. _حالا دو دقه بشین هوا بخوری بعد بفکر اون شیکمت باش حاج خانوم من و فاطمه روی چمنای کنار حوض نشستیم و خیره شدیم به آبشار مصنوعی که از پشت فواره ها معلوم بود... من با قصد و فاطمه بی قصد... _فاطمه فاطی:جانم _شب عقدمون من میام خونه شما فردا صبحم با یه بلیت دوتایی میریم جنوب... خوبه؟ فاطمه نود درجه گردنشو چرخوند و تقریبا داد گفت: چی؟؟ _همینی که شنیدی فاطمه حرف اضافم نباشه فاطی: بریم جنوب؟ روز اول عقدت؟ روز عید نوروز؟دوتا دختر؟ _رضایت همه یا من تو فقط بیا... فاطی: بلیط گرفتی؟ _نه فردا میریم دوتایی دنبالش فاطی: فائزه... محمدجواد کی عقد میکنه؟ _هی.... احتمالا همین روزای آخر اسفند... فاطی: نمیخوای زنگ بزنی حداقل به محمدجواد تبریک بگی؟ _چی میگی واسه خودت فاطمه آقای حسینی از زندگیه من برای همیشه حذف شدن فاطمه همونجور که بلند میشد زیر لب گفت: باشه منو گول بزن... دل خودتم میتونی... شب تا ساعتای هشت و نیم جنگل بودیم بعدم شام خوردیم و فاطمه با من اومد خونمون بخوابه که صبح باهم بریم بلیط بگیریم. وقتی رسیدیم خونه خاله و مهدی زامبی هم اونجا بودن سر دردو بهونه کردم و رفتم تو اتاقم بست نشستم. حوصله بیرون رفتن و قرار گرفتن تو محیطی که برام مثل جهنم بود رو نداشتم روی تخت دراز کشیدم و پتو رو تا سرم کشیدم. امروز آهنگ بی بی بی حرم حامد اومده بود روی سایتا... دانلودش کردم و بعدم پلی ش کردم... یاد محمد افتادم... تصور کردم محمدو که داره اون آهنگ رو میخونه... هی.. خیلی سخته تا آخر عمر حتی با شنیدن صدای خواننده محبوبت یاد عشق اولت بیوفتی... یا زهرا کمکم کن... بچگانس این آرزو... و خیلی محال... اما وقتی طرف حسابت بی بی بی حرم باشه هیچ چیز محال نیست... یازهرا یعنی ممکنه محمد مال من باشه... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خانم خبرنگار و آقای طلبه💗 ٩١ ساعتای یازده و نیم ظهر بود که با تکونای دست فاطمه از خواب بیدار شدم. متکارو محکم تو بغلم گرفتم و با لگد سعی کردم فاطمه از خودم دور کنم _اه فاطی برو گمشو میخوام بخوابم فاطی: بابا ظهر شد پاشو دیگه انتربانو پاشووووو _برو ولم کن میخوام بخوابمممم فاطی: بدرک من و بگو بیدارت میخواستم بکنم بریم بلیط بگیریم اسم بلیط رو که آورد یهو بلند شدم و نشستم سرجام _باشه عزیزم من الان میرم دست و رومو بشورم بریم بلیط بگیریم توهم آماده شو فاطی: عجب آدمی هستی تو که تاحالا خوابت میومد. یه چشمک به فاطمه زدم و بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون... دست و رومو شستم و دو سه تا بیسکوییت چپوندم تو دهنم و با فاطمه از همه خدافظی کردیم و سوار ماشین شدیم. فاطی: کاشکی اول همه رو راضی میکردی بعد بریم دنبال بلیط... حداقل یه خبری بهشون میدادی... _بابا به من اعتماد کن مطمئن باش راضیشون میکنم فاطی: مگه غیر اعتماد کردن راه دیگه ای هم دارم... ماشین رو پارک کردم. _پیاده شو دیگه فاطی: وا چرا اومدی فرودگاه _آخه تو خود فرودگاه یه آژانس هواپیمایی هست فاطی: مگه میخوایم با هواپیما بریم _بعله پس چی فکردی فاطی: هزینه اش چی آخه؟ _نترس اون قدر پسنداز دارم. با فاطمه رفتیم توی آژانس هواپیمایی و دو تا بلیط برای صبح یک شنبه اول فروردین ساعت پنج صبح گرفتیم ساعت هشت و خورده ای سال تحویل بود. دلم میخواست کنار شهدا باشم تا ازشون کمک بگیرم. با فاطمه بلیط هارو گرفتیم و از آژانس بیرون اومدیم. از پنجره هواپیما هارو نشون فاطمه دادم ... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خانم خبرنگار و آقای طلبه💗 ٩٢ امروز بیست و دوم اسفنده و دقیقا یک هفته مونده تا نزول بلای آسمونی به سرم امروز با مامان اینا رفته بودیم خرید وسایل سفره عقد و این چیزا هر لحظه که توی بازار قدم بر میداشتیم فکر و ذهنم پیش محمد بود... چی میشد الان اون کنارم راه میرفت... اگه اون بود دوتایی مغازه هارو میگشتیم... اون برام لباس انتخاب میکرد... من برای اون... دست تو دست هم راه میرفتیم... هی... ولی الان چی... من و فاطمه عقب... مهدی و علی پشت سرمون... من توی فکر محمدم... مهدی تو فکر چزوندن من... از مهدی متنفرم... آرزوی مرگشک دارم... ولی من که به لطف این سرنوشت لعنتی قراره زنش شم... نامردیه فکرم پیش محمد باشه... ولی چیکار کنم که این قلب و این فکر پیشش مونده و دیگه نمیشه پسش گرفت ساعت هشت و نیم بود و از بس طول و عرض بازار رو رفته بودیم و اومده بودیم پاهام از درد آتیش گرفته بود فقط خرید آینه و شمعدونی مونده بود عین بقیه خریدا بدون هیچ دخالتی انتخاب رو به بقیه سپردم. هیچ شور و اشتیاقی نداشتم... فاطمه جلوی یه آینکه بزرگ قدی ایستاد و گفت: فائزه عکس بگیر از این زاویه ازم با دوربین عکسشو توی آینه انداختم و بهش لبخند زدم گوشیم توی جیب شلوارم شروع به لرزیدن کرد... به بدبختی آوردمش بیرون و نگاهم مات شماره ای شد که پیام داده بود... دستام میلرزید و به نفس نفس افتاده بودم چشمام پر از اشک شده بود و دهنم خشک... صفحه پیام رو باز کردم و سریع چشمامو بستم... رد اشک گونه هامو گرم کرد... احساس مختلف توی قلبم سرازیر شد... ترس... عشق... هیجان... دیگه نمیتونستم تحمل کنم و چشمامو باز کردم و پیام رو خوندم سلام علیکم خانم جاهد... میخواستم تماس بگیرم ولی گفتم شاید... به هرحال اینجوری بهتره... خواستم هم بهتون تبریک بگم بابت ازدواجتون هرچند تاریخ دقیق رو نمیدونم و دعوتتون کنم برای شب بیست و نهم اسفند جشن عقدم... خوشحال میشم با خانواده و همسرگرامی تشریف بیارید... فاطمه جانم سلام میرسونه... خدانگهدار* جریان خون توی رگام یخ بست... احساس سرمای شدیدی بهم دست داد... دستمو به دیوار گرفتم تا نیوفتم... بالاخره تموم شد... سرنوشت تلخ من سلام... عشق اول و آخر من خداحافظ... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸