پنجشنبهی آخر سال ِ ..
چقدر جای خالی ِبعضیا حس میشه ..
چقدر خاطراتشون ادمُ زجر میده ..
چقدر نبودشون سخته .
چقدر نیاز داریم بیان و بگن همهش شوخی بود و من هستم ..
چقدر نیاز داریم دوباره ببینیمشون .
چقدر دلتنگشونیم ، دلتنگ خندههاشون ، دلتنگ صداشون ، دلتنگ چهرهشون ..
هی میگم امسال عید باید به جای دیدن خودش ، باید برم سر مزارش ؟
اولین عیدی ِکه نیست ..
چرا نیست بگه و بخنده ؟
چرا ..💔
- امشب خیلی به یاد اموات باشید
به یادشون باشیم ، که بعد ها به یاد خودمون باشن
صلوات.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امامحُسینمن❤️🩹!'
ولی امروز ک آخرین شب جمعه بود ک زیر خیمت بودم و گذشت؛
آخرین روزی از سال ک هرهفته اش توی خیمت خودمو خالی میکردم ..
پای روضه نشستن توی خیمت..
خادمی توی خیمت ..
مولودی ها و رزق های معنوی و دنیوی مون..
چ شب و روزهایی ک پای سفرت نشستیم ..
برا کسی ک خونه ی به این خوبی داره سخت نیست ۲.۳ هفته نره ؟!💔
کسی ک از همه ی کاراش میگذشت برای پنجشنبه ها تا خودشو توی خیمت جا کنه سخت نیست؟!💔
کسی ک درد های دوری از کربلاشو زیر خیمت بهتون میگف سخت نیست؟!💔
چرا بابا جونم سخته ، برای من دلشکسته و تنها سخته.. 💔
برا منی ک حتی امام حسیننگاهشو ازم دریغ کرده سخته.. 💔
برا منی ک حرفاشو توی امن ترین جایی ک پیدا میکرد یعنی همون خونه ی قشنگت با حال و هواش سخته💔
هواست به منِ دلشکسته ی تنها باشه بابا جونم 😭💔
ولی بابا جونم ما دلمون برات تنگ میشه
#قرارمونشبهایقدرپدروخیمهیپدرم😭💔
بعد از مدت ها دوباره یه شب جمعه امام حسین ما رو دعوت کرد...
شب جمعه است هوایت نکنم میمیرم💔
✨🩷✨🩷
🩷✨🩷
✨🩷
🩷
📚 #خانمخبرنگارو_آقایطلبه🩷
#part36
تمام مدت وقتی حرف میزد سکوت کرده بودم
گاهی با حرفاش بغض گلومو میگرفتم ودلم میخواست بمیرم
گاهی هم با شنیدن حرفاش نمیتونستم لبخند نزنم!
وجودم پر از احساس ضد و نقیص بود...
دوس داشتم سنجیده حرف بزنم و برای این کار وقت برای فکر کردن میخواستم...!!
ولی فعلا وقت فکر کردن نبود...
احساس و افکارمو شوت کردم گوشه ذهنم تا بعدا بهشون فکر کنم الان باید حرف بزنم...!!
بیش از این سکوت جایز نبود با لرزش خفیفی که توی صدام مشهود بود شروع کردم
_آقا محمدجواد!!
من دربرابر صداقت حرفاتون هیچی نمیتونم بگم و فقط ممنونم که همه چیزو بهم گفتید... من واقعا نمیدونم چی باید بگم!!
فقط اینکه مامانتون...
(سکوت کوتاهی کردم و دوباره ادامه دادم) میخواید عروسشو بهش تحمیل کنید؟؟!
محمدجواد: فکر میکنم تحمیل عروس خیلی قابل تحمل تر باشه تا تحمیل همسر آینده...!!
_ولی من نمیخوام به زور وارد زندگی کسی بشم...!!
نمیخوام یه پسرو از مادرش بگیرم!!
من...
من...
حاضرم پا بزارم روی دلم...
ولی شما خوشبخت بشید و مادرتون ازتون راضی باشه...!!
محمدجواد: آدما زمانی خوشبخت میشن که کنار کسی که بهش علاقه دارن نفس بکشن...
مطمئن باشید من با هیچ کس غیر از شما احساس خوشبختی نمیکنم...
مامان من عزیزمنه...
برام مقدسه...
ولی وقتی اهل بیت و خدا بهم فهموندن عشقم درسته و والا اینجاست که بایدمامانمو قانع کنم تا کنار بیاد با خواسته من که خواسته خداهم هست...
شما دوس دارید کسی از طبیعی ترین و مسلم ترین حق زندگیش بگذره؟!
دوس دارید کنار دختری زندگی کنم و فکرم پیش شما باشه و به اون دختر خیانت کنم؟!
دوس دارید تا آخر عمر حسرت داشتنتون توی قلبم باشه؟!
دوس دارید زندگیم نابود شه؟!
دوس دارید پیوندی که خدا هم از اون راضیه ایجاد نشه؟!!
با بغض توی گلوم و قطره اشکی که جلوی چشمامو گرفته بود بهش خیره شدم؛
سرش پایین بود؛ سرشو گرفت بالا و نگاهمون بهم گره خورد
دیگه نه اون نگاهشو گرفت نه من...
دقیق شدم تو چشماش...
دیگه اون اظطراب و نگرانی توی چشماش نبود!!
حالا چشماش پر از حس آرامش و اطمینان بود...
محمدجواد: فائزه خانوم...!!
من دوستون دارم...
برای به دست آوردنتونم میجنگم...
با همه...