eitaa logo
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
1.1هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
719 ویدیو
38 فایل
⚘️﷽⚘ اینجاییم که به صورت رسمی تمام محتوای معنوی ، سیاسی و... رو براتون قرار بدیم💚 . فقط کافیه روی پیام سنجاق شده بزنید تا کلی آمــوزش هـــــای رایگــــان ببینیــــــــد😍 . 💠 پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/5591463884 |🏻 @aragraphec_sharifi
مشاهده در ایتا
دانلود
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
#پرسش_پاسخ #تغییر 👇🏻🌸👇🏻🌸
چرا با این وجود که ضرورت حجاب را قبول داریم اما باحجاب نمی‌شویم⁉️ ما معمولا درمورد چیزهایی که به آنها علاقمندیم مطالعه می‌کنیم و یا از طریق رسانه‌ها اطلاعاتی دریافت می‌نماییم؛ همچنین بسیار می‌شود که عقایدمان را با دیگران به اشتراک می‌گذاریم و از آنها دانسته‌هایشان را می‌طلبیم. 👓 🕶 👓 امــــــا... به ‌آن میزان که می‌شنویم و اطلاعات به دست می‌آوریم، ! ⚠️ علت چیست⁉️ ساده است... 🙂 همیشه آموختن از عمل کردن راحتتر است و ما انسانهای عصر جدید بر خلاف گذشتگانمان داریم آنچه راحتتر است انجام دهیم و خود را برای اندکی سختی پیشرفت به زحمت نمی‌اندازیم.😐 همین اشتباه باعث می‌شود تا بین دانش و کنش در نسلهای عصر فناوری فاصله ایجاد شود و همواره افزایش یابد... 😒 با این حال تقریبا همه رفتارهای ما افراد میانسال مبتنی بر عادات است؛ لکن این شکل از رفتار هنوز در جوانان و بخصوص نوجوانان به وجود نیامده و امیدی که نسبت به تغییر رفتار در این سنین می‌رود جدی است. 🏆 هر بهار فرصتی برای تغییرهای مثبت است.😊❤️ قرارگـــاه‌فرهـــنـــگۍبــاقــراݪـــعـــلــــومـ 🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
زیارت ال یاسین.mp3
2.51M
زیارت 🎤با صدای محسن فرهمند نام تو را میبرم قلبم غریبی میکند چشم انتظاری در دلم درد عجیبی می کند تعجیل در ظهور 14 مرتبه ☄اللہم عجل لولیک الفرج☄ •🎙• @masjed_gram
غروب جمعه💔 قلب من دوباره بی قرار شد تمام صحن دل پر از نسیم انتظار شد قسمت من نمی شود دیدن روی ماه تو؟ همیشه پرسش من از خدای روزگار شد ✨ #اللهم_عجل_لولیک_الفرج ✨ تعجیل در فرج آقا پنج #صلوات ••🌼•• @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_نود_نه ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ ــ بزار حرف بزنم سمانه عصبی صدایش را بالا برد و گ
﴾﷽﴿ ❤️ ❂○° °○❂ سمانه در آشپزخانه کوچک در حال آماده کردن سوپی بود که محمد مواد لازمش را آورده بود،زیر گاز را کم کرد و دستان خیسش را با مانتویش خشک کرد،نگاهی به خانه انداخت هال متوسطی با یک آشپزخانه کوچک و دوتا اتاق و سرویس بهداشتی و حمام،حدس می زد اینجا کسی زندگی میکند ،چون هنه جا مرتب و یخچال پر است. کمیل و محمد مشغول صحبت کردند بودند،و او دوست نداشت مزاحم صحبت های همسرش و دایی اش شود،روی مبل نشست و به تلویزیون خاموش خیره شد،با یادآوری مادرش سریع گوشی اش را درآورد و برایش پیامک فرستاد که همراه کمیل است و ممکن است دیر کند،وقتی پیام ارسال شد ،گوشی اش را دوباره در جیب مانتویش گذاشت. نگاهی به ساعت انداخت،وقت خوردن داروهای کمیل بود،دوست نداشت مزاحم صحبت هایشان شود،اما محمد گفته بود که دکتر تاکید کرده بود که با داروهایش را به موقع بخورد. به سمت در رفت،دستش را بلند کرد تا در را بزند اما با صدای عصبی کمیل دستش در هوا خشک شد،صدای کمیل عصبی بود و سعی می کرد آن را پایین نگه دارد،سمانه اخم هایش را درهم جمع کرد و به حرفایشان گوش سپرد،نمی خواست فالگوش بایستد اما عصبانیت کمیل اورا کنجکاو کرده بود. ـــ این چه کاری بود دایی ــ کمیل آروم باش عصبانیت برا زخمت خوب نیست ــ چطور عصبانی نشم،دایی من گفتم که نمیخوام پای سمانه وسط کشیده بشه بعد تو بهش زنگ زدی بیاد اینجا ـ نمیتونستم تنهات بزارم از اینورم باید میرفتم ــ زنگ میزدی به امیرعلی یا به هر کس دیگه ای جز سمانه سمانه عصبی به در خیره ماند،نمی دانست چرا کمیل نمی خواست او اینجا باشد الان دلیل اخم های گهگاهش را به محمد دانست. صدای تحلیل رفته کمیل و حرف هایش آنچنان شوکی به سمانه وارد کرد که حتی نفس کشیدن را برای چند لحظه فراموش کرد. ـــ وقتی اومدید و گفتید به خاطر انتقام از من ،سمانه رو وارد این بازی کردند،از خودم متنفر شدم،بعدش هم گفتید به خاطر اینکه مواظب سمانه باشم تا آسیبی بهش نزنن و از قضیه دور بمونه بهاش ازدواج کنم،الان اوردینش اینجا،اینجایی که ممکنه لو رفته باشه سمانه از شوک حرف کمیل قدمی عقب رفت که با گلدان برخورد کرد و ا افتادنش صدای بدی ایجاد شد،در با شتاب باز شد،و تصویر محمد وکمیل که روی تخت نشسته بود و با نگرانی به سمانه خیره شده بود ،نمایان شد. سمانه با چشمان اشکی به کمیل خیره شده بود،و آرام زمزمه کرد: ــ تو، تو ، به خاطر مواظب ،با من،ازدواج کردی کمیل با درد از جایش بلند شود و گفت: ــ سمانه اشتباه برداشت کردی،بزار برات توضیح بدم اما سمانه سریع چادر و کیفش را برداشت و به ست در دوید،صدای فریاد کمیل را شنید که میخواست صبر کند و این موقع شب بیرون نرود ،اما اهمیتی نداد،و با سرعت از پله ها پایین رفت و آخرین صداها،فریاد کمیل بود مه از محمد می خواست به دنبال او برود. ✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری --------------------------------------------------- 😉 هر شب از ڪانال☺️👇🏻 📚❤️| @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_صد ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ سمانه در آشپزخانه کوچک در حال آماده کردن سوپی بود که م
﴾﷽﴿ ❤️ ❂○° °○❂ محمد سریع به اتاق برگشت و با دیدن کمیل که با سختی و درد در حال پوشیدن پیراهنش است،به سمتش رفت و گفت: ــ داری چیکار میکنی؟ ــ دایی چرا برگشتی؟برو دنبال سمانه ــ بهش نرسیدم،بعدشم نمیشد تورو تنها بزارم کمیل به سمت در رفت که محمد بازویش را گرفت: ــ کجا داری میری با این زخمت ــ حال من خوبه دایی ــ کمیل بشین استراحت کن خودم میرم کمیل کلافه گفت: ــ دایی من نگران سمانه ام ،اون الان بربرداشت کرده باید بهش بفهمونم قضیه چیه ــ باشه خودم میرم دنبالش ــ یا میزارید بیام بهاتون،یا بدون شما میرم **** کمیل عصبی گوشی را کنار دنده پرت کرد و زیر لب لعنتی گفت. محمد فرمون را چرخاند و نگران نگاهش کرد. ــ آروم باش اینجوری که نمیشه ــ چطور آروم باشم ساعت۱۲شبه ،تنها رفت بیرون از کجا مطمئنید اون عوضیا همون اطراف نبودن محمد خودش هم نگران بود ولی نمی خواست جلوی کمیل چیزی بگوید ،سریع شماره خواهرش را گرفت. ــ الو سلام فرحناز جان،خوبی؟محمود خوبه؟ ــ ...... ــ سلامت باشی ،سلام میرسونن ،میگم سمانه هستش؟هرچقدر زنگ میزنم گوشی اش در دسترس نیست کمیل زیر لب آرام ذکر میگفت و منتظر خبر خوشی از محمد بود. ــ ...... ــ آها خیلی ممنون اجی،پس برگشت بهش بگو بهم زنگ بزنه ــ..... ــ یا علی ،خداحافظ تماس را قطع کرد و نگاه ناراحتش را به کمیل دوخت ،صدای کمیل که از عصبانیت و نگرانی میلرزید د اتاقک ماشین پیچید. ــ حتما اتفاقی براش اتفاقی افتاده ،باید به بچه های گشت خبر بدم ــ آروم باش کمیل،سمانه بچه نیست،حتما یکم دیگه میره خونه ــ پس چرا گوشیشو جواب نمیده؟ ــ الان هم عصبیه هم ناراحت،حرفایی که شنید کم چیزی نیستند ــ اما من منظورم اونی که فکر میکنه نبود ــ میدونم اما اون الان اینطوری برداشت کرده ✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری --------------------------------------------------- 😉 هر شب از ڪانال☺️👇🏻 📚❤️| @masjed_gram
💌 مراقب همیشگی #پیام_معنوی 🌺 🌺🌺 @masjed_gram
🌹پیامبر اڪرم صلي اللہ علیہ و آلہ وسلم مي‌فرمایند: 💠مَڹْ فَرَّحَہُ (وَلَدَهُ) فَرَّحَہُ اللّہ ُ يَوْمَالْقيامَةِ💠 🍃🌺آڹ ڪس ڪہ فرزند خود را شـ❤️ـاد ڪند خداوند او را در قیامت مسرور مي‌نماید...🌺🍃 📚ڪافي، ج ۶، ص ۴۹ 🌺 🍃🌺 @masjed_gram
#احکام 💠کسانیکه روزه بر آنها واجب نیست ✨ ✨✨ @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
زغال ها گل انداختہ بود ؛ جوجہ ها توی آبلیمو و پیاز و زعفران حسابی قوام گرفتہ بود .😊 تا آمدم سیخ ها را بگذارم روی منقل ، سروڪله اش پیدا شد ؛ من زودتر نماز خوانده بودم ڪه نهار رو روبہ راه ڪنم . پرسید : داری چیڪار میڪنی ؟ گفتم : میبینی ڪه می خواهم برای نهار جوجہ بزنیم ! 😀 -گفت : با این دود و دمی ڪه راه می اندازی اگہ یہ بچہ دلش خواست چی ؟ اگه یہ زن حاملہ هوس ڪرد چی ؟!😒 مجبورمان ڪرد با دل گرسنہ بند و بساط را جمع ڪنیم و برویم جای خلوط تر .😌 یڪ پارڪ جنگلی پیدا ڪردیم ، تڪ و توڪ گوشه ڪنار فرش انداختہ بودند برای استراحت . ڪسب تڪلیف ڪردیم ڪه (آقا محسن اینجا مورد تأییده ؟)‌ 😉 با اجازه اش همان جا تراق ڪردیم دور از چشم بقیہ .☺️ 🕊|🌹 @masjed_gram
⚠️ 💍کدام مرد قصد با شما را دارد؟ 1. شما را به خانواده خود معرفی میکند. 2. برای رابطه وقت و انرژی میگذارد. 3. شرایط و محدودیتهای شما بعنوان یک دختر را می پذیرد. 4. مدام راجع به مسائل جنسی صحبت نمیکند. 5. به دنبال ارتقاء شرایط خود از نظر شغلی - تحصیلی- خدمت سربازی میباشد. 6. برای ازدواج با شما شتاب میکند. 7. با شما صادق است. 8. همه روشهای شناخت را در اختیار شما می گذارد. 9. با شما درد و دل می کند. 10. از خودش و افكار و مسائل زندگيش ميگويد. 11. در خصوص خانواده شما سوال زیاد میپرسد. 12. سعی در شناخت بیشتر شما دارد. 13. برای شما وقت میگذارد. 🌷❤️🍃🌹🍃❤️🌷 💍 @masjed_gram