1_57358063.mp3
3.19M
🎵 از تو نمانده غیر از عبایی در کنج زندان
وای از تن نحیف و امان از این چشم گریان
🎧 حاج میثم مطیعی
#شهادت
#امام_کاظم
#صلوات
◾️
▪️◾️ @masjed_gram
#ریحانه
⚠️دقت کردید خیلی از خانمهایی که قبلا #حجاب متوسطی داشتن الان که میبینیمشون خیلی بدحجابن!! و حتی خیلی از خانمهایی که قبلا #چادری بودن الان دیگه چادری نیستن❗️😟
💬فکر میکنید علتش چیه⁉️
🔻 #شیطان برای فریب آدمها از ترفندی به اسم؛ #سیاست_گامبهگام استفاده میکنه👇
♻️حتما میدونید که #گناه فطرتا برای آدمای پاک و سالم خوشایند نیست و در صورت ارتکاب به اون دچار #عذاب_وجدان میشن ...
☝️شیطان که از وجود چنین روحیهای در درون انسانها خبر داره، برای این که بتونه فریبشون بده و اونها رو گرفتار گناه کنه، قدم به قدم و آروم آروم روشون تأثیر میزاره ...
👈مثلا برای اغفال خانمهای #محجبه، اول استفاده از حجاب برتر( #چادر ) رو براشون خیلی سخت و عذابآور جلوه میده ! و بعدم به شکلهای مختلف #بدحجابی و رفتار و کردار غیرعفیفانه رو در نظرشون #زیبا و عواقب گناه رو سبک و ناچیز نشون میده ... تا بالأخره ترس از عواقب و عذاب گناه در درون فرد از بین بره و انجام گناه دیگه براش #عادی بشه💥
✅بنابراین خانمها هر چقدر بیشتر مراقب #حیا و #عفت شون باشن و حجابشون رو بهتر و بیشتر رعایت کنن خطر #نفوذ_شیطان بر اونها #کمتر میشه💯
📖برگرفته از: «آسیبشناسی شخصیت و محبوبیت زن»، ص۳۰۷
مؤلف: محمدرضا کوهی
#چرا_حجاب؟
#سیاست_گامبهگام
قرارگـــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪــــعـــلـــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
••
خـدایـا به مـا همّـتـے فـرمـا
ٺـا همّـټ شـۅیـم،
چـرا ڪـہ #همـٺ، همّـٺ ڪـرد
ټـا هـمّـټ شـد ..
12فروردین سالروز ولادت
#شهید_حاج_محمدابراهیم_همت
🕊
🌹🕊 @masjed_gram
#تلنگر
🌺 سبک زندگی قرآنی 🌺
🍂 نمازِ خوب بخوانید . 🍂
☺️👇 باهم ببینیم :
🌴 آیه 45 سوره عنکبوت 🌴
🕋 اتْلُ مَا أُوحِيَ إِلَيْكَ مِنَ الْكِتَابِ وَأَقِمِ الصَّلَاةَ إِنَّ الصَّلَاةَ تَنْهَي عَنِ الْفَحْشَاء وَالْمُنكَرِ وَلَذِكْرُ اللَّهِ أَكْبَرُ وَاللَّهُ يَعْلَمُ مَا تَصْنَعُونَ
✅ آنچه را از کتاب آسمانى به تو وحى شده تلاوت کن،
✅ و نماز را بر پا دار، که نماز انسان را از زشتى ها و گناه باز مى دارد و یاد خدا بزرگ تر است .
✅ و خداوند مى داند شما چه کارهائى انجام مى دهید!
➖➖🚥➖➖🚥➖➖
🌺🌺 نقش اصلاحى نماز در فرد و جامعه حدسى و پيشنهادى نيست، بلكه قطعى است. «اِنّ الصّلاة»
(البته به شرطی که واقعا نماز باشد!)
🌸🌸 اگر نمازِ انسان، او را از فحشا و منكر باز نداشت، بايد در قبولى نماز خود شك كند .
💐💐 امام صادق عليه السلام فرمود :
هر كسى دوست دارد قبولى يا ردّ نمازش را بداند، ببيند نمازش او را از فحشا و منكر باز داشته است يا نه .
🌷🌷 سپس امام عليه السلام فرمود :
"فبقدر ما منعته قبلت منه"
به اندازه اى كه نماز، انسان را از منكرات باز مى دارد، به همان اندازه قبول مى شود .
قرارگـــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪـــعـــلـــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_شصت_سوم ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ می خواست با پدرش تماسی بگیرید تا به دنبالش بیاید
﴾﷽﴿
#رمان ❤️
#قسمت_شصت_چهارم
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
آنقدر دویده بود که نفس کشیدن برایش سخت شده بود،نفس نفس می زد ،گلویش میسوخت،پاهایش درد می کرد اما آن مرد خیلی ریلکس پشت سرش می امد و همین آرامش او را بیشتر به وحشت می انداخت.
الان دیگر مطمئن شده بود که یک مزاحمت ساده نبود،کم کم یاد حرف های کمیل افتاد،سریع گوشی اش را درآورد ،و بدون نگاه به تماس های بی پاسخش در حالی که می دوید شماره را گرفت.
**
کمیل در جلسه مهمی بود،با ماژیک روی تخته چیزهایی را یادداشت می کرد و بلافاصله توضیحاتی را در مورد آن ها می داد،این پرونده و عملیاتی که در پیش داشتند آنقدر مهم و حساس بود،که همه جدی به صحبت ها و توضیحات کمیل گوش سپرده بودند.
صفحه ی گوشی کمیل روشن شد اما کمیل بدون هیچ توجه ای یه توضیحاتش ادامه داد،احساس بدی داشت اما بی توجه به احساسش صلواتی زیر لب فرستاد و ادامه داد.
چرخید و از میز برگه ای برداشت تا نشان دهد که چشمش به اسم روی صفحه افتاد،با دیدن اسم سمانه ناخوداگاه نگاهش به ساعت که عقربه ها ساعت۱۰را نشان می داد خیره شد،ناخوداگاه ترسی بر دلش نشست ،عذرخواهی کرد و سریع دکمه سبز را لمس کرد و گوشی را بروی گوشش گذاشت.
ــ الو
جوابی جز نفس زدن نشنید،با شنیدن صداها متوجه شد که در حال دویدن هست .
از جمع فاصله گرفت و ارام گفت:
ــ الو سمانه خانم
جوابی نشنید اینبار با نگرانی و صدایی بلند تر او را صدازد اما با هم جوابی نشنید.
میخواست دوباره صدایش بزند اما با شنیدن صدای مردانه ای که گفت:
ــ گرفتمت
و جیغ بلند سمانه که با التماس صدایش می کرد قلبش فشرده شد:
ــ کــــمــــیـــل
کمیل با صدای بلندی سمانه را صدا می کرد:
ــ سمانه خانم،سمانه باتوم جواب بده الو
همه با تعجب به کمیل خیره شده بودند،امیرعلی سریع به طرفش امد و گفت:
ــچی شده
کیل با داد گفت:
ــ سریع رد تماسو بزن سریع
امیرعلی سریع به طرف لپ تاپش رفت ،کمیل دوباره گوشی را به گوشش نزدیک کرد ،غیر صداهاس جیغ سمانه چیز دیگری نمی شنید،دیگرتسلطی بر خودش نداشت،سریع کتش را برداشت و به طرف ماشین دوید و خطاب به امیرعلی فریاد زد:
ــ چی شد؟
امیرعلی سریع به سمتش دوید و کنارش روی صندلی نشست .
ــ حرکت کن پیداش کردم
کمیل پایش را تا جایی که میتوانست روی گاز فشار داد مه ماشین با صدای بدی از جایش کنده شد.
کمیل عصبی مشتی بر فرمون زد و داد زد:
ــ دختره ی احمق این وقت شب کجارفته؟
ــ آروم باش کمیل
ــ چطور آروم باشم،چطور؟؟
فریادهای خشمگین کمیل، اتاقک کوچک ماشین را بلرزه انزاخته بود،بارش باران اوضاع جاده ها را خراب تر کرده بود،کمیل با دیدن هوا و یادآوری جیغ های سمانه قلبش فشرده شد و خشم تمام وجودش را به آتش کشاند.
✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری
---------------------------------------------------
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیست 😉
هر شب از ڪانال☺️👇🏻
📚❤️| @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_شصت_چهارم ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ آنقدر دویده بود که نفس کشیدن برایش سخت شده بود،
﴾﷽﴿
#رمان ❤️
#قسمت_شصت_پنجم
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
به محض رسیدن کمیل بدون اینکه ماشین را خاموش کند،از ماشین پایین پرید و به سمت چند نفر که دور هم جمع شدند دوید.
چند نفری را کنار زد ،با دیدن دختری که صورتش را با دستانش پوشانده و شانه هایش از ترس و گریه میلرزیدند،قلبش فشرده شد ،کنارش زانو زد و آرام صدایش کرد:
ــ سمانه
سمانه که از ترس بدنش میلرزید و از حضور این همه غریبه اطرافش حس بدی به او دست داد بود ،با شنیدن صدای آشنایی سریع سرش را بالا آورد و با دیدن کمیل ،یاد اتفاق چند دقیقه پیش افتاد،سرش را پایین انداخت و به اشک هایش اجازه دوباره باریدن را داد.
کمیل حرفی نزد اجازه داد تا آرام شود،سری برگرداند، امیرعلی مشغول صحبت با چند نفر بود و از آنها در مورد اتفاق میپرسید.
چند نفر هم هنوز کنارشون ایستاده اند و به او و سمانه خیره شده بودند.
سمانه با هق هق زمزمه کرد:توروخدا بهشون بگو اد اینجا برن
کمیل که متوجه حرف سمانه نشده بود و بی خبری از حال سمانه واتفاقی که برایش افتاده کلافه شده بود،تا می خواست بپرسد منظورش چیست،متوجه حضور چند نفر بالای سرشان شد،حدس می زد که سمانه از حضورشون معذب است.
ــ اینجا جمع نشید
چند نفری رفتن اما پسر جوانی همانجا ایستاد و خیره به سمانه نگاه می کرد،کمیل با اخم بلند شد و گفت:
ــ برو دیگه،بی چی اینجوری خیره شدی
ــ به تو چه باید به خاطر کارام به تو جواب پس بدم
کمیل عصبی به سمتش رفت که بازویش کشیده شد،به امیرعلی نگاهی انداخت که با آرام زمزمه کرد:
ــ آروم باش کمیل،الان وقتش نیست،سمانه خانم الان ترسیده اینجوری داری بدترش میکنی
کمیل نگاهش را به سمانه که وحشت زده به او و پسره نگاه می کرد ،انداخت،استغرالله ای زیر لب گفت و دستش را کشید.
امیرعلی روبه پسره گفت:
ــ برو آقا پسر برو شر به پا نکن
پسرجوان هم وقتی متوجه وخامت موضوع شد ترجیح داد که برود.
ــ کمیل این آقا کامل توضیح داد چه اتفاقی افتاده از سمانه خانم بپرس که اگه واقعا بی گناهه بزاریم بره
تا کمیل میخواست چیزس بگوید ،صدای لرزان و خش دار سمانه آن دو را به خود آورد:
ــ بزارید بره،او فقط کمکم کرد
امیرعلی نگاهی به کمیل انداخت ،کمیل با یک بار پلک زدن به او فهماند که مرد را ازاد کنند،امیرعلی سری تکان داد و از آن ها دور شد،کمیل بار دسگر جلوی پاهای سمانه زانو زد،دلش می خواست که الان سمانه برایش همه چیز را تعریف می کرد،بگوید که حالش خوب است و آسیبی به او نزدند،اما نمی توانست بپرسد.
✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری
---------------------------------------------------
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیست 😉
هر شب از ڪانال☺️👇🏻
📚❤️| @masjed_gram