eitaa logo
🇵🇸⚘کانال کمیل⚘🇮🇷(شهید ابراهیم هادی)🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
10هزار ویدیو
142 فایل
مشکل کارمااینه که برای رضای همه کارمیکنیم به جزرضای خدا⚘ حذف آی دی از روی عکس ها وطرح ها مورد رضایت نیست❌ کپی و انتشار مطالب با صلوات جهت تعجیل در فرج امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف بلا مانع هست✅ خادم کانال👇 @sh_ahmadkazemi
مشاهده در ایتا
دانلود
05 Mostanade Soti Shonood (1401-03-05).mp3
17.87M
🔉 📣 جلسه پنجم * معنای سلام در نماز را به من القا کردند. * نورانی ترین قطعه سلام در نماز * سلام آخر نماز خطاب به چه کسانی است؟ * به من گفتند:هرچه به مضجع اهل بیت نزدیک تر شوی بیشتر در معرض نوری. * شهداء عند ربهم یرزقون هستند تا آخر * نور شما را طاهر می‌کند. * با روضه خانه‌هایتان را نورانی کنید. * محل ریختن خون شهدا و مزار آن ها نورانی تر است. * چرا نور کربلا از همه بیشتر است؟ * کربلا، اوج نور افشانی خدا * چگونه به نور برسیم؟ * ادامه داستان: واقعه چهارم * حقایقی که از بیمارستان بعثت شروع شد. * حیوانات وحشی به من حمله کردند. * با ذکر یا زهرا قفل زبانم باز شد. * با ذکر لا حول و لا قوه الا بالله حیوانات وحشی از من دور شدند. * از زنبور می‌ترسیدم، شیطان در قالب همون حشره ظاهر شد. * فعالیت شدید شیطان در واپسین ساعات عمر * تمثیل شیطان در قالب چهره یک زن در بالین پیرمرد روحانی * دیدن زن نقابدار شیطانی توسط برادرم * فریاد کشیدن زن شیطانی با هر دفعه که ذکر میگفتم. * تلاش شیطان برای دور کردن من از بخش آی سیو و پیرمرد روحانی * تاثیر شیطان در تصمیم‌گیری دکترها برای انتقال من به بخش زنان * رعایت نکردن خط قرمزها در بیمارستان ❗️ برای دریافت مجموع جلسات مستند صوتی شنود از طریق لینک زیر اقدام نمایید. https://aminikhaah.ir/?p=6561 سلام بر ابراهیم: 🌸🍃🌸🍃🌸 🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊 ╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗ ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے] 🌻|درایـتا https://eitaa.com/m_kanalekomeil 🌻|در واتساپ [‌1] https://cha
AUD-20220420-WA0085.mp3
8.21M
❇️ قرائت دعای "عهــــد" 📝 دیوارهای شهر خیلی بلند شده‌اند‌... روزنه‌ای باید کند، منجی نزدیک است... 🌱 صوت قرائت قرار صبحگاهی منتظران ثابت قدم ظهور سرعت مناسب برای قرائت روزانه 🌹«روز ششم» 🗓شروع چله: ۱۴۰۱/۰۴/۰۱ سرباز مثل مثل 🕌 🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے ━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━ ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے] https://eitaa.com/m_kanalekomeil ━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━ 👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید
🌱 چه‌سرۍست در من نمییدانم! سر رسیدن به ڪانال‌ڪمیل، دیگر جانی براۍقدم‌های استوارم نمی‌ماند؛ ڪجا پا گذارم‌وقتی تو آنجایے؟!
❤️🍃 ❣سلام رفیق حواسم بهت هستا ❣چند وقته که خبری ازت نیست ❣نگرانت شدم. اومدم حالی ازت بپرسم ❣و عهدی رو که با هم بستیم رو تمدید کنیم ❣اینو یادت نره. همیشه پیشتم و هواتو دارم ❣از طرف
پُر کن از زخمِ مقدَس تن ما را یـــا رَب ! تا نه با چنتِه‌ی خالی به قیامَت برسیم ... 🤍 سرباز مثل مثل 🕌 🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے ━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━ ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے] https://eitaa.com/m_kanalekomeil ━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━ 👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید
اگر شکرگزار نعمت ها بودید نعمت هایم را افزون خواهم نمود... 💚 سرباز مثل مثل 🕌 🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے ━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━ ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے] https://eitaa.com/m_kanalekomeil ━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━ 👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید
مهم ترین راه اصلاح و معالجه ی جامعه از این بیماری ها⬅️(گناهان اجتماعی) انجام دادن وظیفه ی ⬇️ امربه معروف و نهی از منکر 💎مرکز تخصصی آموزش و احیای واجب فراموش شده... ‌╔═💎💫═══╗ @aamerin_ir ╚═══💫💎═╝ به کانال آمرین بپیوندید👆 سرباز مثل مثل 🕌 🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے ━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━ ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے] https://eitaa.com/m_kanalekomeil ━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━ 👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تمام ماجرا اینه که قراره مومنین آماده بشن سرباز مثل مثل 🕌 🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊 ╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗ ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے] 🌻|درایـتا https://eitaa.com/m_kanalekomeil 🌻|در واتساپ [‌1] https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df ‌[2] https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM [3] https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE ╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝ 👆 دوستانتون رابه کانال کمیل دعوت کنید
+داش‌ابرام! شھادت خودش‌زیباترینه؛ اون‌وقت زیباترین‌شھادت دیگه‌چیه؟! -زیباترین‌شھادت اینه‌ڪه‌جنازه‌ۍآدمم‌برنگردھ! • • سرباز مثل مثل 🕌 🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے ━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━ ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے] https://eitaa.com/m_kanalekomeil ━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━ 👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید
🇵🇸⚘کانال کمیل⚘🇮🇷(شهید ابراهیم هادی)🇵🇸
#رهایی_از_رابطه_حرام 36 ❇️ گفته شد که محبت مرد به زن و حفظ اقتدار مرد توسط زن بهترین و قوی ترین راه
37 🔶 یکی از مواردی که معمولا در رابطه با خیانت مطرح میشه بحث عقد موقت توسط آقایون هست. آیا اساسا عقد موقت یا زن دوم برای آقایون کاملا مجاز هست یا خیر؟ 🔸 در چه شرایطی درست هست و در چه شرایطی درست نیست؟ در این موضوع چند تا نکته رو با هم بررسی میکنیم. اگه بخوایم به طور خلاصه در این زمینه صحبت کنیم باید بگیم که زن دوم گرفتن بستگی کامل به شرایط افراد داره. گاهی کار غلطی هست و در برخی موارد اشکالی نداره. ❇️ یکی از این شرایط مربوط به فرهنگ هاست. در برخی کشورها و فرهنگ ها این کاملا مرسوم هست که مردها چند تا زن میگیرن. در این موارد اگه خانم با این موضوع کنار بیاد و براش یه موضوع طبیعی باشه اگه آقایی این کار رو کرد ایرادی بهش وارد نیست.
🇵🇸⚘کانال کمیل⚘🇮🇷(شهید ابراهیم هادی)🇵🇸
#رهایی_از_رابطه_حرام 37 🔶 یکی از مواردی که معمولا در رابطه با خیانت مطرح میشه بحث عقد موقت توسط آق
38 🔶 با توجه به مطلب قبل در برخی موارد اگه آقا اقدام به عقد موقت یا زن دوم کنه اشکالی نداره. یا در مواردی که یک جوان احساس میکنه که داره به گناه میفته و از طرفی امکان ازدواج موقت براش هست طبیعتا هیچ اشکالی نداره که این کار رو انجام بده و ثواب هم داره. 🔷 یا در جایی که یک آقا همسری داره که خیلی بیمار هست و ناتوانی هایی داره. در اینجا هم اگه خانم واقعا راضی باشه هیچ اشکالی نداره که آقا ازدواج دوم داشته باشه. ⭕️ اما اگه آقایی با وجود اینکه همسر داره و خانمش هم مشکل خاصی نداره بخواد با توجیهات شرعی و بدون رضایت همسرش اقدام به ازدواج موقت یا زن دوم کنه این دیگه حتما کار نادرستی هست. 🔶 بله درسته که اسلام اجازه داده ولی خیلی کارها هست که در اسلام در شرایطی واجب هست و در شرایطی همون کار مستحب هست و حتی همون کار در شرایطی ممکنه حرام هم بشه.
🇵🇸⚘کانال کمیل⚘🇮🇷(شهید ابراهیم هادی)🇵🇸
#رهایی_از_رابطه_حرام 38 🔶 با توجه به مطلب قبل در برخی موارد اگه آقا اقدام به عقد موقت یا زن دوم کنه
39 🔶 مثلا ازدواج در حال عادی مستحب هست ولی اگه یه نفر در شرایط گناه باشه ازدواج کردن براش واجب میشه. یا اگه در شرایطی با ازدواج کردن خطر جانی برای کسی پیش بیاد ازدواج کردن برای اون شخص میشه حرام. 🔺 درسته که ازدواج موقت در اسلام هست ولی خود شخص باید ببینه که در شرایطی که داره این کار درست هست یا خیر. ❇️ تقریبا شما به هر دستوری از اسلام که نگاه کنید میبینید که بستگی به شرایط خود فرد ممکنه تغییر کنه. خیلی وقتا هوای نفس برای اینکه به هدف خودش برسه شروع میکنه به انواع توجیهات شرعی و پشت حرفای قشنگ دینی قایم میشه. ☢️ همه مومنین باید مراقب فریب های هوای نفسشون باشند که یه موقع خدای نکرده با هوا پرستی موجب نابودی زندگیشون نشن 👌 ✅ یه بحث منطقیه 🧐 فقط نیاز داره دقیقه ای بهش فکر کنیم! 🗣مباحثه علی زکریایی با یک بد حجاب سلام بر ابراهیم: 🌸🍃🌸🍃🌸 🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊 ╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗ ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے] 🌻|درایـتا https://eitaa.com/m_kanalekomeil 🌻|در واتساپ [‌1] https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df ‌[2] https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM [3] https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE ╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌 ✅ یه بحث منطقیه 🧐 فقط نیاز داره دقیقه ای بهش فکر کنیم! 🗣مباحثه علی زکریایی با یک بد حجاب سلام بر ابراهیم: 🌸🍃🌸🍃🌸 🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊 ╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗ ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے] 🌻|درایـتا https://eitaa.com/m_kanalekomeil 🌻|در واتساپ [‌1] https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df ‌[2] https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM [3] https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE ╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃 ◽️دختری کــــه تو این عصــــر چــــادرش رو علم حیــــاش کـــــرده علمـــــدار امام زمانشــــــه... ➕ســـــرباز مهــــــــدی فاطمه است..😊🌸🍃 خواهرم! تو با حجاب خود، حجابے ڪہ پاے آن خون شہداے فراوانے ریختہ شده باز ادامه دهنده‌ے راه تمام شہدا از جملہ این بنده ے حقیر خدا باش 🧕 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄ 👌 ✅ یه بحث منطقیه 🧐 فقط نیاز داره دقیقه ای بهش فکر کنیم! 🗣مباحثه علی زکریایی با یک بد حجاب سلام بر ابراهیم: 🌸🍃🌸🍃🌸 🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊 ╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗ ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے] 🌻|درایـتا https://eitaa.com/m_kanalekomeil 🌻|در واتساپ [‌1] https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df ‌[2] https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM [3] https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE ╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🍃 💔رفیق شهیدم🍃 👌 ✅ یه بحث منطقیه 🧐 فقط نیاز داره دقیقه ای بهش فکر کنیم! 🗣مباحثه علی زکریایی با یک بد حجاب سلام بر ابراهیم: 🌸🍃🌸🍃🌸 🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊 ╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗ ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے] 🌻|درایـتا https://eitaa.com/m_kanalekomeil 🌻|در واتساپ [‌1] https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df ‌[2] https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM [3] https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE ╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤲 نجوای عاشقانه شهید سید حسن طباطبایی ✍️خدای من! گناهانم لباس خواری بر تنم کرده است و دوری از تو، درماندگی را، آرایش کرده است. مرداب گناهانم، ماهی دلم را میرانده است ... ✅ برگرفته از کتاب: معمای حضور (ناشر: موسسه فرهنگی سماء) 👌 ✅ یه بحث منطقیه 🧐 فقط نیاز داره دقیقه ای بهش فکر کنیم! 🗣مباحثه علی زکریایی با یک بد حجاب سلام بر ابراهیم: 🌸🍃🌸🍃🌸 🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊 ╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗ ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے] 🌻|درایـتا https://eitaa.com/m_kanalekomeil 🌻|در واتساپ [‌1] https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df ‌[2] https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM [3] https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE ╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
+داش‌ابرام! شھادت خودش‌زیباترینه؛ اون‌وقت زیباترین‌شھادت دیگه‌چیه؟! -زیباترین‌شھادت اینه‌ڪه‌جنازه‌ۍآدمم‌برنگردھ! @m_kanalekomeil
5 اگه به گناهی مبتلا شدی؛ نذار قلبت بهش عادت کنــه! عادت به گناه؛ اضطراب و ترسِ از گناه رو از قلبت میگیره. اونوقت، بجای لذت بردن ازخدا، دیگه از گناه لذت میبری. 🎤 ✨ ✨
** ** ** گفت: «دستش درد نکنه! چه شیرینی خوشمزهایه! إنشاءالله همیشه دلش شاد باشه!» کلام مادر که خبر از عبور آرام غم از دلش میداد، آنچنان خوشحالم کرد که خنده بر لبانم نشست. با دو انگشت یکی از شیرینیها را برداشته و در دهانم گذاشتم. حق با مادر بود؛ آنچنان حلاوتی داشت که گویی تا عمق جانم نفوذ کرد. عبدالله خندید و با لحنی لبریز شیطنت گفت: «این پسره میخواست یه جوری از خجالت غذاهایی که مامان براش میده دربیاد، ولی بدجوری حالش گرفته شد! وقتی گفتم ما سنی هستیم، خیلی تعجب کرد. ولی من حسابی ازش تشکر کردم که ناراحت نشه.» مادر جواب داد: «خوب کاری کردی مادر! دستش درد نکنه! حالا این شیرینی رو به فال نیک بگیرید!» و در مقابل نگاه منتظر من و عبدالله، ادامه داد: «دیگه اخمهاتون رو باز کنید. هر چی بود تموم شد. منم حالم خوبه.» سپس رو به من کرد و گفت: «الهه جان! پاشو سفره رو پهن کن، صبحونه بخوریم!» انگار حال و هوای خانه به کلی تغییر کرده بود که حس شیرین تعارفی همسایه، تلخی غم دلمان را شسته و حال خوشی با خودش آورده بود! ظرف کوچکی که نه خودش چندان شیک بود و نه شیرینی هایش آنچنان مجلسی، اما باید میپذیرفتم که زندگی به ظاهر سرد و بیروح این مرد شیعه غریبه توانسته بود امروز خانه ما را بار دیگر زنده کند! * * * صبح جمعه پنجم آبان ماه سال 91 در خانه ما و اکثر خانه های بندر، با حال و هوای عید قربان، شور و نشاط دیگری بر پا بود. از نماز عید بازگشته و هر کسی مشغول کاری برای برگزاری جشن های عید بود. عبدالله مقابل آینه روشویی ایستاده و محاسنش را اصلاح میکرد. من مردد در انتخاب رنگ چادر بندری ام برای رفتن به خانه مادر بزرگ، بین چوب لباسیهای کمد همچنان میگشتم که قرار بود ابراهیم و محمد و همسرانشان برای نهار میهمان ما باشند تا بعدازظهر به اتفاق هم به خانه مادر بزرگ برویم. مادر چند تراول پنجاه هزار تومانی میان صفحات قرآن قرار داد و رو به پدر خبر داد: «عبدالرحمن! همون قدری که گفتی برای بچه ها لای قرآن به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد گذاشتم.» پدر همچنان که تکیه به پشتی، به اخبار جنایات تروریستها در سوریه توجه کرده و چشم از تلویزیون برنمیداشت، با تکان سر حرف مادر را تأیید کرد که مادر با نگاهی به ساعت دیواری اتاق، با نگرانی پدر را صدا زد: «عبدالرحمن! دیر شد! پس چرا حاج رسول گوسفند رو نیاورد؟ باید برسم تا ظهر برای بچهها غذا درست کنم.» پدر دستی به موهای کوتاهش کشید و گفت: «زنگ زده، تو راهه.» که پاسخ پدر با صدای زنگ همراه شد و خبر آمدن گوسفند قربانی را داد. پدر هنوز گوشش به اخبار بود و چاره ای جز رفتن نداشت که از جا بلند شد و به حیاط رفت. عبدالله هم سیم ماشین اصلاح را به سرعت پیچید و به دنبال پدر روانه حیاط شد. از چند سال پیش که پدر و مادر مشرف به حج تمتع شده بودند، هر سال در عید قربان، قربانی کردن گوسفند، جزئی جدایی ناپذیر از رسومات این عید در خانه ما شده بود. از آنجایی که به هیچ عنوان دل دیدن صحنه قربانی را نداشتم، حتی ِ از پنجره هم نگاهی به حیاط نیانداختم. گوشت گوسفند قربانی شده، در حیاط تقسیم شد و عبدالله مشغول شستن حیاط بود که حاج رسول بهای گوسفند و دستمزدش را گرفت و رفت. با رفتن او، من و مادر برای بسته بندی گوشتهای نذری به حیاط رفتیم. امسال کار سختتر شده بود که بایستی با چادری که به سر داشتیم، گوشتها را بستهبندی میکردیم که مردی غریبه در طبقه بالای خانهمان ِ حضور داشت. کله پاچه و دل و جگر و قلوه گوسفند قربانی، سهم خانواده خودمان برای نهار امروز بود که در چند سینی به یخچال منتقل شد. سهم هر کدام از اقوام و همسایه ها هم در بستهای قرار میگرفت و برچسب میخورد که در حیاط با صدای کوتاهی باز شد. همهه ما با دیدن آقای عادلی در چهارچوب در تعجب کردیم که تا آن لحظه خیال میکردیم در طبقه بالا حضور دارد. او هم از منظرهایی که مقابلش بود، جا خورد و دستپاچه سلام و احوالپرسی کرد و عید را تبریک گفت و از آنجایی که احساس کرد مزاحم کار ماست، خواست به سرعت از کنارمان عبور کند که سؤال عبدالله او را سر جایش نگه داشت: «آقا مجید! ما فکر کردیم شما خونه اید، میخواستیم براتون گوشت بیاریم.» لبخندی زد و پاسخ داد: به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد «یکی از همکارام دیشب براش مشکلی پیش اومده بود، مجبور شدم شیفت دیشب رو به جاش بمونم.» که مادر به آرامی خندید و گفت: «ما دیشب سرمون به کارای عید گرم بود، متوجه نشدیم شما نیومدید.» در جواب مادر تنها لبخندی زد و مادر با خوش زبانی ادامه داد: «پسرم! امروز نهار بچه ها میان اینجا. شما هم که غریبه نیستید، تشریف بیارید!» به صورتش نگاه نم
یکردم اما حجب و حیای عمیقی را در صدایش احساس میکردم که به آرامی جواب داد: «خیلی ممنونم، شما لطف دارید! مزاحم نمیشم.» که عبدالله پشت مادر را گرفت و گفت: «چرا تعارف میکنی؟ امروز جفت داداشای من میان، تو هم مثل داداشمی! بیا دور هم باشیم.» در پاسخ تعارف صمیمی عبدالله، به آرامی خندید و گفت: «تو رو خدا اینطوری نگو! خیلی لطف داری! ولی من ...» و عبدالله نگذاشت حرفش را ادامه دهد و با شیطنت گفت «اتفاقا همینجوری میگم که نتونی چیزی بگی» تعارف ما بندریارو نمیشه رد کرد در مقابل اصرار زیرکانه عبدالله تسلیم شد، دست به سینه گذاشت و با لبخندی نجیبانه پاسخ داد: «چشم خدمت میرسم!» و مادر تأ کید کرد: «پس برای نهار منتظرتیم پسرم!» که سر به زیر انداخت و با گفتن «چشم! مزاحم میشم!» خیال مادر را راحت کرد و سپس پدر را مخاطب قرار داد: «حاج آقا کاری هست کمکتون کنم؟» پدر سری جنباند و گفت: «نه، کاری نیست.» و او با گفتن «با اجازه!» به سمت ساختمان رفت. سعی میکردم خودم را مشغول برچسب زدن به بستهها کنم تا نگاهم به نگاهش نیفتد، هرچند به خوبی احساس میکردم که او هم توجهی به من ندارد. حوالی ساعت یازده ابراهیم و لعیا و ساجده آمدند و به چند دقیقه نکشید که محمد و عطیه هم از راه رسیدند. بوی کله پاچهای که در دیزی در حال پختن بود، فضای خانه را گرفته و سیخهای دل و جگر و قلوه منتظر کباب شدن بودند. دیس شیرینی و تُنگ شربت را با سلیقه روی میز چیده و داشتم بشقابها را پخش میکردم که کسی به در اتاق زد. عبدالله از کنار محمد بلند شد و با گفتن «آقا مجیده!» به سمت در رفت. چادر قهوهای رنگ مادر را از روی چوب لباسی به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد برداشتم و به دستش دادم و خودم به اتاق رفتم. از قبل دو چادر برای خانه مادر بزرگ آماده کرده بودم که هنوز روی تختم، انتظار انتخاب سختگیرانهام را میکشیدند. یکی زیباتر با زمینه زرشکی و گلهای ریز مشکی و دیگری به رنگ نوک مدادی با رگههای ظریف سفید که به نظرم سنگینتر میآمد. برای آخرین بار هر دو را با نگاهم بررسی کردم. میدانستم اگر چادر زرشکی را سر کنم، طنازی بیشتری دارد و یک لحظه در نظر گرفتن رضایت خدا کافی بود تا چادر سنگینتر را انتخاب کنم. چادری که زیبایی کمتری به صورتم میداد و برای ظاهر شدن در برابر دیدگان یک مرد جوان مناسبتر بود. صلابت این انتخاب و آرامش عجیبی که به دنبال آن در قلبم جاری شد، آنچنان عمیق و نورانی بود که احساس کردم در برابر نگاه ُ ِپر مهر پروردگارم قرار گرفتهام و با همین حس بهشتی قدم به اتاق نشیمن گذاشتم و با لحنی لبریز حیا سلام کردم. به احترام من تمام قد بلند شد و پاسخ سلامم را با متانتی مردانه داد. با آمدن آقای عادلی، مسئولیت پذیرایی به عبدالله سپرده شده بود و من روی مبلی، کنار عطیه نشستم. مادر با خوشرویی رو به میهمان تازه ً «سال پیش عید قربون پیش مادر و پدر خودتون بودید! خبی کرد و گفت: «حتما امسال هم ما رو قابل بدونید! شما هم مثل پسرم میمونی!» بیآنکه بخواهم نگاهم به صورتش افتاد و دیدم غرق احساس غریبی سر به زیر انداخت و با لبخندی که بر چهرهاش نقش بسته بود، پاسخ مادر را داد: «شما خیلی لطف دارید!» سپس سرش را بالا آورد و با شیرین زبانی ادامه داد: «قبل از اینکه بیام اینجا، خیلی از ً مهموننوازی شما مثال مهموننوازی مردم بندرعباس شنیده بودم، ولی حقیقتا پُر تعارف وارد میشد، با این اوضاع حرف زدنیه» پدر هم که کمتر در این گونه روابط احساسی حرف او سر ذوق آمد و گفت: «خوبی از خودته!» و در برابر سکوت محجوبانه آقای عادلی پرسید: «آقا مجید! پدرت چی کاره اس؟» از سؤال بیمقدمه پدر کمی جا خورد و سکوت معنادارش، نگاه ملامت بار مادر را برای پدر خرید. شاید دوست نداشت از زندگی خصوصیاش صحبت کند، شاید شغل پدرش به گونهای بود که نمیخواست بازگو کند، شاید از کنجکاوی دیگران در مورد خانوادهاش به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد ناراحت میشد که بالاخره پاسخ پدر را با صدایی گرفته و غمگین داد: «پدرم فوت کردن.» پدر سرش را سنگین به زیر انداخت و به گفتن «خدا بیامرزدش!» اکتفا کرد که محمد برای تغییر فضا، با شیطنت صدایش کرد: «مجید جان! این مامان ما نمیذاره از کنارش تکون بخوریم! مادرت خوب صبری داره که اجازه میده انقدر ازش دور باشی!» در جواب محمد، جز لبخندی کمرنگ واکنشی نشان نداد که ً مادر در تأیید حرف محمد خندید و گفت: «راست میگه، من اصلا طاقت دوری بچه هام رو ندارم!» و باز میهمان ِ نوازی پر مهرش گل کرد: «پسرم! چرا خونوادت رو دعوت نمیکنی بیان اینجا؟ الان هوای بندر خیلی عالیه! اصلا شماره مادرت رو بده، من خودم دعوتشون کنم.» چشمانش در دریای غم غلطید و باز نمیخواست
به روی خودش بیاورد که نگاهش به زمین فرو رفت و با لبخندی ساختگی پاسخ مهربانی مادر را داد: «خیلی ممنونم حاج خانم!» ولی مادر دست بردار نبود که با لحنی لبریز محبت اصرار کرد: «چرا تعارف میکنی؟ من خودم با مادرت صحبت میکنم، راضیاش میکنم یه چند روزی بیان پیش ما!» که در برابر اینهمه مهربانی مادر، لبخند روی صورتش خشک شد و با صدایی که انگار از پس سالها بغض میگذشت، پاسخ داد : «حاج خانم! پدر و مادر من هر دوشون فوت کردن. تو بمبارون سال 65 تهران...» پاسخش به قدری غیر منتظره بود که حتی این بار کسی نتوانست یک خدا بیامرز بگوید. برای لحظاتی احساس کردم حتی صدای نفس کسی هم شنیده نمیشود و دل او در میدان سکوت پدید آمده، یکه تازی میکرد و انگار میخواست بغض اینهمه سال تنهایی را بازگو کند که با صدایی شکسته ادامه داد: «اون موقع من یه ساله بودم و چیزی ازشون یادم نیس. فقط عکسشون رو دیدم. خواهر و برادری هم ندارم. بعد از اون قضیه هم دیگه پیش مادربزرگم بودم.» با آوردن نام مادربزرگش، لبخندی روی صورتش نشست و با حس خوبی توصیفش کرد: «خدا رحمتش کنه! عزیز خیلی مهربون بود!... از چند سال پیش هم که فوت کرد، یه جایی رو تو تهران اجاره کرده بودم و تنها زندگی میکردم.» ابراهیم که معموالا کمتر از همه درگیر احساسات میشد، اولین نفری بود که جرأت سخن گفتن پیدا به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد