🇵🇸🚩کانال کمیل🚩🇮🇷(شهید ابراهیم هادی)🇵🇸
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_تلالو_ابراهیم #کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست پارت هفتاد و شش چند روز ب
🌸 🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت هفتاد و هفت
- هانیه:
تا محمد ماموریت بود یکم درس برای کنکور خواندم نمیدونم چرا بعضی روز ها خوب تست میزدم بعضی روز ها کار خراب میکردم .....
با عصبانیت خودکارمو انداختم روی کتاب زبان انگلیسی و گفتم :
لعنتی با صدای اروم که درس میخوانم همه چیز خوب و بدون غلطه اما وقتی میخوام بلند حرف بزنم و یا تست بزنم همه چیز یادم میره
دو ساعت به خواندن و نکته بردراری و تست زدن ادامه دادم .....
دو روز دیگه محمد میخواست بیاد و من هنوز خوب درس نخوانده بودم
گوشیم زنگ خورد ریحانه بود
خواهر محمد 🍃
برداشتم
-------
- سلام خواهر شوهر خبری نیست ازت
+ سلام عروس خانوم خبر که زیاده کدومو اول بگم؟
-نمیدونم اولی بگو بعد خبر دوم بگو
+خبر اول اینکه امروز از اداره زنگ زدن خونه گفتن حال محمد خوبه.....
- با ناراحتی گفتم : چرا به خونه زنگ زدن ؟
+ ناراحت نشو قبلا محمد شماره خونه داده بود به همکارش بنده خدا جز شماره خونه و شماره محمد چیز دیگه نداشت ... و اما خبر دوم
قراره وقتی داداش محمد اومد خاله ام از مشهد بیاد
_ وااای ریحانه محمد گفت به کسی نگیم ماموریت رفته .....
+ بله حواسم هست خانوم
خود خاله گفت دو هفته دیگه میاد تا دو هفته دیگه ام محمد میاد دیگه راستی مامان آش گذاشته میخوام بیام دنبالت تنها نشین توی خونه .... اماده باش که اومدم
-----------
- هانیه :
از مامان و بابا اجازه گرفتم و لباس پوشیدم کتاب هایم هم بردم
چند دقیقه بعد ریحانه اومد دنبالم با ماشین محمد
توی راه ریحانه پرسید چرا کتاب اوردم ؟
با ناراحتی گفتنم : هر چقدر از صبح انگکلیسی میخونم نمیره توی ذهنم ... چهار ساعت خواندم همه اش موقع تست زدن دود شد رفت هوا
باخنده چتد بار روی پیشونیم زدمو گفتم
پوک شده پوک
ریحانه گفت :
من انگلیسیم خوبه رفتیم خونه باهم کار میکنیم نگران نباش💘
خیلی جالب بود پرسیدم :
مگه توی حوزه انگلیسی هم یاد میدن ؟؟؟؟؟؟؟
تا اینجا که من درس خواندم بیشتر تمرکزشون روی زبان عربیه اما من قبلا کلاس رفتم الان بلدم کمکت میدم !
باهیجان گفتم :اینکه خیلی خوبه
چرا رفتی کلاس زبان انگلیسی حالا ؟
ریحانه گفت :
خب به عنوان یک مسلمون میخواستم زبان بین المللی یاد بگیرم تا بتوانم از دینم دفاع بکنم
گفتم : یه سوال دیگه بپرسیم قول میدم اخریش باشه .....
خندید و گفت : بپرس
گفتم : تو که خیلی درس هارا بلدی چرا نرفتی دانشگاه ؟
جواب داد :
قبلا گفتم که ببین من یک دختری بودم که عشقش این بود که وکیل بشه
خیلی درس میخواندم خیلی هاااا
طوری که چند باری با مامان و محمد به خاطر اینکه خیلی سرم توی کتاب بود بحثم شد ...
تا اینکه یکروز وقتی داشتم از کتابفروشی برمیگشتم یک خانومی اومد جلو یک برگه کوچک بهم داد
اول فکر کردم که مثل این برگه های تبلیغاتی دیگه است اما وقتی نگاهش کردم دیدم با خط بزرگ نسخ نوشته بود :
حوزه علمیه خواهران داوطلب میگیرد !🍃
برگه چند باری خواندم بعد یک روز از کار و درس و زندگی زدم رفتم درمورد حوزه تحقیق کردم و یک سخنرانی هم گوش دادم
فهمیدم که الان بیشتر از اینکه قانون به من نیاز داشته باشه . دینم به من نیاز داره ...
یک عکس هم اون روز دیدم نوشته بود : الان وقتش مدافع باشید . مدافع دین !
اینطور شد که با محمد و مامان حرف زدم اوناهم قبول کردن و من هم دیگه حوزوی شدم
------------
با کمک ریحانه سفره را انداختیم آش و خوردیم وبعدش رفتیم توی اتاق و انگلیسی کار کردیم الحق و الانصاف
خیلی بلد بود تا حدودی مشکلاتم حل شد
دیگه زمان از دستمون در رفت آخرسَر داد مادر سید بلند شد که الان شش ساعته دارید
درس میخوانید
و بیایید بیرون از اتاق. . .
برامون کیک و چای آورد و با خنده گفت :
این ریحانه انقدر درس میخوند که چند باری محمد اتاقش و قفل کرد و کلیدش را باخودش سرکار برد
چشمای ریحانه داشت از بین میرفت
عوضش این محمد هیچ معلوم نبود چیکار میکنه
تا غروب کار میکرد
غروب هم که میومد میخواست درس بخوانه دیگه شب میشد ما میخوابیدیم
بعدا فهمیدم تا نماز صبح درس میخوند😕
ریحانه با خنده گفت :
اون بچه ای که قراره مامانش هانیه باشه و باباش محمد احتمالا وقتی دنیا میاد یه پا پروفسوره
خواهر شوهر و مادر شوهر همیشه ازشون بد گفتن درحالی که هرطور رفتاربکنی همون طور هم جواب میگیری والا
نویسنده✍| #الفنـور_هانیهبانــو
🇵🇸🚩کانال کمیل🚩🇮🇷(شهید ابراهیم هادی)🇵🇸
🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_تلالو_ابراهیم #کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست پارت هفتاد و هفت - هانیه
سردارشهیدحاج احمد کاظمی:
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت هفتاد و هشت
- هانیه :
تا شب خونه مادر سید موندم و چون دیگه شب بود همونجا هم خوابیدم تا صبح برگردم خونه خودمان …
مادر محمد تلاش میـکرد که اصلا جای محمد خالی نباشه
ازشون پرسیدم چجوری میتونید از پسرتون دور باشید ؟؟
گفت همونطوری که لیلا از علی اکبرش دور موند
راستش اصلا نفهمیدم منظورشون چی بود
فقط گفتم اها!
محمد به جای سه روز ،پنج روزه برگشت...
و گفت کارم طولانی شده بوده!
وقتی برگشت خانه فقط خوابید 🚶♀
از اینور هم مامان حورا و بابا علی چون خیلی ذوق داشتند
و پولی که پارسا و پدرش بالا کشیده بودن حالا به حساب بابا برگشته بود
برای همین شروع کرده بودن خرید کردن
چند ماه دیگه میخواستیم عروسی بکنیم🌸🌱
بعد از نماز به محمد پیامک دادم که
- خوابی؟!
چند دقیقه بعد جواب داد
+ بیدارم
- فردا شیفت داری؟
+ نه فردا مرخصی دارم توی خونه ام
- میشه بیای بریم خونه ببینیم؟!
با نیم ساعت تاخیر جواب داد
+ باشه میام دنبالت🚶♂
----
فردا صبح محمد برای صبحانه خانه ما اومد
صبحانه را که خوردیم
لباس پوشیدم و رفتیم توی ماشین دنبال خونه
محمد یکم مقدمه چینی کرد و گفت :
میشه این هفته نریم دنبال خونه!؟
هفته بعد درخدمتتونم...
نخواستم اصرار بکنم شاید پولش جور نبود
یا هرچیزی
نمیخواستم همین اول زندگی دعوا درست بشه
برای همین بحث عوض کردمو گفتم:
میشه امشب نیلی هم بیارم هیئتتون؟؟😃
محمدگفت :
آره اشکالی نداره شب میریم دنبالش
گفتم :
محمد مامانت بهم گفت
اونجوری که لیلا از علی اکبرش دور موند من هم میتونم از پسرم دور باشم
لیلا و علی اکبر کیا هستن؟؟
جواب داد :
ببین امام حسین فرزندی به اسم علی اکبر داشت . . .♥️
این آقازاده خیلی جوان بودن
برای همین توی تقویم روز تولد حضرت علی اکبر میگن روز جوان
ایشون خیلی شبیه پیامبر همین حضرت محمد (ص) بودن و شجاعتشون مثل اسمشون علی وار بود...
خلاصه دیگه
روز عاشورا از پدر اجازه میگیره و لباس رزم میپوشن و میرن توی میدان
دشمن میترسید چون خب ایشون هم مثل عمو و پدر بزرگشون بودن
در واقع مثل حضرت عباس که میشناسیش و حضرت علی بودن🌿
بعد اخر این آقارا اربا اربا میشه بعد امام میره و بدن پسرش از روی زمین جمع میکنه و از جوان های بنی هاشم کمک میگیره
خانوم لیلا خب علی اکبر پسرش بوده
جوانش بوده
مثل بقیه هزارتا آرزو برای پسرش داشته
اما خب ..
اشک توی چشم هایم جمع شد بود به این فکر میکردم
که چقدر باید خجالت بکشم
من جوانیمو چجوری گذروندم و این آقازاده جوانیشونو چجوری گذروندن ...
اون لحظه به معنی واقعی خیلی خجالت کشیدم !
یادم اومد ساشا بهم میگفت تا جوانی عشق و حال بکن
پیر که بشی حتی این فرصت هاهم دیگه نداری..
اما حالا (:
آره خب علی اکبر تا جوان بود عشق و حالش کرد
عشق کرد و رفت جنگید 🙂!
نگاه محمد کردمو گفتم مداحی نداری!؟
انگار که حرف دلمو فهمیده بود
ضبط روشن کرد :
جوانیم نذر یه آقازاده
دلم یاد شب هشت محرم کرده
تموم لشکر جلوش ایستادن
پدر به روی نعش پسرش افتاده
دارن میخندن به اشڪ اقا ،یکی گریونه اما همه لشکر شاده (:
غیـرتی ها !
از توی خیمه خواهری داره میگه ،
برادر قربون تو خواهر
پاشو جون مادر ، تا بریم به خیمه
بالای سر جوونی ،پدرش شده زمین گیر
بعدِ تو خاک دو عالم ، به زمونه نفس گیر
علی اڪبر گل لیلا
پاشیده رو خاک صحرا
هرجاشو بلند میکردن
باز یه جا میموند روی خاک ها🖤!
این بار اولی بود که جلوی محمد بدون هیچ ترسی
به خاطر شرمندگیم بلند گریه میکردم ...
تک تک کار هایی که کردم جلوی چشمم بود
اگه علی اکبر مثل پیامبر بوده
پس خیلی خوشگل هم بوده
اما آخرش قید همه چیز میزنه و به دل دشمن میزنه
من چیکار کردم!؟
گناه کردم
ضبط خاموش کرد
پرسیدم :
به نظرت خدا منو میبخشه!؟
گفت :
چرا نبخشه؟
خودش داخل قرآن گفته
إِلَّا الَّذِينَ تَابُوا وَأَصْلَحُوا وَبَيَّنُوا فَأُولَٰئِكَ أَتُوبُ عَلَيْهِمْ ۚ وَأَنَا التَّوَّابُ الرَّحِيمُ
مگر آنهایی که توبه کنند و خطاهایشان را جبران سازند و پنهانکاریهایشان را آشکار کنند. دراینصورت است که به آنها لطف میکنم و توبهشان را میپذیرم و منم آن نوازشگر مهربان.
-بقره160-
گفتم :
علی اکبر کجاست الان!؟
گفت :
کنار پدرش ...
توی کربلا بغل پدرش و برادرش
پرسیدم :
برادرش کیه!؟
گفت علی اصغر یک نوزاد شش ماهه که تیر به گلوش خورده
با تعجب گفتم :
چرا؟
گفت :
خب روز عاشورا همه جا گرم بوده و عطش زیاد
امام حسین حضرت علی اصغر روی دستشون بلند میکنند تا دشمن
حداقل فقط یکم رحم بکنند و به بچه آب بدهند
که به جای آب به گلوی این آقازاده کوچک تیر میزنند
البته همه این اتفاقات که میدونی توی یک روز افتاده و بعدها قسمت بندی کردنش توی ده روز..
نویسنده✍| #الفنـور_هانیهبانــو
🔰 نشر دهید وهمراه ما باشید
🕊گروه فرهنگے شهیدهادی
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت هفتاد و نه
- هانیه :
شب با محمد برای شام رفتیم دنبال نیلی ..
پرسیده بود شما چی میپوشید؟
بهش گفته بودم ما میخوایم مشکی بپوشیم
وقتی رسیدیم جلوی در خانه عمو
زنگ زدم به نیلی گفت الان میاد پایین
بعد زن عمو گوشی از نیلی گرفت و
تشکر کرد بابت اینکه نیلی میخوایم ببریم بیرون و از این حال و هوا درش میاریم
با محمد هم حرف زد
یکم بعد نیلی اومد لباساش مشکی بود اما ...
سه تایی رفتیم شام خوردیم
نیلی دائم میپرسید
کی میریم؟
چرا نمیریم؟
خیلی عجله داشت تا زودتر جایی که من توصیفش میکنم و ببیند
دیگه وقتی محمد این همه اشتیاق و دید سریع راه افتاد سمت هیئت
محمد سمت آقایون رفت و من و نیلی هم آرام شروع کردیم به قدم زدن
نیلی گفت :
میدونی چرا این لباس پوشیدم؟ خودم میدونم زیادی کوتاهه
اما دلم میخواد ببینم چه واکنشی نشون میدن
تا توهم متوجه بشی این جماعت مذهبی
آنقدر هم خوب نیستن
شانه ای بالا انداختمو گفتم بیا حالا بریم
وارد هیئت که شدیم مثل قبل
دختر های هیئت اومدن سمت و من و نیلی
وقتی فهمیدن که نیلی دختر عموی من هست
کلی پزیرایی کردن
خیلی گرم باهاش حرف میزدن
و اصلا در مورد لباسش چیزی نگفتن
کم کم مداح شروع به خواندن کرد و برق ها هم خاموش کردن
نیلی پرسید :
چرا برق خاموش کردن!؟
گفتم :
تا اگه خواستی گریه بکنی راحت باشی و
خلوت بکنی
مداح اون شب یک مداحی خیلی قشنگی کرد
بار اول بود میشنیدمش اما انگار بچه های ثابت هیئت حفظش بودن
همه بلند شده بودند
سمت راست خانوم ها میگفتند :
ای اهل حرم میر علمدار نیامد
علمدار نیامد علمدار نیامد
و بعد همه میگفتن حسیــــن
در ادامه سمت چپ خانوم ها میگفتن:
سقای حسین سید و سالار نیامد
علمدار نیامد علمدار نیامد
خیلی صحنه قشنگی بود
نیلی هم دیگه عادت کرده بود و راحت گریه میکرد و راحت سینه میزد . .
بعد از هیئت یک خانومی اومد و گفت :
ما به همه خانوم های هیئت هدیه میدادیم
بار قبل هدیه ها همراهم نبود
ولی حالا که دوباره شما و دوستتونو میبینم
اول بهتون تبریک و خوش آمد میگم
بعد هم دو تا هدیه کادو پیچ شده به من و نیلی داد
بازش که کردیم یک چادر سیاه ساده و یک جانماز کوچک بود
باورم نمیشد
نیلی با ذوق چادر سرش کرد و گفت :
وقتی گفتی اینجا همه برق ها را خاموش میکنن تا کسی خجالت نکشه
خیلی حالم بد شد من خجالت میکشیدم دوباره اینجوری با این لباس برم پیش محمد
تا اینکه این خانومه یهو اومد و این چادر ها را داد!م
گفتم : نیلی اون سید و سالاری که میگی
همه میگن خیلی غیرتی بوده
یکم تو بغلم گریه کرد بعد رفتیم سمت ماشین محمد قبل از ما اونجا بود
از حرکات محمد معلوم بود خسته است
بی حوصله شده بود و خوابالو
بعد از اینکه نیلی به خانه اشون رسوندیم
برای محمد ماجرای هدیه تعریف کردم
اون هم گفت هروقت یه فرد جدید میاد هیئت بهش هدیه میدن
------
حدود یک هفته دیگه تا کنکور مونده بود
این هفته کلا همه چیز و تحریم کرده بودم
فقط برای غذا از اتاق میرفتم بیرون
محمد هم رفته بود ماموریت
چون خیلی فشار روی من بود و استرس داشتم
یک شب سر اینکه توی این هاگیر واگیر میخواد بره ماموریت خیلی سرش غر زدم
حدود یک ساعتی داشتم غر میزدم و اخر خسته شد بعد دیدم که اقا خوابش برده و آفلاین شده
الان داشتم درس هایی که در طول سال خوانده بودمو مرور میکردم
امسال عید هیچ جا نرفتم عوضش درس خواندم
سال های بعد حالا با محمد میرفتیم
یک هفته پر از فشار و استرس و درس گذشت
امروز صبح کنکور داشتم
بلند شدم یکم قرآن خواندم صبحانه خوردم
محمد که ماموریت بود . .
قرار شد ریحانه بیاد دنبال من دوتایی بریم حوزه برگزاری آزمون
یکم باهام حرف زد تا آرام بشم
حدود چندساعتی داشتم امتحان میدادم
اگه توی چیزی شک داشتم اصلا تست نمیزدمش
خوب بود ولی دیگه اصلا حوصله نداشتم به اینکه رتبه ام چند میشه فکر بکنم
وقتی داشتیم برمیگشتیم توی ماشین خوابم برد ...
یکم بعد رسیدیم خانه مادر شوهرم
ریحانه انگار وقتی من خواب بودم رفته بود کیک خریده بود
وقتی رفتیم داخل خانه مادر سید استقبالم امد و وقتی فهمید نسبتا کنکور خوب دادم
برایم اسپند دود کرد
بعدش هم چایی و با شیرینی خوردیم
به مامان و باباهم زنگ زدمو خبر دادم که آزمون و خوب دادم خیلی خوشحال شدن و بهم تبریک گفتن...
قرار شد وقتی محمد برگشت نتیجه و بهش بگیم !
اون روز خانه مادر شوهرم موندم ...
-----
محمد بعد یک هفته برگشت
یک راست اومد خانه ما تا بفهمه نتیجه چی شده
بهش گفتم که قبول میشم خیلی خوشحال شد
و ظهرش ناهار دعوتم کرد رستوران
----
سه ماه بعد ...
محمد به بابا گفت :
با اجازه اتون حالا که جهاز تکمیل شده و من هم خونه گرفتم
اول وسیله ها را بچینیم و بعد دیگه بریم سر خونه زندگیمون
بابا گفت :
نویسنده✍| #الفنـور_هانیهبانــو
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت هشتاد
بابا گفت :
خب کی میخواید عروسی بگیرید!؟
محمد جواب داد با اجازه اتون عروسی ما با بقیه فرق داشته باشه. . .
به جای عروسی هانیه را ببرم کربلا . . .
آخه ما عید غدیر عقد کردیم حالا دیگه تا محرم و صفر چند روز بیشتر نمانده!
بابا علی دستی به صورتش کشید و گفت:
ما آبرو داریم ...!
اینجوری که نمیشه بعدش ما همیشه محرم و صفر میرفتیم مسافرت امسال قراره بریم ترکیه !
محمد گفت :
نگرانیتون درک میکنم ، اما خب قبول دارید آدم باید برای دل خودش زندگی بکنه نه حرف مردم!؟
از کجا معلوم سال دیگه بتونیم محرم بریم کربلا!؟
اگه دوست دارید که برید مسافرت میخواید برای شما و برادرتون هم بلیط بگیرم!؟
بابا علی گفت :
نه محمد اصلا حرفش نزن
هانیه خودش چی میگه؟
شاید دلش بخواد عروسی بگیـره
محمد گفت :
من قبلا با هانیه حرف زدم خودش گفت که
کشور های مختلفی رفته اما تاحالا مسافرت کربلا نرفته . . .
بابا علی من و مامان حورا که داخل آشپز خانه بودیم صدا زد و گفت:
محمد میگه عروسی نمیخواد بگیره
میخواد هانیه ببره کربلا ..!
مامان حورا گفت
هرجور خودشون دلشون میخواد ما توی زندگیتون دخالت نمیکنیم
زندگی خودتونه دوست دارید بگیرید دوستم ندارید نگیرید
ولی فردا پس فردا هانیه نیاد بگه ای کاش عروسی میگرفتیم
خودم دیگه جواب دادم و گفتم :
نه مامان حالالباس عروس برای من سند خوشبختی مگه میشه
تازه عروسی کلا یک شبه اما این کربلا یک هفته است
بابا علی اخم هایش رفت توی هم و دیگه چیزی نگفت !
مامان حورا هم که مثل همیشه همه چیز را به خودم واگزار کرد
بعد از ناهار
با محمد رفتیم داخل اتاق من محمد گفت :
باید چند تا چیز به اتاقت اضافه بکنی
امروز بریم بخریم؟
+ بریم چی میخوای اضافه بکنی؟
محمد :
تو کاری نداشته باش
+ محمد نظر تو درمورد عروسی و کربلا چیه!؟
محمد :
خب من نظرمو گفتم شما باید تصمیم بگیری
اما خب ...
من میگم بریم کربلا چون شاید سال دیگه محرم نتوانیم بریم کربلا
عروسی فقط لذت دنیوی داره اما کربلا لذت دنیوی و اخروی داره
اما بازم تاکید میکنم هرکسی حق داره انتخاب بکنه
+ من دلم میخواد برم کربلا اما عمو و مادر جون اینبار کوتاه نمیان
محمد گفت :
توکل بر خدا هرچی بخواد همون میشه...
---
باهم رفتیم بیرون یکم خرید کردیم
محمد به خاطر کارش و ماموریتش خسته بود
برای همون کم حرف میزد دیگه سریع اومدیم
موقع برگشت محمد یک گلدون شمعدونی برای مامان خرید که از دلشون دربیاره اگه ناراحت شدن
---
گلدون و به مامانم دادمو گفتم محمد برای شما خرید خیلی خوشحال شد
چشماش پر اشک شد و گفت:
من اگه پسر ندارم خدا بهم دامادی مثل محمد داده
شب با محمد دوساعتی تلفنی حرف زدم
دقیقا یک جاهایی من اجازه نمیدادم حرف بزنه یک جاهایی محمد اجازه نمیداد من حرف بزنم
انقدر که حرف هاو پیشنهاد ها زیاد بود
بالاخره به این نتیجه رسیدیم که به جای عروسی بریم کربلا ...
محمد توی بحث واقعا نمیزاشت ادم حرف بزنه بعدشم زود ناراحت میشد
از طرفی منم سکوت میکردم یهو میزدم سیم آخر
بالاخره گفتم که هرکسی عیبی داره
منم عیب خودمو دارم
این حرف محمد که میگفت:
ممکنه سال دیگه نتوانیم بریم کربلا خیلی اذیتم میکرد حتی یکبار پشت تلفن با عصبانیت بهش گفتم :
محمد یک بار دیگه بگی سال دیگه شاید نتوانیم بریم کربلا کله ات و میکنم
هنوز ما نرفتیم زیر یک سقف به فکر مرگی
بعد از تلفن دوساعته من و محمد
مادر محمد زنگ زد به خانه و با مامان حورا حرف زد
مامان حورا قبول کرد و حرفی نزد میخواست دخالت نکنه
اما باباعلی خیلی عصبانی بود از دست من و محمد
برای همین اصلا باهام حرف نمیزد...
یک ساعت
دو ساعت
سه ساعت
گذشت اما اصلا نه باهام حرف زد و نه نگاهم کرد!
پیامک دادم به محمد و گفتم :
بابا خیلی از دستمون ناراحته اصلا باهام حرف نمیزنه
محمد جواب داد که :
باشه
اول خیلی ناراحت شدم گفتم من اومدم با محمد حرف دلمو بزنم بعد به من فقط میگه "باشه
با خودم گفتم احتمالا از اینکه امشب باهم بحث کردیم دلخور شده
فردا زنگ خانه زدن بابا علی در باز کرد
محمد و مادرش با یک جعبه شیرینی و گل اومدن داخل ...
بهشون خوش آمد گفتیم
مامان حورا خیلی خوشحال شد اما باباعلی باز هم ناراحت بود
مامان برای اینکه جو خانه عوض بکنه با خنده گفت :
آقا محمد ما دیگه دختر نداریم که با گل و شیرینی اومدی دوباره خواستگاری"
محمد هم مثل مامان حورا با خنده گفت:
نویسنده✍| #الفنـور_هانیهبانــو
🇵🇸🚩کانال کمیل🚩🇮🇷(شهید ابراهیم هادی)🇵🇸
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت هشتاد و یک
محمد هم مثل مامان حورا با خنده گفت :
اختیار دارید
گل و شیرینی برای پدر و مادر عروسه
مامان محمد ادامه داد:
راستش این دو تا جوان تصمیم گرفتن به جای عروسی، کربلا برن
شما موافق هستید؟
مامان حورا حرفی نزد اما بابا علی گفت:
حاج خانوم ما بین فامیل آبـرو داریم
اگه یکی پرسید پس چرا هانیه عروسی نگرفت چی بگیم؟
محمد دخالت کرد و گفت :
حق با شماست
اما در دهن مردم و که نمیشه گرفت
اگه عروسی هم بگیریم فرداش میگن چرا فلان جا تالار نگرفت
چرا فلان غذا نداد...
مامان محمد و بابا علی نیم ساعتی باهم حرف زدن و گاهی هم محمد دخالت میکرد
تا اینکه قرار شد
من و محمد به جای عروسی بریم کربلا
و به حرف مردم گوش نکنیم
---
سه روز بعـد شروع ماه محرم !
- هانیه :
امروز محمد گفته بود مشکی بپوشیم چون یک خانواده این ماه داغدار هستن
ماهم در غمشون شریک بدانند
خونه مادر شوهرم هرسال محرم مجلس بود
بابا علی و مامان حورا با عمو سیاوش و مادر جون ، ترکیه رفته بودند
و من خونه مادر محمد بودم
اول عمو خیلی جوش آورد که چرا باهاشون ترکیه نمیرم
بعد زن عمو به عمو سیاوش تشر زد و گفت:
شاید بخواد کنار شوهرش باشه
چیکارشون داری
---
شب مادر محمد چندتا کیف بزرگ آورد و به محمد گفت : بلند بشه خونه درست بکنه
با تعجب نگاهشون میکردم
اول یک پرچم بزرگ که روی آن
"یـــا حســــیـــن" نوشته شده بود به دیوار نصب کرد
بعد یک پرچم دقیقا مشابه پرچم قبلی باز کرد و به دیوار روبه رو وصل کرد
"یـــا عبــــاس"
چندتا پرچم دراز و سیاه بود که به دیوار های کوچک خانه زده اند
چندتا کتیـبه هم وصل کردند
محمد یک باند نسبتا کوچک گذاشت کنار تلویزیون بعد چند دقیقه گفت
این باند هم آماده است کافی دکمه اشو بزنید تا کار بکنه
حدود ده تا چراغ آوردن روشن کردن و گذاشتن روی یک میز
ریحانه شروع کرد خرما چیدن . . .
مادر محمد اسپند دود کرد و یک کیف کوچک آورد
جعبه های کوچک داخلش ریخت توی یک ظرف
پرسیدم توی این جعبه ها چیه!؟
گفت :
یک مهر تربت و زیارت عاشورا و یک شیشه کوچک گلاب
خیلی بسته های کوچک قشنگی بودن
شب خیلی اصرار کردم تا بالاخره توانستم داخل اتاق پذیرایی که سیاه پوش شده بود
بخوابم...
محمد بهم گفت :
شب اول محرم خیلی مهمه
این شب باید رزق چهلم پسر خانوم بگیری
رزق اربعینشو
امروز محمد صبح زود از خانه زد بیرون تا خانوم هایی که روضه میآیند راحت باشند
مادر محمد هم در خانه باز گذاشت و میگفت
این مـاه خونه ما متعلق به حضرت زهراست
زشته در خانه بسته باشد
با ریحانه سادات لباس مشکی هایمون پوشیدیم
ریحانه گفت که اینجا بیشتر خانوم میاد و شب ها چون محمد هست آقایون روضه میان
اما چون هرجا اسم ائمه باشد ائمه آنجا حضور دارن بهتره چادر بپوشیم
و احترام بزاریم..
به حرمت امام ها چادر سر کردم
باند روشن کردن و صدای :
شوریده و شیدای توام ،شیرینی دنیای من
تا به قیامت پای توام ، دین منی ،دنیای منی، آقای منی
آه باشهیدان تو یا حســین
آه بر سر خان تو یا حسیــن
آه به دلم حسرت کربلا
آه کربلا کربلا کربلا
فانی در ذات احدی، جان ابوفاضل مددی
عاشق عشق ناب توام
صاحب من ارباب منی آقای منی
آه ساکن کربلا یا حسیـــن
آه خاک کویت شفا یا حسیــن
آه به دلم حسرت کربلا
آه کربلا کربلا کربلا
اشک هایم میومد و کسی که داشت مداحی میکرد خیلی با سوز میخواند
انگار واقعا شاهد شهادت امام ها بود
همین سوز باعث میشد دلم خون بشه و اشک هایم بیایید
خدا را شکر کردم که قبول کردم برم کربلا
نویسنده✍| #الفنـور_هانیهبانــو
🇵🇸🚩کانال کمیل🚩🇮🇷(شهید ابراهیم هادی)🇵🇸
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_تلالو_ابراهیم #کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست پارت هشتاد و یک محمد هم
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت هشتاد و دو
- هانیه :
خانوم های زیادی اومدن و رفتن
وقتی هم ریحانه و میدیدن میگفتن التماس دعا
جالب بود
ریحانه میگفت چون سیده شجرنامه اش برمیگرده به امام حسین
یعنی سید حسینی برای همون بهش میگن التماس دعا
چیز جالب تر این بود که به ریحانه گفتم :
من هم توی جشن هاتون بودم هم توی غم هاتون. . .
اگه عیدی چیزی باشه شما جشن میگیرید
زنگ میزنید به اقوام
شیرینی پخش میکنید
برعکس اگه محرم مثلا باشه عزاداری میکنید
همه جا پارچه سیاه میزنید
چرا اینطوریه خب؟
ریحانه گفت:
خب نداره
ببین هرچیزی جای خودش
خوشحالی و جشن جای خودش
غم و عزاداری هم جای خودش....
مثلا اگه بفهمی که داری مامان میشی یا مثلا بفهمی یکی از عزیز ترین هات داره عروسی میکنه
خب مسلما خوشحال میشی
زنگ میزنی و تبریک میگیری
یا حتی برای بچه ات جشن میگیری
و اما اگه
یکی از عزیز ترین هات که حالا خدا نکنه اما اگه مثلا بمیره
مسلما خیلی ناراحت میشی مجلس ختم برایش میگیری و عزاداری میکنه
مجالس مذهبی هم همینطوره ..
چون ائمه عزیز ترین افراد زندگی ما هستن
وقتی ولادت پیدا میکنند خوشحال میشیم
وقتی شهادت پیدا میکنند ناراحت...
اگه میبینی برای امام حسین اینطوری عزاداری میکنن
چون به شدت در غربت و مظلومیت به بدترین شکل شهید شدن
همه انسان ها فطرتا مدافع مظلوم هستند
و وقتی داستان کربلا و میشنود
خونشون به جوش میاد و خیلی ناراحت میشوند
بعد از حرف های ریحانه به این نتیجه رسیدم که واقعا راست میگه
دین حد تعادل میخواد
شادی جای خودش
غم جای خودش ...
خانوم های زیادی اومدن روضه و موقع برگشت دائم ریحانه بغل میکردن و تسلیت میگفتن
به ریحانه گفتم چرا بهت تسلیت میگن؟
گفت من و داداشم چون سید هستیم
یعنی جد ما امام حسین هست
برای همون چون نسبت داریم به من هم تسلیت میگن
- عجب!
شب که محمد برگشت یک ساعت در خانه بستیم
نماز خواندیم
شام خوردیم
بعد دوباره در خانه باز کردیم اینبار خانوم ها با آقایون میومدن
ریحانه صبح گفته بود که آقایون شب ها میآیند هیئت تا همه از سرکار برگردن و محمد باشه و پذیرایی بکنه
دوست های محمد اومدن کمک و برای آقایون چایی و خرما میبردن
من و ریحانه هم از خانوم ها پذیرایی میکردیم
روضه گذاشتن و سینه زدن
اخر مجلس هم برای بابای شهید محمد فاتحه خواندن...
آخـر شب خانه تمیز کردیم برای فردا
مامان سید و ریحانه از خستگی زیاد رفتن خوابیدن
اما محمد همچنان ساکت روی مبل نشسته بود
بهش خسته نباشید گفتم و پرسیدم:
نمیخوابی؟
گفت نذر کرده به نیت پدرش امشب چندتا جز قرآن بخوانه
برای همین تا نماز صبح بیداره
----
همین روال صبح و شب طی میشد با تفاوت اینکه هر روز تعداد جمعیت بیشتر میشد
یک بار بعد از نماز مغرب محمد گفت با حاج مرتضی میخواد بره هیئت
آخر شب که برگشت سر شانه هایش خاکی بود
پرسیدم:
محمد خوردی زمین؟ چرا خاکی شدی؟
با لبخند گفت:
نه سالمم این ها تربت کربلاست
وقتی دید ساکت هستم ادامه داد...
این تربت خیلی شفا بخش و خوبه
برای همین محرم ها روی لباس هرکسی که خواست تربت میزنن
----
شب شده بود نشسته بودم
به این فکـر میکردم که الان ابراهیم کجاست!؟
از محمد پرسیدم
به نظرت الان ابراهیم کجاست؟
گفت :
کنار مـادر
گفتم :
از کجا مطمعنی؟
گفت :
شهدا وقتی شهید میشوند یعنی حضرت زهرا خریداریشون کرده
حالا شهدا خادم های واقعی ائمه هستند!
شب های بعد با ریحانه رفتیم هیئت های مختلف و فهمیدم این خاک تربت
توی محرم چیز طبیعی هست...
بعضی وقت ها توی خیابون ایستگاه های صلواتی مداحی های قشنگی میزاشتن
قسمتی از مداحی یادداشت میکردم و بعد داخل خونه دانلود میکردم
این پرچم های سیاه همه را به تب وتاب انداخته بود
انگار همه عالم باهم توی یک روز
به قول ریحانه عزیز از دست دادن
این واقعا معجزه بود
نویسنده ✍| #الفنـور_هانیهبانــو
🔰 نشر دهید و همراه ما باشید
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
🇵🇸🚩کانال کمیل🚩🇮🇷(شهید ابراهیم هادی)🇵🇸
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت هشتاد و سه
محرم گذشت و رسیدیم به صفر
صفر هم با نذری هاش گذشت
مامان و بابا هم هنوز نیومده بودند
و اما چند روز قبل از اربعین ....
- هانیه :
چند شب پیش با محمد کوله های مخصوصمون درست کردیم و الان دو روزه توی راه هستیم
صبح ها ساعت هشت تااذان ظهر راه میرویم
عمود به عمود
بعد برای نماز صبح وارد خانه های مختلف میشیدم و بعد از اجازه گرفتن
نماز میخواندیم
توی راه انقدر موکب های مختلف بود
یک موکب مخصوص غذا
یک موکب مخصوص درمان و دارو
یک موکب مخصوص استراحت
یک موکب مخصوص چایی
توی راه بچه های کوچک با چادر سیاه
به من و محمد دستمال میدادن یا آب پخش میکردن
جالب بود آب معدنی های عراق معکب بودن
اندازه یک فنجان آب داخلش جا میشد . . .
با محمد قدم برمیداشتیم و مراقب بودیم که همدیگر و گم نکنیم
هانیه ای که متر متر خیابان ولی عصر که طولانی ترین خیابان خاورمیانه است راه دفته بود این پیاده روی برایش سخت نبود
اما گرما عصبیش میکرد
بعضی وقت ها دلش میخواست داد بزنه که مردم از گرما
وقتی میشست دیگه بلند نمیشد
چندباری با باباعلی و مامان حورا تماس گرفتیم
مامان حورا کلی گریه کرد و از من خواست برایش دعا بکنم
به مامان و خواهر سید هم زنگ زدیم آنها هم درخواست دعا و زیارت نیابتی داشتن
گاهی واقعا کم میوردم
اولین موکب که میدیم میشستم
یک جایی من میشستم یک جایی کلا محمد از پا میفتاد
غذاها و چایی های تلخشون توی موکب ها
نیم ساعتی موندگارمون میکرد
فکر نمیکردم محمد انقدر گرسنگی سختشه
گرما هم سخت تحمل میکرد برای همین آب میریخت یکم روی سرش
از خستگی انقدر میخوابیدم تا حرص همه از دست من در میومد
قشنگ ترین چیزی که توی راه میدیدم این بود که
همه باهم برای امام حسین بودن!
یعنی چندتا خانوم عرب از من به خوبی پذیرایی کردن
چندتا خانوم پاکستانی با من قدم زدن
چند تا خانوم و آقا از آذربایجان اومده بودن
همه باهم متحد و خوش رفتار بودن
همه به عشق و نیت امام حسین
راه میرفتن
غذا میخوردن
گریه میکردن
همه باهم برای امام حسین !
این خیلی قشنگ بود 🌱
بدون ترس با امنیت و آرامش کنار هم بودیم
این جمله هلبیکم (خوش آمدید) توی ذهنم موندگار شد
باند های بزرگ کنار جاده گذاشته بودن و نوحه های عربی با صدای
یَحسین ( یاحسین) گذاشته بودند
به عمود سیصد و سیزده که رسیدیم محمد خیلی گریه میکرد زیر لب میگفت :
یا صاحب این زمان
ای کاش الان داشتیم با شما میرفتیم کربلا
دعای عهد میخوند و گریه میکرد خیلی بی تاب شده بود
از عمود سیصد و سیزده کفش هایمان را گذاشتیم داخل کوله و با پاهای برهنه راه میرفتیم و هر قدم صدای روضه و گریه می آمد
صدای نوحه ایرانی بلند شد ..:
از حرم تا قتلگه زینب صدا میزد حسین
دست و پا می زد حسین
ناله ها میزد حسین واغربتا میزد حسین
از دل نوا میزد حسن زینب صدا میزد حسین
از عطش در زیر خنجر دست و پا میزد حسین
از حرم تا قتلگه زینب صدا میزد حسین
یا اخا روحی فداک یا اخا من لی سواک
یا اخا قلبی لداک
همچو بسمل زیر تیغ شمر میزد دست وپا
نیمه چشمس به قاتل نیمه ای در خیمه ها
دل پر از خون از نوای کودکان بی نوا
تکیه گه بر خاک گرم کربلا میزد حسیـن
ناله ها میزد حسین واغربتا میزد حسین
از عطش در زیر خنجر دست و پا میزد حسین
یا اخا روحی فداک یا اخا من لی سواک
یا اخا قلبۍ لداک....
زیر خنجر گاه از سوز عطش رفتی ز هوش
گاه بر آه زنان در خیمه گه میداد گوش
گاه از بی یاری زینب زدی از دل خروش
صیحه از بیماری زین العبا میزد حسین
ناله ها میزد حسین واغربـتا میزد حسیـن (:!
-محمد رضا طاهری-
دلم ریش شده بود واقعا مداحی سوز داری بود
مخصوصا وقتی میگفت از عطش در زیر خنجر دست و پا میزد حسین
اشک هایم میریخت و به خاطر سوز گرما صورتم سوخته بود
محمد میگفت این گرما جز از کل
گرمایی که توی کربلا بود واقعا جون آدم میگرفت
محمد میگفت :
هروقت خسته میشی بشین اما توی کربلا
حتی جایی برای نشستن نبود
-غم سنگین و کمر شکنی بود تاحالا اینجوری به کربلا و ماجرایش نگاه نکرده بودم
توی راه همکار های محمد زنگ میزدن و هی در مورد کار سوال میکردن آخر سر محمد عصبانی و کلافه شد به دوستش گفت دیگه جواب نمیده و
گوشیش خاموش کرد
نویسنده ✍| #الفنـور_هانیهبانــو
🔰 نشر دهید و همراه ما باشید
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
🇵🇸🚩کانال کمیل🚩🇮🇷(شهید ابراهیم هادی)🇵🇸
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_تلالو_ابراهیم #کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست پارت هشتاد و سه محرم گذش
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت هشتاد و چهار
- هانیه :
به عنوان یک دختری که تازه امام حسیـن شناخته بود اگه بخواهم توصیفی بکنم میگم:
اتفاقا حسین زنـده کرده مارو
اتفاقا این غم باعث نشاطه
اتفاقا این شال پرچم حیاته
اتفاقا حسین کشتی نجاته
اتفاقا این شور عین شعوره
-بخشی از مداحی مهدی رسولی-
رسیدیم به عمودی که حرم معلوم بود
همه جمعیت کنار همین عمود ایستادند
باند ها چند دقیقه ساکت شدند
و بعد شروع به پخش زیارت عاشورا کردند
خیلی ها شمع روشن کرده بودند
خیلی ها ناله میزدند
محمد زیارت عاشورا میخوند و بدون ترس بلند گریه میکرد
خودشو آزاد کرده بود هرچقدر توی راه خودش نگه داشته بود
و مراعات کرده بود
اینجا جلوی حرم خودشو داشت خالی میکرد
نگاهم ثابت شد روی گنبدی که پرچم سیاهش میرقصید (:
اشک هایم میریخت و توی گوشم ناله های یا حسین زنگ میخورد🖤
چقدر صحنه قشنگی بود که غرب و شرق همه باهم در یک مکان با یک رنگ لباس میگفتند حسیــن!
یک بار دیگه دوباره توی دلم توبه کردم
شروع کردم با امام حسین دلم نجوا کردن :
سلام آقا ...
میدونم که خیلی بدم اما خداروشکر الان روبه روی شماهستم..
یعنی درستش اینکه بگم
سلام آقا که الان رو به روتونم
آقا چهل روزه خواهرتون بی یار شده
چهل روزه که مادرتون داغدار شده
آقا محمد میگه دخترتون
چهل روزه یتیم شده (: 💔
آقا صدای من و میشنوید؟
دلم خیلی تنگ شده بود برای شما ..
یک خانومی کنار گوشم گفت :
الشمر و جالس نفس مادرش گرفت
بنده خدا داشت با امام حسین خودش حرف میزد اماجمله ای که گفت واقعا سنگین بود
دستمو گرفتم به خانومی که کنار دستم ایستاده بود ...
الشمر و جالس
شمر نشست
و نفس مادرش
گرفت (:!
زیر لب تکرار میکردم
خیلی نامردی
چجوری دلت اومد
چجوری!؟
خیلی اون لحظه از دست شمر پـر بودم ...
از محمد جدا شدم و به هر سختی شد رفتیم داخل خیابانی که
توی جهان فقط یکی ازش هست
خیابانی که بین دو تا حرم بود
رفتیم داخل حرم
خیلی شلوغ بود ، همه کسایی که شبانه روز راه رفته بودند و سختی کشیده بودند
به مقصد رسیده بودند و حالا انگار آرام گرفته بودند
اولین بار که نگاهم به ضریح حضرت عباس افتاد
دیدم تار شد 🚶♀
صحنه هایی که شنیده بودم جلوی چشمم میومد
یعنی کی توانسته به این آقا با این همه کرامت و عظمت جسارت بکنه؟
با حضرت عباس حرف زدم و نجوا کردم
خیلی شلوغ بود جای توقف بیشتری نبود
از حرم خارج شدیم و رفتیم سمت
حرم امام حسین
خیلی حسرت میخورم چون تمام لحظات دید من تار بود و نتوانستم انقدری که باید به ضریحش نگاه بکنم
ای کاش میشد یکم از حال و هوای اربعین داخل شیشه کرد و هروقت دلت گرفت حسش کرد
این جمله :
علی اکبر گل لیلا پاشیده رو خاک صحرا
هرجاشو بلند میکردن باز یه جا میموند رو خاک ها
توی ذهنم مرور میشد
و از سنگینی این داغ قلب میسوخت...
با امام حسین حرف زدم
گفتم من خیلی گناهکار بودم
حالا که برگشتم میخوام جبران بکنم
کمکم کن خدمت بکنم تا جبران بشه!
به جای ابراهیم هادی هم زیارت کردم
ابراهیم هادی..
صاحب کتاب سلام بر ابراهیم
این اصلا غیر طبیعی نیست
آدم ها آسمانی شدن تا کار های شگفت انگیز بکنند
و برای هرکس هم یک جور است
نمیشود که همه شهدا به خواب آدم ها بیایند
هرکسی را به نحوی مهمان نوازی میکنند
به قول محمد
امام خامنه ای درست گفته این کتاب واقعا جاذبه داره !
بعد از زیارت به آقایون پیوستیم
همه خسته بودن
آرام راه میرفتن
صاحب کاروان شروع کرد به خواندن :
هنوزم روی نیزه هایی حسیـن
یا روی خاک این کربلایی حسیـن
رسیـدم برادر! کجایی حسیـن؟
چهل روز حالت ، منه بی حسین
عزا و غمت بودنِ بی حسین
چهل مرتبه مردن بی حسین
چهل روز از این شهر به اون شهر در به در
چهل روز هستی از من بی خبر
کجایی حسین ..؟!
کجایی ببینی چقدر پیر شدم
ببینی که از زندگی سیر شدم
زمین خورده بودم زمین گیر شده بودم
کجایی حسین ...
-حاجمحمودکریمی
نویسنده ✍| #الفنـور_هانیهبانــو
🇵🇸🚩کانال کمیل🚩🇮🇷(شهید ابراهیم هادی)🇵🇸
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_تلالو_ابراهیم #کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست پارت هشتاد و چهار - هانیه
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت هشتاد و پنج
- هانیه :
شب آخر گفتم :
ممنون که منو آوردی با خودت این بهترین روزایی بود که داشتم
ای کاش هیچ وقت برنمیگشتیم
محمد گفت :
من هم بار اول بود که اربعین میومدم کربلا
چند روزی کربلا مونده بودیمو حالا داشتیم برمیگشتیم
خیلی دلم گرفته بود . . .
من تازه داشتم به آب و خاک اینجا عادت میکردم
خیلی سخت بود دل کندن !
انگار همه این حس را داشتن همه بی تاب و بیقرار بودن
با خودشون میگفتن حالا چطوری زندگی بکنیم؟
حالا چجوری توی ایران راه بریم با خاطرات کربلا ؟
آقایون کاروان زمزمه وار میخواندن:
حسین من بیا و این دل شکسته را بخر
حسین من مسافر جامانده را با خود ببر
حسین من
حسین من
حسین من
در کنار قبر تو ،میشود پر پر تو
کشته آخر تو که منم خواهر تو
بی تو من میمیرم
حسین من(:
بیا که از جور زمانه خسته ام
-حاج محمود کریمی
محمد سینه میزد و مثل بار اولی که حرمو دید بلند گریه میکرد اصلا بعد از اون لحظه فرق کرده بود
خیلی بی تاب بود !
اسم دوستش زیر لب میگفت
توی راه برایم تعریف میکرد
دوستی داشته توی محله اشون شهید شده
ازش پرسیدم شغل دوستت مثل خودت بوده؟
بهم گفت :
نه دوستش ساندویچی داشته
با تعجب ازش پرسیدم :
آخه محمد چجوری شده؟
جواب داد
مهم اینکه خدا بخوادت به شغل نیست
اگه جنگ هم نباشه خدا بخواد توی همین
کوچه های تهران هم میشه شهید شد
روزی حلال داشته باشی شغلش مهم نیست
میگفت دوستش همیشه میگفته :
(شهید شدن آسونه
شهید شدن آسونه
تو مگو مارا بدان شه بار نیست
با کریمان کارها دشوار نیست!
با خدا شهید شدن سخت نیست..
آخر هم شهید شد
به خدا خیلی اعتماد داشت 🖤)
به این فکر میکردم خدایی که ملاکش شغل نیست پس ما چرا ملاکمون شغله⁉️
---
چند روز بعد رسیدیم ایران و یک راست رفتیم خونه مشترک خودمون
اولین باری بود که میرفتیم داخل خونه
انقدر که خسته بودیم اصلا متوجه وسیله های داخل خانه نشده بودیم
ساک هارا باز کردیم ...
قرار بود شب مامان حورا و بابا علی و عمو سیاوش و مامان و خواهر سید بیان خونه ما ...
محمد هنوز لباس سیاهشو در نیاورده بود
هنوز بیقرار بود
میگفت :
حسرت میخورم که چرا یک دقیقه بیشتر کربلا نموندم..💔
انقدر خسته بودیم که نماز مغرب خواندیم
من اومدم خوابیدم
ولی محمد همچنان توی سجده داشت با خدا حرف میزد . . .
نمیدانم دقیقا چند ساعت خوابم برده بود که با صدای همهمه بیدار شدم
با عجله نگاه به ساعت کردم حدودا سه ساعتی خواب بودم و مهمان ها فکر کنم اومده بودن
من و را بیدار نکرده بود!
لباس پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون
عمو سیاوش و زن عمو و نیلی
بابا علی و مامان حورا
ریحانه و مامان سید
و در آخر هم خود محمد نشسته بودن
با جیغ و خوشحالی رفتم توی بغل مامانم
دلم خیلی تنگ شده بود
بعد یکی یکی بقیه هم بغل کردم و و در جواب زیارت قبول ها میگفتم ممنونم
تشکر
خواهش میکنم
خلاصه هرچی بلد بودم و میگفتم 🌱
نیلی با خوشحالی گفت :
تا من خواب بودم،
آمار کنکور و دیدن رشته ادبیات فارسی قبول شده بودم
چیزی نگفتم و بحث تغییر دادم و گفتم :
ای کاش شماهم میومدید
خیلی خوش گذشت
عمو گفت :
کجا خوش گذشت ، رفتیـد زیارت مرده ها خوش گذشته :/؟
اومدم دفاع بکنم عمو اجازه نداد و گفت :
میدونم الان میخوای بگی زنده هستن
ولی از نظر من مردن
این جماعت دارن زیادی بزرگ نمایی میکنن
مگه نه محمد!؟
اینجور موقع ها محمد سکوت میکرد
میگفت :
میتونم جواب بدم اما میترسم
اول حرمت شکسته بشه
دوم عصبانی بشوم
عمو با خنده دوباره شروع کرد حرف زدن:
هانیه اینبار رفتیم همون هتلی که کنار بندر بود. . .
دلم میخواست توهم میومدی ولی انگار آقاتون نزاشته بود
مامان حورا دخالت کرد و گفت :
آقا سیاوش دیگه نشد بچه ها دوست داشتن کربلا برن
بعد هم با خنده و شوخی گفت : مامان دهنمون خشک شد
چای نمیاری!؟
مثل همیشه بحث و عوض کردند
من رفتم آشپزخانه خودم برای اولین بار از اولین مهمان ها پزیرایی بکنم
نیلی هم اومد کنار دستم و گفت :
هانیه خیلی خوب بود نه!؟
من دلم میخواست بیام ببینم چیه که انقدر مردم دوست دارن کربلا برن
گفتم :
ان شاءالله به زودی تو هم میری میبینی
دیگه کم کم باید شوهرت بدیم
با چایی و میوه رفتیم توی سالن پذیرایی
از مهمان ها با نیلی پذیرایی کردیم
زن عمو دائم تشکر میکـرد و میگفت :
ببخشید شما خسته راه هستید باید یک شب دیگه میومدیم
هربار هم به زن عمو جواب میدادم:
این حرف ها چیه
اتفاقا خوب شد اومدید دور هم حوصله امون نمیره
بابا علی گفت :
چجوری بود اونجا!؟
نویسنده✍| #الفنـور_هانیهبانــو
🔰 نشر دهید و همراه ما باشید
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت هشتاد و شش
- هانیه :
وقتی بابا علی از من پرسید که چجوری بود
با ذوق گفتم :
وای بابا انقدر خوب بود اولا که همه باهم دوست بودن
هرچی میخواستی بهشون میگفتی حتما سریع جورش میکردند
من و محمد خیلی خسته شده بودیم به یک خانومی میگفتم باورت میشه؟
در خانه اش باز گذاشت گفت هر جا دلتون میخواد برید استراحت کنید
باباحتی من با یک خانوم پاکستانی و آذربایجانی هم حرف زدم
انقدر خوراکی های خوشمزه کنار جاده بود
اصلا امکان نداشت فضا تکراری بشه . . .
وای بابا آب معدنی های اونجا
مکعب بودن
اندازه فنجان داخلشون آب بود
چایی هاشون بابا انقدر میچسبید انگار رسمشون بود که داخل چایی ها شکر یا نبات بزارن اینطوری تلخ هم نبودن
خیلی خوب بود
یک جایی هست اسمش عمود ۱۴۰۷
اولین بار چشمت به یک گنبد طلایی با پرچم مشکی میخوره
بابا همه آدم ها این قسمت صبر میکردند
انقدر قشنگ بود
سال دیگه شماهم بیایید
باباعلی گفت :
خب خوبه خوش گذشته بهت ولی اینجور جاها وصله ما نیست
عمو سیاوش دوباره با کنایه پرسید :
محمد چرا فقط تو سیدی؟
تو این جامعه فقط به سید و شهید نگاه میکنند
دقیقا داشت هم به سید بودنش و هم به پدر شهیدش اشاره میکرد
محمد اینبار گفت :
- بعضی آدم ها جدشون برمیگرده به اهل بیت
مثلا الان جد من حسینی است
یعنی جد من امام حسین حساب میشه
بعضی آدم های دیگه
جدشون موسوی یعنی امام موسی کاظم هست
آدم هایی که جدشون اهل بیت هست سید حساب میشوند
خیلی ها هم جدشون اهل بیت نیست ،سید نیستن
درمورد شهید ، اینطور نیست شهید هم آدم های معمولی هستند
با این تفاوت که یکی از عزیزانشون از دست دادن
وگرنه اون ها خیلی بیشتر از مردم عادی سختی میکشن
مامان سید گفت :
بفرمایید چای هاتون یخ کرد
محمد شکلاتی قندی چیزی بیار که چای تلخ نخورند...
همه میخواستند حرمت ها حفظ شود
خصوصا حرمت اهل بیت و عمو سیاوش که عمو بزرگ من بود
یکم نشستند و درمورد ترکیه و کربلا حرف زدیم
موقع رفتن عمو سیاوش به من طوری که محمد بشنوه گفت :
عمو جان مراقب باش بیشتر قاطی جماعت سیدها نشوی
این ها هیچ چیزیشون مثل آدم نیست!
محمد شنید اما طوری برخورد کرد که انگار چیزی نشنیده
با همه خداحافظی کردیم
با ریحانه هم خداحافظی کردیم و بهش گفتم فردا میام کارت دارم
----
نشستم روی مبل و به محمد گفتم :
ببخشید امشب خیلی بهت توهین شد
محمد گفت :
شما شرمنده نباش !من خودم هم ناراحت نشدم...
به محمد گفتم :
احترامت خیلی واجبه
آخه هربار عمو.....
محمد دستشو گذاشت روی بینیاش و گفت:
غیبت ممنوع
سکوت کردم و بعد یک شعر کوتاه خواندم!
هرڪه در این بزم مقرب تر باشد
جام بلابیشترش میدهند🌱
وقتی دیدم محمد داره با تعجب نگاهم میکنه با خنده گفتم :
اونجوری نگاه نکن جزء تست های کنکور بود دیگه حفظ شدم
راستی فردا میخوایم با ریحانه بریم بیرون
میخوام در مورد دانشگاه باهاش حرف بزنم
قبول کرد
خودش هم گفت قراره بعد از کارش با یکی از دوست هایش که توی حجره حاج مرتضی سر قبر دوست شهیدشون بروند. .
محمد اگه میخوابید دیگه با ساز و جیغ باید بیدارش میکردن
اگه محمد بخوابه که بعدش بیدار نمیشود که نمیشود
----
تقریبا دو ساعتی بود خوابیده بودم که گوشی محمد زنگ خورد ...
نویسنده✍| #الفنـور_هانیهبانــو
🔰 نشر دهید و همراه ما باشید
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
🇵🇸🚩کانال کمیل🚩🇮🇷(شهید ابراهیم هادی)🇵🇸
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_تلالو_ابراهیم #کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست پارت هشتاد و شش - هانیه :
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت هشتاد و هفت
- عمو هانیه (سیاوش):
از خانه هانیه و محمد که برمیگشتیم با خنده به زنم گفتم:
معلوم نیست چی ریختن داخل مخ این دختر
مغزشو شست و شو دادن باور کن
سید کیلو چنده بابا
پسره برای من جدم جدم
اهل بیت اهل بیت میکرد
این ها اصلا معلوم نیست با خودشون چند چند هستند
با غر غر خوابیدم
یک صحنه خیلی قشنگی بود من داشتم از بالا میدیدم مثل یک پرنده. . .
یک مکعب طلایی که دور تا دورش گل های رنگ رنگی بود
راه برای من باز شد نزدیک مکعب طلایی شدم
قشنگ معلوم بود شش تا گوشه داشت این مکعب. . .
به من گفتن اینجا کربلاست
رفتم جلو تا مثل بقیه آدم ها دستم را به این مکعب بزنم
یک آقایی در باز شد و بیرون اومد
همه افرادی که داشتن دور این مکعب راه میرفتن این آقا بهشون خوش آمد میگفت
این آقا اومد سمت من
توان اینکه سرم بالا بیارم نداشتم و فقط زمین نگاه میکردم
به من گفت : خوش اومدی
پرسیدم شما کی هستید
گفت من حسین همه ام !
خیلی تعجب کرده بودم
بعد هم یک گل از کنار همون مکعب شش گوشه به من دادند . . .
از خواب بیدار که شده بودم توی ذهنم دائم صحبت های اون آقا مرور میشد
به من گفت :
من حسین همه هستم یعنی امام حسینی که محمد میگفت منظورش بود
نگاه کردم به ساعت اول فکر کردم که همه چیز واقعیت بوده
بعد گفتم نکنه من مرده ام
گوشی برداشتم و زنگ زدم به محمد 🚶♂
دو سه تا بوق خورد صدای خسته محمد توی گوشی پیچید :
+جانم آقا سیاوش ؟
-محمد تو گفتی اسم جدت چی بود؟
+با تعجب شدید گفت :بلــه!؟
+ امام حسین ، چطور ؟
- یعنی تو پسر امام حسین حساب میشی؟
+ ما که در این حد نیستیم ولی چون سید هستیم میشه اینجوری هم گفت
با گریه به محمد گفتم
-رفتی شکایت من و کردی!؟
بیچاره میگفت الان نصف شبه من برای چی باید برم از شما شکایت بکنم
جرمم نکردید اخه چرا باید شکایت بکنم؟🌱
همه خوابی که دیده بودم تعریف کردم
محمد هم داشت گریه میکرد
خیلی حالم بد بود فقط گفتم :
- من حالم خوب نیست محمد یک سوال میکنم راستش بگو بعد هم قطع میکنم
من توی خواب یک مکعب شش گوشه دیدم اونجا کجاست؟
محمد گفت :
بهش میگن ضریح ، ضریح و یا مزاری که امتم حسین داره شش گوشه است
----
خیلی ناراحت بودم تا صبح نتوانستم بخوابم
با خودم میگفتم ای کاش به محمد این حرف هارا نمیزدم...
صبح اول وقت قبل از اینکه برم سرکار یک جعبه گل سفارش دادم تا در خانه هانیه و محمد بفرستند
بعد هم به محمد پیامک دادم که چجوری میتونم برم همون شش گوشه؟
چند ساعتی گذشت محمد جواب پیامک داد :
+ سلام آقا سیاوش
زحمت کشیدید ممنون بابت گل ، راضی به زحمت نبودیم
اگه بخواید برید کربلا باید یا زمینی یا هوایی برید
اول نجف خونه پدر امام حسین
بعد هم با کاروان میرید کربلا
اگه میخواید من یک کاروان هماهنگ بکنم شما برید؟
---
سیاوش:
ب؟ از سرکار خانه آمدم و با عجله چمدان بستم به همسرم و نیلی هم گفتم :
سریع لباس هایتان را جمع بکنید میخوایم بریم کربلا
خیلی متعجب بودند
محمد زنگ زد و گفت که دو روز دیگه صبح زود فرودگاه امام خمینی
کاروان منتظرتون هستند!
چون به تازگی رفته بودیم ترکیه
پاسپورت داشتیم
----
- هانیه:
شب تلفن محمد زنگ خورد
چون میدانستم بیدار نمیشه دیگه تلاش نکردم
همون اول جیغ زدم تا محمد از خواب پرید و تلفن برداشت..
محمد گفت که عمو میخواد با خانواده بره کربلا
خیلی خوشحال شدم و گفتم خداروشکر ...
صبح هم برای محمد گل فرستاده بود
خیلی عجیـب بود اما سوال نپرسیدم شاید چیزی شخصی بین عمو و محمد باشه!
بالاخره هرکس یک حریمی داره دیگه
محمد با تربت هایی که از کربلا آورده بود
سمت محل کارش رفت
ظهر با ریحانه رفتیم بیرون
درمورد رشته ادبیات فارسی یکم حرف زدیم
دانشگاهی که قبول شده بودم رفتیم دیدیم
ثبت نام و کار های اولیه لازم انجام دادیم....
محمد دوروز دیگه میگفت سالگرد دوست شهیدش هست و درگیره
من هم از روی دلتنگی اومده بودم خانه مامان و بابا
یک بار دیگه توی این یک هفته کتاب سلام بر ابراهیم خواندم
صفحه آخر یک برگه برداشتم و نوشتم :
هر اتفاق ناممکنی با توسل ممکن میشود
توسل و توکل
یعنی پارتی بازی ..(:
برنده کسی هست که فهمیده باید تسلیم خدا باشد
ابراهیم تو برنده شدی چون واقعا تسلیم خدا بودی!
و من همه این مدت داشتم با کسی که برنده شده است مسابقه میدادم(:
برگه را اخر جلد کتاب گذاشتم
یاد گذشته افتادم
اوایل با ابراهیم رقابت میکردم توی روز
اگه من کار خوب میکردم میگفتم تا اینجا بازی به نفع من
اگه کار نادرستی میکردم یک گل برای ابراهیم حساب میکرد
ابراهیم برده بود چون تسلیم خدا بود
و خدا را ترجیح داد به بقیه آدم ها!
این یک برد بود !
عمو سیاوش هم رفت کربلا
خب من که گفتم
←اتفاقا حسیــن ڪشتـی نجـاته→
نویسنده ✍ | #الفنـور_هانیهبانــو
🇵🇸🚩کانال کمیل🚩🇮🇷(شهید ابراهیم هادی)🇵🇸
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_تلالو_ابراهیم #کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست پارت هشتاد و هفت - عمو ه
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت هشتاد و هشت
-هانیه :
کتاب سلام بر ابراهیم بلند شدم گذاشتم سرجاش
تا وقتـی که محمد برگرده بیکار بودم
و چون بیکاری و دشمن خودم میدانستم گوشی روشن کردم تا ببینم چه خبره
توی کانال ها میگشتم تا اینکه مطلب قشنگ درباره تفسیر ایمان پیدا کردم
هنگـامےڪهازامـامعلـیدربـارهتفسیـرایمـان
سوالڪردندفرمود:
ایـمانمعرفتباقلب(عقل)واقرار
بهزبانوعملبه ارڪان دین است
نهجالبلاغه حکمت ۲۲۷
وقتی مطلب خواندم یاد روز خواستگاری افتادم
وقتی داشتم از ملاک های خودم برای محمد مگفتم ...
گفته بودم : ایمان و اخلاق
یادمه در توضیح ایمان گفته بودم :
ایمان نه به اینکه فقط نمازی بخوانید و روزه بگیرید علاوه بر نماز و روزه من دلم میخواد مثلا به آدم ها کمک بکنم
حالا که داشتم فکر میکردم میدیدم که حرفم اصلا کامل نبوده در واقع تفسیر دقیق ایمان را امام علی داشته ...
واقعا هم که معنی ایمان یعنی همین حرف علی علیه السلام..
نگاهی به دستم انداختم انگشتر دُر دستم بود
یکی از بهترین کار هایی که کرده بودم اینکه
به جیب محمد دقت کردم
چیزی خریدم که ارزش داره
درسته روز های اول زندگیمون طلا نخریدیم
اما دیر که نمیشه
یکم که بگذره باز هم میشه طلا خرید
بدم میاد آدمو توی فشار میزارن
بگذریم. . .
کی فکرش میکرد هانیه راضی به اجاره کردن خانه بشه
اوایل با محمد اختلاف شدید داشتیم
ولی بعد محمد گفت
چه فرقی داره خونه بخریم یا اجاره بکنیم
مهم اینکه یه سقف بالای سرمون هست
روزی آدم ها دست خداست
راست میگفت
موقع جهاز من خیلی چیزها دوست داشتم که محمد دوست نداشت
اما کنار اومد بالاخره نمیشه که همیشه یکی کوتاه بیاد والا به خدا
هرچی بود گذشت
حلقه ساده
عقد ساده
خانه اجاره شده
به کنار برکتی که بعد از ازدواج پرید وسط زندگیمون هم به کنار خخخ
بابا من با محمدی ازدواج کرده بودم که سر هم بیست و خورده ای سال داشت مگه این بشر جوان چقدر زندگی کرده بود که بخواهد کلی کار بکند و خونه و ماشین و پسانداز آنچنانی
داشت باشه
حداقل خودمون راحتیم چون شرایط سخت ، سختی میاره ببخیال
حالا خودمونیم خوب شد مامان و بابا کوتاه اومدن و مهریه من ۱۳۳ شد
اما درستش این بود که کمتر باشه.
مهریه زیاد برای آدم های جاهله
همین حضرت زهرا خودمون مهریه اش آب بوده
با همین مهریه های سنگین اول کار دعوا درست میشه بیخیال بابا
ما اومدیم دنیا که بریم اخرش خونه ابدی و واقعیمون . .
انقدر غرق افکارم بودم که نفهمیدم چقدر زود گذشت
از این شاخهوبه اون شاخه به خیلی چیز ها فکر کرده بودم
محمد انگار دیگه رسید !
شکر نعمت نعمتت افزون کند
کفر نعمت از کفت بیرون کند
نویسنده✍ : #الفنـور_هانیهبانــو
🔰 نشر دهید و همراه ما باشید
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝