eitaa logo
🇵🇸⚘کانال کمیل⚘🇮🇷(شهید ابراهیم هادی)🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
18هزار عکس
10.4هزار ویدیو
142 فایل
مشکل کارمااینه که برای رضای همه کارمیکنیم به جزرضای خدا⚘ حذف آی دی از روی عکس ها وطرح ها مورد رضایت نیست❌ کپی و انتشار مطالب با صلوات جهت تعجیل در فرج امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف بلا مانع هست✅ خادم کانال👇 @sh_hajahmadkazemi
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت شصت و پنج - هانیه ‌ با تعجب پرسیدم: واقعا محمد این کتاب و دوست داره؟ من میترسیدم حرفی از ابراهیم بزنم گفتم شاید عصبی بشه 🚶‍♀ + نه چرا عصبی بشه؟ وقتی همه چیز حد وسط باشه از خداشم باشه کی کتابشو خریدی؟؟ هانیه : خیلی وقت نیست چند ماه پیش چطور؟ - من این شهید و داخل حوزه شناختم انقدر که این شهید معروف هست تا چند وقت کتاب سلام بر ابراهیم نبات حوزه شده بود دست به دست میچرخید و فرداش همه باهم درمورد شهید هادی حرف میزدیم حتی یک بار هم دادم محمدمون مطالعه بکنه با خنده گفت محمد میگه اگه دست من امانت نبود هیچ وقت بهم نمیدادش داشتیم حرف میزدیم که تقه ریزی به در خورد! ---- - بفرمایید ؟؟ در باز شد و محمد اومد داخل سجاده سفیدی دستش بود با شوخی گفت : خوب باهم خلوت کردید بعد رو به من گفت این سجاده کجا بزارم بلند شدم رفتم سمتش سجاده ازش گرفتم گفتم الان میزارمش سرجاش ... تا من برم سجاده داخل کمد بزارم ریحانه گفت که خیلی تشنه است و رفت بیرون از اتاق سرم پایین بود با خودم گفتم حتما الان کلی میخواد سرزنشم بکنه که چرا اونجوری بود؟ و یا چرا بهش نگفتم چی بودم و چی شدم.... محمد تک سرفه ای کرد و گفت : این کتاب سلام بر ابراهیم خوندی؟ سرمو بالا آوردمو گفتم : آره چند ماه پیش... گفت : میدونی شهید هادی چقدر داداشه!؟ برای من که خیلی داداش بوده🚶‍♂ یک بار عملیات داشتیم ذکر عملیات ابراهیم هادی بود بهترین عملیاتی بود که تاحالا داشتیم 🌱 تو چطور این شهید و پیدا کردی؟؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم : وقتی داشتم برای کنکور میخوندم برای درس زبان کتاب کمک درسی نیاز داشتم رفتم کتاب فروشی هرچقدر گشتم نبود چشمم یهو افتاد به این کتاب اون موقع دلم میخواست ببینم ابراهیم هادی کیه و چرا عکس خودشو روی کتاب چاپ کرده!؟ آروم با شرمندگی ادامه دادم : اون موقع من هنوز شهدا نمیشناختم این کتاب و برای این خریدم چون میخواستم ببینم ابراهیم کیه که هم عکس و هم اسم خودش را با اعتماد به نفس چاپ کرده و اینطوری شناختمش ... سید گفت : چه جالب اصلا هرکسی از یک نوع گل ساخته شده و بر اساس همین هرکسی هم یک جور با شهدا آشنا میشه گفتم : آره واقعا… اما خیلی نگرانم اگه امسال کنکور قبول نشوم چی!؟ گفتش : نگران نباش قبول میشی 🚶‍♂ گفتم : بابت امشب ببخشید ……… من... من تحت تاثیـر قرار نگرفتم محمد نزاشت ادامه بدم و گفت : اول اینکه خدا ببخشه چیزی نشده دوما میدونم نیازی به توضیح نیست هرچی هست بین خودت و خدا باشه بهتره گفتم : محمد اسم تو را چجوری انتخاب کردن؟ گفت : به راحتی اسم من از قرآن انتخاب کردن ، قرآن باز کردن سوره محمد اومد برای همون شدم سیـد محمـد گفتم : ولی جدی وقتی اسمی از قرآن انتخاب میکنی درواقع خداست که اون اسم بهت میده این افتخارش خیلی بیشتر از اسم های عجیب و غریبه تا حالا چند بار خواستگاری رفتی؟؟ خندید و گفت : منی که کارم توی همین مایه هاست انقدر سخت بازجویی نکرده بودم خدمت جناب بازپرس عرض میکنم که تعداد خواستگاری های منو میخوای چیکـار؟ گفتم : همینـجوری ، میشه شماره اتو حداقل بدی جناب؟ با تعجب گفت : شماره امو مگه ندادم!؟ بزار برات میفرستم 🚶‍♂ نویسنده✍| 🔰 نشر دهید و همراه ما باشید 🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊 ╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗ ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے] 🌻|درایـتا https://eitaa.com/m_kanalekomeil 🌻|در واتساپ [‌1] https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df ‌[2] https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM [3] https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE ╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
🇵🇸⚘کانال کمیل⚘🇮🇷(شهید ابراهیم هادی)🇵🇸
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_تلالو_ابراهیم #کپی‌فقط‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده‌مجاز‌است پارت شصت و پنج - هانیه ‌
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت شصت و شش - هانیه: شب صیغه هم گذشت بابا خیلی عصبانی بود اما به حرمت مامان جون که خانه ما بود حرفی نمیزد . . . شب وقتی سرم روی بالش رفت به اولین چیزی که فکـر کردم دعوای عمو و بابا و محمد بود چرا باید اینجوری میشد؟ الان مامان محمد درباره من چی فکر میکرد؟ ای خدا ولش بکن خسته شدم بعد از نماز صبح یک پیامی امد اول گفتم شاید اول صبح پیامک های تبلیغاتی باشه با حرص و عصبیانیت رفتم پوشه پیام ها دیدم یک شماره ناشناس بود :/ احتمالا اینبار تبلیغ با شماره شخصی میکردن پیامک باز کردم نوشته بود : سلام امروز ساعت پنج وقتی کارم تموم شد میام دنبالت آماده باش بریم بیرون🌱' فهمیدم ڪه شماره محمده جواب ندادم فقط شماره اش سیو کردم که داشته باشمش🚶‍♀ تا صبح توی رخت خواب غلت زدم به این فکر میکردم که من اگه ازدواج بکنم کی برای کنکور وقت بگذارم ؟ صبـح که شد بابا به خاطر ماجرای دیشب هنوز عصبانی بود برای همین زودتر از خانه زد بیرون و گفت میخواد بره به کار های پارسا و پدرش رسیدگی بڪنه تا دادگاه زودتر برگزار شود مامان جون هم حالش زیاد خوب نبود ب یکم بیشتر از همیشه خوابید به خاطر استفاده زیاد الکل قلب و کبدش خیلی درگیری پیدا کرده بود جوری که دکتر ها درمانی پیدا نکرده بودند برای همین کلا از خوردن مشروب معاف شده بود! مامان رفته بود مطب و من تنها بودم 🚶‍♀ رفتـم قرآنی که توی اصفهان بهم مامان بزرگ هدیه داد آوردم و شروع به خواندن سوره محمد کردم .... ساعت پنج بعد از ظهر لباس پوشیدم رفتم در حیاط محمد بیرون توی ماشین منتظرم بود ...! رفتم داخل و بهش سلام دادم اصلا از من به خودم و همه نصیحت 👀 همیشه به این پسرا باید گفت خسته نباشی خدایی خستگیشون در میره کوک میشن.. پسراهم لطفا یکی خسته نباشید میگه تسکر کنید دیگه سکوت کردیم داشتیم میرفتیم پارک ساعی توی راه به محمد گفتم .. - محمد چه غذایی دوست داری؟ + خندید و گفت همه چیز🚶‍♂ - نه جدی + خب زرشک پلو با مرغ بیشتر خوشم میاد - اگه من نتوانم آشپزی بکنم چی؟ + خب تا وقتی عروسی نکردیم یاد بگیر حداقل زنده بمونیم چون من نمیتونم تحمل بکنم - یکی از ابرو هام پرید بالا و گفتم استرس بهم نده اگه غذارو بسوزونم چیکار میکنی ؟ + اگه قابل خوردن باشه میخوریم اگه نباشه نمیخوریم - خندیدم و گفتم نمیتونی نخندی نه؟؟ خب حالا اگه واحد امنیت کار نمیکردی چیکاره میشدی؟ + هرکاری که خدا میداد و باید قدرش دونست حالا میخواد هرچی باشه - چه رنگی دوست داری؟ + سبز سوال بعدی🚶‍♂ - محمد به نظرت آرزو کجا میره ؟ + خب معلومه آرزو خانوم میره خونه شوهرش چپ چپ نگاهش کردمو گفتم این حق ما خانوم هاست که بدونیم داریم با کی زندگی میکنیم اصلا همه زوج ها باید انقدر سوال بکنند از همدیگه تا شناخت بیشتری پیدا بکنن والا تا وقتی برسیم پارک بینمون همین حرف ها زده شد ! توی پارک شروع کردیم راه رفتن محمد گفت خب هر سوالی داری بپرس گفتم: یه چیزی خیلی ذهنمو مشغول کـرده ببین ما چند بار همدیگه را دیدم تو چطوری اصلا منو دیدی؟ چطوری اصلا تصمیم گرفتی بیای خواستگاری؟ نویسنده✍| 🔰 نشر دهید و همراه ما باشید 🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊 ╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗ ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے] 🌻|درایـتا https://eitaa.com/m_kanalekomeil ╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
🇵🇸⚘کانال کمیل⚘🇮🇷(شهید ابراهیم هادی)🇵🇸
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_تلالو_ابراهیم #کپی‌فقط‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده‌مجاز‌است پارت شصت و شش - هانیه: شب
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت شصت و هفت - محمد : خب من چندبار شمارو دیدم اول که من چندوقت قبل باید سر میزدم به یکی از واحد های گشت وقتی اومدم متوجه شدم که کارشون درسته موقع برگشتن تو و باباعلی را دیدم گذشت تا اون شب که همین پسره جلوتو گرفته بود اون شب من هم پست بودم که خداروشکر سالم اومدی بیرون + پریدم وسط حرفشو گفتم : البته سر و دستت شکست خندید و ادامه داد بعدش هم چون ماموریت داشتم پیگیر شکایت یکی شدم اومدم اون آگاهی و دیدم که شماهم اونجا هستید دیگه فهمیدم که ازتون کلاهبرداری کردن دیگه اومدی محله ما و همون ماجرای شیرینی که دیگه خودت میـدونی اون موقع دنبال این بودم که بتونم بیام خواستگاریت بابا ندارم درست ولی خدا یک حاج مرتضی (صاحب کار نجاری) بهم داده رفتـم بهشون گفتم که من چند وقت ذهنم درگیره و اسمی از تو ندارم گفتم چیکار بکنم به گناه نیفتم برایم ماجرای اینکه خودش چجوری رفته خواستگاری گفت بعد بهم گفت که صبور باشم الله یحب الصابرین خدا هم صبور هارا دوست داره الله مع الصابرین و هم با صابرین هست🌱🌿 بهشون گفتم من شاید بعضی شرایط ازدواج هنوز نداشته باشم بهم گفت تو حرکت کن خدا برکت میده تا جایی که میشه کمک بگیر شرایط برای خودت فراهم بکن و بقیه اش هم بسپار دست خدا با حرف به جایی نمیرسی بعد راهنماییم کرد .. قبل از اقدامات باید گزارش میدادم تا بیان درمورد تو تحقیق بکنن بعد که تحقیقات انجام شد دیگه یک شب مامان و ریحانه را بردم رستوران ماجرای تو رو گفتم مامان خیلی ذوق کرد و گفت که فردا میاد خونه شما و حرف امـر خیر بیاره وسط دیگه بعدشم خودت میدونی + یه چیز دیگه بگم؟ چرا باید درمورد من تحقیق میکردن ؟ - خب باید درمورد طرف مقابل تحقیقات کامل انجام بشه تا مطعن بشیم کاملا سفید هستید یعنی مثلا بینـتون افراد جاسوس یا... نباشه بعد درمورد گذشته و زمان حال تحقیق میـکنن که خدایی نکرده مثلا توی گذشته با … همکاری نداشته باشید و مساله های دیگه + پس منو اینجوری شناختی . . خب وقتی مامانت اومد خانه ما بعد چی بهت گفت؟ - خندید و گفت بهت میـگم بازجو باور نمیکنی هیچی من اون روز کار داشتم تا غروب اداره بودم وقتی اومدم خانه مامان گفت که تو رفته بودی خونه عموت و نبودی گفت که از من تعریف کرده و خواستگاری کرده و قراره مامان حورا با تو حرف بزنه بعدش مامانم زنگ بزنه و خبرشو بگیره🚶‍♂ که دیگه گفته بودی باید بیشتر آشنا بشویم + با عصبانیت ساختگی گفتم : چـرا مثل شیرینی های خودم آوردی خواستگاری سکته کردم گفتم حتما اومدی به بابا و مامانم بگی - خندید و بحث عوض کرد یه سوال تو چرا چادر ساده میپوشی؟ اخه ریحانه همیشه از این عربی ها میپوشه + من اولین چادری که خریدم ، چادر ساده بود دیگه عادت کردم بعد خیلی خوشم میاد چون فرق داره با بقیه چادر ها برای همون.. . - عجب .. خب حالا قراره چه رشته ای توی کنکور انتخاب بکنی؟ + اخ گفتی کنکور … خیلی استرس دارم هنوز هیچی نتوانستم بخوانم نمیدونم شاید تربیت معلم یا مدیریت انتخاب کردم راستی ریحانه اتون چرا رفت حوزه؟ - میخونی نگران نباش رشته های خوبی هم انتخاب کردی ریحانه امون؟ نمیدونم از خودش باید بپرسی ... داشتیم حرف میزدیم صدای اذان بلند شد رفتیم توی ماشین نزدیک ترین مسجد پارک کرد محمد گفت : شما بشین توی ماشین من یک ربع دیگه میام با تعجب گفتم چرا بشینم توی ماشین؟ جواب داد: نمـاز میخونی؟ اخم کردمو گفتم : نه فقط تو نماز میخونی خب معلومه چرا نباید نماز بخونم؟ سرفه ای کرد و گفت : از محضر مبارکتون عذر خواهم عفو کنید بنده خطاکار به همین ترتیب با شوخی حلالیت گرفتم و گفتم پس سریع بریم که از نماز جماعت جا نمونیم نویسنده✍ | 🔰 نشر دهید و همراه ما باشید 🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊 ╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗ ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے] 🌻|درایـتا https://eitaa.com/m_kanalekomeil ╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
@zekr_media - محمد حسین پویانفر_۲۰۲۱_۱۰_۱۵_۱۸_۲۸_۴۷_۷۰۴.mp3
4.37M
دل آرام جهان ♥️🌱 فوق‌العاده👌👌 پیشنهادی 🔰 نشر دهید و همراه ما باشید 🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊 ╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗ ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے] 🌻|درایـتا https://eitaa.com/m_kanalekomeil 🌻|در واتساپ [‌1] https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df ‌[2] https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM [3] https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE ╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
🍃بسمِ الله الرَحمنِ الرَحیم🍃 🌿به نام خداوند بخشنده مهربان🌿 🌱اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌱
❤️ آقای من .. اینجا دیگر هیچ بهانه ای برای نبودنت نیست ! ، بیـــا ... 🙏 🔰 نشر دهید و همراه ما باشید 🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊 ╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗ ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے] 🌻|درایـتا https://eitaa.com/m_kanalekomeil ╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝╗
1_916746311.mp3
21.59M
صوت قرائت قرار صبحگاهی منتظران ظهور سرعت مناسب برای قرائت روزانه
┄┅══✼ *✨﷽✨*✼══┅┄ دست ادب بر روی سینه می گذاریم السَّلامُ عَلَیْکَ یَا بْنَ فاطِمَةَ الزَّهْرآءِ✋🏻 سلام بر تو ای فرزند حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها اے یوسف فاطمه!♥️ پیراهنــت ناگفته‌ها را گفت... تعابیر نادرست را تصحیح کرد... کورها را شفا داد... دلداده‌ها را تسکین داد... خودت کجایـــــے؟! أللَّھُـمَ عَجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج وَ فَرَجَنا بِهِ 🕊 💚 ‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‎‎ ‎ ‌‎‎‎‎‌ 
🌹روبه شش گوشه ترین قبله ی عالم هر صبح 🌹بردن نام حسین بن علی میچسبد 🌹اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌹وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🌹وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌹وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
🌹خوشبخت‌تر از نبود، آنگاه که هر صبح و شام چشم می گشود بر این 🌹پس خرده مگیر، روزهای پساجنگ را.. شاید دل‌تنگ لباسهای خاکی شده 🔰 نشر دهید و همراه ما باشید 🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊 ╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗ ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے] 🌻|درایـتا https://eitaa.com/m_kanalekomeil ╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
✨ آدم هرڪارۍ از دستش بر میاد باید برای بندگان خدا انجام بدھ ... 💐سلام بر ابراهیم💐 🔰 نشر دهید و همراه ما باشید 🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊 ╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗ ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے] 🌻|درایـتا https://eitaa.com/m_kanalekomeil ╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
تازه از مدرسه برگشته بود، آمد پیش من و گفت: مادر اگه یه چیزی بخوام برام می‌خری؟ با خودم گفتم حتماً دستِ دوستاش یه چیزی خوراکی ای دیده دلش کشیده، گفتم: بگو مادر، چرا نخرم، گفت: کتاب نهج‌البلاغه می‌خوام، اون موقع (دوران طاغوت) کم کسی پیدا می‌شد اهل قرآن و نماز باشه، چه برسه به نهج‌البلاغه، هر طوری بود بعد از چند روز، مقداری پول جور کردم و بهش دادم، وقتی از مدرسه آمد دیدم در پوست خودش نمی‌گنجه، کتاب بزرگی دستش بود، فکر نمی‌کردم برا خوندنش وقت بذاره، اما از اون روز به بعد همیشه باهاش بود، حتی توی جنگ. 🌷شهید علی اکبر رحمانیان🌷 🌸🍃🌸🍃🌸 🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊 ╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗ ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے] 🌻|درایـتا https://eitaa.com/m_kanalekomeil 🌻|در واتساپ [‌1] https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df ‌[2] https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM [3] https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE ╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
📖 ❤️ 🔹خانم دباغ روایت می‌کند: ‌‏وقتی غذای امام را داخل اتاق می‌بردم وارد اتاق که می‌شدم می‌دیدم قرآن را باز‌‎ ‌‏کرده‌اند و مشغول قرائت قرآن هستند مدتی این مسئله (کثرت قرائت قرآن) ذهنم را‌‎ ‌‏مشغول کرده بود تا اینکه روزی به امام عرض کردم: «حاج آقا شما سراپای وجودتان قرآن‌‎ ‌‏عملی است دیگر چرا اینقدر قرآن می‌خوانید؟» 🍃 امام مکثی کردند و فرمودند: «هر کس‌‎ ‌‏بخواهد از آدمیت سر در بیاورد و آدم بشود باید دائم قرآن بخواند.‌‏» 📝راوی: ‎مرضیه حدیدچی (دباغ)، پابه‌پای آفتاب، ج ۲، ص۱۵۷ گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊 ╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗ ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے] 🌻|درایـتا https://eitaa.com/m_kanalekomeil 🌻|در واتساپ [‌1] https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df ‌[2] https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM [3] https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE ╚━━━━๑🌱
اگه هنوزم صبح ها وقتی میخواین از خونه بیاین بیرون مامانتون براتون آیة الکرسی میخونه یعنی زندگي هنوز جریان داره یعنی دنیا درست میشه یعنی خدا همیشه باهاتون هست ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊 ╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗ ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے] 🌻|درایـتا https://eitaa.com/m_kanalekomeil 🌻|در واتساپ [‌1] https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df ‌[2] https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM [3] https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE ╚━━━━๑🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من به فدای تنهائیت یا صاحب الزمان بسم الله الرحمن الرحیم 🧷نام مبارک "یوم" ظرف زمان به معنای عهد، روزگار و روز می باشد. ✨أَيْنَ صاحِبُ يَوْمِ الْفَتْحِ وَناشِرُ رايَةِ الْهُدىٰ؟ هَلْ يَتَّصِلُ يَوْمُنا مِنْكَ بِعِدَةٍ فَنَحْظىٰ؟ کجاست صاحب روز پیروزی و ناشر پرچم هدایت؟ آیا روز ما به تو با وعده‌ای در می‌پیوندد تا بهره‌مند گردیم؟ (دعای ندبه) ✍ یوم الحسرة است هر روز که بی شما می گذرد! و ایمان دارم پس این شب سیاه، روزی روشن خواهد آمد تا حیاتی دوباره بخشد به جان زمان... گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊 ╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗ ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے] 🌻|درایـتا https://eitaa.com/m_kanalekomeil 🌻|در واتساپ [‌1] https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df ‌[2] https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM [3] https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE ╚━━━━๑🌱
🔻خنده‌ای که اکثر وقت‌ها روی لب‌هایش نقش بسته بود را هیچ‌گاه نمی‌توانم فراموش کنم؛ سادگی و بی‌آلایشی از دیگر خصوصیات اخلاقی‌اش بود. در انجام واجبات هیچ‌گاه کوتاهی نمی‌کرد، نمازش را اول وقت می‌خواند. در بحث کمک به فقرا و رفع نیاز مستمندان همیشه پیش‌قدم بود هم­چنین چندین بار به منظور محرومیت زدایی در قالب اردوهای جهادی به نقاط مختلف کشور سفر کرد. 📸شهید مدافع حرم 🚩شهدای مدافع حرم خوزستان گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊 ╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗ ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے] 🌻|درایـتا https://eitaa.com/m_kanalekomeil 🌻|در واتساپ [‌1] https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df ‌[2] https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM [3] https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE ╚━━━━๑🌱
📖محفل انس با قرآن کریم 🎷به مناسبت گرامیداشت هفته بسیج 📓با حضور قاریان ممتاز کشوری وشهرستانی 🎤سخنران:حاج ابراهیم کشاورز 🎙قاری ممتاز کشوری:سیّد جواد هاشم زاده زمان ومکان: چهارشنبه۳آذر همزمان با نمازمغرب وعشا 🕌مسجد امام موسی بن جعفر(ع) 🔰 نشر دهید و همراه ما باشید 🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊 ╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗ ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے] 🌻|درایـتا https://eitaa.com/m_kanalekomeil 🌻|در واتساپ [‌1] https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df ‌[2] https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM [3] https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE ╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت شصت و هشت - هانیه : نماز که تمام شد روی گوشیـم پیامک اومد ! ( جلوی حوض وسط حیاط منتظرتم🌱) کفش هایم را پوشیدم با چشم دنبال محمد گشتـم کنار حوض ایستاده بود و با تلفن داشت حرف میزد رفتم سمتش با سر بهم سلام داد ... صبر کردم که تلفن قطع بکنم بعد بپرسم کی بود! راه افتادیم سمت ماشین دو سه دقیقه بعد محمد تلفن را قطع کرد نزاشتم نفس بکشه سریع پرسیدم کی بود؟؟ گفت : مامانم بود میگه بریم دنبال ریحانه بعدش بریم خونه ما برای شام 🚶‍♂ گفتم : ریحانه کجاست این موقع شب؟ گفت : امروز کلاس هاش طول کشیده .... توی راه به مامان اطلاع دادم که شام مامان محمد دعوتمون کرده گفت برم بالاخره دیگه محرم محمد بودم ضبط و روشن کردم چندتا پوشه بود پوشه اهنگ انتخاب کردم🚶‍♀ یکی شانسی انتخاب کردم شروع کرد خواندن ... ( رفاقت ما باهم به روزای بچگیم بر میگرده برا رفیقش هرکاری کرده همون که مرده مخاطب خاص من من از خودم بی وفا تر ندیدم که دستمو از تو دستات کشیدم ! دیگه بریدم.. دلم گرفته که بازی دنیا تو رو ازم گرفته قول و قرارامو ولی یادم نرفته یه فکری کن واسه کسی که حرم نرفته دلم گرفته ) -محمد چرا همه دلشون میخواد برن کربلا؟ + اگر ای دوست تو را عقده عالم به گلوست داستان تو و غم صبحت سنگ است با سبوست آستان بوس حرم باش و بپرس از درد دوست این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست؟ این چه شمعی است که جان ها همه پروانه اوست؟ دل هرکس که حسینی است ز خود بی خبر است کشته عشق حسین از همه زنده تر است بس که آن جلوه توحید مرا در نظر است هرکجا می نگرم نور رخش جلوه گر است هرکجا میگذرم جلوه مستانه اوست هر خدا جوی تمسک به ولایش دارد هر گرفتـار غمی سر به هوایش دارد هر سری آرزوی بوسه پایش دارد هر دلی میل سوی کرب و بلایش دارد ما ندانیم چه سِـری است که در خانه اوست! محمد جواد غفور زاده شفق تا وقتی برسیم محمد حرفی نزد ولی من داشتم به این شعر فکر میکـردم واقعا این حسین کیست؟ -ما ندانیـم چه سِـری است که در خانه اوست !- ریحانه ایستاده بود جلوی در ورودی سریع سوار ماشین شد 🚶‍♀🚙 ---- - سلامممم انقدر من اهمیت دارم دوتایی اومدید دنبال من؟ + سلام خواهر شوهر گرامی دیدیم زشته ما زودتر برسیم خونه دیگه اومدیم دنبال تو - کدوم خونه؟ + چندتا خونه دارید کلکـا محمد برای اینکه به بحث ما پایان بده گفت امشب مامان هانیه را دعوت کرده گفت داریم میایم، توهم ببریم خونه👀" وقتی رسیدیم خونه مامان محمد سفره را بیچاره انداخته و منتظر ما نشسته بود دیگه لباسامونو عوض کردیم نشستیم سر سفره اینم بگم که بعد از محرمیت شوهرتون دعوت کنید برای غذا تا شناخت بیشتری پیدا بکنید حالا اگر هم دیگه شام اولتون یادتون نیست سعی بکنید قدر همسر هاتون و بدونید خخخ سفره را با ریحانه جمع کردیم مامانش بنده خدا اجازه نداد دست به ظرف ها بزنیم و گفت چون بار اوله میرم خونشون زشته! محمد نشست اخبار دیدن من و ریحانه هم رفتیم اتاق سادات🚶‍♀✋🏻 یه کتابخانه داشت به اندازه هفت سایز بزرگ تر از من کتابایی که داشت نحو مقدماتی اصول و فقه حجاب شهید مطهری رساله امام خمینی حافظ فاضل نظری جامعه شناسی و………… --- -ریحانه تو چرا رفتی حوزه ؟ + چون احساس کردم دین ما الان نیاز به کمک داره 🌱 - خیلی سخته؟ اخه میگن کتاباتون زیاد و سخت هست + نه سخت نیست اگه هدف داشته باشی سخت نیست البته هر رشته ای سختی خودشو داره مثلا همین وکلات میدونی چقدر درس باید بخونن؟ یا همین پزشکی ... خیلی باید درس بخونن حوزه هم همینطوره - چه اتاق باحالی داری این عکـس کجاست؟ + اینجا قشنگ ترین خیابون جهانه بهش میگن بین الرحمین چون اول خیابون یک حرمه اخرش هم یک حرمه و این خیابون در واقع بین دو تا حرم قرار داره - عجب تو نامزد دادی ؟ این آقا کیه؟؟ + نه بابا نامزد کجا بود این عکس یک شهده شهید همت ... خیلی ساله شهید شده البته خودش متاهل بوده!! - جدی؟ من که از چشماش ترسیدم یاد همه گناه هایی که کردم افتادم.. --- نویسنده ✍ | 🔰 نشر دهید و همراه ما باشید 🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊 ╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗ ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے] 🌻|درایـتا https://eitaa.com/m_kanalekomeil ╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
🇵🇸⚘کانال کمیل⚘🇮🇷(شهید ابراهیم هادی)🇵🇸
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_تلالو_ابراهیم #کپی‌فقط‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده‌مجاز‌است پارت شصت و هشت - هانیه : ن
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت شصت ونه - هانیه : دو سه روزی بود دوباره شروع کردم برای کنکور خواندن کتابامو یکی یکی میخواندم و تست میزدم با محمدهم قرار گذاشته بودیم گوشیمو این هفته دستم نگیرم تا تمرکز داشته باشم یک هفته گذشت توانسته بودم خوب تست بزنم ولی خب کیفیت مهمتر از کمیته بعد از یک هفته محمد اومد دنبال من که بریم بیرون از مامان خداحافظی کردم وقتی سوار ماشین شدم با دقت داشتم به اطراف نگاه میکردم یک چیزی تغییر کرده بود امـا خدا داند - محمد با این ماشین بدبخت چیکار کردی؟ یه چیزی تغییر کرده +خندید وگفت' کاریش نکردم تو زیاد درس خواندی حواست پرت شده - نه جدی یه چیزی شده انگار + روکش صندلی عوض کردم - برگشتم صندلی نگاه کردم قبلا سیاه بود الان قهوه ای شده بود .. نمیشد از من نظر بگیری ولی خب سلیقه خوبی داری + شما گوشیت در دسترس نبود که بپرسم دیگه دیدم همین خوبه گرفتمش نمیخواستم بحث انقدر ادامه میدا بکنه که جدی بشه… هرچند از رنگ و قیافه روکش ها خوشم نیومد ولی چیزی نگفتم تا به محمد توهیـن نشه به قول مامان جون احترام احترام میاره… --- محمد شروع کرد برام درد و دل کردن ... میگفت : من بچه بودم که بابام شهید شد همون سال ریحانه ام دنیا اومد چند سال گذشت ابتدایی که بودم همیشه با دوستام داشتم داخل پارک فوتبال بازی میکردم مامان همیشه دنبالم میکرد که نصف شبه بیا برگرد خونه صبح دوباره بیا بازی بعضی شب ها ریحانه تب میکرد با مامان میرفتیم بیمارستان تا اینکه من بزرگ شدم پشت کنکوری بودم تقریبا همین اندازه تو صبح تا ظهر میرفتم حجره حاج مرتضی نجاری ظهر تا غروب میرفتم تعمیرات ماشین غروب میومدم خونه توی اتاق تا اذان صبح درس میخواندم بعد نماز سه چهار ساعت میخوابیدم دوباره روز از نو روزی از نو دیگه یک روز که داشتم میرفتم سرکار یه پوستر دیدم اطلاعیه استخدام بود غروب که برگشتم به مامان گفتم میخوام برم برای استخدام رفتیم مصاحبه کردن خدا خواست قبول شدم چند سال درس خواندیم بعد شروع به کار کردم بعدشم دیگه زن گرفتم + چجوری هم کار میکردی هم درس میخواندی؟ - دیگه خدا توانشو بهم داد + عجب چیزی از بابات یادت میاد؟ - اره بابا خیلی میخندید و صبور بود بابام قران باز کرد که سوره محمد اومد + الان کجاست؟ - مزارش مشهده +محمد تو چه آرزویی داری؟ ‌- میشه نگم!؟ الان وقتش نیست + بهم بر نخورد خب هر ادمی یک رازی داره دیگه عوضش من باشوق گفتم ولی من آرزو دارم اول کنکور قبول بشم بعد بریم کربلا بعدش یه دختره کوچولو دنیا بیارم - خب کنکور که قبول میشی هرچقدر تلاش بکنی همون اندازه هم قبول میشی کربلا هم اگه شد میری ولی این مورد آخر قول نمیدم بچه امون دختر بشه +نکنه پسر دوست داری؟؟ - خب دخترم خوبه ها اما پسر برای تو بهتره + ببخشید مگه من چمه ؟ -خندید و گفت حالا که هنوز بچه دار نشدی هروقت بچه خواست بیاد سر جنسیت دعوا راه میندازیم + محمد اگه قرار باشه یه نصیحت بکنی چی میگی؟ - میگم که انقدر توی زندگی مشترک سخت نگیرید مدارا بکنید تا حداقل خودتون ارامش داشته باشید راستی هانیه امشب ، شب جمعه است میای بریم هیأت ؟ + نه اگه میشه من برم خونه بهتره - هرجور دوست داری ---- + هانیه : محمد یکم بعد من و آورد خونه و خودش رفت وقتی رسیدم بابا بهم اشاره کرد که برم پیشش بهم گفت : هانیه هنوز دیر نشده ها اگه این جماعت و نمیتونی تحمل کنی بگو همه چیز را بهم میزنیم خودتم چادرت و میزاری کنار بهم بر خورد اما گفتم : نه بابا من این هانیه جدیدو خیلی بیشتر دوست دارم بعدش محمد خیلی پسر خوبیه اشتباه درموردش فکر میکنید درسته به قول شما مذهبیه و سیده و پسر شهید اما مگه فرزندای شهدا آدم نیستن سید ها مگه آدم نیستن؟؟ من نمیدونم منظور شما چیه اما میدونم که محمد ادم بدی نیست که بخوام تحملش بکنم 🌿 بابا دیگه چیزی نگفت . . . شام خوردیم من رفتم داخل اتاق دو ساعتی درس خواندم بعدش چراغ اتاق و خاموش کردم ! هندزفری هامو گذاشتم و از لیست آهنگ ها یک مداحی گذاشتم دل با حسین است و دلبر حسین است خیل شهیدان را سرور حسین است عمری در این دنیا گشته ایم و دیدیم اول حسین و است و آخر حسین است ارباب مظلومم مولا حسین جان خیلی دلم میخواست با محمد هیئت بروم میگفت بعضی وقت ها هیئت دارند با دوستانش و همکار هایش و فامیل هایشون هیئت میگرفتند میخواستم برم اما اون ها همه با هم دوست هستند من برم اونجا تنهایی چیکار بکنم تازه شاید خوششون نیاد یک غریبه پیششون باشه ... یادمه قبلا ما خودمون وقتی مهمونی میگرفتیم همه باهم دوست بودیم و با غریبه هاکاری نداشتیم شاید این هاهم اینجوری باشند نویسنده✍|
🍃بسمِ الله الرَحمنِ الرَحیم🍃 🌿به نام خداوند بخشنده مهربان🌿 🌱اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌱
🍃🌼🍃 مهدیا منتظرانت همه در تاب و تبند همه اهل جهان، جمله گرفتار شبند چو بیایی غم و ظلمت برود از عالم شاد گردد دل آنان که گرفتار غمند 📌اللهم عجل لولیک الفرج 🔰 نشر دهید و همراه ما باشید 🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊 ╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗ ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے] 🌻|درایـتا https://eitaa.com/m_kanalekomeil ╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
☘ پيامبراکرم صل الله عليه و آله فرمودند : از ما نيست كسى كه با مسلمانى تقلّب كند، يا به او ضرر رساند و يا با وى حيله نمايد. 📚 نهج الفصاحه، ح 2414 🔰 نشر دهید و همراه ما باشید 🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊 ╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗ ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے] 🌻|درایـتا https://eitaa.com/m_kanalekomeil ╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با خود همیشه گفته ام این کشتی نجات؛ من را مگر ز موجِ بلا، کم نجات داد؟ 🤝😭 💔شب جمعه است هوایت نکنم میمیرم💔 🔰 نشر دهید و همراه ما باشید 🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊 ╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗ ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے] https://eitaa.com/m_kanalekomeil ╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سردارشهیدحاج احمد کاظمی: 🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت هفتاد چهار روز بعد... - هانیه : امشب قرار بود سید و مامانش دوتایی بیان تا قرار و مدار های عقد را بزاریم بابا توی این چند وقت دلش خیلی با محمد نرم شده بود خصوصا وقتی که برای روز پدر محمد گل و هدیه برای بابا آورد آقایون برای خانواده زنتون کم نزاریدو برعکس این چیز ها سیاست های مردانه هست هر مردی یک سیاستی داره! نشسته بودیم مامان داشت شربت زعفران درست میکرد و تند تند میگفت هانیه مراقب باشی دور لیوان ها کف نباشه مرتب بچینی توی سینی ها هانیه کجشون نکنی شربت بریزه توی سینی ها خنده ام گرفته بود مامان تند تند داشت نصیحت میکرد باباهم از اینور میگفت راست میگه نریزیش یهو ها نیم ساعت بعد زنگ در زدن و دوباره اول مامان سید بعد خود محمد اومدن داخل نشستند اومدیم حرف بزنیم یهو صدای ویبره گوشی محمد که روی میز بود بلند شد ببخشیدی گفت و قطع کرد بابا علی و محمد دوباره شروع کردند بابا میگفت: محمد جان پدر شوهر من وقتی که رفته بودم خواستگاری بهم گفت فکر نکنم آدم ها همه کامل هستند و باید مثل همدیگر باشند آدم ها متفاوت هستن و عیب دارن شماهم توی زندگی با عیب های همدیگه بسازید.. میگفت اگه قرار باشه همه دختر ها به پسرها سخت بگیرن و همه پسر ها به دخترها سخت بگیرن دیگه کسی که ازدواج نمیکرد مامان حورا و مامان سید داشتن درمورد عقد و عروسی خودشون توی قدیم حرف میزدن منم داشتم نگاهشون میکردم یکم از بحث بابا و سید پند میگرفتم یکم از بحث مامان حورا و مامان سید پند میگرفتم دیدم خیلی دیگه دارن حرف میزنن رفتم شربت هارا اوردم یکی یکی تعارف کردم وقتی شربتمو خوردم یادم افتاد که اصلا حواسم به کف های روی لیوان نبوده سرفه ای کردم تا بحث ها خاتمه پیدا بکنه مامان سید گفت راستش بچها چند وقتی هست که صیغه هستند اگه اجازه بدید از فردا هانیه و محمد بیفتن دنبال کارهای محضر و خرید های عقد و حلقه دوهفته دیگه عید غدیر هست همون تاریخی که از قبل انتخاب کرده بودیم مامان حورا گفت : خداروشکر توی این مدت که صیغه بودن علاوه بر اینکه هاینه و اقا محمد شناختشون بیشتر شد خانواده ها هم همدیگر بیشتر شناختن والا ما که حرفی نداریم فقط باید اجازه بدید به اقوام مراسم عقد را خبر بدیم ! بابا علی گفت: از فامیل های شما هم می آیند؟ مامان سید جواب داد که از فامیل های ما عمو و عمه و خاله محمد و خلاصه درجه یک ها تشریف میارند بابا گفت : خب ماهم همین نزدیک ها خواهر و برادر هارا دعوت میکنیم یکم حرف درمورد روز عقد زده شد گوشی بابا زنگ خورد مجبوری برای اینکه راحت حرف بزنه رفت داخل حیاط و در بست ! بعد مامان سید بلند شد از توی کیفش یک چادر سفید درآورد اومد سمت من و گفت : وقتی رفته بودم مشهد این چادر و برای عروس آینده ام خریدم امیدوارم خوشت بیاد چادر باز کردم انداختم روی سرم بوی گلاب میداد چادر با تخت سفید گل های آبی و نقطه نقطه های صورتی مامان سید راحت چون بابا نبود کِل کشید کلی بهم تبریک گفت .. باباهم وقتی اومد داخل بهم تبریک گفت سید هم تبریک گفت اصلا معلوم نبود چرا انقدر توی خودشه نیم ساعتی نشستند و رفتند قرار شد فردا محمد بیاد دنبال من تا بریم دنبال کار های عقد … ---- -فردا- - هانیه : چادر عربی که خود محمد خریده بود پوشیدم از من به شما نصیحت :/ چیزی که همسرتون میخره بیشتر بهش توجه بکنید مرد و زنم نداره زنگ در زدن رفتم توی حیاط با مامان خداحافظی کردمو در حیاط باز کردم ماشین چهار پنج قدم جلوتر پارک شده بود رفتم در باز کردمو نشستم دوباره همون ترفند همیشگی.. گفتم : سلام سید خسته نباشی آروم گفت : سلام ممنون مثل دیشب بود یه جوری انگار گرفته و خسته بود بدون معطلی پرسیدم: چی شده محمد؟؟ گفت: مگه قراره چیزی شده باشه؟ بدون تعارف گفتم ( والا بدم میاد از این هایی که حرف نمیزنن ولی انتظار دارن همسرشون بفهمه چه دردی دارن!) : از دیشب توی خودتی الانم همینطور چیزی شده محمد گفت : دیشب یکی از بچه هامون با چندتا ارازل اوباش درگیر شد الان رفته توی کما براش ناراحتم بنده خدا دو روز بود که بابا شده بود گفتم : بیچاره خدا به زنش صبر بده .. ولی هرچی باشه عمـر دست خداست دکتر و دم دستگاه تا وقتی خدا چیزی بخواد کاری نمیکنن یکم از اینکه محمد دیشب توی خودش بود ناراحت شدم اما میشد موضوع حل کرد برای همین گفتم: ناراحت نباش خدا دوست نداره ما ناراحت باشیم تا وقتی عاقبت همه کارها دست خودشه انگار که آب ریخته بودیم روی آتش حالش بهتر شد و دوباره خنده و شوخی و شروع کرد... با چند کلمه حرف خوب حال آدم ها خوب میشه به همین سادگی... و البته با چند کلمه بد قهر های طولانی درست میشه! --- با محمد یکی یکی توی مغازه ها دنبال حلقه میگشتیم یکی و انتخاب کرده بودم نویسنده✍|
🇵🇸⚘کانال کمیل⚘🇮🇷(شهید ابراهیم هادی)🇵🇸
سردارشهیدحاج احمد کاظمی: 🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_تلالو_ابراهیم #کپی‌فقط‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده‌مجاز‌است پ
سردارشهیدحاج احمد کاظمی: 🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت هفتاد و یک ‌- هانیه : میخواستم با محمد ست بخریم بهش گفتم اگه از این نوع حلقه خوشش میاد بخریمش گفت که خدا طلا برای آقایون را حرام کرده نمیدونستم ... اخه همیشه عمو و بقیه طلا میپوشیدن گفتم پس منم نمیخرم محمد گفت : نگفتم برای خانوم هاهم حرام کرده گفتم فقط آقایون خلاصه به زور از مغازه محمد و آوردم بیرون و گفتم یا نخریم یا اگه میخریم مثل هم باشه محمد گفت جایی سراغ داره بریم اگه من خوشم اومد بخریم سوار ماشین شدیم تا وقتی برسیم از محمد پرسیدم: چرا خدا طلا را برای آقایون حرام کرده محمد گفت : اگه پسر ها طلا استفاده بکنن ممکنه سرطان بگیرن نمازشون هم باطله طلا برای مرد هم خیلی بده هم خیلی ضرر داره برای همون خدا حرامش کرده! گفتم ‌: عجب این خدا هرحرفی زده علم امروز داره ثابت میکنه که این حرف منطقی هست --- رسیدیم ... تجریش بود ما هروقت تجریش میآمدیم میرفتیم داخل بازارش این بار هم با محمد اول رفتیم زیارت بعد داخل بازار اومدیم یکم که راه رفتیم به یک مغازه انگشتر فروشی رسیدیم رفتیم داخل آقای فروشنده با محمد انقدر گرم و صمیمی حرف زد و وقتی فهمید ازدواج میخوایم بکنیم کلی تبریک گفت محمد خواهش کرد که سینی انگشتر های ستی که داره و بیارد وقتی سینی انگشتر ها را آورد خیلی ذوق کردم کلی انگشتر با سنگ های رنگ رنگی - محمد این چه سنگیه؟ + شرف شمس - این چه سنگیه؟ + دُر نجف - این یکی چی؟ + اسمش زمرد انقدر انگشتر ها قشنگ بودن که دلم میخواست همه را بخرم اما بالاخره با محمد به این نتیجه رسیدم که بهتره انگشتر دُر نجف بخریم بعد از خرید محمد گفت سنگ دُر آدم خیلی آرام میکنه روی حلقه خوبه که ادم حساس نباشه اول زندگی قهر و دعوا درست بشه خب منم دلم میخواست حلقه طلا بخرم ولی یه تیکه طلا که سند خوشی من نمیشه اگرم نشد بخرید خب اشکالش چیه همین که حالتون خوب باشه یه نعمته یک قرآن سفید هم خریدیم برای محمد و خودم بدای عقد یکم لباس خریدیم یک آویز وان‌یکاد برای جلو ماشین خریدیم بعد چهار پنج ساعت محمد من و برد خانه یک ربع هم اومد نشست چایی خورد و رفت ان روز شیفت بود بالاخره گفتم احترام احترام میاره یک ربع وقت گذاشتن یک عمر احترام میاره بعد از نماز مغرب و عشا خرید هایی که کرده بودیم را به مامان و بابا نشان دادم بابا از حلقه ام ناراحت شده بود میگفت تو یک بار ازدواج میکنی نباید انگشتر میخریدی بعدا هم میتونستی از این انگشتر ها بخری گفتم : بابا حلقه و انگشتر که سند خوشبختی من نمیشه خیلی ها هستن فقط چند ماه اول زندگیشون حلقه میپوشن بعد میفروشنش برای چند ماه چرا حال خوبمو خراب بکنم تازه طلا برای مرد حرامه اجازه ندادم اعتراض بکنه و گفتم طلا باعث میشه سرطان خون بین مرد ها رواج پیدا بکنه اول زندگی به خاطر یک تیکه انگشتر همین مونده که محمد هم بیفته بیمارستان مامان گفت : علی چیکارشون داری حتما هانیه و شوهرش از این انگشتر ها دلشون میخواسته مگه خودمون یادت نیست باباهم راضی شد --- چند روز بعد محمد گفت که دوستش از کما درامده و حالش خیلی بهتر شده باهم رفتیم عیادت دوستش خانومش و دخترش هم بیمارستان کنار عزیزشون بودند دیگه محمد انقدر حرف زد که حال و هوای دوستش عوض شد من هم دختر دوستش و گرفتم تا خانومش بره نماز بخوانه و لباس هایش عوض بکنه و برگرده بنده های خدا خودشون تنهاتوی این شهر زندگی میکردن و مامان باباهاشون کرمان بودند... خوشحال بودم که میدیدم به قول بابا این جماعت مذهبی ... اصلا ترسناک نیستن تازه خیلی خوش خنده و شوخ هستن🚶‍♀ ابراهیم ای کاش حداقل قبری داشتی میومدم و بابت کمک هایت تشکر میکردم (: بعضی شهدا مزار دارنو حالا آدم ها میتوانند بروند امروز نشد فردا نشد پس فردا بالاخره سر مزار شهید منتخبشون میروند اما بعضی شهدا حتی مزار هم ندارند این شهدا احتمالا خودشون میان پیش ما به عقیده من 🌱 نویسنده✍|
🇵🇸⚘کانال کمیل⚘🇮🇷(شهید ابراهیم هادی)🇵🇸
سردارشهیدحاج احمد کاظمی: 🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_تلالو_ابراهیم #کپی‌فقط‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده‌مجاز‌است پ
سردارشهیدحاج احمد کاظمی: 🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت هفتاد و دو - هانیه: شب محمد زنگ زد و گفت فردای روز عقد قراره مشهد بریم گفت که دلش میخواد بریم زیارت امام رضا و بعد بریم سر مزار پدرش توی بهشت رضوان خب شهر اصلی محمد مشهد بود دیگه مامان و بابا هم دیگه حرفی نداشتن چون شرعا و قانونا بعد از عقد زن محمد میشدم .... --- | عیـد غدیـر ، روز عقـد | - هانیه : دیشب از استرس نتوانستم بخوابم محمد هم تا ساعت دو بیدار نگه داشتم ولی دیگه خوابش برد صبح ساعت ۱۰ محمد کارش تمام شد و داشت میرفت دسته گل بخره بعدش هم بره خونه و برای مراسم آماده حاضر بشود بعد از نماز ظهر قرآن باز کردم سوره یس قلب قرآن اومد شروع کردم به خواندن آیه های سوره یس یس .. و القرآن الحکیم انک لمن المرسلین علی صراط المستقیم💚🌱 به اینجا که رسید از عمق وجودم خداروشکر کردم این صراط مستقیم واقعا خیلی مهمه من یک عمر به میل خودم زندگی کردم حالا یک عمر هم میخواهم به میل خدا زندگی بکنم ! بعد از نماز و قرآن رفتم حمام و وقتی اومدم بیرون لباس هایی که خریده بودمو پوشیدم عطر زدم بالاخره باید خوش بو باشی ولی هرچیزی یک اندازه ای داره خوش بو باشیم اما نه اینکه وقتی راه میری یک قافله هم مست و مدهوش بکنی اصلا بیخیال شاید یکی از بوی عطرت خوشش نیومد بدبخت مجبور نیست که بوی حشره کش حس بکنه خخخخ میخواستم چادر سفیدم را بپوشم اما گفتم اولا که چروک میشه و ممکنه توی راه کثیف هم بشه بعدش الان هی مردم نگاه میکنند آدم معذب میشه همان جا توی محضر میپوشمش مامان و بابا وقتی من و دیدن خیلی خوشحال شدن مامان از دوران عقد خودشون میگفت بابا هم میگفت که دیگه از دست هانیه راحت شدیم ----- چادر سفیدم را سر کردم و کنار محمد روی صندلی نشستم دور تا دور اتاق برای مهمان ها صندلی چیده شده بود وسط اتاق یک سفره سفید انداخته شده بود جام های شیشه که با ربان تزیین شده بود قرآن سفیدی که با محمد از تجریش خریده بودیم گل های سفید کنار آیینه و شمعدان بود برای من و محمد دو تا صندلی سفید گذاشته بودن بالای سفره عقـد نگاه دست های محمد کردم دعا داشت میکرد ،منتظر عاقد بودیم نگاهم چرخید به صورت مهمان ها بعضی فامیل های محمد با شوق نگاه ما میکردند بعضی ها هم ……… فامیل های خودمون خیلی هاشون با ترحم و انزجار نگاه میکردند خب حق داشتن محمد و خانواده اش خیلی با فامیل های ما فرق داشتن 🚶‍♀ توی دلم شروع کردم با خدا و ابراهیم حرف زدن گفتم : - من غرق شده بودم در سیاهی و ظلمات گناه خدایا تو ابراهیم را فرستادی تا منو نجات بده. . . از دریای گناه به دریای سفیدی و زلالی هدایت کردی '! بله ... عاقبت شب هجر سحر میگردد. . .🕊 من نجات پیدا کردم برای همه کسایی که پشت میله های گناه اسیر شدن دعا میکنم... دعا میکنم که دلباخته خدا شوند(: --- عاقد اومد نیلی و یکی از فامیل های محمد تور بالای سرمون گرفتند و خواهر محمدهم قند میسایید چندبارم نزدیک بود قند و بکوب توی سرمون عاقد گفت که باید قبل از عقد صیغه را باطل بکنه وقتی میخواست صیغه باطل بکنه گفت که عروس خانوم مهریه صیغه را میبخشه یا میگیره!؟ من گفتم میگیرم😌 دوازده تا گل رز مهریه صیغه ام بود . . . میدونستم محمد میتونه گل بخره وگرنه حواسم به این بود که حضرت فاطمه هیچ وقت چیزی از علی نخواسته بود که مبادا نتواند تهیه بکند و شرمنده بشود (: و خب محمد بیچاره هم جا خورد بعدش خندید و گفت بهتون میدمش خانوم خطبه عقد جاری شد . . . + زوجت متوکلی هانیة موکلت محمد علی ...... بعد از خطبه و دعا های مربوطه عاقد پرسید سرکار خانوم هانیه مشکات برای بار اول میپرسم آیا حاضر هستید شما را به عقد دائم محمد راسخ دربیاورم؟ نیلی پارازیت انداخت و گفت: عروس و گشت ارشاد برد عاقد دوباره پرسید و دوباره هم نیلی جواب داد عروس رفته گل بکنه متاسفانه شهرداری گرفتش تنها آدم شلوغی که اونجا بود همین نیلی بود برای بار آخر عاقد پرسید سرکار خانوم هانیه مشکات آیا حاضر هستید شما را به عقد دائم محمد راسخ دربیاورم؟ خواستم ..... نویسنده✍ |