مِشْکات
🌷 #دختر_شینا – قسمت 6⃣5⃣ ✅ #فصل_پانزدهم 💥 فردا صبح رفتیم خانهی خودمان. کمی اسباب و اثاثیه هم بر
🌷 #دختر_شینا – قسمت 7⃣5⃣
✅ #فصل_پانزدهم
💥 خدیجه و معصومه جیغ و دادکنان دویدند جلوی راه صمد و از سر و کولش بالا رفتند. صدای خندهی بچهها و بابا بابا گفتنشان به گریهام انداخت. دویدم جلوی راهشان. صمد مجروح شده بود. این را آقا ستار گفت. پایش ترکش خورده بود. چند روری هم در بیمارستان قم بستری و تازه امروز مرخص شده بود.
💥 دویدم توی خانه. مهدی را توی گهوارهاش گذاشتم و برای صمد رختخوابی آماده کردم. بعد برگشتم و کمک کردم صمد را آوردیم و توی رختخواب خواباندیم. بچهها یک لحظه رهایش نمیکردند. معصومه دست و صورتش را میبوسید و خدیجه پای مجروحش را نوازش میکرد.
💥 آقا ستار داروهای صمد را داد به من و برایم توضیح داد هر کدام را باید چه ساعتی بخورد. چند تا هم آمپول داشت که باید روزی یکی میزد. آن شب آقا ستار ماند و تا صبح خودش از صمد پرستاری کرد؛ اما فردا صبح رفت. نزدیکیهای ظهر بود. داشتم غذا میپختم، صمد صدایم کرد. معلوم بود حالش خوب نیست. گفت: « قدم! کتفم بدجوری درد میکند. بیا ببین چی شده. » بلوزش را بالا زدم. دلم کباب شد. پشتش به اندازهی یک پنجتومانی سیاه و کبود شده بود. یادم افتاد ممکن است بقایای ترکشهای آن نارنجک باشد؛ وقتی که با منافقها درگیر شده بود. گفتم: « ترکش نارنجک است. »
گفت: « برو یک سنجاققفلی داغ کن بیاور. »
گفتم: « چهکار میخواهی بکنی. دستش نزن. بگذار برویم دکتر. »
گفت: « به خاطر این ترکش ناقابل بروم دکتر؟! تا به حال خودم ده بیست تایش را همینطوری درآوردهام. چیزی نمیشود. برو سنجاق داغ بیاور.»
گفتم: « پشتت عفونت کرده. »
گفت: « قدم! برو تو را به خدا. خیلی درد دارد. »
💥 بلند شدم. رفتم سنجاق را روی شعلهی گاز گرفتم تا حسابی سرخ شد. گفت: « حالا بزن زیر آن سیاهی؛ طوری که به ترکش بخورد. ترکش را که حس کردی، سنجاق را بینداز زیرش و آن را بکش بیرون. »
💥 سنجاق را به پوستش نزدیک کردم؛ اما دلم نیامد، گفتم: « بگیر، من نمیتوانم. خودت درش بیاور. »
با اوقات تلخی گفت: « من درد میکشم، تو تحمل نداری؟ جان من قدم! زود باش دارم از درد میمیرم. »
دوباره سنجاق را به کبودی پشتش نزدیک کردم. اما باز هم طاقت نیاوردم. گفتم: « نمیتوانم. دلش را ندارم. صمد تو را به خدا بگیر خودت مثل آن ده بیست تا درش بیاور. »
💥 رفتم توی حیاط. بچهها داشتند بازی میکردند. نشستم کنار باغچه و به نهال آلبالوی توی باغچه نگاه کردم که داشت جان میگرفت.
کمی بعد آمدم توی اتاق. دیدم صمد یک آینه دستش گرفته و روبهروی آینهی توی هال ایستاده و با سنجاق دارد زخم پشتش را میشکافد. ابروهایش درهم بود و لبش را میگزید. معلوم بود درد میکشد. یک دفعه نالهای کرد و گفت: « فکر کنم درآمد. قدم! بیا ببین. »
💥 خون از زخم پایین میچکید. چرک و عفونت دور زخم را گرفته بود. یک سیاهی کوچک زده بود بیرون. دستمال را از دستش گرفتم و آن را برداشتم. گفتم: « ایناهاش. »
گفت: « خودش است. لعنتی! »
💥 دلم ریشریش شد. آب جوش درست کردم و با آن دور زخم را خوب تمیز کردم. اما دلم نیامد به زخم نگاه کنم. چشمهایم را بسته بودم و گاهی یکی از چشمهایم را نیمهباز میکردم، تا اطراف زخم را تمیز کنم. جای ترکش اندازهی یک پنج تومانی گود شده و فرورفته بود و از آن خون میآمد. دیدم اینطوری نمیشود. رفتم ساولن آوردم و زخم را شستم. فقط آن موقع بود که صمد نالهای کرد و از درد از جایش بلند شد.
💥 زخم را بستم. دستهایم میلرزید. نگاهم کرد و گفت: « چرا رنگ و رویت پریده؟! » بلوزش را پایین کشیدم. خندید و گفت: « خانم ما را ببین. من درد میکشم، او ضعف میکند. » کمکش کردم بخوابد. یکوری روی دست راستش خوابید.
بچهها توی اتاق آمده بودند و با سر و صدا بازی میکردند. مهدی از خواب بیدار شده بود و گریه میکرد. انگار گرسنه بود. به صمد نگاه کردم. به همین زودی خوابش برده بود؛ راحت و آسوده. انگار صد سال است نخوابیده.
🔰ادامه دارد...🔰
👉 https://eitaa.com/m_rajabi57
🌷 #دختر_شینا – قسمت 8⃣5⃣
✅ #فصل_پانزدهم
مجروحیت صمد طوری بود که تا ده روز نتوانست از خانه بیرون برود.عصرها دوستهایش میآمدند سراغش و برای سرکشی به خانوادهی شهدا به دیدن آنها میرفتند. گاهی هم به مساجد و مدارس میرفت و برای مردم و دانشآموزان سخنرانی میکرد. وضعیت جبههها را برای آنها بازگو میکرد و آنها را تشویق میکرد به جبهه بروند.
اول از همه از خانوادهی خودش شروع کرده بود. چند ماهی میشد برادرش، ستار، را به منطقه برده بود. همیشه و همهجا کنار هم بودند. آقا ستار مدتی بود ازدواج کرده بود. اما با این حال دست از جبهه برنمیداشت. نزدیک بیست روزی گذشت. یک روز صبح دیدم یونیفرمش را پوشید. ساکش را برداشت. گفتم: « کجا؟! »
گفت: « منطقه. »
از تعجب دهانم بازمانده بود. باورم نمیشد. دکتر حداقل برایش سه ماه استراحت نوشته بود. گفتم: « با این اوضاع و احوال؟! »
خندید و گفت: « مگر چطوریام؟! شَل شدم یا چلاق.
گفتم: « تو که حالت خوب نشده. »
لنگانلنگان رفت بالای سر بچهها نشست. هر سهشان خواب بودند. خم شد و پیشانیشان را بوسید.عصایش را از کنار دیوار برداشت و گفت: « قدم جان! کاری نداری؟! »
زودتر از او دویدم جلوی در، دستهایم را روی چهارچوب در گذاشتم و گفتم: « نمیگذارم بروی. »
جلو آمد. سینهبهسینهام ایستاد و گفت: « این کارها چیه. خجالت بکش. »
گفتم: « خجالت نمیکشم. محال است بگذارم بروی. »
ابروهایش در هم گره خورد.: « چرا اینطور میکنی؟! به گمانم شیطان توی جلدت رفته. تو که اینطور نبودی. »
گریهام گرفت، گفتم: « تا امروز هر چه کشیدم به خاطر تو بود؛ این همه سختی، زندگی توی این شهر بدون کمک و یار و همراه، با سه تا بچهی قد و نیمقد. همه را به خاطر تو تحمل کردم. چون تو اینطور میخواستی. چون تو اینطوری راحت بودی.
هر وقت رفتی، هر وقت آمدی، چیزی نگفتم. اما امروز جلویت میایستم، نمیگذارم بروی. همیشه از حق خودم و بچههایم گذشتم؛ اما این بار پای سلامتی خودت در میان است. نمیگذارم. از حق تو نمیگذرم. از حق بچههایم نمیگذرم. بچههایم بابا میخواهند. نمیگذارم سلامتیات را به خطر بیندازی. اگر پایت عفونت کند، چهکار کنیم.»
با خونسردی گفت:«هیچ، چهکار داریم بکنیم؟!قطعش میکنیم. میاندازیمش دور.فدای سر امام.»
از بیتفاوتیاش کفری شدم.گفتم:« صمد!»
گفت:«جانم»
گفتم:«برو بنشین سر جایت، هر وقت دکتر اجازه داد،من هم اجازه میدهم.»
تکیهاش رابه عصایش داد و گفت:«قدم جان!این همه سال خانمی کردی،بزرگی کردی.خیلی جور من و بچهها را کشیدی،ممنون.اما رفیق نیمهراه نشو.اَجرت را بیثواب نکن.ببین من همان روز اولی که امام را دیدم،قسم خوردم تاآخرین قطرهی خون سربازش باشم و هر چه گفت بگویم چشم.حتماً یادت هست؟حالا هم امام فرمان جهاد داده و گفته جهاد کنید.از دین و کشور دفاع کنید.من هم گفتهام چشم.نگذار روسیاه شوم.»
گفتم:«باشد بگو چشم؛اما هروقت حالت خوب شد.»گفت:«قدم! به خدا حالم خوب است. توکه ندیدی چهطور بچهها با پای قطعشده،با یک دست میآیند منطقه،آخ هم نمیگویند.من که چیزیام نیست.»
گفتم:«تو اصلاً خانوادهات را دوست نداری.»
سرش را برگرداند.چیزی نگفت.لنگانلنگان رفت گوشهی هال نشست و گفت:«حق داری.آنچه باید برایتان میکردم، نکردم.اما به خدا همیشه دوستتان داشته و دارم.»
گفتم: نه،تو جبهه و امام را بیشتر از ما دوست داری.»
از دستم کلافه شده بود.گفت:«قدم! امروز چرا اینطوری شدی؟چرا سربهسرم میگذاری؟!»یکدفعه از دهانم پرید و گفتم:«چون دوستت دارم.»این اولین باری بودکه این حرف را میزدم.
دیدم سرش راگذاشت روی زانویش و هایهای گریه کرد.خودم هم حالم بد شد.رفتم آشپزخانه ونشستم گوشهای و زارزار گریه کردم.کمی بعد لنگانلنگان آمدبالای سرم.دستش را گذاشت روی شانهام.گفت:«یک عمر منتظر شنیدن این جمله بودم قدم جان.حالاچرا؟!کاش این دم آخرهم نگفته بودی.دلم را میلرزانی و میفرستیام دم تیغ.من هم تورادوست دارم.اماچه کنم؟!تکلیف چیز دیگری است.»
کمی مکث کرد.انگارداشت فکر میکرد.بین رفتن و نرفتن مانده بود.اما یکدفعه گفت:«برای دو سه ماهتان پول گذاشتهام روی طاقچه.کمتر غصه بخور.به بچهها برس.مواظب مهدی باش.او مردخانه است.»
گفت:«اگر واقعاً دوستم داری،نگذار حرفی که به امام زدهام و قولی که دادهام،پس بگیرم.کمکم کن تاآخرین لحظه سرحرفم باشم.اگر فقط یک ذره دوستم داری،قول بده کمکم کنی.»
قول دادم و گفتم:«چشم.»
از سر راهش کنار رفتم و او باآن پای لنگ رفت.گفته بودم چشم؛امااز درون داشتم نابودمیشدم.نتوانستم تحمل کنم.قرآن جیبی کوچکی داشتیم،آن را برداشتم و دویدم توی کوچه.قرآن را توی جیب پیراهنش گذاشتم.زیر بغلش را گرفتم ت
اسر خیابان او را بردم.ماشینی برایش گرفتم. وقتی سوار ماشین شد،انگارخیابان وکوچه روی سرم خراب شد.تمام راهِ برگشت راگریه کردم.
ادامه دارد...
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌷 #دختر_شینا – قسمت 9⃣5⃣
✅ #فصل_پانزدهم
💥 این اولین باری بود که یک هفته بعد از رفتنش هنوز رشتهی زندگی دستم نیامده بود.
دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت. مدام با خودم میگفتم: « قدم! گفتی چشم و باید منتظرِ از این بدترش باشی. »
از این گوشهی اتاق بلند میشدم و میرفتم آن گوشه مینشستم. فکر میکردم هفتهی پیش صمد این جا نشسته بود. این وقتها داشتیم با هم ناهار میخوردیم. این وقتها بود فلان حرف را زد. خاطرات خوب لحظههایی که کنارمان بود، یک آن تنهایم نمیگذاشت. خانه حزن عجیبی گرفته بود. غم و غصه یک لحظه دست از سرم برنمیداشت.
💥 همان روزها بود که متوجه شدم باز حاملهام. انگار غصهی بزرگتری از راه رسیده بود. باید چهکا می کردم؛ چهار تا بچه. من فقط بیست و دو سالم بود. چهطور میتوانستم با این سنّ کم چرخ زندگی را بچرخانم و مادر چهار تا بچه باشم. خدایا دردم را به کی بگویم. ای خدا! کاش میشد کابوسی دیده باشم و از خواب بیدار شوم. کاش بروم دکتر، آزمایش بدهم و حامله نباشم. اما این تهوع، این خوابآلودگی، این خستگی برای چیست.
💥 دو سه ماهی را در برزخ گذراندم؛ شک بین حامله بودن و نبودن. وقتی شکمم بالا آمد، دیگر مطمئن شدم کاری از دستم برنمیآید. توی همین اوضاع و احوال، جنگ شهرها بالا گرفت. دم به دقیقه مهدی را بغل میگرفتم. خدیجه و معصومه را صدا میزدم و میدویدیم زیر پلههای در ورودی. با خودم فکر میکردم با این همه اضطراب و کار یعنی این بچه ماندنی است.
💥 آن روز هم وضعیت قرمز شده بود. بچهها را توی بغلم گرفته بودم و زیر پلهها نشسته بودیم. صدای ضدهواییها آنقدر زیاد بود که فکر میکردم هواپیماها بالای خانهی ما هستند. مهدی ترسیده بود و یکریز گریه میکرد. خدیجه و معصومه هم وقتی میدیدند مهدی گریه میکند، بغض میکردند و گریهشان میگرفت.
نمیدانستم چطور بچهها را ساکت کنم. کم مانده بود خودم هم بزنم زیر گریه. با بچهها حرف میزدم. برایشان قصه میگفتم، بلکه حواسشان پرت شود، اما فایدهای نداشت. در همین وقت در باز شد و صمد وارد شد. بچهها اول ترسیدند. مهدی از صمد غریبی میکرد. چسبیده بود به من و جیغ میکشید.
💥 صمد؛ خدیجه و معصومه را بغل کرد و بوسید؛ اما هر کاری میکرد، مهدی بغلش نمیرفت. صدای ضد هواییها یک لحظه قطع نمیشد.
صمد گقت: « چرا اینجا نشستهاید؟! »
گفتم: « مگر نمیبینی وضعیت قرمز است. »
با خنده گفت: « مثلاً آمدهاید اینجا پناه گرفتهاید؛ اتفاقاً اینجا خطرناکترین جای خانه است. بروید توی حیاط بنشینید، از اینجا امنتر است. »
💥 دست خدیجه و معصومه را گرفت و بردشان توی اتاق. من هم مهدی را برداشتم و دنبالش رفتم. کمی بعد وضعیت سفید شد. صمد دوشی گرفت. لباسی عوض کرد. چای خورد و رفت بیرون و یکی دو ساعت بعد با یکی از دوستانش با چند کیسه سیمان و چند نبشی آهن برگشت.
💥 همان روز جلوی آشپزخانه، توی حیاط با دوستش برایمان یک سنگر ساختند. چند روز که پیش ما بود، همهاش توی سنگر بود و آن را تکمیل میکرد. برایش یک استکان چای میبردم و جلوی در سنگر مینشستم. او کار میکرد و من نگاهش میکردم.
یکبار گفت: « قدم! خوش به حال آن سالی که تابستان با هم، خانهی خودمان را ساختیم. چی میشد باز همان وقت بود و ما تا آخر دنیا با آن دلخوشی زندگی میکردیم. »
گفتم: « مثل اینکه یادت رفته آن سال هم بعد از تابستان از پیشم رفتی. »
گفت: « یادم هست. ولی تابستانش که پیش هم بودیم، خیلی خوش گذشت. فکر کنم فقط آن موقع بود که این همه با هم بودیم. »
💥 چایش را سر کشید و گفت: « جنگ که تمام بشود، یک ماشین میخرم و دور دنیا میگردانمت. با هم میرویم از این شهر به آن شهر. »
به خنده گفتم: « با این همه بچه. »
گفت: « نه، فقط من و تو . دو تایی »
گفتم: « پس بچهها را چهکار کنیم؟ »
گفت: « تا آن وقت بچهها بزرگ شدهاند. میگذاریمشان خانه یا میگذاریمشان پیش شینا. »
سرم را پایین انداختم و گفتم: « طفلی شینا. از این فکرها نکن. حالا حالاها من و تو دونفری جایی نمیتوانیم برویم. مثل این که یکی دیگر در راه است. »
💥 استکان چای را گذاشت توی سینی و گفت: « چی میگویی؟! » بعد نگاهی به شکمم انداخت و گفت: « کِی؟! »
گفتم: « سه ماههام. »
گفت: « مطمئنی؟! »
گفتم: « با خانم آقا ستار رفتیم دکتر. او هم حامله است. دکتر گفت هر دویتان یک روز زایمان می کنید. » میدانستم اینبار خودش هم خیلی خوشحال نیست. اما میگفت: « خوشحالم. خدا بزرگ است. توی کار خدا دخالت نکن. حتماً صلاح و مصلحتش بوده. »
🔰ادامه دارد...🔰
https://eitaa.com/m_rajabi57
🍃خواندن این دعا از جمله اعمال شب جمعه است
◼️ده مرتبه بگو:
🔵يَا دَائِمَ الْفَضْلِ عَلَى الْبَرِيَّةِ يَا بَاسِطَ الْيَدَيْنِ بِالْعَطِيَّةِ يَا صَاحِبَ الْمَوَاهِبِ السَّنِيَّةِ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ خَيْرِ الْوَرَى سَجِيَّةً وَ اغْفِرْ لَنَا يَا ذَا الْعُلَى فِي هَذِهِ الْعَشِيَّةِ
🔴اى خدايى كه فضل و كرمت بر خلق دايم است و دو دست عطا و بخششت به جانب بندگان دراز است اى صاحب بخشش هاى بزرگ
درود فرست بر محمد و آلش كه در اصل خلقت و فطرت بهترين خلقند اى خداى بلند مرتبه در همين شب گناه ما را ببخش.
@m_rajabi57
مِشْکات
🍃 #داستان_های_قرانی 🍃 🍃 #قسمت_چهل 🍃 🍃 #یوسف_علیه_السلام 🍃 اذ قال یوسف لابیه یا ابت انی رایت ا
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼 #داستان_های_قرانی 🌼🌼
🌼🌼 #قسمت_چهل_و_یک 🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌿 #داستان_های_قرانی 🌿
🌿 #قسمت_۴۱ 🌿
🌿 #یوسف 🌿
برادران یوسف، باهم نزد پدر آمدند و لحنی احترام آمیز و دوستانه گفتند: پدر جان چه دلیلی دارد که تو ما را نسبت به یوسف امین نمیدانی ؟مگر از ما تا کنون رفتار بدی نسبت به او دیده ای؟ او برادر ماست و ما همچون جان شیرین او را دوست داریم. اجازه بده فردا همراه ما بصحرا بیاید. از هوای آزاد استفاده کند. از مناظر زیبای طبیعت لذت ببرد. بدود، بازی کند، میوه و غذا بخورد و ما هم با تمام وجود مراقب او و نگهبان او خواهیم بود.
شاید برادران این سخنانرا زمانی با پدر در میان گذاشتند که یوسف نیز حضور داشت، تا آن نوجوان پر شور نیز تحریک شود و برای جلب موافقت پدر با آنها هماواز گردد.
پدر سالخورده در محذور عجیبی قرار گرفته بود. جواب فرزندانش را جه بگوید؟ پیشنهاد آنانرا بپذیرد و به آنها اعتماد کند؟ دلش راضی نمیشود. به آنها جواب رد بدهد، وضع از آنچه هست بدتر میشود و حسادت و دشمنی آنها با یوسف شدت میابد. بدینجهت بدنبال یافتن عذری برآمد تا فرزندان خود را قانع کند و از بردن یوسف منصرف سازد.
گفت: عزیزان من، چرا فکر بد به ذهن خود راه میدهید؟ من هرگز نسبت به شما بدبین نیستم و در امین بودن شما تردیدی ندارم ولی چه کنم، یوسف به جان من بسته است، طاقت دوری او را ندارم. اگر از من جدا شود، غم و اندوه مرا فرو میگیرد و از آن مهم تر، یوسف کودک است و صحرا جولانگاه درندگان. از آن میترسم که شما لحظه ای از او غافل شوید و در همان لحظه، گرگی به او حمله کند و او را از پای درآورد و برای همیشه مرا داغدار و آشفته خاطر سازد.
برادران گفتند: پدرجان این ترس تو بی مورد است. جای نگرانی نیست ما خود یک لشکریم. همه ما پهلوان و پرتوان و قدرتمندیم. کدام گرگ به خود اجازه میدهد به ما نزدیک شود یا به ربودن یکی از ما طمع کند؟ از طرف دیگر اگر چنین حادثه ای پیش آید، آبرو و حیثیت ما در جامعه خدشه دار میشود. مردم ما را تحقیر میکنند و دیگر نمیتوانیم سر بلند کنیم و در میان مردم زندگی آبرومندی داشته باشیم. نه، هرگز چنین چنین اتفاقی نمیافتد و ما سلامت یوسف را از دل و جان تضمین میکنیم.
یعقوب در مقابل اصرار فرزندان، چاره ای جز تسلیم ندید و با پیشنهادشان موافقت کرد. روز بعد برادران برای یک سفر تفریحی یکروزه آماده شدند و یوسف را نیز از پدر گرفتند و براه افتادند. پدر پیر تا دروازه شهر آنها را بدرقه کرد و درباره یوسف سفارشها نمود. در آنجا برای آخرین بار یوسفش را بوسید و در حالیکه قطرات اشک ازدیدگانش فرو میریخت، از آنها جدا شد.
آنها بسوی صحرا براه افتادند و یعقوب ایستاده بود و با نگاههای حسرت بارش، آنها را دنبال میکرد.
برادران تا زمانی که پدر را میدید، یوسف را احترام و تکریم کردند و از هیچگونه اظهار محبتی دریغ نداشتند، ولی وقتی دور شدند و از دید پدر خارج گشتند، بی مهریها آغاز شد و عقده های چندین و چند ساله مجال بروز یافت. او را بر زمین افکندند. آزارش کردند. به هر کدام پناه می برد، جز شکنجه و خشونت چیزی دریافت نمیکرد.
اشگها، ناله ها و استمدادهای یوسف بی نتیجه بود. در آنحال ناگهان یوسف به خنده افتاد. اشگ و لبخند؟! برادران به حیرت افتادند. علت خنده اش را پرسیدند گفت:
یکروز که در کنار پدر بودم و غرق در بوسه های مهرآمیز او، شماها دسته جمعی، درست مثل امروز، وارد شدید. من نگاهی به اندامهای برازنده، سینه های سطبر و بازوهای توانای شما کردم. بفکرم رسید که با داشتن چنین برادران
نیرومند و توانائی، هیچ دشمنی توانائی آزار مرا نخواهد داشت.
و امروز...
آری امروز همانها که می پنداشتم پناهگاه من خواهند بود، خود دشمن منند و کسانیکه آنانرا شبان دلسوز و مهربان و قدرتمند تصور میکردم، امروز گرگ منند. آیا جای خنده نیست؟
خنده و گریه یوسف، تغییری در وضع نداد. تصمیم برادران قطعی و تغییرناپذیر بود. او را کنار چاه آبی که کاروانیان از آن آب بر میداشتند بردند و طنابی به کمر او بستند و به اعماق چاه فرستادند. هنوز یوسف به انتهای چاه نریسده بود، برادران تصمیم گرفتند پیراهن او را بعنوان سند با خود نزد پدر ببرند تا سخن آنانرا باور کند.
دگر باره او را بالا کشیدند و پیراهنش را از تنش در آوردند. آنچه التماس کرد که مرا برهنه نکنید، اعتنا نکردند و با خشونت، پیراهن را از او گرفتند و دگر باره او را در چاه سرازیر کردند.
در کنار آب چاه، سکوئی بود. یوسف روی آن سکو نشست و برادران نیز پس از اجراء نقشه خود از چاه دور شدند.
یوسف تنها ماند، تاریکی و محیط وحشت آور چاه برای آن نوجوان نازپرورده غم انگیز و ناراحت کننده بود ولی ناگهان یک الهام غیبی، قلب او را روشن و آرام کرد.
#دوره_کامل_قصه_های_قرآن_از_آغاز_خلقت_تا_رحلت_خاتم_انبیاء_سید_محمد_صوفی
https://eitaa.com/m_rajabi57
(خیر دنیا و آخرت در نماز شب است. )
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
🌀 مؤمنین کسانی هستند که شبها بلند می شوند با خدای خودشان، مناجات می کنند، نماز می خوانند، راز و نیاز می کنند، خواسته هایشان را از خدا طلب می کنند. خدا هم به آنها عنایت می کند.
🌷کسی از اول شب تا صبح بخوابد و بعد، همه چیز هم از خدا بخواهد؟ آخر نمی شود.
☘ آقا یک مقداری بلند شو، شب و نصف شب، کار داری، حاجت داری، گرفتاری، بلند شو دو قدم در خانه خدا برو.
🌀 درِ خانه خدا هم که دربان ندارد آقا! همیشه در خانه او باز است. هر وقت در بزنی، در باز است.
❓ منظور از در زدن چیست؟
💟 همین «یا اللّٰه، يا اللّٰه» گفتن شما مثل در زدن است. چی می خواهی آقا؟ هرچه می خواهی، می گویی.
آیت الله ناصری.
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
https://eitaa.com/m_rajabi57
#یابقیهالله ♥️
💎 یا رب چه شود
زان گل نرگس خبر آید
💎 آن یار سفر
کردهٔ ما از سفر آید
💎 شام سیه
غیبت کبری به سر آید
💎 امید همه
منتظران منتظر آید
💚 #الّلهُـمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَـــ_الْفَـــرَج 💚
#آدینهتون_مهدوی 🌤
#التماس_دعای_فرج 🤲
@m_rajabi57
₪◤~~~~~☆♥☆~~~~~◥₪
🔻 #تلنگر 🔻
🔹 مروارید یا گردو ؟🔹
❤️ امام کاظم(علیه السلام) فرمودند :
🔶ای هشام!
اگر در مشت تو گردويي باشد و مردم بگويند: مرواريد است، نفعي برای تو ندارد (حقيقت عوض نمیشود)، در حالی که تو میدانی آن گردو است؛
🛑و اگر در مشت تو مرواريد باشد و مردم بگويند: گردو است، به تو ضرری نمیرسد در حالی که تو میدانی مرواريد است.
📚تحف العقول؛ صفحه288
❣#اللّٰھـُــم_عجِّل_لِوَلیڪَ_الفَرَجْ❣
#جمعه
#یا_مهدی
https://eitaa.com/m_rajabi57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞
🎶عشق یعنی به تو رسیدن
🎤#محمد_حسین_پویانفر
#جمعه_های_دلتنگی💔
••✾◆✾••🖤••✾◆✾••
🎬https://eitaa.com/joinchat/263258191Cac5bfdefcc
امیرالمؤمنین عليه السلام:
سبب زياد شدن نعمت، شكرگزارى است
سَبَبُ المَزِيدِ الشُّكرُ
غررالحكم حدیث 5544
#کلام_نور
https://eitaa.com/joinchat/263258191Cac5bfdefcc
مِشْکات
🕊💖 #سلسله_مباحث_مهدویت 💖🕊 🕊💖💖 #مهدی_شناسی 💖💖🕊 🕊💖#قسمت_بیست_و_هشت 💖🕊 💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖 https://eitaa.com/m
🕊💖 #سلسله_مباحث_مهدویت 💖🕊
🕊💖💖 #مهدی_شناسی 💖💖🕊
🕊💖#قسمت_بیست_و_نه 💖🕊
💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖
https://eitaa.com/m_rajabi57
💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖
مِشْکات
🌷مهدی شناسی ۲۸🌷 ◀️ﻓﻘﻂ ﺩﺍﻧﺴﺘﻦ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺍمام مهدی ﺍﻣﺎﻡ ﻣﺎﺳﺖ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺁﻣﺪﻩ-ﺍﮔﺮ ﭼﻪ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﯼ ﺻﺤﯿ
🌷مهدی شناسی ۲۹🌷
◀️ما فکر می کنیم خدا ما را آفریده و به خدا هم بر می گردیم،امام هم آمده تا یک سری"بکن،نکن"هایی به ما بگوید و برود!
چقدر این عقیده با شناخت حقیقی فاصله دارد!
◀️در حالی که انسان تنها وقتی حقیقت امام را بشناسد،می تواند نیاز وجودش را برطرف کند؛چرا که موجود بالقوه همیشه گرسنه است و فقط وقتی سیر می شود که به فعلیت برسد.
◀️مثل این که وقتی به بدن انسان ویتامینی نرسیده باشد،همیشه بیمار خواهد بود.و هر چه هم ویتامین در اطرافش موجود باشد و او هم این مطلب را بداند،به دردش نمی خورد؛مگر آن که کیفیت ارتباط آن ویتامین را با خودش پیدا کند.
◀️اما اگر بداند میوه ای در خارج هست که این ویتامین را دارد ولی ربطش را با خودش نفهمد،حتی اگر از بیماری هم بمیرد،باز هم به دنبالش نخواهد رفت؛چون نمی داند دوای دردش فقط همان است.
◀️اگر بخواهیم خدا را دوست داشته باشیم،باید عاشق امام باشیم؛چرا که "من احبکم فقد احب الله"
◀️این جاست که می فهمیم به خدا رسیدن،فقط از مجرای امام است؛که "من ارادالله بدا بکم"
◀️تازه می فهمیم چرا فرموده اند اگر به قدر نوح عمر کنی،روزها روزه باشی،شب ها را به تهجّد سپری کنی و در مقام ابراهیم که بهترین جایگاه است،عبادت کنی،ولی ولایت نداشته باشی،از تو قبول نیست و اصلا ارزشی ندارد!
#مهدی_شناسی
#قسمت_29
https://eitaa.com/m_rajabi57