eitaa logo
مِشْکات
104 دنبال‌کننده
878 عکس
186 ویدیو
4 فایل
#کشکولی_معنوی_و_متنوع: #دوره_کامل_قصه_های_قرآن_از_آغاز_خلقت_تا_رحلت_خاتم_انبیاء #داستان_های_واقعی_عاشقانه_جذاب #سلسله_مباحث_مهدویت_مهدی_شناسی #تفسیر_یک_دقیقه_ای_قران_کریم #حکایت_ضرب_المثل_هاب_فارسی و..
مشاهده در ایتا
دانلود
مِشْکات
‍ 🌷 #دختر_شینا – قسمت 1⃣7⃣ ✅ #فصل_شانزدهم 💥 وقتی رسیدیم خانه، دیگر ظهر شده بود. رفت از بیرون ناهار
‍ 🌷 – قسمت 2⃣7⃣ ✅ 💥 وقتی دوباره برگشتم توی سالن، با خودم گفتم: « چه خوب، صمد راست می‌گوید این بچه چقدر خوش‌قدم است. اول که زیارت مشهد برایمان درست شد، حالا هم که ماشین. خدا کند سومی‌اش هم خیر باشد. » هنوز داشتیم فیلم سینمایی نگاه می‌کردیم که دوباره همان خانم صدایم کرد: « خانم محمدی را جلوی در کار دارند. » صمد ایستاده بود جلوی در. گفتم: « ها، چی شده؟! سومی‌اش هم به خیر شد؟! » خندید و گفت: « نه، دلم برایت تنگ شده. بیا تا اتوبوس‌ها آماده می‌شوند، برویم با هم توی خیابان قدم بزنیم. » خندیدم و گفتم: « مرد! خجالت بکش. مگرتو کار نداری؟! » گفت: « مرخصی ساعتی می‌گیرم. » گفتم: « بچه‌ها چی؟! مامانت را اذیت می‌کنند. بنده‌ی خدا حوصله ندارد. » گفت: « می‌رویم تا همین نزدیکی. آرامگاه باباطاهر و برمی‌گردیم. » گفتم: « باشد. تو برو مرخصی‌ات را بگیر و بیا، تا من هم به مادرت بگویم. » 💥 دوباره برگشتم و توی سالن نشستم. فیلم انگار تمام‌شدنی نبود. کمی بعد همان خانم آمد و گفت: « خانم‌ها اتوبوس آماده است. بفرمایید سوار شوید. » سمیه را بغل کردم. مهدی هم دستش را داد به مادرشوهرم. خدیجه و معصومه هم بال چادرم را گرفته بودند. طفلی‌ها نمی‌دانستند قرار نیست با ما به مشهد بیایند. شادی می‌کردند و می‌خواستند زودتر سوار اتوبوس شوند. توی محوطه که رسیدیم، دیدم صمد ایستاده. آمد جلو و دست خدیجه و معصومه را گرفت و گفت: « قدم! مرخصی‌ام را گرفتم، اما حیف نشد. » 💥 دلم برایش سوخت. گفتم: « عیب ندارد. برگشتنی یک شب غذا می‌پزم، می‌آییم باباطاهر. » صمد سرش را آورد نزدیک و گفت: « قدم! کاش می‌شد من را بگذاری توی ساکت با خودت ببری. » گفتم: « حالا مرا درک می‌کنی؟! ببین چقدر سخت است. » ادامه دارد... 👉 https://eitaa.com/m_rajabi57
‍ 🌷 – قسمت 73 ✅ 💥 خانم‌ها آرام‌آرام سوار اتوبوس شدند. ما هم نشستیم کنار شیشه. صمد دست خدیجه و معصومه را گرفته بود. بچه‌ها گریه می‌کردند و می‌خواستند با ما بیایند. اولین باری بود که آن‌ها را تنها می‌گذاشتم. بغض گلویم را گرفته بود. هر کاری می‌کردم گریه نکنم، نمی‌شد. سرم را برگرداندم تا بچه‌ها گریه‌ام را نبینند. 💥 کمی بعد دیدم صمد و بچه‌ها آن‌طرف‌تر، روی پله‌ها ایستاده‌اند و برایم دست تکان می‌دهند. تندتند اشک‌هایم را پاک کردم و به رویشان خندیدم. اتوبوس که حرکت کرد، صمد را دیدم که دست بچه‌ها را گرفته و دنبال اتوبوس می‌دود. 💥 همان‌طور که صمد می‌گفت، شد. زیارت حالم را از این‌رو به آن‌رو کرد. از صبح می‌رفتیم می‌نشستیم توی حرم. نماز قضا می‌خواندیم و به دعا و زیارت مشغول می‌شدیم. گاهی که از حرم بیرون می‌آمدیم تا برویم هتل، نیمه‌های راه پشیمان می‌شدیم. نمی‌توانستیم دل بکنیم. دوباره برمی‌گشتیم حرم. 💥 یک روز همان‌طور که نشسته بودم و چشم دوخته بودم به ضریح، یک‌‌دفعه متوجه جمعیتی شدم که لااله‌الااللّه گویان وارد حرم شدند. چند تابوت آرام‌آرام روی دست‌های جمعیت جلو می‌آمد. مردم گل و گلاب به طرف تابوت پرت می‌کردند. وقتی پرس‌وجو کردم، متوجه شدم این‌ها شهدای مشهد هستند که قرار است امروز تشییع شوند. 💥 نمی‌دانم چه‌طور شد یاد صمد افتادم و اشک توی چشم‌هایم جمع شد. بچه‌ها را به مادرشوهرم سپردم و دویدم پشت سر تابوت‌ها. همه‌اش قیافه‌ی صمد جلوی چشمم می‌آمد، اما هر کاری می‌کردم، نمی‌توانستم برایش دعا کنم. حرفش یادم افتاد که گفته بود: « خدایا آدمم کن. » دلم نیامد بگویم خدایا آدمش کن. از نظر من صمد هیچ اشکالی نداشت. آمدم و کناری ایستادم و به تابوت ها که روی دست مردم حرکت می کرد، نگاه کردم و غم عجیبی که آن صحنه داشت دگرگونم کرد. ادامه دارد... 👉 https://eitaa.com/m_rajabi57
‍ 🌷 – قسمت 74 ✅ 💥 همان‌جا ایستادم تا شهدا طوافشان تمام شد و رفتند. یک‌دفعه دیدم دور و بر ضریح خلوت شد. من که تا آن روز دستم به ضریح نرسیده بود، حالا خودم را در یک قدمی‌اش می‌دیدم. دست‌هایم را به ضریح قفل کردم و همان‌طور که اشک می‌ریختم، گفتم: « یا امام رضا(ع)، خودت می‌دانی در دلم چه می‌گذرد. زندگی‌ام را به تو می‌سپارم. خودت هر چه صلاح می‌دانی، جلوی پایم بگذار. » 💥 هر کاری کردم، توی دهانم نچرخید برای صمد دعا کنم. یک‌دفعه احساس کردم آرام شدم. انگار هیچ غصه‌ای نداشتم. جمعیت دور و برم زیاد شده بود و خانم‌ها بدجوری فشار می‌آوردند. به هر سختی بود خودم را از دست جمعیت خلاص کردم و بیرون آمدم. بوی عود و گلاب حرم را پر کرده بود. آمدم و بچه‌ها را از مادرشوهرم گرفتم و از حرم بیرون آمدیم. 💥 رفتیم بازار رضا. همین‌طور یک‌دفعه‌ای تصمیم گرفتیم همه‌ی خریدهایمان را بکنیم و سوغات‌ها را هم بخریم. با این‌که سمیه بغلم بود و اذیت می‌کرد؛ اما هر چه می‌خواستیم، خریدیم و آمدیم هتل. 💥 روز سوم تازه از حرم برگشته بودیم. داشتیم ناهار می‌خوردیم که یکی از خانم‌هایی که مسئول کاروان بود آمد کنار میزمان و گفت:« خانم محمدی! شما باید زودتر از ما برگردید همدان. » هول برم داشت. سرم گیج رفت. خودم را باختم. فکرم رفت پیش صمد و بچه‌ها. پرسیدم: « چی شده؟! اتفاقی افتاده؟! » زن که فهمید بدجوری حرف زده و مرا حسابی ترسانده، شروع کرد به معذرت‌خواهی. 💥 واقعاً شوکه شده بودم. به پِت‌پِت افتادم و پرسیدم: « مادرم طوری شده؟! بلایی سر بچه‌ها آمده؟! نکند شوهرم... » زن دستم را گرفت و گفت: « نه خانم محمدی! طوری نشده. اتفاقاً حاج‌آقا خودشان تماس گرفتند. گفتند قرار است توی همین هفته مشرّف شوند مکه. خواستند شما زودتر برگردید تا ایشان کارهایشان را انجام دهند. » 💥 زن از پارچ آبی که روی میز بود برایم آب ریخت. آب را که خوردم، کمی حالم جا آمد.  ادامه دارد... 👉 https://eitaa.com/m_rajabi57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴 🌷🌷 ⚜️ ⚜️ *🔹 🔹 *ثم بدا لهم من بعد ما راوالایات لیسجننه حتی حین .*  *(سوره یوسف: 36)* با آنکه پاکی و بیگناهی یوسف، بر عزیز مصر و دیگر دست اندرکاران به اثبات رسیده بود، تصمیم گرفتند او را بر زندان بیاندازند و برای مدتی، او را در محرومیت و رنج نگهدارند.  یوسف که از آن آزمایش بزرگ الهی سر بلند بیرون آمده بود، با آغوش باز زندان را پذیرا شد و آن محیط و شرائط دشوار آنرا برای بندگی خداوند مناسب تر یافت.  درست همان روز که یوسف را تحویل زندان دادند، دو جوان دیگر، از کارکنان دربار را با او زندانی کردند.  آن دو جوان از نزدیکان شاه، یکی مسئول آشپزخانه و دیگری شرابدار او بودند که متهم به سوء قصد نسبت بجان شاه شدند و تا تعیین تکلیف و رسیدگی به پرونده، بزندان افتادند . یکروز صبح آن دو جوان نزد یوسف آمدند و گفتند: ای یوسف، ما هر کدام خوابی دیده ایم، تو که چهره نورانی و رفتار انسانیت، نشان میدهد از بندگان نیکوکار و شایسته خدا هستی، تعبیر خواب مرا برای ما بگو.  اولی گفت: من در خواب دیدم، مشغول فشردن انگور و تهیه شراب هستم . دومی گفت: من در خواب دیدم، مقداری نان روی سرم گذاشته و آنرا بسوی مقصدی میبرم و پرندگان از آن نانها میخورند. تعبیر خواب ما چیست؟  یوسف که از هر فرصتی برای راهنمائی مردم استفاده میکرد، وقتی علاقه آنها را بدانستن تعبیر خوابشان دید، فرصت را غنیمت شمرد و گفت:  من قول میدهم که خوابهای شما را بر اساس دانشی که در دسترس بشر نیست و پروردگار من آنرا بمن عطا کرده، قبل از آنکه جیره غذائی روزانه شما را بیاورند، برای شما بگویم. علم تعبیر خواب را خداوند بی جهت بمن نداده است .من راه و روش کسانیکه بخدا ایمان ندارند و بجهان آخرت معتقد نیستند را رها کرده ام. من پیروی از سیره پدرانم: ابراهیم، اسحاق و یعقوب را بر گزیده ام و اصولاً ما اجازه نداریم که برای خداوند شریکی قائل شویم و این نیز از الطاف خداوند بر مااست، که از شرک و انحراف نجاتمان داده و به سر چشمه یگانه پرستی و توحید خالص راهنمائی فروده است ولی بیشتر مردم از این نعمت بزرگ، قدردانی و سپاسگذاری نمیکنند. رفقا، شما خودتان عقل و درک دارید، کمی بیاندیشید، آیا این بتهای پراکنده و موجودات بی خاصیت برای پرستش شایسته ترند، یا خداوند یگانه قهار؟!  این بتهائی که شما می پرستید، تنها نام خدا بودن را که شما و پدرانتان برآنها نهاده اید، با خود دارند. هیچ دلیل و برهانی بر حقانیت این راه، از جانب خداوند نرسیده و هیچکس حق ندارد، جز فرمان خداوند، فرمان دیگری را گردن نهد و او فرمان داده که جز او کسی را نپرستید. راه درست و دین حق این است ولی بیشتر مردم علم و آگاهی ندارند.  یوسف پس از بیان این جملات هدایتگر، به تعبیر خواب آن دو جوان پرداخت و گفت: تعبیر خواب نفر اول که در خواب دیده شراب میسازد اینستکه از اتهام وارده تبرئه میشود و به کارقبلی خود که شربداری شاه است، باز میگردد.  تعبیر خواب دومی اینست که در دادگاه محکوم به مرگ می شود و او را به دار میکشند و پرندگان از مغز سر او خواهند خورد و آنچه گفتم امری است قطعی و اجتناب ناپذیر. آنگاه رو جوان اولی که بنا بود نجات یابد و به دربار باز گردد کرد و گفت: سرگذشت من و توطئه ای که انجام گرفته و مرا بی گناه به زندان انداخته، برای شاه بگو تا دستور آزادی مرا صادر کند. خوابها همانگونه تعبیر شد. از آن دو جوان یکی اعدام و دیگری آزاد شد و به دربار بازگشت ولی شیطان، یوسف را از یاد او برد و در نتیجه سالها در زندان گرفتار ماند.... _صوفی https://eitaa.com/m_rajabi57 🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴
🌷 آیت الله بهجت (ره) : 🍂 لذٺــــــهاۍ حـــــرام را تــــــرڪ ڪنیـــــد 🌱 لذٺ عبــــــــــادت خودش می آیـــــد... https://eitaa.com/m_rajabi57
🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🔆 بهترین وسیله قرب معنوی 🍃🔷آیت الله شاه آبادی می فرمود: در نوافل شب، به مقام شامخ حضرت زهرا (علیهاالسلام )توجه کنید. و بدانید که استمداد گرفتن از آن حضرت، موجب ترقی و قُرب معنوی می شود. و خداشناسی انسان را زیاد می کند. همچنین قبل از اذان صبح، صلوات حضرت زهرا علیهاالسلام را بفرستید. 🍃🌸🍃🌸🍃 ☘️💛☘️# اللّهمّ_صلّ_علی_فاطمهٔ_و_أبیها_و_بعلها_و_بنیها_و_السّرّ_المستودع_فیها_بعدد_ما_أحاط_به_علمک 💖🌼💖🌼💖🌼💖🌼💖🌼 https://eitaa.com/m_rajabi57 💖🌼💖🌼💖🌼💖🌼💖🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا