🌴 طریقه ختم سوره واقعه
✍ از شب شنبه ابتدا کند و هر شبی 3 مرتبه این سوره را بخواند و شبهای جمعه 8 بار بخواند، و تا 5 هفته ادامه دهد.
🌿 پیش از شروع به قرائت سوره در هر شب این دعا را بخواند:
🤲 اللهمّ ارزُقنا رزقاً حلالاً طیّباً مِن غَیرِ کَدّ ، وَاستَجِب دَعوَتی مِن غَیرِ رَدّ. و أعوذُ بکَ مِن فَضیحَتَی الفَقرِ والدَین ، وَارفَع عَنّی هذین بِحَقّ الإمامَین السّبطَین الحسن والحسین علیهما السلام ، برحمتک یا أرحم الراحمین.
👌 ختم فوق برای #وسعت_رزق و توسعه در امر معیشت تأثیر غریب دارد ، و از جمله مجرّبات است که تخلّف ندارد.
📚 خلوت انس، ادعیه و اذکار مورد توصیه آیة الله تألهی همدانی، ص 125
#ذکر_قرانی
#افزایش_رزق
#روزی_فراوان
#کلام_بزرگان
#کلام_نور
#صلوات
#شنبه
#سوره_واقعه
☀️ به ما بپیوندید 👇
☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘
https://eitaa.com/m_rajabi57
☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘
🌷 امیرالمومنین امام علی (علیه السلام) فرمودند :
✍ اگــر آسمـان هــا و زميـن، راه را بر بنده اى ببندند و او تقــواى الهـــى پيشــه كنـــد ، خــداوند حتما راه گشايشى بـراى او فراهم خواهد كرد و از جايىكه گمان ندارد روزىاش را خواهد داد.
📖 غررالحكم ، ح ۷۵۹۹
#وسعت_رزق
#روزی_فراوان
#ذکر
#کلام_نور
☀️ به ما بپیوندید 👇
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️
💫🌺 🌺💫
#مشکات_پنجره_ای_به_سوی_معرفت
💫🌺 🌺💫
#داستان_های_قرانی
💫🌺 🌺💫
#تفسیر_یک_دقیقه_ای_قرآن
💫🌺 🌺💫
#داستان_های_خواندنی_جذاب_واقعی
💫🌺 🌺💫
#سلسله_مباحث_مهدویت_مهدی_شناسی
💫🌺 🌺💫
#و_ده_ها_مطالب_خواندنی_دیگر
💫🌺 🌺💫
#ما_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید
💫🌺💫🌺💫🌺💫🌺💫🌺💫
https://eitaa.com/joinchat/263258191Cac5bfdefcc
💫🌺💫🌺💫🌺💫🌺💫🌺💫
☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️
مِشْکات
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸 #تفسیر_یک_دقیقه_ای_قران_کریم 🌸 🍃🌸🍃🌸 #جلسه_هفده_هجده 🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 #سوره_بقره 🌸🍃🌸🍃 🌸●♧••
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸 #تفسیر_یک_دقیقه_ای_قران_کریم 🌸
🍃🌸🍃🌸 #جلسه_نوزده 🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸 #سوره_بقره 🌸🍃🌸🍃
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
مِشْکات
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحيم 🌹 تفسیر آیه به آیه قرآن 🌹 #تفسیر_یک_دقیقه_ای_قرآن_جلسه_18 🌹 سوره بق
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
بسم الله الرحمن الرحيم
#تفسیر_یک_دقیقه_ای_قرآن_جلسه_19
🌹 #آیه_1_سوره_بقره
بسم الله الرحمن الرحيم
الم (1)
این آیه بصورت الف لام میم خوانده می شود که از سه حرف الف و لام و میم تشکیل شده است که از رمزهای قرآن کریم می باشد.
🌸در مورد بسم الله الرحمن الرحيم در جلسه های گذشته در تفسیر سوره حمد سخن گفتیم. در سوره حمد بسم الله الرحمن الرحيم خودش یک آیه است اما در اینجا به همراه الف لام میم یک آیه می باشد. الف لام میم حروف مقطعه هستند یعنی جدا جدا خوانده می شوند. بعضی مفسرین این حروف را اشاره به اسم اعظم الهی و برخی آن را از اسرار الهی دانستند.
🌸در تفسیر برهان جلد اول صفحه54حدیثی از امام سجاد علیه السلام روایت شده که می فرماید:قریش و یهود به قرآن نسبت ناروا دادند گفتند قرآن جادو است و آن را پیامبر اسلام خودش ساخته و به خدا نسبت داده است، خداوند به آنها اعلام فرمود:الم،ذلک الکتاب، الم یعنی کتابی که نازل شده از همین حروف الفبای(الف لام میم) شماست.
🌸خداوند همانطوری که از دل خاک صدها نوع میوه و گل و گیاه می آفریند، انسان هم می سازد، با این حروف الفبا هم کتابی نازل می کند که هیچ شکی در آن نیست که آن قرآن است.
🔹پیام های آیه1سوره بقره🔹
✅ الف لام میم از اسرار و رمزهای قرآن کریم است.
✅ خداوند با همین حروف الفبا معجزه(قرآن)نازل می کند.
#تفسیر_یک_دقیقه_ای_قرآن_کریم
🍃🌸🌺🌸🌺🍃🌸🌺🌸🌺🍃
https://eitaa.com/m_rajabi57
🍃🌸🌺🌸🌺🍃🌸🌺🌸🌺🍃
🔸️حکایتی شنیدنی🔸️
دو نفر از شیعیان در گذرگاهی از بغداد به مجلس بزرگی رسیدند.
پرسیدند : این مجلس متعلّق به کیست؟
گفتند : مجلس درس امام اعظم ابوحنیفه است.
راوی حکایت می گوید : رفیق من که اسمش فضل بن حسن بود و مردی متعصّب در مذهب شیعه ، و در عین حال آدمی بحّاث و با اطلاع از مبانی مذهب بود ، گفت :
من می روم و با این مرد مباحثه می کنم و تا او را ملزم و مجاب نکنم از این مکان نمی روم.
گفتم : این عالم بزرگی است و از عهدۀ بحث با او بر نمی آیی.
گفت : من معتقد به مذهب حقم و حق مغلوب نمی شود.
وارد مجلس شدیم و نشستیم و در یک فرصت مناسب ، فضل از جا برخاست و گفت :
ایها العالم ، من برادری دارم که رافضی است (یعنی شیعه است) و من هر چه می خواهم به او بفهمانم که ابوبکر بعد از پیامبر اکرم ، افضل امّت و خلیفۀ به حق بوده قبول نمی کند و می گوید : علی بن ابیطالب ، افضل و خلیفۀ به حق است.
شما یک دلیل قاطعی به من یاد بدهید که به او بفهمانم و او را به راه راست بیاورم.
ابوحنیفه گفت : به برادرت بگو بهترین و روشن ترین دلیل این است که پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) ، همواره در میدان های جنگ ، آن دو بزرگوار ( ابوبکر و عمر) را کنارخود می نشاند و علی را مقابل نیزه و شمشیر دشمن می فرستاد ! و این نشان می دهد که آن دو نفر ، محبوب پیامبر بوده اند و چون آن حضرت می خواسته که آنها بعد از خودش جانشین باشند آنها را حفظ می کرد ! و چون علی را دوست نمی داشت ، طردش می کرد ؛ و به میدان می فرستاد تا کشته شود و این بهترین دلیل بر افضلیت ابوبکر و عمر است !
فضل گفت : بله من این را به برادرم می گویم.
ولی او از قرآن به من جواب می دهد که خداوند فرموده است :
«خداوند ، مجاهدین را بر قاعدین و نشستگان برتری داده و اجری بزرگ برای آنان آماده است»
و به حکم این آیه ، علی چون مجاهد بوده افضل از ابوبکر وعمراست که قاعد بوده اند.
ابوحنیفه گفت : به او بگو از این بهتر می خواهی که ابوبکر و عمر قبرشان کنار قبر پیامبر و چسبیده به قبر آن حضرت است ؛ در حالی که قبر علی از قبر پیامبر دور افتاده و در عراق است !
فضل گفت : بله این را هم به برادرم می گویم.
امّا او می گوید : آن ها غاصبانه در کنار پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) ، دفن شده اند!
برای این که خداوند فرموده است :
« ای مؤمنان بدون اذن و اجازۀ پیامبر ، داخل خانه اش نشوید…»
و می دانیم که رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) در خانۀ خودش دفن شده و آن دو نفر بدون اذن در خانۀ آن حضرت دفن شده اند و محل دفن ایشان غصبی است.
ابوحنیفه که از این گفتگو سخت ناراحت شده بود تأمّلی کرد و سپس با لحنی تند گفت : به این برادر خبیثت بگو آنها غاصبانه در خانه پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) دفن نشده اند ! بلکه عایشه و حفصه که دختران آن دو بزرگوار و همسران پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بودند و از پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) مهریه طلبکار بودند ، پدرانشان را در مهریه خودشان دفن کردند !
فضل گفت : بله من این مطلب را هم به برادرم گفته ام ، ولی او باز آیه ای برای من می خواند و می گوید : پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) به همسرانش بدهکار نبوده است.
برای اینکه خداوند فرموده است :
«ای پیامبر ما همسران تو را که مهرشان را پرداخته ای برای تو حلال کردیم»
طبق این آیه ، پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) مهریۀ زن هایش را داده بود و وقتی که از دنیا رفت به زن هایش بدهکار نبوده است.
ابوحنیفه اندکی تأمّل کرد و گفت :
به این برادرت بگو درست است که همسران پیامبر (صلی الله علیه و آله) مهریّه طلبکار نبوده اند ، اما سهم الارث که از ماتَرَک پیامبر داشته اند و ماتَرَک (یعنی آنچه پیامبر اکرم بعد از مرگش از خود باقی گذاشته) نیز همین خانه اش بوده و شرعاً سهمی هم از آن خانه به همسرانش می رسد و چون عایشه و حفصه وارث پیامبر (صلی الله علیه و آله) بوده اند پدرانشان را در سهم الارث خودشان دفن کرده اند و بنابراین غصبی در کار نبوده است !
فضل گفت : بله من این را هم به برادرم گفته ام.
ولی او می گوید : شما آقایان سنّی ها مگر نمی گویید: پیامبر ارث نمی گذارد و خودتان حدیث نقل می کنید که پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) فرموده است :
«ما پیامبران اصلاً ارث نمی گذاریم و هر چه از ما باقی مانده صدقه است»
پس طبق گفته خودتان عایشه و حفصه سهم الارث نداشتهاند.
به همان دلیلی که شما حضرت فاطمه علیها السلام را از فدک محروم کردید و گفتید : پیامبر صلی الله علیه وآله ، ارث نمی گذارد آن دو همسر نیز نباید ارث ببرند.
آیا دختر از پدر ارث نمی برد اما همسر از شوهر ارث می برد ؟!
سخن که به اینجا رسید ، ابوحنیفه حسابی از کوره در رفت وگفت این مرد را بیرون کنید او شیعه است و اصلا برادر ندارد.
#داستان_های_خواندنی
#داستان_کوتاه
#کلام_نور
☀️باماهمراه باشید👇
https://eitaa.com/joinchat/263258191Cac5bfdefcc
مِشْکات
🌷 #دختر_شینا – قسمت80 ✅ #فصل_هفدهم 💥 سال 1365 سال سختی بود. در بیستوچهار سالگی، مادر پنج تا بچ
🌷 #دختر_شینا – قسمت81
✅ #فصل_هفدهم
💥 یک روز عصر همانطور که دو نفری ناراحت و بیحوصله توی اتاق نشسته بودیم، شنیدیم کسی در میزند.
بچهها دویدند و در را باز کردند. آقا شمساللّه بود. از جبهه آمده بود؛ اما ناراحت و پکر. فکر کردم حتماً صمد چیزی شده.
💥 مادرشوهرم ناله و التماس میکرد: « اگر چیزی شده، به ما هم بگو. »
آقا شمساللّه دور از چشم مادرشوهرم به من اشاره کرد بروم آشپزخانه. به بهانهی درست کردن چای رفتم و او هم دنبالم آمد. طوری که مادرشوهرم نفهمد، آرام و ریزریز گفت: « قدم خانم! ببین چی میگویم. نه جیغ و داد کن و نه سر و صدا. مواظب باش مامان نفهمد. »
💥 دست و پایم یخ کرده بود. تمام تنم میلرزید. تکیهام را به یخچال دادم و زیر لب نالیدم: « یا حضرت عباس(ع)! صمد طوری شده؟! »
آقا شمساللّه بغض کرده بود. سرخ شد. آرام و شکسته گفت: « ستار شهید شده. »
💥 آشپزخانه دور سرم چرخید. دستم را روی سرم گذاشتم. نمیدانستم باید چه بگویم. لب گزیدم. فقط توانستم بپرسم: « کِی؟! »
آقا شمساللّه اشک چشمهایش را پاک کرد و گفت: « تو را به خدا کاری نکن مامان بفهمد. »
بعد گفت: « چند روزی میشود. باید هر طور شده مامان را ببریم قایش. »
بعد، از آشپزخانه بیرون رفت. نمیدانستم چهکار کنم. به بهانهی چای دم کردن تا توانستم توی آشپزخانه ماندم و گریه کردم. هر کاری میکردم، نمیتوانستم جلوی گریهام را بگیرم.
💥 آقا شمساللّه از توی هال صدایم زد. زیر شیر ظرفشویی صورتم را شستم و با چادر آن را خشک کردم. چند تا چای ریختم و آمدم توی هال.
ادامه دارد...
👉 https://eitaa.com/m_rajabi57 👈
🌷 #دختر_شینا – قسمت 82
✅ #فصل_هفدهم
💥 آقا شمساللّه کنار مادرشوهرم نشسته و به تلویزیون خیره شده بود. تا مرا دید، گفت: « میخواهم بروم قایش، سری به دوست و آشنا بزنم. شما نمیآیید؟! »
میدانستم نقشه است. به همین خاطر زود گفتم: « چه خوب. خیلی وقته دلم میخواهد سری به حاجآقایم بزنم. دلم برای شینا یکذره شده. مخصوصاً از وقتی سکته کرده، خیلی کمطاقت شده. میگویند بهانهی ما را زیاد میگیرد. میآیم یک دو روز میمانم و برمیگردم. »
بعد تندتند مشغول جمع کردن لباسهای بچهها شدم. ساکم را بستم. یک دست لباس مشکی هم برداشتم و گفتم: « من آمادهام. »
💥 توی ماشین و بین راه، همهاش به فکر صدیقه بودم. نمیدانستم چهطور باید توی چشمهایش نگاه کنم. دلم برای بچههایش میسوخت. از طرفی هم نمیتوانستم پیش مادرشوهرم چیزی بگویم.
این غصهها را که توی خودم میریختم، میخواستم خفه شوم.
💥 به قایش که رسیدیم، دیدم اوضاع مثل همیشه نیست. انگار همه خبردار بودند، جز ما. به در و دیوار پارچههای سیاه زده بودند. مادرشوهرم بندهی خدا با دیدن آنها هول شده بود و پشت سر هم میپرسید: « چی شده. بچهها طوری شدهاند؟! »
💥 جلوی خانهی مادرشوهرم که رسیدیم، ته دلم خالی شد. در خانه باز بود و مردهای سیاهپوش میآمدند و میرفتند. بندهی خدا مادرشوهرم دیگر دستگیرش شده بود اتفاقی افتاده. دلداریاش میدادم و میگفتم: « طوری نشده. شاید کسی از فامیل فوت کرده. » همین که توی حیاط رسیدیم، صدیقه که انگار خیلی وقت بود منتظرمان بود، به طرفمان دوید. خودش را توی بغلم انداخت و شروع کرد به گریه کردن. زار میزد و میگفت: « قدم جان! حالا من، سمیه و لیلا را چهطور بزرگ کنم؟! »
💥 سمیه دو ساله بود؛ همسن سمیهی من. ایستاده بود کنار ما و بهتزده مادرش را نگاه میکرد. لیلا تازه شش ماهش تمام شده بود. مادرشوهرم، که دیگر ماجرا را فهمیده بود، همان جلوی در از حال رفت.
کمی بعد انگار همهی روستا خبردار شدند. توی حیاط جای سوزن انداختن نبود. زنها به مادرشوهرم تسلیت میگفتند. پابهپایش گریه میکردند و سعی میکردند دلداریاش بدهند.
ادامه دارد...
👉 https://eitaa.com/m_rajabi57 👈
🌷 #دختر_شینا – قسمت 83
✅ #فصل_هفدهم
💥 فردای آن روز نزدیکهای ظهر بود که چند تا بچه از توی حیاط فریاد زدند: « آقا صمد آمد. آقا صمد آمد. »
خانه پر از مهمان بود. دویدیم توی حیاط. صمد آمده بود. با چه وضعیتی! لاغر و ضعیف با موهایی ژولیده و صورتی سیاه و رنجور. دلم نیامد جلوی صدیقه با صمد سلام و احوالپرسی کنم، یا جلو بروم و چیزی بگویم. خودم را پشت چند نفر قایم کردم. چادرم را روی صورتم کشیدم و گریه کردم.
💥 صدیقه دوید طرف صمد. گریه میکرد و با التماس میگفت: « آقا صمد! ستار کجاست؟! آقا صمد! داداشت کو؟! »
صمد نشست کنار باغچه، دستش را روی صورتش گذاشت. انگار طاقتش تمام شده بود. هایهای گریه میکرد. دلم برایش سوخت.
💥 صدیقه ضجّه میزد و التماس میکرد: « آقا صمد! مگر تو فرماندهی ستار نبودی؟ من جواب بچههایش را چی بدهم؟ میگویند عمو چرا مواظب بابامان نبودی؟! »
جمعیتی که توی حیاط ایستاده بودند با حرفهای صدیقه به گریه افتادند. صدیقه بچههایش را صدا زد و گفت: « سمیه! لیلا! بیایید عمو صمد آمده. باباتان را آورده. »
💥 دلم برای صمد سوخت. میدانستم صمد تحمل این حرفها و این همه غم و غصه را ندارد.
طاقت نیاوردم. دویدم توی اتاق و با صدای بلند گریه کردم. برای صمد ناراحت بودم. دلم برایش میسوخت. غصهی بچههای صدیقه را میخوردم. دلم برای صدیقه میسوخت. صمد خیلی تنها شده بود. صدای گریهی مردم از توی حیاط میآمد.
از پشت پنجره به بیرون نگاه کردم. صمد هنوز کنار باغچه نشسته بود. دلم میخواست بروم کنارش بنشینم و دلداریاش بدهم. میدانستم صمد از هر وقت دیگر تنهاتر است. چرا هیچکس به فکر صمد نبود. نمیتوانستم یک جا بایستم. دوباره به حیاط رفتم.
ادامه دارد...
👉 https://eitaa.com/m_rajabi57 👈
مِشْکات
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼 #داستان_های_قرانی 🌼🌼 🌼🌼 #قسمت_چهل_و_هشت 🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 https://eitaa.com/m_raj
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼 #داستان_های_قرانی 🌼🌼
🌼🌼 #قسمت_چهل_و_نه 🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#داستانهای_قرانی
#قسمت_چهل_و_نه
📝نقشه #یوسف برای نگهداشتن بنیامین📝
فلما جهزهم بجهازهم جعل السقایة فی رحل اخیه ثم اذن مؤذن ایتها العیر انکم لسارقون
(سوره یوسف: 61)
روز بعد، فرزندان یعقوب، انبانهای خود را از گندم پر کردند و بر روی شتران خود قرار دادند و یکی از مأموران، طبق اشاره یوسف، پیمانه زرین او را در بار گندم بنیامین قرار داد.
همه کارها انجام گرفت و برادران که با هیچ مشکلی روبرو نشده بودند و کارها بر وفق مرادشان پبش رفته بود، با شادی و لبخند رهسپار وطن شدند.
هنوز از محل دور نشده بودند که مأموران متوجه گمشدن پیمانه زرین گرانبهای شاه شدند از ترس مجازات فریاد برآوردند: آی کاروانیان فلسطین، از جای خود حرکت نکنید، شما دزدید!
باور کردنی نبود، مأموران چه میگویند؟! به ما میگویند؟! ما و دزدی؟! آری درست شنیده بودند آنها در مرز اتهام قرار داشتند. با ناباوری و حیرت پرسیدند: چه چیز گم کرده اید؟ مأموران گفتند: پیمانه زرین و گرانبهای شاه گمشده و هر کس آن را پیدا کند یک بار شتر گندم، بعنوان جائزه دریافت خواهد کرد.
برادران که در امانت و صداقت خود کوچکترین تردیدی نداشتند قسم یاد کردند که ما برای فساد و دزدی باینجا نیامده ایم. ما از خاندان پیامبر خدا یعقوب و نواده ابراهیم خلیل هستیم و هرگز گرد اینگونه کارهای زشت و ناپسند نمیگردیم.
مأموران گفتند: اگر دروغ بگوئید و پیمانه شاه را یکی از شما دزدیده باشد، کیفر او چه خواهد بود؟
برادران با لحنی قاطع که حاکی از اعتماد آنها بخودشان بود گفتند: در کشور ما هر کس دزدی کند، غلام و برده مال باخته میشود و اگر یکی از ما این کار را مرتکب شده باشد، او را بعنوان برده صاحب مال نزد خودتان نگهدارید. طبق دستور، بارها را از شتر فرود آوردند و گندمها را از میان انبانها بیرون ریختند. اول، بار سایر برادران و در آخر کار، بار بنیامین. وقتی بار تو را خالی کردند، همه خشگشان زد. پیمانه زرین را از میان بار او بیرون آوردند و بالافاصله او را بازداشت کردند.
رنگ از چهره برادران پرید. کاری که نه قابل انکار بود، نه قابل دفاع
و سرها را به زیر افکندند و سپس سر برداشتند و برای تبرئه خود و جدا کردن حساب بنیامین از خودشان گفتند:
دزدی بنیامین تعجب آور و بی سابقه نیست. برادرش یوسف هم پیش از این دست به دزدی زده بود. آنها اشاره به ماجرائی کردند که در زمان کودکی یوسف اتفاق افتاده بود:
وقتی راحیل مادر یوسف از دنیا رفت، یوسف کودک بود و احتیاج به مادر داشت. عمه اش او را نزد خود برد و پرستاری او را بعهده گرفت. وقتی کمی بزرگتر شد، یعقوب تصمیم گرفت او را از عمه اش بگیرد و به خانه خود آورد. عمه او که سخت به او دل بسته بود، فراق یوسف برایش رنج آور و غیر قابل تحمل مینمود. بدین جهت با توجه به قانون مجازات سارقین، وقتی یوسف را به پدرش تحویل میداد، محرمانه پارچه ای گرانبها زیر لباسها، به کمر یوسف بست و او را متهم به دزدی کرد و توانست با این حیله او را نزد خود نگه دارد.
آری، برادران به دلیل عقده دیرینه ای که نسبت به این دو برادر داشتند، افسانه دوران کودکی یوسف را که هیچگونه نقشی در آن نداشت، به عنوان سابقه سرقت مطرح کردند.
یوسف آن را شنید ولی به روی خود نیاورد و زیر لب گفت: شما خیلی بد سابقه تر و خیانتکارتر هستید و خداوند به افسانه هائی که بهم میبافید عالم تر و آگاه تر است.
این یاوه سرائیها، مشکل برادران را حل نمیکرد و می باید از راه دیگری وارد شوند، شاید بتوانند بنیامین را از آن مخمصه نجات دهند.
بدین جهت خاضعانه با لحنی تأثر آور گفتند: ای عزیز مصر، اگر چه بنیامین گناهکار است و مستحق کیفر، ولی پدری سالخورده و فرتوت دارد. گرفتاری او برای پدرش غیر قابل تحمل است. بیا و از راه لطف و مرحمت بر ما منت بگذار و یکی از ما را بجای او به بردگی بگیر و به خدمت خود بگمار و او را آزاد کن تا نزد پدر بر.د و دل افسرده او را شادگرداند.
یوسف با قاطعیت پیشنهاد آنان را رد کرد و گفت: معاذالله که ما مرتکب چنین خلافی بشویم و جز کسی که پیمانه خود را نزد او پیدا کرده ایم، شخص دیگری را مجازات کنیم. این غیر ممکن است. زیرا اگر بی گناهی را به جای او مجازات کنیم، جزء ستمکاران خواهیم بود.
وقتی برادران از نجات بنیامین ناامید شدند برای مشورت و تبادل نظر به گوشه خلوتی رفتند و به گفتگو پرداختند. برادر بزرگترشان گفت: برادرها، فراموش نکنید که پدرتان عهد و پیمان موثقی از شما گرفته و خدا را در آن عهد و پیمان شاهد و وکیل قرار داده است. این را هم فراموش نکنید که شما نسبت به یوسف، رفتار بدی داشته اید. با توجه به این دو امر، من از این شهر قدم بیرون نمیگذارم و همین جا میمانم تا پدر اجازه بازگشت مرا بدهد یااز طریق وحی و الهام، خداوند بیگناهی مرا به پدر اعلام دارد.
#دوره_کامل_قصه_های_قرآن_از_آغاز_خلقت_تا_رحلت_خاتم_انبیاء_سید_محمد_صوفی
🌴🌴🌴
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌴🌴🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#انرژی_مثبت😍
🌸به لبخندتون اجازه دهید
تا دنیاتون را تغییر دهد
ولی به دنیاتون اجازه ندهید
که لبخندتون را تغییر دهد …🌸
🌸 لحظههاتون شادِ شادِ شاد😊
🙏 زندگیـتون سرشار از آرامــش
#صبح_شما_به_شادی_و_نشاط
#لبخند
💎https://eitaa.com/m_rajabi57
" #خداوندا "
برگ در هنگام زوال مي افتد و ميوه به هنگام کمال
اگر قرار بر رفتن است ميوه ام گردان و بعد ببر
" #بارالها "
زمين تنگ است و آسمان دلتنگ
بر من خرده نگير اگر نالانم...
من هنوز رسم عاشقي نمي دانم
#تو_مرا_عاشقی_آموز
#نیایش_صبحگاهی
🌨❄🌨❄🌨❄🌨❄🌨❄🌨
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌨❄🌨❄🌨❄🌨❄🌨❄🌨