eitaa logo
مِشْکات
105 دنبال‌کننده
878 عکس
186 ویدیو
4 فایل
#کشکولی_معنوی_و_متنوع: #دوره_کامل_قصه_های_قرآن_از_آغاز_خلقت_تا_رحلت_خاتم_انبیاء #داستان_های_واقعی_عاشقانه_جذاب #سلسله_مباحث_مهدویت_مهدی_شناسی #تفسیر_یک_دقیقه_ای_قران_کریم #حکایت_ضرب_المثل_هاب_فارسی و..
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 🌷 – قسمت 91 ✅ 💥 همان روز عصر دوباره برگشتیم همدان. این‌بار هم سمیه‌ی ستار را با خودمان آوردیم. فردای آن روز صبح زود از خواب بیدار شد. نمازش را خواند و گفت: « قدم! من می‌روم، مواظب بچه‌ها باش. به سمیه‌ی ستار برس. نگذاری ناراحت شود. تا هر وقت دوست داشت نگهش دار. » گفتم: « کی برمی‌گردی؟! » گفت: « این‌بار خیلی زود! » 💥 پایان هفته‌ی بعد، صمد برگشت. گفت: « آمده‌ام یکی‌دو هفته‌ای پیش تو و بچه‌ها بمانم. » 💥 شب اول، نیمه‌های شب با صدایی از خواب بیدار شدم. دیدم صمد نیست. نگران شدم. بلند شدم رفتم توی هال. آن‌جا هم نبود. چراغ سنگر روشن بود. دیدم صمد نشسته توی سنگر روی سجاده‌اش و دارد چیز می‌نویسد. گفتم: « صمد تو این‌جایی؟! » هول شد. کاغذی را تا کرد و گذاشت لای قرآن. گفتم: « این‌وقت شب این‌جا چه‌کار می‌کنی؟! » گفت: « بیا بنشین کارت دارم. » 💥 نشستم روبه‌رویش. سنگر سرد بود. گفتم: « این‌جا که سرد است. » گفت: « عیبی ندارد. کار واجب دارم. » بعد دستش را گذاشت روی قرآن و گفت: « وصیت‌نامه‌ام را نوشته‌ام. لای قرآن است. » ناراحت شدم. با اوقات تلخی گفتم: « نصف‌شبی سر و صدا راه انداخته‌ای، مرا از خواب بیدار کرده‌ای که این حرف‌ها را بزنی.؟! حال و حوصله داری‌ها. » گفت: « گوش کن. اذیت نکن قدم. » گفتم: « حرف خیر بزن. » خندید و گفت: « به خدا خیر است. از این خیرتر نمی‌شود! » ادامه دارد... 👉 https://eitaa.com/m_rajabi57 👈
‍ 🌷 – قسمت 92 ✅ 💥 قرآن را برداشت و بوسید. گفت: « این دستور دین است. آدم مسلمان ِزنده باید وصیتش را بنویسد. همه چیز را برایتان تمام و کمال نوشته‌ام. نمی‌خواهم بعد از من حق و حقوقتان از بین برود. مال و اموالی ندارم؛ اما همین مختصر هم، نصف مال توست و نصف مال بچه‌ها. وصیت کرده‌ام همین‌جا خاکم کنید. بعد از من هم بمانید همدان. برای بچه‌ها بهتر است. اگر بعد از من جسد ستار پیدا شد، او را کنار خودم خاک کنید. » 💥بغض کردم و گفتم: « خدا آن روز را نیاورد. الهی من زودتر از تو بمیرم. » خندید و گفت: « در ضمن باید تمرین کنی از این به بعد به من بگویی ستار، حاج ستار. بعد از شهادتم، هیچ‌کس مرا به اسم صمد نمی‌شناسد. تمرین کن! خودت اذیت می‌شوی‌ها! » 💥 اسم شناسنامه‌ای صمد، ستار بود و ستار، برادرش، صمد. اما همه برعکس صدایشان می‌زدند. صمد می‌گفت: « اگر کسی توی جبهه یا محل کار صدایم بزند صمد، فکر می‌کنم یا اشتباه گرفته یا با برادرم کار دارد. » می‌خندید و به شوخی می‌گفت: « این بابای ما هم چه کارها می‌کند. » 💥 بلند شدم و با لج گفتم: « من خوابم می‌آید. شب به‌خیر، حاج صمد آقا. » سردم بود. سُریدم زیر لحاف. سرما رفته بود توی تنم. دندان‌هایم به‌هم می‌خورد. از طرفی حرف‌های صمد نگرانم کرده بود. ادامه دارد... 👉 https://eitaa.com/m_rajabi57 👈
‍ 🌷 – قسمت 93 ✅ فردا صبح، صمد زودتر از همه‌ی ما از خواب بیدار شد. رفت نان تازه و پنیر محلی خرید. صبحانه را آماده کرد. معصومه و خدیجه را بیدار کرد و صبحانه‌شان را داد و بردشان مدرسه. وقتی برگشت، داشتم ظرف‌های شام را می‌شستم. سمیه و زهرا و مهدی هنوز خواب بودند. آمد کمکم. بعد هم رفت چند تا گونی سیمان را که توی سنگر بود، آورد و گذاشت زیر راه‌پله. بعد رفت روی پشت‌بام را وارسی کرد. بعد هم رفت حمام. یک پیراهن قشنگ برای خودش از مکه آورده بود. آن را پوشید. خیلی بهش می‌آمد. ظهر رفت خدیجه و معصومه را از مدرسه آورد. تا من غذا را آماده کنم، به درس خدیجه و معصومه رسیدگی کرد. گفت: « بچه‌ها! ناهارتان را بخورید. کمی استراحت کنید. عصر با بابا می‌رویم بازار. » بچه‌ها شادی کردند. داشتیم ناهار می‌خوردیم که در زدند. بچه‌ها در را باز کردند. پدرشوهرم بود. نمی‌دانم از کجا خبردار شده بود صمد برگشته. گفت: « آمده‌ام با هم برویم منطقه. می‌خواهم بگردم دنبال ستار. » صمد گفت: « باباجان! چند بار بگویم تنها جنازه‌ی پسر تو و برادر ما نیست که مانده آن‌طرف آب. خیلی‌ها هستند. منتظریم ان‌شاءاللّه عملیاتی بشود، برویم آن‌طرف اروند و بچه‌ها را بیاوریم. » پدرش اصرار کرد و گفت: « من این حرف‌ها سرم نمی‌شود. باید هر طور شده بروم، ببینم بچه‌ام کجاست؟! اگر نمی‌آیی، بگو تنها بروم. » 💥 صمد نگاهی به من و نگاهی به پدرش کرد و گفت: « پدر چان! با آمدنت ستار نمی‌آید این‌طرف. اگر فکر می‌کنی با آمدنت چیزی عوض می‌شود، یاعلی. بلند شو همین الان برویم؛ اما من می‌دانم آمدنت بی‌فایده است. فقط خسته می‌شوی. » پدرش ناراحت شد. گفت: « بی‌خود بهانه نیاور. من می‌خواهم بروم. اگر نمی‌آیی، بگو. با شمس اللّه بروم. » 💥 صمد نشست و با حوصله‌ی تمام، برای پدرش توضیح داد جسد ستار در چه منطقه‌ای جا مانده. اما پدرش قبول نکرد که نکرد. صمد بهانه آورد شمس اللّه جبهه است. پدرش گفت: « تنها می‌روم. » صمد گفت: « می‌دانم دلتنگی. باشد. اگر این طور راضی و خوشحال می‌شوی، من حرفی ندارم. فردا صبح می‌رویم منطقه. » پدرشوهرم دیگر چیزی نگفت؛ اما شب رفت خانه‌ی آقا‌شمس‌اللّه. گفت: « می‌روم به بچه‌هایش سری بزنم. » 💥 بچه‌ها که دیدند صمد آن‌ها را به بازار نبرده، ناراحت شدند. صمد سربه‌سرشان گذاشت. کمی با آن‌ها بازی کرد و بعد نشست به درسشان رسید. به خدیجه دیکته گفت و به معصومه سرمشق داد. گوشه‌ای ایستاده بودم و نگاهش می‌کردم. یک‌دفعه متوجه‌ام شد. خندید و گفت: « قدم! امروز چه‌ات شده. چشمم نزنی! برو برایم اسپند دود کن. » گفتم: « حالا راستی‌راستی می‌خواهی بروی؟! » گفت: « زود برمی‌گردم؛ دو سه روزه. بابا ناراحت است. به او حق بده. داغ دیده است. او را می‌برم تا لب اروند؛ جایی که ستار شهید شده را نشانش می‌دهم و زود برمی‌گردم. » به خنده گفتم: « بله، زود برمی‌گردی! » خندید و گفت: « به جان قدم، زود برمی‌گردم. مرخصی گرفته‌ام. شاید دو سه روز هم نشود. حالا دو تا چای بیاور برای حاج‌آقایتان. قدر این لحظه‌ها را بدان. » ادامه دارد... 👉 https://eitaa.com/m_rajabi57 👈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مِشْکات
🔹️#داستان_و_سرگذشت_واقعی :🔹️ 🔹️🔹️🔹️ #دختر_شینا 🔹️🔹️🔹️ دختر شینا»، روایت خاطرات قدم‌خیر محمدی کنعان
👆👆👆اینجا ببینید👆👆👆 💞⚘⚘⚘⚘💞 💞💞 ⚘ ⚘ از زبان همسر مقدس که چاپ این کتاب به حدود بیستم رسیده است. در این کانال زیباترین رمان ها و داستان های واقعی را خواهیم داشت.انشاءالله. 🍃💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃 https://eitaa.com/m_rajabi57 🍃💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
🇮🇷🌹 🌹🇮🇷 🇮🇷🌹 🌹🇮🇷 🇮🇷🌹 🌹🇮🇷 🇮🇷🌹 🌹🇮🇷 🇮🇷🌹 🌹🇮🇷 🇮🇷🌹 🌹🇮🇷 🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷 https://eitaa.com/m_rajabi57 🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌴🌴🌴 لقد کان فی قصصهم عبرة لاولی الالباب.  (سوره یوسف: 110) درسهای آموزنده ای که از داستان یوسف میتوان آموخت فراوان است که در اینجا خیلی فشرده به برخی از آنها اشاره میکنیم:  1- پدری سالخورده به یکی از فرزندانش، بیش از دیگر فرزندان عشق میورزد. گرچه بدلیل خردسال بودن و بی مادری، مجوز محبت بیشتر، برای او فراهم است ولی این تبعیض، حسد و کینه دیگر برادران را برمی انگیزد، تا تا آنجا که نقشه نابودی او را طرح ریزی و بالاخره او را بچاه میافکنند. اگر این تبعیض، محرمانه و دور از چشم دیگر فرزندان انجام میشد، شاید چنین وضعی پیش نمی آید. 2- برادران یوسف، بجای انجام کارهای خوب محبت پدر را جلب کند، در صدد نابود کردن یوسف برآمدند و اقدام آنها نه تنها محبوبیتی برایشان ایجاد نکرد، که هم خود را بد نام کردند و هم پدر را به غم فراق مبتلا ساختند.  3- نوجوانی که مورد حسادت برادران قرار گرفته بود، به چاه افکنده شد و سپس بعنوان برده بفروش رسید. اما او بخاطر ایمان بخدا و توکل بر او و صبر و استقامت، از چاه نجات یافت و بخانه عزیز مصر کانون آسایش و رفاه راه یافت.  4- یوسف در بحبوحه جوانی، مورد عشق همسر عزیز و دیگر زنان اشراف مصر قرار گرفت. بر سر راه او دامها گستردند و شرایط گناه را برای او فراهم ساختند. اما او با نیروی ایمان، حتی نیم نگاهی بسوی آنها نکرد و به جرم پاکی و تقوا، بزندانش انداختند ولی خداوند، همان زندان را نردبان ترقی او قرار داد و از آنجا به فرمانروائی مصر رسید.  5- وقتی در زندان، رؤیای شاه را تعبیر کرد و اجازه آزادیش صادر شد، قدم از زندان بیرون نگذاشت تا به پرونده او رسیدگی و بیگناهیش به اثبات برسد. زیرا او به شرف و شخصیت خود اهمیت میداد و نمی خواست بعنوان یک متهم، مورد عفو قرار گیرد.  6- جوانی که از زندان نجات یافته بود و به قدرت رسیده بود، تمام نیرویش را برای نجات ملک و ملت بکار بست و کوچکترین توجهی به لذات و خوشگذرانی های شخصی خود نکرد. 7 - او، نجات و موفقیت خود را تنها از خدا می دانست و برای خودش کوچکترین نقشی قائل نبود و در حال عزت و قدرت نیز، دست نیازش بدرگاه خداوند بود و بس. 8 - با اینکه برادرانش، ظالمانه ترین کارها را نسبت به او انجام داده بودند، وقتی بقدرت رسید و توانایی انتقام را پیدا کرد آنها را مورد عفو قرار داد و حتی آنها را توبیخ و سرزنش هم نکرد. یکی از نویسندگان مصری می گوید: داستان یوسف برای کسی که بخواهد اخلاق فاضله را بیاموزد، بهترین درس است. این داستان، استقامت و پایداری در راه حق و اثر انکارناپذیر آنرا شرح میدهد و از نظر روانشناسی نتایج عمیق و بزرگی دارد. اگر یک دانشمند روان شناس، کتابی در علم اخلاق و روانشناسی بنویسد و تمام مطالب آنرا از سوره یوسف اقتباس کند، راه دوری نرفته است. قبل از جمهوری شدن مصر، روزی وزیر فرهنگ وقت، به بازدید یکی از دانشکده ها آمد. وزیر مردی بود که تحصیلات ابتدائی و متوسطه را در مصر بپایان رسانده و سپس به اروپا رفته بود و در حقیقت نمونه کامل یک اروپائی و یک غرب زده بود.  وقتی وزیر به کلاس درس آمد، یکی از اساتید برای دانشجویان درس اخلاق میگفت. روش تدریس و بیان دلنشین استاد، مورد پسند وزیر قرار گرفت و پس از پایان درس از او پرسید: برای این درس از چه کتابی استفاده میکنید؟ استاد گفت: از قرآن. وزیر وزیر قیافه ای در کشید و با لحنی بی ادبانه گفت: قرآن چیست برادر جان! آیا از عشق بازی زلیخا درس اخلاق میاموزی یا از روش زنان مصر؟!  استاد گفت: جناب وزیر، همین سوره ایکه بنظر سرکار خوب نیآمده، من میتوانم اصول فضائل و اخلاق را از آن استخراج کنم. جوانی را به شما نشان دهم که در آغاز جوانی، به عفت و فضیلت و آراسته و با اینکه دامهای خطرناک، بر سر راهش نهادند و مشکلاتی برای او ایجاد کردند، از روش پاکی خود رو بر نگردانید و ارتباط خود را با خدا قطع نکرد. او در راه فضیلت سختیها کشید و ناکامی ها دید. اگر حاضر می شد به میل زن هوس بازی رفتار کند، به زندان نمی افتاد و آن همه رنج نمی دید. او در میان طوفانها، دین خود را حفظ کرد و حفظ دین سرچشمه تمام فضایل است.  سخن استاد که به اینجا رسید، وزیر لب به عذرخواهی گشود و گفت: استاد عزیز، از اشتباه من درگذر و سخن مرا نادیده بگیر... _صوفی https://eitaa.com/m_rajabi57