از امشب با #داستان_جدیدے بہ نام :
💎💎💎💎💎💎💎💎💎💎💎
🇮🇷 #سرزمین_زیباے_من 🇮🇷
💎💎💎💎💎💎💎💎💎💎💎
به قلم زیباے:
✏ شهید سید طاها ایمانے ✏
در کنار شما هستیم.
@m_rajabi57
💠ـــــــ قسمت اول ـــــــ💠
🇮🇷سرزمینِ زیباے من🇮🇷
#پیشنهاد_مطالعه📚
🆔 @m_rajabi57
✨🍃✨🍃✨🍃✨
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
#سرزمین_زیباے_من 🇮🇷
#قسمت اول
پدرم همیشه آرزو داشت درس بخونه، دلش می خواست رشد کنه و روزی بتونه از اون زندگی بردگی نجات پیدا کنه ، با تصویب قانون جدید، انگار روح تازه ای توی پدرم دمیده شده بود ...
نه مادرم و نه هیچ کدام از همسایه ها امیدی به تغییر شرایط نداشتن اما پدرم تصمیمش رو گرفته بود می خواست به هر قیمتی شده حداقل یکی از بچه هاش درس بخونه و اولین قدم رو برداشت.
اون شب وقتی به خونه برگشت غرق خون بود صورت سیاهش ورم کرده بود و پاره شده بود بدنش هم اوضاع خوبی نداشت،اومد داخل و کنار خونه افتاد ، مادرم به ترس دوید بالای سرش در حالی که زیر بغل پدرم رو گرفته بود اشک بی امان از چشم هاش پایین می اومد ...
- مگه نگفتی این بار دیگه درست میشه؟ پس چرا به جای بیمارستان اومدی خونه؟ چرا با این وضع نرفتی پیش دکتر؟ بهت گفتم دست بردار، بهت گفتم نرو، بهت گفتم هیچی عوض نمیشه، گریه می کرد و این جملات رو تکرار می کرد ... .
من و سیندی هم گریه مون گرفته بود و بقیه به مادرکمک می کردن ؛ صبح، علی رغم اصرارهای زیاد مادرم پدرم با اون حالش راهی مزرعه شد نمی خواست صاحب مزرعه بیشتر از این، عصبانی بشه اما دست از آرزوش نکشید تا اینکه بعد از یکسال و نیم تلاش بی وقفه و کتک خوردن های زیاد اجازه درس خوندن یکی از بچه ها رو گرفت...
خواهرها و برادرهای بزرگ ترم حاضر به درس خوندن نشدن گفتن سن شون برای شروع درس زیاده و بهتر کمک حال خانواده باشن تا سربارش و عرصه رو برای من و سیندی خالی کردن ؛ پدرم اون شب، با شوق تمام دست ما دو تا رو توی دست هاش گرفت، چند دقیقه فقط بهمون نگاه کرد...
- کوین، بهتره تو بری مدرسه تو پسری، اولین بچه بومی توی این منطقه هستی که قراره بره مدرسه پس شرایط سختی رو پیش رو داریمطمئنم تحملش برای خواهرت سخت تره ،ولی پدرم اشتباه می کرد، شرایط سختی نبود من رو داشت مستقیم می فرستاد وسط جهنم ...
_ اولین روز مدرسه
روز اول مدرسه، مادرم با بهترین تکه های پارچه ای که داشتیم برام لباس درست کرد پدرم فقط تونست برام چند تا مداد و دفتر بخره ،اونها رو توی یه کیسه پارچه ای ریختیم و قبل از طلوع خورشید از خونه اومدیم بیرون، پدرم با شوق تمام، چند کیلومتر من رو تا مدرسه کول کرد، کسی حاضر نمی شد دو تا بومی سیاه رو تا شهر سوار کنه ...
وارد دفتر مدرسه که شدیم ، پدرم در زد و سلام کنان وارد شد ، مدیر مدرسه نیم نگاهی کرد و بدون اینکه سرش رو درست بالا بیاره ، رو به یکی از اون مردها گفت :((آقای دنتون این بچه از امروز شاگرد شماست .)) پدرم با شادی نگاهی بهم کرد و دستش رو به نشانه قدرت تکان داد؛قوی باش کوین تو از پسش برمیای ... .
دنبال معلم راه افتادم و وارد کلاس شدم ،همه با تعجب بهم نگاه می کردن تنها بچه سیاه توی یه مدرسه سفید ،معلم تمام مدت کلاس، حتی بهم نگاه هم نمی کرد، من دیرتر از بقیه سر کلاس اومده بودم اونها حروف الفبا رو یاد داشتن، من هیچی نمی فهمیدم فقط نگاه می کردم ،خیلی دلم سوخته بود اما این تازه شروع ماجرا بود ...
زنگ تفریح، چند تا از بچه ها ریختن سرم هی سیاه بو گندو ، کی به تو اجازه داده بیای اینجا؟ و تقریبا یه کتک حسابی خوردم ، من به کتک خوردن از بزرگ تر ها عادت کرده بودم و کتک خوردن از دست چند تا بچه، چندان درد نداشت ،اما بدترین قسمت ماجرا زمانی بود که ...
مداد و دفترم رو انداختن توی توالت؛ دویدم که اونها رو در بیارم اما روی من و وسایلم دستشویی کردن ؛ دفترم خیس شده بود، لباس های نو و و سایلم بوی ادرار گرفته بود، دلم می خواست لهشون کنم اما یاد پدرم افتادم اینکه چقدر به خاطر مدرسه رفتنم کتک خورد و تحقیر شد ،چقدر دلش می خواست من درس بخونم و اون روز، تمام مسیر رو تا مدرسه سفارش کرده بود با هیچ کسی درگیر نشم تا بهانه ای برای اخراجم از مدرسه نشه ...
بدون اینکه کلمه ای بگم دست کردم و وسایلم رو از توی دستشویی در آوردم همون طور خیس، گذاشتم توی کیسه یه گوشه آویزون شون کردم و برگشتم توی کلاس ... .
✍🏻نویسنده:شهید سید طاها ایمانی
♻️ #ادامه_دارد....
#داستانهای_خواندنی
🆔 https://eitaa.com/m_rajabi57
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
مِشْکات
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼 #داستان_های_قرانی 🌼🌼 🌼 #قسمت_هفتادوچهار 🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 https://eitaa.com/
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼 #داستان_های_قرانی 🌼
🌼 #قسمت_هفتادوپنج 🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
مِشْکات
📚 دو #داستان از #داود_علیه_السلام 📚 📚داستان اول که سلیمان هم در آن شرکت دارد آن است که: 🐏🐏گوسفندا
🌴 #داستانهای_قرانی 🌴
#قسمت_هفتادوپنج
🖊️ نتایج داستان #داود_علیه_السلام
🌀از تاریخ #داود نتایجی بزرگ می توان بدست آورد که ما به بعضی از آنها اشاره می کنیم:
🔮اول- آنکه خداوند #داود را از میان #بنی_اسرائیل انتخاب کرد و به دست او کارهای بزرگی انجام داد که بر حسب ظاهر چنان کارهای بزرگی از او ساخته نبود، او کودکی بود که شبانی می کرد.
خداوند #جالوت را به دست او هلاک کرد، در حالی که شجاعان از مبارزه با او به خود می لرزیدند.
#داود خردسال او راکشت نه با شمشیر و سلاح جنگی، بلکه با قطعه سنگ گوچگی که از #فلاخن خود رها نمود. از اینجا استفاده می شود که خداوند هر کس را که بخواهد انتخاب می کند و به هر کس بخواهد مزایای غظیم می بخشد، و دیگر آنکه به گردنکشان می فهماند که خدا آنچنان قادری است که می تواند که دست ضعیف ترین افراد و بوسیله کوچکترین اشیاء از پای درآورد.
🔮دوم- آنکه اشخاص ضعیف نباید از پیروزی و نیل به مقامات ارجمند مأیوس باشند، بلکه باید با #توکل و توجه به خداوند فعالیت کنند و برای رسیدن به هدف بکوشند.
🔮سوم - آنکه غلبه داود بر جالوت، او را تغییر نداد و خودپسندی و کبر، در حریم دل او راه نیافت، بلکه این پیروزی بر تواضع داود و بیشتر به شکر گزاری پرداخت.
🔮چهارم - آنکه اطاعت خداوند و شکر گزاری نعمتهای او موجب ازدیاد نعمت ها می شود زیرا به واسطه اطاعت و مقام شکر داود بود که خداوند نعمتهای دیگری به او عنایت کرد.
آهن را در دست او نرم قرار داد و #صنعت_زره_سازی به او آموخت و فرزندی مانند #سلیمان به او عطا کرد که وارث علم و دانش و تخت و تاج او شود..
#پایان_داستان #داود
#دورھ_کامل_قصہ_هاے_قرآن_از_آغاز_خلقت_تا_رحلت_خاتم_انبیاء_سیدمحمدصوفے
https://eitaa.com/m_rajabi57
#خاطره
✏ به رختخوابها تکیه داده بود. دستش را روی زانویش که توی سینهاش کشیده بود، دراز کرده بود و دانههای تسبیحش تند تند روی هم میافتاد. منتظر ماشین بود؛ دیر کرده بود.
مهدی دور و برش میپلکید.
همیشه با ابراهیم غریبی میکرد، ولی آن روز بازی اش گرفته بود. ابراهیم هم اصلاً محل نمیگذاشت.
همیشه وقتی میآمد مثل پروانه دور ما میچرخید، ولی اینبار انگار آمده بود که برود.
خودش میگفت :
«روزی که من مسئلهی محبت شما را با خودم حل کنم، آن روز، روز رفتن من است.»
عصبانی شدم و گفتم : «تو خیلی بیعاطفهای.
از دیشب تا حالا معلوم نیست چته.»
صورتش را برگردانده بود و تکان نمیخورد.
برگشتم توی صورتش. از اشک خیس شده بود.
بندهای پوتینش را یک هوا گشادتر از پاش بود،با حوصله بست.
مهدی را روی دستش نشاند و همینطور که از پلهها پایین میرفتیم گفت «بابایی! تو روز به روز داری تپلتر میشی.
فکر نمیکنی مادرت چهطور میخواد بزرگت کنه؟» و سفت بوسیدش.
چند دقیقهای میشد که رفته بود. ولی هنوز ماشین راه نیافتاده بود.
دویدم طرف در که صدای ماشین سر جا میخکوبم کرد.
نمیخواستم باور کنم. بغضم را قورت دادم و توی دلم داد زدم :
«اونقدر نماز میخونم و دعا میکنم که دوباره برگردی.»
#خاطره اے از همسر #شهیدحاج_ابراهیم_همت
#شهدا
#داستان_واقعی
به مناسبت ۱۷ اسفند سالروز شهادت
https://eitaa.com/m_rajabi57
#خاطره
از دست کریمی، زیر لب غرولند میکردم که «اگر مردی خودت برو. فقط بلده دستور بده.»
گفته بود باید موتورها را از روی پل شناور ببرم آن طرف.
فکر نمیکرد من با این سن و سالم، چهطور اینها را از پل رد کنم؛ آن هم پل شناور!
وقتی روی موتور مینشستم، پام به زور به زمین میرسید.چه جوری خودم را نگه میداشتم!؟
- چی شده پسرم؟ بیا ببینم چی میگی؟
کلاه اورکتش روی صورتش سایه انداخته بود. نفهمیدم کیه!
کفری بودم، رد شدم و جوری که بشنود گفتم «نمردیم و توی این بر و بیابون بابا هم پیدا کردیم!»
باز گفت: «وایسا جوون. بیا ببینم چی شده؟»
چشمت روز بد نبیند، فرمانده مان بود؛ #همت!
گفتم «شما از چیزی ناراحت نباشید من از چیزی دلخور نیستم.
تورا به خدا ببخشید.» دستم را گرفت و مرا کنارش نشاند. من هم براش گفتم چی شده.
کریمی چشمغرهای به من رفت و به دستور حاجی سوار موتور شد و زد به پل، که از آنطرف ماشینی آمد و کریمی تعادلش به هم خورد و افتاد توی آب.
حالا مگر خندهی حاجی بند میآمد؟☺ من هم که جولان پیدا کرده بودم، حالا نخند و کی بخند.😂
یک چیزی میدانستم که زیر بار نمیرفتم.
کریمی ایستاده بود جلوی ما و آب از هفت ستونش میریخت.
حاجی گفت: «زورت به بچه رسیده بود؟»
- نه به خدا، میخواستم ترسش بریزه.
- حالا برو لباست رو عوض کن تا سرما نخوردی. خیلی کارت داریم.
از جیبش کاغذی درآورد و داد به دستم و گفت «بیا این زیارت عاشورا رو بخون، با هم حال کنیم.»
چشمم خیلی ضعیف بود، عینکم همراهم نبود و نمیتوانستم اینجوری بخوانم.
حس و حالش هم نبود. گفتم «حاجی بیا خودت بخون و گریه کن. من هزار تا کار دارم.»
وقتی بلند شدم بروم، حال عجیبی داشت. زیارت را میخواند و اشک میریخت.
5)چشم از آسمان نمیگرفت. یک ریز اشک میریخت. طاقتم طاق شد.
- چی شده حاجی؟
جواب نداد.
خط نگاهش را گرفتم. اول نفهمیدم، ولی بعد چرا. آسمان داشت بچهها را همراهی میکرد.
وقتی میرسیدند به دشت، ماه میرفت پشت ابرها.
وقتی میخواستند از رودخانه رد شوند و نور میخواستند، بیرون میآمد.
پشت بیسیم گفت «متوجه ماه هم باشین.»
پنج دقیقهی بعد،صدای گریهی فرمانده ها از پشت بیسیم میآمد...😥
#خاطره
#داستان_واقعی
#شهدا
به مناسبت ۱۷ اسفند سالروز شهادت #شهیدحاج_ابراهیم_همت
#دورھ_کامل_قصہ_هاے_قرآن_از_آغاز_خلقت_تا_رحلت_خاتم_انبیاء_سیدمحمدصوفے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح آمدھ ☀️
دفتر اين زندگے را باز کن📖
زيستن را با سلام تازه اے آغاز کن🍀
گل بخند و گل شنو 🌸
در گلشن اين بوستان🍀
زندگے را با عشق تازه اے آغاز کن🌸
☀️ #صبحتون_آفتابے ☀️
🍇 #روزتون_پرروزے 🍇
💎 https://eitaa.com/m_rajabi57/24
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
توی سختیها، دست و پامو گم میکنم!
بداخلاق میشم !
چرا؟
#تلنگرانه
#اخلاقی
#استاد_شجاعی
از کانال استاد شجاعی
https://eitaa.com/m_rajabi57/24
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
💥 اندازهی آدمای بخیل و تنگنظر!
#تلنگرانه
#استاد_شجاعی
#بخل
#اخلاقی
※ از کانال استاد شجاعی
https://eitaa.com/m_rajabi57/24
💐 امیرالمومنین #امام_علی (علیه السلام) :
🌷 به کسی که تو را امین حساب کرده خیانت مکن هر چند او به تو خیانت کرده باشد...
📚 مستدرک الوسائل ج ۹ ص ۱۳۶
#کلام_نور
https://eitaa.com/m_rajabi57/24