eitaa logo
مِشْکات
103 دنبال‌کننده
878 عکس
186 ویدیو
4 فایل
#کشکولی_معنوی_و_متنوع: #دوره_کامل_قصه_های_قرآن_از_آغاز_خلقت_تا_رحلت_خاتم_انبیاء #داستان_های_واقعی_عاشقانه_جذاب #سلسله_مباحث_مهدویت_مهدی_شناسی #تفسیر_یک_دقیقه_ای_قران_کریم #حکایت_ضرب_المثل_هاب_فارسی و..
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح آمدھ ☀️ دفتر اين زندگے را باز کن📖 زيستن را با سلام تازه اے آغاز کن🍀 گل بخند و گل شنو 🌸 در گلشن اين بوستان🍀 زندگے را با عشق تازه اے آغاز کن🌸 ☀️ ☀️ 🍇 🍇 💎 https://eitaa.com/m_rajabi57/24
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐 امیرالمومنین (علیه السلام) : 🌷 به کسی که تو را امین حساب کرده خیانت مکن هر چند او به تو خیانت کرده باشد... 📚 مستدرک الوسائل ج ۹ ص ۱۳۶ https://eitaa.com/m_rajabi57/24
سفره ي موسي بن جعفر(3).mp3
9.29M
🎶 سفره موسی بن جعفر(؏) 🎤 🎤 ⚫️ ••✾◆✾••♥️••✾◆✾•• 🎬https://eitaa.com/m_rajabi57/24 join🔝🎥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎶 سفره موسی بن جعفر(؏) 🖤سالروز شہادت امام هفتم ما امام موسے کاظم علیہ السلام تسلیت. 🎤 🎤 ⚫️ 📽 ••✾◆✾••♥️••✾◆✾•• https://eitaa.com/m_rajabi57/24 join🔝🎥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مِشْکات
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 #سرزمین_زیباے_من 🇮🇷 #قسمت اول پدرم همیشه آرزو داشت درس بخونه، دلش می خواست رشد کنه و رو
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 🇮🇷 دوم برگشتم سر کلاس، در حالی که تمام بدنم بوی بدی می داد ،یکی از بچه ها با خنده از ته کلاس گفت : عین اسمت بو گندویی ؛ویزل ، و همه بهم خندیدن ،اولین بار که برای سرشماری و ثبت اسامی بومی ها به منطقه ما اومده بودن، صاحب کارمون، اسم خانوادگی پدرم رو ویزل نوشته بود ... مدرسه که تعطیل شد،رفتم توی دستشویی خیلی آروم، دفتر و وسایلم رو شستم،خیلی مراقب بودم که دفترم خراب تر از اینی که هست نشه، لباس هام رو هم در آوردم و شستم و همون طور خیس تنم کردم رفتم توی آفتاب نشستم و منتظر پدرم شدم ؛ دلم نمی خواست توی اون وضع، من رو ببینه مطمئن بودم با دیدن اون وضع من، ناراحت میشه و قلبش می شکنه،تا غروب آفتاب که پدرم از راه رسید،لباس های منم توی تنم خشک شده بود ... تا فردا صبح که خبر ورود من به مدرسه پخش شد،یه عده از والدین برای اعتراض اومدن مدرسه، اما به خاطر قانون نتونستن من رو از مدرسه بیرون کنن ،از اونجا بود که فشارها چند برابر شد می خواستن کاری کنن با پای خودم برم ... پدرم، هر روز، چند ساعت قبل از طلوع خورشید من رو تا مدرسه همراهی می کرد و شب ها بعد از تموم شدن کارش میومد دنبالم،من بعد از تعطیل شدن مدرسه ساعت ها توی حیاط می نشستم درس می خوندم و مشق هام رو می نوشتم تا پدرم برسه ... هر سال دفترها، برگه ها و کتاب های بچه های بزرگ تر رو آخر سال، از توی سطل های زباله در می آوردم حتی پاکت های بیسکوئیت یا هر چیزی رو که بشه روش نوشت رو جمع می کردم ،سرسختی، تلاش و نمراتم کم کم همه رو تحت تاثیر قرار داد، علی رغم اینکه هنوز خیلی ها از من خوششون نمی اومد،اما رفتار، هوش و استعدادم اهرم برتری من محسوب می شد ... بچه ها کم کم دو گروه می شدن، یه عده با همون شیوه و رفتار قدیم باهام برخورد می کردن و تقریبا چند بار توی هفته کتک می خوردم و یه عده رفتار بهتری باهام داشتن ،گاهی باهام حرف می زدن ،اگر سوالی توی درس ها داشتن می پرسیدن؛قدرت بدنی من از بقیه بیشتر بود، تقریبا توی مسابقات ورزشی، همیشه اول می شدم، مربی ورزش، تنها کسی بود هوام رو داشت همین هم باعث درگیری های بیشتر و حسادت های شدیدی می شد ... و به هر طریقی که بود ،زمان به سرعت سپری می شد ... (پ.ن: ویزل یعنی راسو ...) خودم تنهایی می رفتم و برمی گشتم ، همیشه مراقب رفتارم بودم و سعی می کردم با سفیدها قاطی نشم، اما دیگه بزرگ شده بودم و بی توجهی کار سختی بود،علی الخصوص که سارا واقعا دختر مهربان و زیبایی بود؛توی گروه آزمایشگاه، عین همیشه تنها نشسته بودم ،تا وارد آزمایشگاه شد، سریع چند نفر براش جا باز کردن ،همه می دونستن چقدر پسرهای دبیرستان دارن به خاطرش تلفات میدن، بی توجه به همه شون اومد سمت من و با لبخند ملیحی گفت: کوین، می تونم کنار تو بشینم؟ برای چند لحظه نفسم بند اومد، اصلا فکرش رو هم نمی کردم،سریع به خودم اومدم ، زیرچشمی نگاهم توی کلاس چرخید، چند نفر داشتن توی چشم هاشون، نقشه قتل من رو می کشیدن، صورتم رو چرخوندم سمتش که بگم؛ نه ! دوباره چشمم که بهش خورد، زبونم بی اختیار گفت: حتما و دستم سریع تر از زبونم، کیفم رو از روی صندلی برداشت با همون لبخند تشکر کرد و نشست کنارم ... ضربان قلبم رو توی شقیقه هام حس می کردم، به سارا که نگاه می کردم ناخودآگاه لبخند میزدم، به چشم های بقیه که نگاه می کردم، خودم رو یه انسان مرده می دیدم ... کلاس تموم شد،هیچ چیز از درس نفهمیده بودم ،فقط به این فکر می کردم چطور بعد از کلاس فرار کنم؟ شاید بهتر بود فرار می کردم و چند روز آینده ، به هر بهانه ای شده بود؛ مدرسه نمی اومدم ،داشتم نقشه فرار می کشیدم که سارا بلند شد ؛ همون طور که وسایلش رو توی کیفش می گذاشت،خطاب به من گفت : نمیای سالن غذاخوری؟ مطمئن بودم می دونست من تا حالا پام رو توی سالن غذاخوری نذاشتم ، هیچ کدوم از بچه ها، از غذا خوردن کنار من خوششون نمی اومد، همزمان این افکار، چند تا از پسرها داشتن به قصد من از جاشون بلند می شدن،می شد همه چیز رو توی چشم هاشون خوند ... سارا بدون توجه به اونها، دوباره رو کرد به من امروز توی سالن، شیفت منه، خوشحال میشم توی سرو غذا کمکم کنی! یه نگاه به اونها کردم و ناخود آگاه گفتم: حتما ! و سریع دنبالش از آزمایشگاه زدم بیرون ... . روپوش رو پوشیدم و دستکش دستم کردم، همه با تعجب بهمون نگاه می کردن و سارا بدون توجه به اونها برام توضیح می داد باید چکار کنم! کنارش ایستادم و مشغول کار شدم ، سنگینی نگاه ها رو حس می کردم، یه بومی سیاه داشت به غذاشون دست می زد ... ✍🏻نویسنده: شهید سید طاها ایمانی ♻️ .... 🆔 https://eitaa.com/m_rajabi57 🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
علیه‌السلام اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَى الْأَمِينِ الْمُؤْتَمَنِ مُوسَى بْنِ جَعْفَرٍ الْبَرِّ الْوَفِيِّ، الطَّاهِرِ الزَّكِيِّ، النُّورِ الْمُبِينِ ، الْمُجْتَهِدِ الْمُحْتَسِبِ الصَّابِرِ عَلَى الْأَذىٰ فِيكَ . اللّٰهُمَّ وَكَما بَلَّغَ عَنْ آبائِهِ مَا اسْتُودِعَ مِنْ أَمْرِكَ وَنَهْيِكَ، وَحَمَلَ عَلَى الْمَحَجَّةِ، وَكابَدَ أَهْلَ الْعِزَّةِ وَالشِّدَّةِ فِيما كانَ يَلْقىٰ مِنْ جُهَّالِ قَوْمِهِ، رَبِّ فَصَلِّ عَلَيْهِ أَفْضَلَ وَأَكْمَلَ مَا صَلَّيْتَ عَلَىٰ أَحَدٍ مِمَّنْ أَطاعَكَ وَنَصَحَ لِعِبادِكَ إِنَّكَ غَفُورٌ رَحِيمٌ. 📗مصباح المتهجد، ج۱، ص۳۹۹. علیه‌السلام تسلیت باد.🏴 بیست_و_پنج_رجب 🖤 @m_rajabi57 🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤 : ♦ همانند دو کفه ترازوست. هرگاه به افزوده گردد، به نیز افزوده می گردد. ♦ ، ج2 ، ص 437▶ ▪️شهادت امام خوبی ها، حضرت علیه السلام، بر صاحب الزمان عج و تمام شیعیان تسلیت▪️ 🖤 🖤 🖤 🖤 🖤 https://eitaa.com/m_rajabi57/24 🌴 🌴 🌴 🌴 🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مِشْکات
🌴 #داستانهای_قرانی 🌴 #قسمت_هفتادوپنج 🖊️ نتایج داستان #داود_علیه_السلام 🌀از تاریخ #داود نتایجی
🌴 🌴 🐜 🐜 🌹 🌹 و لقد اتینا داود و سلیمان علما و قال الحمدالله الذی فضلنا علی کثیر من عباده المومنین. (سوره نمل: 16) ♻️پیامبری و سلطنت ، به اراده خداوند، به انتقال یافت، در حالی که او از تمام فرزندان خردسال تر بود.  پادشاهی از پدرش هم عظیم تر بود، زیرا خداوند متعال، باد را مسخر خود گردانید تا بساط او را به هر جا بخواهد حمل کند. ♻️شیاطین را تحت فرمان او قرار داد که خدمتگذار او باشند. 🦜پرندگان را مطیع او فرمود که با پر و بال خود بر او سایه افکنند. منطق پرندگان (نطق و زبان پرندگان) را هم به وی آموخت و فهم و ذکاوت خارق العاده ای نیز به او عطا کرد و این مزایا موجب شد که سلطنت سلیمان به صورت بی نظیری درآید و تمام قدرتها متمرکز در او گردد. از خصوصیات بساط اطلاعات دقیق و قطعی در دست نیست و نمی توان گفت آن بساط به چه صورت بوده و چه اندازه گنجایش و ظرفیت داشته. آیا مانند تختی بوده که سلیمان با چند نفر از نزدیکان خاص او بر آن می نشستند. یا بساطی بوده که فرسنگها عرض و طول آن و هزاران نفر از سپاهیان و وزراء و سایر مردم بر آن می نشسته اند. ولی آنچه مسلم است چنین بساطی وجود داشته و با نیروی باد به حرکت در می آمده و سلیمان را هر مقصدی که داشته می رسانده است. شیاطین هم در پیشگاه سلیمان مانند غلامان زر خرید به خدمتگزاری می پرداختند. برای او ساختمانهای مجلل، حوضها و استخرهای بزرگ می ساختند، از قعر دریاها و اقیانوسها جواهرات گرانبها بیرون می آورند، که در موارد لازم به کار برده می شد.  وفی https://eitaa.com/m_rajabi57