🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
#سرزمین_زیبای_من 🇮🇷
#قسمت_هجدهم
نشستیم روی صندلی ها و جوانی برای ما شربت آورد ، یکی از آقایون همراه، کنارم و حاج آقای مقابلم ؛ - حتما خسته شدید، اول پرواز، بعد هم که تا اینجا توی ماشین بودید، پیرمرد با لبخند با من حرف می زد و من از دیدن این رفتارها کلافه شده بودم ، روال اینه که قبل از ورود به خوابگاه،دوستان تازه وارد میان و با هم گپی می زنیم ،حالا اگر شما خسته اید، می خواید برنامه رو به فردا موکول کنیم ...
سری تکان دادم ، نه این چیزها برای من خسته کننده نیست و توی دلم گفتم مگه من مثل تو یه پیرمردم؟من آدمیم که با تلاش و سختی بزرگ شدم، این چیزها من رو خسته نمی کنه ، دوباره لبخند زد ، من پرونده شما رو خوندم،اینطور که متوجه شدم شما برای طلبه شدن مسلمان شدید ! - اشکالی داره؟! دوباره خندید ، نه! اشکالی که نداره اما عموم افراد بعد از اینکه مسلمان میشن یه عده شون به خاطر علاقه به تبلیغ اسلام و آشنایی بیشتر، میان و طلبه میشن تا حالا مورد برعکس نداشتیم ...
به زحمت خودم رو کنترل می کردم ، خنده هاشون شدید، من رو عصبی می کرد و ذهنم رو بهم می ریخت ؛ - منم به خاطر طلبه بودن، مسلمان نشدم، مسلمان شدم چون شرط پذیرش تون برای طلبه شدن بود؛ حالا اونها هم گیج شده بودن ، حس خوبی بود دیگه نمی خندیدن می شد امواج متلاطم سوال های مختلف رو توی چهره شون دید ...
- توضیح اینکه واقعا برای چی اینجام، اصلا کار راحتی نیست،من از اسلام هیچی نمی دونم ، اطلاعات من، در حد مطالعه سطحی از آیات قرآنه ، حتی علی رغم مطالعات زیادی که کردم، بین فرقه ها و تفکرات گیر کردم و قادر به تشخیص درست و غلط نیستم ، من فقط یه چیز رو فهمیدم،فقط اسلام قادر به عوض کردن تفکر تبعیض نژادیه، منم برای همین اینجام ...
سکوت عمیقی اتاق رو پر کرد ، چهره روحانی مسن به شدت جدی شده بود، پس چرا بین این همه کشور، ایران رو انتخاب کردی؟محکم توی چشم هاش نگاه کردم _چون باید خمینی بشم ...
همون چهره جدی، به شدت توی فکر غرق شد ، اون روزها اصلا نمی تونستم حدس بزنم، داشت به چی فکر می کرد،نمی شد عمق نگاهش رو درک کرد اما از خندیدن بهتر بود ! من رو پذیرش کردن و راهی خوابگاه شدیم ،فضای بزرگ، ساده و تمییزی بود، فقط ازشون درخواست کردم، من رو با سیاه پوست ها هم اتاق کنن ، برام فرقی نداشت از کدوم کشور باشه اما دلم نمی خواست حتی با یه گندم گون، توی یه اتاق باشم ...
یکی از آقایون باهام اومد تا راه رو نشونم بده ، در اتاق رو که باز کردم بهت زده شدم ، تا وسط سرم سوخت با صدای در، یه جوان بی نهایت سفید با موهای قهوه ای روشن و چشم های عسلی ، جلوی پای من بلند شد ؛مثل میخ، جلوی در خشک شدم ، همراهم به فارسی چیزی بهش گفت ، جوان هم با لبخند جلو اومد و به انگلیسی شروع به سلام و خوش آمدگویی کرد ...
چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام ، از شدت عصبانیت چشم هام داشت از حدقه بیرون می زد دستش رو که برای دست دادن جلو آورد، یه قدم رفتم عقب، بدون توجه به ساکم سریع دوییدم پایین ، من رفتم رفتم سراغ اون روحانی مسن ...
- من از شما پرسیدم توی خوابگاه، طلبه سیاه پوست دارید؟ شما گفتید: بله و من ازتون خواستم، من رو توی اتاق اونها بگذارید حالا یه گندم گون هم نه، اصلا از این جوان سفیدتر کسی وجود داشت که من رو باهاش توی یه اتاق بگذارید؟ نگاه عمیقی بهم کرد، _ فکر کردم می خوای خمینی بشی ؛ هیچ جوابی ندادم، تو می خوای با فکر تبعیض نژادی مبارزه کنی و برای همین مسلمان شدی اما نمی تونی یه سفیدپوست رو تحمل کنی ، پس چطور می خوای این تفکر رو از بین ببری و به مردم یاد بدی، همه در برابر خدا، برابرن؟
خون، خونم رو می خورد،از خشم، صدای سائیده شدن دندان هام بهم بلند شده بود ، یعنی من حق نداشتم، حتی شب ها رو با آرامش بخوابم؟ چند لحظه بهم نگاه کرد، _اگر نمی خوای می تونی برگردی استرالیا ،خمینی شدن به حرف و شعار و راحت و الکی نیست ! چشم هام رو بستم _نه می مونم . این رو گفتم و برگشتم بالا..
✍🏻 نویسنده: #شهیدطاهاایمانی
♻️ #ادامه_دارد..
https://eitaa.com/m_rajabi57
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
با ما در کانال ☀️ #مشکات☀️ همراه شوید با :
🌴🌸🌴 داستانہاے قرانے 🌴🌸🌴
🌿🌸 داستانہاے جذاب و عاشقانہ 🌸🌿
🌿🌸 و شہدایے 🌸🌿
🌿🌸 سلسلہ مباحث مہدویت 🌸🌿
🌿🌸تفسیر یک دقیقہ اےقران کریم🌸🌿
🌿🌸 ضرب المثل هاے ایرانے 🌸🌿
🌿🌸 مشکات پنجرھ اےبہ آسمان 🌸🌿
🍃🍃🌸🍃🍃
@m_rajabi57
🍃🍃🌸🍃🍃
🌟🔮🌟🔮🌟🔮🌟🔮🌟
http://eitaa.com/joinchat/263258191Cac5bfdefcc
🌟🔮🌟🔮🌟🔮🌟🔮🌟
🍃🔮🍃🔮🍃🔮🍃🔮🍃🔮
🎀با ما همراھ باشید با مجموعہ اے متنوع و خواندنے با داستانہا و دانستنے هاے جذاب:
🎀دسترسے آسان به سرسلسلھ هر مطلب :
👇👇👇👇👇
🌺🌿 #قسمت_اول #تفسیر_یک_دقیقہ_اےقران :
https://eitaa.com/m_rajabi57/158
🌺🌿 #قسمت اول #داستان #بےتو_هرگز
https://eitaa.com/m_rajabi57/279
🌺🌿 #قسمت_اول #داستانہاےقرانے :
https://eitaa.com/m_rajabi57/329
🌺🌿 #قسمت_اول #مہدےشناسے :
https://eitaa.com/m_rajabi57/24
🌺🌿 #قسمت_اول #رمان زیباے #دخترشینا :
https://eitaa.com/m_rajabi57/1058
🌺🌿 #قسمت_اول #رمان زیباے #تمام_زندگےمن
https://eitaa.com/m_rajabi57/2722
🌺🌿 #قسمت_اول #ایستگاھ_ضرب_المثل:
https://eitaa.com/m_rajabi57/2763
🌿🌺#قسمت_اول #رمان
#سرزمین_زیباے_من:
https://eitaa.com/m_rajabi57/3781
🍃🔮🍃🔮🍃🔮🍃🔮🍃🔮
مِشْکات
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼 #داستان_های_قرانی 🌼 🌼 #قسمت_هشتادوهشت 🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 https://eitaa.com/m_rajabi
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼 #داستان_های_قرانی 🌼
🌼 #قسمت_هشتادونه 🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
مِشْکات
🌴 #داستانهای_قرانی 🌴 📍#قسمت ۸۸📍 #اصحاب_اخدود قتل اصحاب الاخدود. النار ذات الوقود
🌴 #داستانهای_قرانی🌴
📍 #قسمت ۸۹📍
🐘🐘 #اصحاب_فیل 🐘🐘
الم تر کیف فعل ربک باصحاب الفیل
الم یجعل کیدهم فی تضلیل.
(سوره #فیل: 1)
📌 #نجاشی پادشاه حبشه در راه تبلیغ دین مسیح به فعالیت زد و به وسائل مختلف کوشید تا دین #مسیح را به صورت اول برگرداند و نیروی از دست رفته اش را تجدید کند.
وقتی دید از همه کشورها مردم برای #حج به سوی مکه می روند، به اندیشه فرو رفت که کاری کند تا توجه مردم را از مکه و کعبه برگرداند و این تاج سیادت را از قریش و اهل مکه بر باید و دلهای مردم را به کشور خود متوجه نماید.
بدین جهت کلیسای مجللی در صنعاء (یکی از شهرهای یمن) بنا نهاد و در ساختمان آن منتهای دقت را به کار برد و پس از پایان، آن را به بهترین زینتها تزئین کرد و عالی ترین فرشها و پرده ها را در آن فراهم نمود به طوریکه زیبائی آن چشم را خیره و بیننده را مبهوت می ساخت.
او تصور می کرد با بودن چنین کلیسای معظمی دیگر کسی به سوی مکه نخواهد رفت و همه مردم حتی قریش و اهل مکه به آن کلیسا خواهند آمد.
اما بر خلاف تصور او، نه تنها اهل مکه به آنجا توجه نکردند بلکه اهالی یمن و حبشه هم مکه را فراموش نکردند و باز برای حج، به سوی #مکه رفتند.
📌اینجا دیگر کاری از نجاشی ساخته نبود. زیرا تصرف در دلهای مردم با زور سر نیزه محال است و عقیده، قابل تحمیل نیست.
اتفاقاً یک کاروان تجارتی از مکه به حبشه آمد، کاروانیان همه عرب و برای تجارت به آن کشور آمده بودند.
چندین تن از کاروانیان عرب، در یکی از اطاقهای آن کلیسا منزل کردند و چون هوا سرد بود آتش افروختند.
ولی وقت رفتن، فراموش کردند آتش را خاموش کنند. آتش به آن کلیسا رخنه کرد و حریق بزرگی به وجود آورد. وقتی خبر سوختن کلیسا و علت پیدایش آن را به اطلاع نجاشی رساندند، سخت غضبناک شد و با خود گفت عربها از راه دشمنی کلیسای ما را آتش زده اند و قسم یاد کرد که کعبه را ویران کند و آن را نابود سازد.
📌بدین جهت فرمانده سپاه خود ابرهه را طلبید و با لشگری مجهز به انواع تجهیزات، از اسب و فیل و سواره و پیاده به سوی مکه فرستاد.
ابرهه با آن سپاه عظیم، مانند سیل بنیان کن به محل ماموریت خود رهسپار شد. در بین راه غارتگری ها کرد و هر کجا گوسفند و گاو و شتر دید آن را تصرف نمود.
در بیابان حجاز، شبانی را با دویست شتر ملاقات کرد. شترها از #عبدالمطلب و شبان هم شبان او بود، ابرهه شترهای #عبدالمطلب را گرفت و به راه خود ادامه داد تا در بیرون شهر مکه منزل نمود.
📌 #ابرهه در خیمه خود روی تخت نشسته و سران سپاه در اطرافش ایستاده بودند که دربان او وارد شد و گفت: اینک عبدالمطلب رئیس #مکه و سرور #قریش بیرون خیمه است و اذن ورود می خواهد.
ابرهه اجازه داد و پس از لحظه ای عبدالمطلب وارد شد.
آثار بزرگی و عظمت در چهره او نمایان بود.
ابرهه وقتی او را دید بی اختیار از جا پرید و چند قدم او را استقبال کرد و کنار خود روی تخت نشانید و مراسم احترام را به عمل آورد
سپس به مترجم خود گفت:
از عبدالمطلب بپرس برای چه اینجا آمده ای؟
گفت: به من خبر رسیده که سپاهیان تو شتران مرا گرفته اند.
آمده ام درخواست کنم شتران مرا به من برگردانید.
ابرهه گفت:
عجبا!من برای خراب کردن #کعبه و ویران کردن اساس عظمت این مرد آمده ام، او به فکر شتران خویش است.
به خدا قسم اگر این مرد از من درخواست می کرد از همین جا برگردم و کعبه را خراب نکنم، من به احترام او بر می گشتم.
عبدالمطلب گفت:
من صاحب شترها هستم و این خانه هم صاحبی دارد، من باید شتران خود را حفظ کنم و صاحب این خانه هم، خانه خود را.
ابرهه دستور داد شتران عبدالمطلب را رد کردند و آنگاه با سپاه خود به عزم ویران ساختن کعبه به سوی شهر حرکت کرد ولی هنوز قدم در شهر مکه نگذاشته بود که پرندگانی کوچک به نام #ابابیل بر فراز آسمان مکه نمایان شدند و کم کم خود را بالای سر سپاه ابرهه رساندند. آن پرندگان، حامل سنگریزه هائی به نام سجیل بودند که فرق سپاهیان را هدف می گرفتند و سنگریزه بر سر آنها می کوبیدند و هر سنگ ریزه ای یک تن از سپاه ابرهه را هلاک کرد.
هنوز چیزی نگذشته بود که تمام سپاه ابرهه، به جز یک نفر هلاک شدند و آن یک نفر به شتاب خود را به حبشه رسانید و به حضور نجاشی آمد و جریان کشته شدن سپاه را به عرض رسانید.
📌 نجاشی با بهت و حیرت پرسید: آن پرندگان به چه صورت بودند که سپاه مرا نابود کردند؟
در آن حال یکی از همان پرندگان در هوا پیدا شد، آن مرد گفت:
اعلی حضرتا! این یکی از همان پرندگان خطرناک است که لشکر ما را هلاک کردند.
سخن آن مرد به پایان رسید و در همان حال، سنگ ریزه ای بوسیله همان پرنده بر سر او فرود آمد و در حضور نجاشی جان داد.
این #حادثه در سال #ولادت_خاتم_انبیاء_پیغمبر عالی مقام اسلام(ص) واقع شد.»
از این رو به سال ولادت آقا #رسول_الله #عام_الفیل (یعنی سالی که حادثه #فیل در آن اتفاق افتاد) می گویند.
#ادامه_دارد.
@m_rajabi57
#تلنگرانه
#حساب_کتاب
باید دفتر #حساب_کتاب امسالمان را ببندیم!
داراییها، دخل و خرجها، بدهیها و طلبها را دقیقتر مـرور کنیم؛
💥 تا ببینیم؛ چرا باز هم کم آوردیم !
خودمانیم حالا ...
دنیا شده تمام دغدغهمان، که وقتی به اولویتهای خدا، میرسیم آنقدر خستهایم که نای فکر کردن هم نداریم!
اصلاً این اولویتهای خدا، کجای طلبها و خواستنهای ماست؟
آیا آن بقیّهالله که خدا میگوید؛ " خیرٌ لَکُمْ "... واقعاً بهترین است برایِ ما؟
ایناست که ما سالهاست هر جور #حساب_کتاب میکنیم، باز هم بدهکار ماندهایم !
🌟دفتر #حساب_کتاب سال نو را با دغدغهای نو باید گشود، تا بالاخره جایی این بدهیها، تمام شوند!
هر سال بهار میآید و زمین زنده میشود،
امــا قرآن گفته؛ حیاتِ بی او، چیزی شبیه مُردگیست!
٭ إِنَّ الْإِنْسَانَ لَفِي خُسْرٍ ٭
نو نَوار باید شُد ... مگر از زمینِ مُرده، کمتریم؟
🌿⚘🐠 #نوروزتان_مبارک 🐠⚘🌿
https://eitaa.com/m_rajabi57
🍃🌸منت خداے را عزوجل
🍃🌸کہ طاعتش موجب قربت است
🍃🌸و بہ شکر اندرش مزيد نعمت.
🍃🌸هر نفسے که فرو مے رود ممد حيات است
🍃🌸و چون بر مے آيد مفرح ذات.
🍃🌸پس در هر نفسے دو نعمت موجود است
🍃🌸و بر هر نعمتے شکرے واجب .
🍃🌸از دست و زبان کہ بر آيد /
🍃🌸 کز عهدھ شکرش بدر آيد
🍃🌸 #روزتان_بہ_نیکے
🍃🌸 #آفتاب_عمرتان_پرفروغ
🍃🌸 #صدسال_بہ_ازاین_سالہا
🌸 🦋 🦋 🦋 🦋 🦋 🌸
http://eitaa.com/joinchat/263258191Cac5bfdefcc
🌸 🦋 🦋 🦋 🦋 🦋 🌸
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌺🍃🌸
🌸
" #يا_مقلب_القلوب_و_الابصار"
مہم نیست زمستان گذشتہ چقدر سخت بودھ، شکوفہ ها باز هم بر روے درختها خود نمایے مےکنند و نوید بهارے پر از عشق و محبت را مےدهند.
نوروز یعنے هیچ زمستانے ماندنے نیست و بہ یارے خداوند سختےها تمام خواهند شد.
🌷 برايتان سالے سرشار از شادے، تندرستے و موفقيت آرزومندم🌷
🪴💐سال ۱۴۰۰مبارک💐🪴
⚡️ ⚡️
@m_rajabi57
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
❤اولین کسی که گفت هر روزتان نوروز! 🌸أتی عَلیٌ بِهَدیّةَ النَّیروز، فقالَ «علیهالسلام»: «ما هذا؟». قالوا: یا أمیرالمؤمنین! ألیومُ النَّیروز. فقال«ع»: «إصنَعوا لَنا کُلُّ یَومٍ نَیْروزاً». *🔸برای علی«ع» هدیۀ نوروز آوردند. فرمود: «این چیست؟».* *گفتند: ای امیرمؤمنان! امروز، نوروز است.* *فرمود: هر روزِ ما را نوروز سازید!* 📕من لا یحضره الفقیه، ج ۳، ص۳۰۰ - وسائل الشیعة، ج۱۲، ص۲۱۳ #كلام_نور #نوروزتان_مبارک https://eitaa.com/m_rajabi57
#ایستگاھ_ضرب_المثل
#ضرب_المثلهاے_نوروزے
☘سالے که نکوست از بهارش پیداست☘
#کاربرد:
این ضرب المثل در مواقعی به کار می رود که در انجام کاری از ابتدا مشخص است که چه اتفاقی می افتد و شروع کار ، پایان آن را نشان می دهد..
اما #ریشه و #حکایت آن چیست؟
در پست بعد ببینیم👇
@m_rajabi57
#ضرب_المثل:
#سالی_كه_نکوست_از_بهارش_پیداست
به این معنا که :
فرجام این کار از آغازش پدیدار است.
چیزی یا کاری که آخر و نتیجه اش از همان اول معلوم باشد.
مواقعی گفته می شود که کاری بر وفق مراد باشد. برای کارهایی که نتیجه اش از اول مشخص می شود.
این ضرب المثل به خاطر وضع آب و هوا در فصل بهار بوجود آمده.
اگر در فصل بهار بارندگی خوب و کافی باشد می گویند سال خوبی است اما اگر بارندگی نباشد و هوا خشک و گرم باشد می گویند سال خوبی نیست و در واقع
«سالی که نکوست از بهارش پیداست.»
در ادامه این ضرب المثل جمله ی دیگری هم هست که امروزه کمتر استفاده می شود و بیشتر مانند یک ضرب المثل جداگانه کاربرد دارد:
«سالی که نکوست از بهارش پیداست، ماستی که ترشه از تغارش پیداست»
قسمت دوم ضرب المثل هم، مانند بخش اولش همان معنا را دارد.
در گذشته که ماست را در تغار[1] درست می کردند، اگر ماست بد بود و چربی اضافه پیدا کرده بود، هم ارزان تر بود و هم باید فقط در تغار نگهداری و فروخته می شد.
بنابراین تغاری بودن ماست به معنی بد بودن آن بود.
دوستان عزیز، ضرب المثل هایی که کلمه «بهار» و «نوروز» دارند، با نام ضرب المثل های نوروزی شناخته می شوند که ما هرروز یکی از آنهارا بیان می کنیم.
از بزرگترها سؤال کنید و چند ضرب المثل نوروزی دیگر را پیدا کنید.
پی نوشت: [1] #تغار: ظرف سفالی بزرگی که در آن ماست نگه می داشتند.
#ضرب_المثل_های_ایرانی
#ضرب_المثلهاے_نوروزے
☘ #نوروزتان_مبارک ☘
https://eitaa.com/m_rajabi57
مِشْکات
💠ـــ قسمت هفدهم ـــ و قسمت هجدهم 🇮🇷 #سرزمینِ_زیبا
💠ـــ قسمت نوزدهم ـــ
و
قسمت بیستم
🇮🇷 #سرزمینِ_زیباے_من🇮🇷
#پیشنهاد_مطالعه📚
#داستان_واقعی
🆔 @m_rajabi57
✨🍃✨🍃✨🍃✨
مِشْکات
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 #سرزمین_زیبای_من 🇮🇷 #قسمت_هجدهم نشستیم روی صندلی ها و جوانی برای ما شربت آورد ، یکی از
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
#سرزمین_زیبای_من 🇮🇷
#قسمت نوزدهم
خون، خونم رو می خورد ، داشتم از شدت عصبانیت دیوونه می شدم،یعنی من حق نداشتم حداقل توی اتاق خودم آرامش داشته باشم؟ در رو باز کردم و رفتم تو ، حتی دلم نمی خواست بهش نگاه کنم ؛ساکم رو برده بود داخل ، چند لحظه زیرچشمی بهم نگاه کرد ، دوباره از جاش بلند شد و اومد سمتم ، سلام کرد و دستش رو برای دست دادن جلو آورد و اومد خودش رو معرفی کنه ...
محکم توی چشم هاش نگاه کردم و پریدم وسط حرفش،اصلا مهم نیست اسمت چیه یا از کدوم کشور سفید اینجایی ، بیا این مدتی رو که مجبوریم کنار هم باشیم، با هم مسالمت آمیز زندگی کنیم ، اتاق رو نصف می کنیم و هیچ کدوم حق نداریم از خط رد شیم و ساکم رو هل دادم سمت دیگه اتاق ...
دستش رو که روی هوا خشک شده بود؛ جمع کرد ،مشخص بود از برخوردم جا خورده و ناراحت شده اما اصلا واسم مهم نبود،تمام عمرم مجبور شده بودم جلوی سفیدها خم بشم،هم قبل از ورود به دانشگاه، هم بعد از اینکه وکیل شده بودم ،حتی از طرف موکل های سفیدم بهم اهانت شده بود و زجر کشیده بودم ،حالا این یکی بهش بربخوره یا نه، اصلا واسم مهم نبود،چه کار می خواست بکنه؟ دیگه توی اتاق خودم، نمی خواستم برده یه سفید باشم ...
هیچی نگفت و رفت سمت دیگه اتاق ،حس شیری رو داشتم که قلمرو خودش رو مشخص کرده و حس فوق العاده دیگه ای که قابل وصف نبود برای اولین بار داشتم حس قدرت رو تجربه می کردم ...
کلاس های آموزش زبان فارسی شروع شد، صبح ها تا ظهر کلاس بودیم و تمام بعد از ظهر رو تمرین می کردم،اخبار گوش می کردم ، توی سایت های فارسی زبان می چرخیدم و کلمات رو در می آوردم،سخت تلاش کردن، خصلت و عادت من شده بود،تنها سختی اون زمان، هم اتاقی سفیدم بود ، شاید کاری به هم نداشتیم اما اگر یه سیاه پوست بود می تونستیم با هم دوست بشیم و اگر سوالی هم داشتم می تونستم ازش بپرسم، به هر حال، چاره ای نبود ، باید به این شرایط عادت می کردم ...
تفاوت های رفتاری مسلمان ها با من خیلی زیاد بود ، کم کم رفتارشون با من، داشت تغییر می کرد،با خودشون گرم می گرفتن و شوخی می کردن اما به من که می رسیدن حالت شون عوض می شد،هر چند برام مهم نبود اما کنجکاویم تحریک شده بود ...
یه روز، هم اتاقیم رو بین یه گروه بیست، سی نفره دیدم ،مشخص بود خیلی جدی دارن با هم صحبت می کنن ، متوجه من که شدن، سکوت خاصی بین شون حاکم شد، مشخص بود اصلا در زمان مناسبی نرسیدم ،بی توجه راهم رو کشیدم و رفتم در حالی که یه علامت سوال بزرگ توی ذهنم ایجاد شده بود؛به مرور زمان، این حالت ها داشت زیاد می شد ، بالاخره یکی از بچه های نیجریه اومد سراغم و من رو کشید یه گوشه ...
- کوین، باید در مورد یه موضوع جدی باهات صحبت کنم،بچه ها از دست رفتارهای تو صداشون در اومده ، شاید تفاوت فرهنگی بین ما خیلی زیاده اما همه یه خانواده ایم ، این درست نیست که اینطوری برخورد می کنی!
- مگه من چطور برخورد می کنم؟
- همین رفتار سرد و بی تفاوت، یه طوری برخورد می کنی انگار ...
تازه متوجه منظورش شده بودم ،مشکل من، مشکل منه ، مشکل بقیه، مشکل اونهاست، نه من توی کار کسی دخالت می کنم، نه دوست دارم کسی توی کار من دخالت کنه برای بقیه چه سودی داره که به کارهای من اهمیت میدن؟ من توی چنین شرایطی بزرگ شده بودم،جایی که مشکل هر نفر، مشکل خودش بود کسی، کاری به کار دیگران نداشت، اما حالا ...
یهو یاد هم اتاقیم افتادم ، چند باری در کانون اجتماع بچه ها دیده بودمش ؛ - این کار درستی نیست که خودمون رو از جمع جدا کنیم ، مسلمان ها با هم برادرن و برادر حق نداره نسبت به برادرش بی تفاوت باشه ؛ پریدم وسط حرفش ، و لابد کانون تمام این حرف ها شخصی به نام هادیه ! با شنیدن اسم هادی، حالت چهره اش عوض شد...
♻️ #ادامه_دارد...
https://eitaa.com/m_rajabi57
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
#سرزمین_زیبای_من 🇮🇷
#قسمت بیستم
با شنیدن اسم هادی، حالت چهره اش عوض شد،اصلا فکرش رو هم نمی کردم اینقدر بین بچه ها محبوب باشه ؛ _ اینقدر راحت در مورد بقیه قضاوت نکن ، هادی کسی بود که بچه ها رو در برابر رفتارهای تو آروم می کرد ، من از سر دوستی و برادری این حرف ها رو بهت گفتم ... .
اینها رو گفت و رفت،من هنوز متعجب بودم! شب، توی اتاق، مدام حواسم به رفتارهای هادی بود، گاهی به خودم می گفتم،حتما دفاعش از من به خاطر ترحم و دلسوزی بوده ، ولی چند دقیقه بعد می گفتم،نه کوین، تو چنان جسور و محکم برخورد کردی که جایی برای ترحم و دلسوزی نگذاشته ، پس چرا از من دفاع کرده؟هیچ جوابی برای رفتار هادی پیدا نمی کردم ...
آبان 89 ، توی اتاق بچه های نیجریه، با هم درس می خوندیم ، یهو یکی از بچه ها از در وارد شد و به زبان خودشون یه چیزی به همه گفت ، با صورتی غرق شادی و شعف، چشم هاشون برق می زد، حالت شون واقعا خاص شده بود! با تعجب نگاه شون می کردم که یهو حواسشون بهم جمع شد و یکی با ذوق و خوشحالی فراوانی گفت : برنامه دیدار رهبره ، قراره بریم رهبر رو ببینیم ...
رهبر؟ ناخودآگاه و از فرط تعجب، پوزخندی زدم!یعنی به خاطر چنین چیزی اینقدر خوشحال بودن؟ دیدن یه پیرمرد سفید؟ هنوز غرق تعجب شنیدن این خبر بودم طول کشید تا متوجه تغییر حالت اونها بشم،با حالت خاصی بهم نگاه می کردن ؛ - چرا اینطوری می خندی؟! - خنده دار نیست؟ برای دیدن یه مرد سفید اینطور شادی می کنید و بالا و پایین می پرید؟
حالت چهره هاشون کاملا عوض شد ،سکوت و جو خاصی توی اتاق حاکم شده بود؛ - مگه خودت نگفتی انگیزه ات از اومدن به ایران،این بود که می خواستی مثل امام خمینی و رهبر بشی؟ - چرا،من گفتم اما دلیلی برای شادی نمی بینم ممکنه شخصی یه ماشین خیلی خاص داشته باشه که منم اون رو بخوام اما دلیل نمیشه خودش هم خاص باشه ، این حالت شما خطرناک تر از بردگیه،شماها دچار بردگی فکری شدید و الا چرا باید برای دیدن یه آدم سفید که حتی هموطن شما نیست، اینطور شادی کنید؟ ...
قبل از اینکه فرصت کنم دوباره دهانم رو باز کنم،یکی از بچه های نیجر زد توی گوشم و قبل از اینکه به خودم بیام حمله کرد سمتم و یقه ام رو گرفت ؛ - یه بار دیگه دهنت رو باز کنی و چنین اهانتی بکنی ،مطمئن باش به این راحتی تموم نمیشه ! خشم و عصبانیت توی صورتش موج می زد ، محکم توی چشم هاش نگاه کردم ...
- اگر این بردگی فکری نیست پس چیه؟روح و فکر تو دیگه به خودت تعلق نداره ، مگه اون آدم سفید کیه که به خاطرش با هم نژاد خودت اینطوری برخورد می کنی؟ بقیه جلو اومدن و قبل از اینکه اتفاق دیگه ای بیوفته، من رو از توی دست هاش بیرون کشیدن ،بهشون که نگاه می کردم همه شون عصبانی بودن،باورم نمی شد ! واقعا می خواستم از اون حالت نجات شون بدم اما چی می تونستم بگم؟ هر چند، اون لحظات، زمان خوبی برای ادامه صحبت نبود ، همه شون مثل یه بمب در حال انفجار بودن ،اگر کوچک ترین حرفی می زدم واقعا منفجر می شدن ، وسایلم رو جمع کردم و از اتاق بیرون زدم ...
این حالت فقط مال بچه های نیجریه نبود ، کل خوابگاه غرق شادی شده بود!دیگه واقعا نمی تونستم درک کنم ؛ اول فکر می کردم، خوی بردگی توی سیاه پوست ها از بردگی جسمی به بردگی فکری تغییر کرده اما سفیدپوست ها چی؟ حتی هادی سر از پا نمی شناخت به حدی خوشحال بود که خنده از روی لب هاش نمی رفت و مدام زیر لب با خودش زمزمه می کرد ... .
اون شب، احدی توی خوابگاه نخوابید ، همه رفتن حمام ، مرتب ترین لباس هاشون رو می پوشیدن و عطر می زدن ، چنان به خودشون می رسیدن که هرگز اونها رو اینطوری ندیده بودم ،هادی هم همین طور ! ساعت 3 صبح بود ،لباس شیری رنگ و شلوار کتانی پوشید ، روی شونه هاش چفیه انداخت و یه پیشونی بند قرمز "یا حسین" هم به پیشونیش بست ؛ من توی تخت دراز کشیده بودم و بهش نگاه می کردم،اونقدر از رفتارهای همه متعجب بودم که کم کم داشتم به یه علامت سوال و علامت تعجب زنده تبدیل می شدم ، هم دلم می خواست برم و همه چیز رو از نزدیک ببینم ، هم از زمان حضور من در ایران، زمان زیادی نگذشته بود و اصلا زبان بلد نبودم ! پتو رو کشیدم روی سرم و چشم هام رو بستم...
✍🏻 نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی
♻️ #ادامه_دارد....
https://eitaa.com/m_rajabi57
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁