مِشْکات
#بدون_تو_هرگز #قسمت_بیست_و_هشتم 🔻مجنون علی🔻 تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود … تلاش
#بدون_تو_هرگز
#داستان_واقعی
#سید_طاها_ایمانی
❣#قسمت_سی_و_یک ❣
❣#مهمانی_بزرگ ❣
بعد از مدت ها پدر و مادرم قرار بود بیان خونه مون … علی هم تازه راه افتاده بود و دیگه می تونست بدون کمک دیگران راه بره … اما نمی تونست بیکار توی خونه بشینه … منم برای اینکه مجبورش کنم استراحت کنه … نه می گذاشتم دست به چیزی بزنه و نه جایی بره … بالاخره با هزار بهانه زد بیرون و رفت سپاه دیدن دوستاش … قول داد تا پدر و مادرم نیومدن برگرده … همه چیز تا این بخشش خوب بود … اما هم پدر و مادرم زودتر اومدن … هم ناغافلی سر و کله چند تا از رفقای جبهه اش پیدا شد .. پدرم که دل چندان خوشی از علی و اون بچه ها نداشت … زینب و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون و بازیگوش … دیگه نمی دونستم باید حواسم به کی و کجا باشه … مراقب پدرم و دوست های علی باشم … یا مراقب بچه ها که مشکلی پیش نیاد … یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم … و زینب و مریم رو دعوا کردم …. و یکی محکم زدم پشت دست مریم… نازدونه های علی، بار اولشون بود دعوا می شدن … قهر کردن و رفتن توی اتاق … و دیگه نیومدن بیرون … توی همین حال و هوا … و عذاب وجدان بودم … هنوز نیم ساعت نگذشته بود که علی اومد … قولش قول بود … راس ساعت زنگ خونه رو زد … بچه ها با هم دویدن دم در … و هنوز سلام نکرده …
. – بابا … بابا … مامان، مریم رو زد …
❣#قسمت_سی_و_دو ❣
❣#تنبیه_عمومی ❣
علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی می زد … اما یه بار خیلی جدی ازم خواسته بود، دست روی بچه ها بلند نکنم… به شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود … خودش هم همیشه کارش رو با صبر و زیرکی پیش می برد … تنها اشکال این بود که بچه ها هم این رو فهمیده بودن … اون هم جلوی مهمون ها … و از همه بدتر، پدرم .
علی با شنیدن حرف بچه ها، زیر چشمی نگاهی بهم انداخت … نیم خیز جلوی بچه ها نشست و با حالت جدی و کودکانه ای گفت …
. – جدی؟ … واقعا مامان، مریم رو زد؟ .
بچه ها با ذوق، بالا و پایین می پریدن … و با هیجان، داستان مظلومیت خودشون رو تعریف می کردن …و علی بدون توجه به مهمون ها … و حتی اینکه کوچک ترین نگاهی به اونها بکنه … غرق داستان جنایی بچه ها شده بود … داستان شون که تموم شد … با همون حالت ذوق و هیجان خود بچه ها گفت …
. – خوب بگید ببینم … مامان دقیقا با کدوم دستش مریم رو زد … و اونها هم مثل اینکه فتح الفتوح کرده باشن … و با ذوق تمام گفتن … با دست چپ … علی بی درنگ از حالت نیم خیز، بلند شد و اومد طرف من … خم شد جلوی همه دست چپم رو بوسید … و لبخند ملیحی زد …
. – خسته نباشی خانم … من از طرف بچه ها از شما معذرت می خوام … و بدون مکث، با همون خنده برای سلام و خوشامدگویی رفت سمت مهمون ها … هم من، هم مهمون ها خشک مون زده بود … بچه ها دویدن توی اتاق و تا آخر مهمونی بیرون نیومدن … منم دلم می خواست آب بشم برم توی زمین … از همه دیدنی تر، قیافه پدرم بود … چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد … اون روز علی … با اون کارش همه رو با هم تنبیه کرد … این، اولین و آخرین بار وروجک ها شد … و اولین و آخرین بار من…
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
#بدون_تو_هرگز
#داستان_واقعی
#سید_طاها_ایمانی
#قسمت_سی_و_سه :
❣نغمه اسماعیل❣
این بار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم … دلم پیش علی بود اما باید مراقب امانتی های توی راهی علی می شدم … هر چند با بمباران ها، مگه آب خوش از گلوی احدی پایین می رفت؟ … اون روز زینب مدرسه بود و مریم طبق معمول از دیوار راست بالا می رفت … عروسک هاش رو چیده بود توی حال و یه بساط خاله بازی اساسی راه انداخته بود … توی همین حال و هوا بودم که صدای زنگ در بلند شد و خواهر کوچیک ترم بی خبر اومد خونه مون … پدرم دیگه اون روزها مثل قبل سختگیری الکی نمی کرد … دوره ما، حق نداشتیم بدون اینکه یه مرد مواظب مون باشه جایی بریم … علی، روی اون هم اثر خودش رو گذاشته بود… بعد از کلی این پا و اون پا کردن … بالاخره مهر دهنش باز شد و حرف اصلیش رو زد … مثل لبو سرخ شده بود …
. – هانیه … چند شب پیش توی مهمونی تون … مادر علی آقا گفت … این بار که آقا اسماعیل از جبهه برگرده می خواد دامادش کنه … جمله اش تموم نشده تا تهش رو خوندم … به زحمت خودم رو کنترل کردم …
. – به کسی هم گفتی؟ … یهو از جا پرید …
. – نه به خدا … پیش خودمم خیلی بالا و پایین کردم … دوباره نشست … نفس عمیق و سنگینی کشید … – تا همین جاش رو هم جون دادم تا گفتم..
.
ادامه دارد...
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
مِشْکات
🍃🌷🌷🌷🍃 #داستان_های_قرانی #نوح_علیه_السلام #قسمت_۱۲ #بسم_الله_الرحمن_الرحیم . انا ارسلنا نوحاً ا
🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎
#داستان_های_قرانی
#قسمت_۱۳
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎
مِشْکات
🍃🌷🌷🌷🍃 #داستان_های_قرانی #نوح_علیه_السلام #قسمت_۱۲ #بسم_الله_الرحمن_الرحیم . انا ارسلنا نوحاً ا
🍃🌷🌷🌷🍃 #داستان_های_قرانی
#نوح_علیه_السلام
📍 #قسمت_۱۳ 📍
بسم الله الرحمن الرحیم. انا ارسلنا نوحاً الی قومه ان انذر قومک من قبل ان یاتیهم عذاب الیم.
*(سوره نوح: 1)
🖊️نوح همانند سایر انبیاء که در راه انجام رسالت الهی، جدی و کوشا هستند، به راه خود ادامه داد و از هر فرصتی برای ارشاد مردم استفاده کرد.
🖊️گاهی به طور خصوصی با فرد فرد قوم خود صحبت میکرد و گاهی در مجامع حاضر میشد و گاهی در جلسات مختلف آنان شرکت میکرد و در نهایت وقار و با لحنی محبت آمیز مردم را بسوی خدا فرا می خواند.
🖊️در آغاز کار، بت پرستان، رسالت نوح را جدی نگرفتند و آنرا یک حادثه زود گذر تلقی کردند و تنها با بی اعتنائی و گاهی هم لبخند تمسخرآمیز زدن از کنار آن گذشتند.
🖊️ولی جدیت و قاطعیت نوح و ایمان آوردن برخی از مردم، بت پرستان را نگران کرد و بدین جهت مبارزه با او را آغاز کردند.
🖊️او را متهم به دروغگوئی و گمراهی از دین آباء و اجدادی خود کردند و گفتند:
🖊️ای نوح، تو هیچ امتیازی بر ما نداری. بشری هستی همانند ما. در کوچه و بازار راه میروی. همانند ما غذا میخوری و میخوابی. چه دلیل دارد که تو پیغمبر باشی و ما مطیع و فرمانبردار تو؟
🖊️علاوه بر این کسانی که به تو ایمان آورده اند، همه از طبقات محروم و فقیر و بی تجربه هستند.
🖊️بدین جهت ما هرگز سخن تو را نمی پذیریم و به تو ایمان نمی آوریم.
ادامه دارد...
#دوره_کامل_قصه_های_قرآن_از_آغاز_خلقت_تا_رحلت_خاتم_انبیاء
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
🍃🌷🌷🌷🍃